عطیه عیاردولابی

عطیه عیاردولابی

بلاگر
@Atiehayyar

117 دنبال شده

213 دنبال کننده

            کاش هجده سالم بود و با اطلاعات الان تند تند فقط کتاب می‌خوندم.
          
atieh.ayyar
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        همین اول کار بگم که ابدا این کتاب رو نباید با سریالش مقایسه کرد. تو تیتراژ هم نوشته برداشتی آزاد. به نظرم این طوری بوده نویسنده فیلمنامه گفته ای ول عجب ایده جالبی؛ یه دختر ایرانی قبل از انقلاب‌های عراق و ایران میره اونجا، ازدواج می‌کنه و موندگار میشه و بعد مسائل سیاسی و اجتماعی دوران رو زندگیش تاثیر میذاره.
تو بقیه‌اش دیگه کتاب و سریال هیچ ربطی به  هم ندارن.

تو گزارش پیشرفت هم نوشته بودم به نظرم داستان سریال تا اینجا که طوبی ازدواج کرده و بچه‌دار شده از کتاب جذاب‌تره.

در مورد کتاب خونده بودم که بر اساس ماجرایی واقعی بوده. نمی‌دونم چقدرش واقعی بوده و چقدرش پرداخت نویسنده اما یه نکته‌ای رو در مورد کتاب در ذهن داشته باشین: با یه رمان حرفه‌ای طرف نیستین. بیشتر یه روایت کلی با فلش‌بک‌ها و توضیحات مستقیم نویسنده‌اس. پرداخت شخصیت آنچنانی نداره. مثل یه خبرنگار تو موقعیت‌های باربط و بی‌ربط به داستان راه رفته و تعریف کرده. 
در خلال این داستان از روی کار اومدن صدام و اخراج معاودین ایرانی می‌خونیم و بعد خیلی مختصر از نواب صفوی و جنگ عراق علیه ایران. یه اشاره‌هایی هم به سپاه بدر، شیعیان عراق، حمله داعش و حشدالشعبی می‌کنه. پس زمینه همه اینها هم تاریخچه پیاده‌روی اربعینه که طوبی از یه جایی مقید بوده حتما به‌جا بیاره. برخلاف چیزی که تو معرفی‌های اینترنتی نوشتن ابدا یه رمان تاریخی نیست. 

اول داستان بحث هوو شدن طوبی با زن اول همسرشه که من واقعا نفهمیدم چرا اینطور شد. انگار نویسنده هم حوصله نداشت بهش بپردازه و منطق و دلیلی برای بیاره. در حد یه جمله از زبون طوبی میگه نمی‌دونم چی شد بله گفتم.

اواخر داستان هم سروکله "سرباز روح‌الله" پیدا میشه که نوید خبر خوشی رو به طوبی میده که گمشده‌اش رو زنده دیده و خواننده رو روی هوا ول می‌کنه که اون گمشده این همه سال کجا بوده.

نکته آزاردهنده دیگه اشکالات ویرایشی بی‌شمار کتاب بود. چرا یه نشر معروف مثل جمکران در این حد هم به خودش زحمت نمیده؟
      

11

        اون روزی که تو رویداد بهخوان حضوری شرکت کردیم یکی از اعضا درباره این‌کتاب حرف زد. اون لحظه بحث جاودانگی بود. اینکه بشر همیشه دنبال جاودانگی یا حداقل طولانی‌تر کردن عمرشه. و اینکه اگر جاودانه بودیم چقدر زندگی بی‌معنی و بی‌هدف می‌شد. بعد بحث کشیده شد به اینکه جاودانگی فقط جسم نیست و گاهی یاد و نام آدم هم بمونه خودش جاودانگیه. بعد یکی علیه این گفته هم یه کارت رو کرد که اگه همه اون افرادی که یه متوفی رو می‌شناسن از دنیا برن، جاودانگی اون هم از بین میره؛ در واقع هر کاری تو این دنیای دنی بکنیم، باز تهش نیستی و نابودی و فراموشیه. شاهد مثالش هم همین کتاب بود که شخصیتش نقاشی بوده متوسط ولی برگ‌ها رو خوب نقاشی می‌کرده و این برگ سر از موزه درمیاره اما بعد موزه میسوزه و همه به مرور نقاش رو فراموش می‌کنن.


اما...
به نظرم این برداشت درست نبود. اتفاقا این کتاب برای همون جاودانگیه. اما نه اون جاودانگی که ما تصور می‌کنیم. بلکه کاملا اشاره به اون‌ جاودانگی واقعی و نهایی داره اما در دنیایی به غیر از این دنیای زمینی و فانی ما. نقاش داستان هدفی داشته اما به خاطر مشغولیات و گرفتاری‌های زندگی و همچنین مشکلات مهارتی خودش نمی‌تونسته به هدفش برسه. در نهایت هم زندگی رو بدون تکمیل هدفش ترک می‌کنه در حالی که آمادگی هم نداشته و کاملا دست خالی میره به سفر نهایی. اما چون در زندگی شخص مهربونی بوده و سعی کرده همیشه دست‌یار و کمک بقیه باشه بهش سخت نمی‌گیرن که چرا هدف زندگیش رو به سرانجام نرسونده. به جایی خوب و راحت می‌فرستنش و در شرایطی که تنها یادگارش در دنیای زمینی سوخته و از بین رفته، اون بدون اینکه براش اهمیتی داشته باشه در دنیای دیگر حال و احوال خوبی داره.
جاودانگی چی می‌تونه باشه جز این؟

اما حالا روی دیگه حرفم.
خیلی عجیبه که من بهترین داستان‌ها و فیلم‌های عمرم درباره دنیای پس از مرگ رو تو کتاب‌ها و فیلم‌های کسانی دیدم که داعیه مذهب و خدا له اون صورتی که برای ما جا انداختن ندارن. همین کتاب تالکین یا سرود کریسمس دیکنز یا فیلم "چه رویاهایی می‌آیند" با بازی رابین ویلیامز عزیز مواردی هستن که موقع فکر کردن به جهان پس از مرگ نمی‌ترسم. برعکس اونچه که تو گفتار معمول از قرائت‌های ظاهرا دینی می‌شنویم. برداشت شخصیم اینه به خاطر همین قرائت‌ها و چیزهای ترسناکی که از شب اول قبر و برزخ و فلان میگن، نویسنده ایرانی اگه بخواد شخصی رو در دنیای پس از مرگش نشون بده انقدر دست و پاش بسته‌اس که کلا عطاش رو به لقاش می‌بخشه. اما اونهایی که قید و بند مذهب ندارن می‌تونن خیلی راحت تصورات و دنیای خودشون رو نشون بدن.

امیدوارم سوءتفاهم نشه. این حرفم زیر سوال بردن مذهب و دین نیست. بلکه می‌خوام بگم انگار  بعضی قرائت‌ها و روایت‌ها باعث شده ما از واقعیت و نرمی و خوبی و مهربانی و لبخند خدا دور بشیم. و چه خوبه گاهی این‌ مهربونی رو در خلال سخن بقیه بازیابی می‌کنیم و دلمون گرم میشه.

*****
من اگه بخوام درباره این جزغِله کتاب بنویسم حالا حالاها حرف دارم ولی خب مطالبیه که حتما خیلی از کتاب‌خوان‌ها به ذهن خودشون هم می‌رسه و تکرار مکرراته. فقط اینو بگم و برم: دمت گرم آقا تالکین.
      

21

        امتیاز دادن به این کتاب سخته.
چرا؟
چون داستان خاصی نداره. یه ماجرای عاشقانه معمولی و اندکی بالا و پایین و بعد هم یک به خوبی و خوشی زندگی کردند نهایی. اولش می‌خواستم بگم شبیه داستان‌های دیکنزه ولی بی‌انصافی در حق استاد بود. چون داستان‌های او شخصیت‌پردازی و فضاسازی و موقعیت و خلاصه همه چیز داره و بعد به پایان خوش می‌رسه. 
اما این داستان کوتاه بیشتر شبیه خاطره‌گویی یه مرد جوان خیره‌سر و عاشقه تا داستان.

منتها نکته جالب و خاص این کتاب ترجمه اونه. اصل داستان مطلبی سه صفحه‌ای بوده که زمان ناصرالدین شاه از روی روزنامه‌ای ترکی ترجمه و در ایران چاپ سنگی میشه. مترجم رو شاید نشناسیم اما کسی که متن ترجمه رو به فارسی روان اون زمان تبدیل کرده حتما: محمدحسین فروغی پدر محمد علی فروغی.

ابتدای کتاب معرفی مبسوطی از این شخص شده که اگه کتاب رو ابتیاع فرمودین، می‌خونین. همچنین از ماجرای نشر این کتاب در نشر پرنده هم مطلع خواهید شد. اما می‌خوام به عنوان یه مدعی ترجمه درباره ترجمه‌اش حرف بزنم. 

کاملا مشخصه اون دوران در این حوزه هیچ آداب و ترتیبی نمی‌جستن. طبق مقدمه کتاب رسم بر این بوده هر متنی که ترجمه می‌شده، یک نفر مسلط به فارسی (اون دوران) اون رو بازنویسی می‌کرده و ظاهرا ذبیح‌الله منصوری‌وار هم بازنویسی می‌کردن. وگرنه چطور ممکنه یه داستان سه صفحه‌ای تبدیل به ۶۰ صفحه کتاب بشه؟ اصلا شما بگو ۳۰ صفحه!
به غیر این طولانی شدن متن عبارات و اصطلاحات و اشعار خیلی ایرانی یا رایج در گفتگوهای ایرانی در متن هم خیلی جالبه. مثلا تصور کنید عمو والتون این داستان در انتهای نامه‌اش می‌نویسه "والسلام والاکرام"!
یا راوی در جایی نوشته "آن وقت خر بیار و رسوایی بار کن و ابودلامه را روی قاطر سوار کن". در توضیح هم نوشته شده ابودلامه شاعر حبشی دربار عباسیان بوده.
آدم از این همه تسلط ژرژ انگلیسی بر فارسی و تاریخ عباسیان حیرت می‌کنه والا!!!!

خلاصه اینکه از طرفی داستان شبیه داستان‌های هزار و یکشب و سمک عیار شده که خوندنش لذت‌بخشه و از طرفی کلا همه اصول ترجمه رو گذاشته زیر قالی و آدم‌ نمی‌دونه الان داره داستان نویسنده رو می‌خونه یا داستان مترجم رو. اما راستش به مترجمین و بازنویس‌های اون دوران حسودیم شدم که انقدر دستشون باز بوده تو برگردان.

خلاصه این کتاب بیشتر از داستانش، ترجمه جالبی داره. یعنی شمای خواننده اگر خواستین این کتاب رو بخونین دنبال داستان نباشین بلکه دنبال زیبایی‌ها و جذابیت‌های ترجمه و نشر اون روزگار باشین. به نظرم نشر پرنده با بازنشر این کتاب یا در واقع گنجینه کار جالبی کرده و امیدوارم بیش باد.
      

4

        با احترام به پیشکسوت حوزه داستان نوجوان جناب حسن‌زاده

ایده داستان و شبیه‌سازی هزار و  یک شب برای یک داستان امروزی با شخصیت‌های حیوانی خیلی جالب و میشه گفت بدیع بود. روندی که طی میشه تا ما ببینیم که شیرسلطان از موجودی خودخواه و ترسناک به شخصیتی رام و با احساسات مخفی و حتی سرکوب‌شده تبدیل میشه هم جذاب بود. 

شوخی‌ها و ارجاع‌هایی به داستان‌ها و افسانه‌های قدیمی مثل داستان‌های معروف بین روباه و خروس داره. درنتیجه خوندن این کتاب نیازمند اینه که مخاطب هدف یعنی نوجوان قبلا اون داستان‌ها رو خونده یا شنیده باشه. 

اما دو چیز رو من تو این کتاب دوست نداشتم. یکی کنایه‌های سیاسی که به نظرم برای کتاب نوجوان لزومی نداره. و دیگری تغییر بعضی کلیشه‌ها که چندسالیه تو ادبیات داستانی کودک و نوجوان خیلی رایج شده. منظورم چیه؟ 
ما یه سری کلیشه داریم که روباه مکاره، گرگ خونخواره، شیر و ببر و پلنگ درنده‌خو هستن. این کلیشه‌ها از تمثیل میان. داستان‌های تمثیلی که یکی از بهترین نمونه‌هاش کلیله و دمنه خودمون و فابل‌های ایزوپ خارجیاست برای اینه که در قالب این روایت‌های ساده بچه‌ها رو با واقعیت‌هایی که قراره ببینن آشنا کنیم. حالا چرا مد شده همه اون تمثیل‌ها و داستان‌ها رو بریزیم دور و طور دیگه نگاه کنیم؟ مگه با طور دیگه نگاه کردن ما شیر گیاهخوار میشه یا گوسفند می‌تونه درایت به خرج بده؟

اتفاقا به نظر من این دگرگون‌سازی ویژگی‌های شناخته‌شده برای شخصیت‌های داستانی در میان مدت (حتی به درازمدت هم‌ نمی‌رسه!) می‌تونه نسلی احمق و ساده‌لوح باربیاره که فکر می‌کنن همه ذاتا خوب هستن و فقط ما باید سعی کنیم با دوستی و صلح اون خوبی رو بکشیم بیرون!

نه دوست عزیز!
هیچ شیر و پلنگ و گرگ و خر و گوسفند و خرگوشی نمی‌تونن با هم دوست بشن. خرگوش اگه سریع نباشه و گوسفند اگه مطیع چوپان نباشه قطعا دریده میشه. این قانون تو دنیای انسان‌ها هم برقراره. دربرابر کسانی که از تیکه تیکه کردن آدما ابایی ندارن نمیشه لبخند زد و از صلح گفت؛ اتفاقا باید مثل خودشون مجهز و مسلح بود و در صورت لزوم از تجهیزات استفاده هم کرد.
      

9

        سال ۵۱ و ۵۲ یه سری سخنرانی شده و تازه سال ۹۶ این سخنرانی‌ها پیاده و تبدیل به کتاب شدن!!!!! فکر کنم این کتاب شدن‌ها هم به خاطر این بوده که خود آیت‌الله خامنه‌ای یه نهیبی چیزی زدن و چهار نفر به تکاپو افتادن منتشر کنن وگرنه عموم جماعت موسوم به انقلابی و حزب‌اللهی حال ادامه دادن ندارن!
(قشنگ معلومه حرصی هستم، نه؟)

و اما بعد، 
یک سلسله تحقیقات و سخنرانی‌ها تو دهه ۵۰ درباره ائمه و روش و منش اونها انجام گرفته که هنوز هم با گذشت ۵۰ سال دقیق، کامل و تازه است. من به عنوان یه آدم بزرگ‌شده در خانواده‌ای مذهبی و سیاسی که مطالعات مذهبی هم داشته باز هم از این کتاب کلی مطلب جدید یاد گرفتم. بعضی شبهات و اشکالاتی که آقای خامنه‌ای تو اون سال‌ها مطرح کردن الان دیگه فراموش شده ولی البته جاش شبهات جدید اومده. برای همین میگم مطالب کتاب هنوز تازه است و هنوز کاربرد داره. مثلا یادمه یه سالی یکی می‌گفت شوهرخاله‌ام تحقیق کرده امام حسین و یزید اصلا دعواشون سر یه زن بوده و این ماجراها همه دروغه! (همیشه پای یک شوهرخاله درمیان است!). خب چنانچه اون شخص واقعا دنبال حقیقت باشه و نه سم‌پراکنی میشه با نطالب همین کتاب صحنه رو براش روشن کرد.

یا مثلا خودم با همه خوندن‌ها و پیگیری‌ها نمی‌فهمیدم اینکه امام حسین گفته برای اصلاح امت جدم خروج کردم یعنی چی. عمق حرفش رو درک‌ نمی‌کردم.
درباره صلح امام حسن و تعبیرات خوبی که درباره ایشون و اقداماتش به کار رفته هم دیگه نگم براتون. 

کتاب شامل شش گفتاره. دو گفتار درباره امام حسن و چهار تا درباره امام حسین. گفتار ششم عملا خلاصه سه گفتار قبلشه و حتی می‌شد نباشه. در واقع یه سخنرانی تو یه موقعیت متفاوت از اون سه تای دیگه بوده که چون موضوع یکی بوده کنار هم گذاشتن.
      

9

        چند سال پیش نمی‌دونم تو استوری اینستاگرامی کی دیدم که عکس این کتاب رو گذاشته و نوشته بود بی‌نظیر بود از دستش ندین. انقدری یادم هست که اون صاحب استوری از نظر من صاحب‌نظر بود و پیشنهادش قابل اعتنا. اما هر وقت دنبال کتاب گشتم نبود؛ نه تو کتابفروشی‌ها و نه تو سایت‌ها.

هر از گاهی که لیست کتاب‌هام رو به مرحله خرید می‌رسوندم این کتاب رو هم می‌جستم. و خوشبختانه بالاخره جوینده‌ی یابنده شدم.

حالا من بودم و کتابی که با کلی ناز و کرشمه به دستم رسیده بود و من براش احترام زیادی قائل بودم. مدتی طول کشید تا شروع کنم به خوندنش. در حد سه چهار صفحه خوندم. فضای شروعش با هر رمان وطنی و ایرانی که تا به حال خونده بودم متفاوت بود. از موقعیت مکانی که گفته بود تا شخصیت مرموزش که عملا مسلمان نبود اما خطبه‌ای از نهج‌البلاغه رو حفظ بود.

اما این وصال ادامه نداشت. متن کتاب در عین جذابیت نیازمند تمرکزی بود که اون دوره نداشتم. بعد چندماه فاصله دوباره شروعش کردم و با ولع خوندمش.
کتاب در نوع و ژانر خودش واقعا بی‌نظیره. تو رمان‌های ایرانی، رمان سیاسی-امنیتی زیادی نمیشه نام برد؛ حداقل من موردی یادم نمیاد و قطعا اگر هم باشه به عدد انگشت‌های دو دست نمی‌رسه. منظورم از رمان امنیتی-سیاسی یه کار درست درمون و حسابیه نه داستان‌های اروتیک و عامه‌پسند حدادپور جهرمی.

آیدا مرادی آهنی تو پرداخت شخصیت عالی کار کرده. کاملا با اونها همراه میشی و نظاره‌گر کارها و تصمیم‌هاشون هستی. به آدم‌هایی نزدیک میشی که تو شرایط عادی هرگز نمی‌تونی از نزدیک اونها رو ببینی چه برسه به اینکه باهاشون دمخور بشی و درکشون کنی. در عین حال از شخصیت‌هاش جانبداری نمی‌کنه و اجازه میده واقعیتشون رو ببینی و خودت تصمیم بگیری چه نظری نسبت بهشون داشته باشی.
اواسط داستان با سابقه خرابی که از اکثر نویسنده‌های ایرانی و رمان‌هاشون تو ذهن داشتم، فکر می‌کردم مرادی داره به طور زیرپوستی، ایران، نظام، اطلاعاتی‌ها و گروه موسوم به حزب اللهی‌ها رو مسخره و تخطئه می‌کنه و بدین وسیله برای محیا قوامیان، شخصیت اصلی‌اش توجه مثبت می‌خره تا بهش حق بدیم هر کاری می‌کنه درسته. اما هر چه داستان جلوتر رفت اون مسئله عدم جانبداری نویسنده بهتر خودش رو نشون داد. 

نمیشه گفت داستان جای ایراد و ان‌قلت نداره. مثلا من نفهمیدم اگر محیا تصمیم گرفته اون سبک زندگی دوران نوجوانیش رو کنار بذاره که در بیت آیت‌الله قوامیان و به عنوان دخترش یاد گرفته بود، چرا تو زمان حال روی گوشیش اپ اذان با سه موذن مختلف برای نمازهای مختلف داشت و حتی روزه می‌گرفت. محیایی که توی همه چیز بی‌قیدی رو پیشه کرده بود و از این وضعیت هم راضی بود چرا این مناسک مذهبی رو به‌جا می‌آورد.

اما با همه اینها انقدر از پیرنگ، شخصیت‌ها و اتفاقات داستان لذت بردم که ترجیح میدم خیلی مته رو خشخاش نذارم و همه شما رو دعوت کنم به خوندن این رمان. 
      

31

        کلا فاز کتابای کودک خیلی خوبه. میشینی برای بچه‌ات می‌خونی بعد به خودت میای می‌بینی یه ساعته داری درباره‌ش فکر می‌کنی. بچه شاید چهارتا عکس رنگی و تصویر بامزه و یه داستان خنده‌دار با کلامی نیمه‌منظوم و تکرارشونده خونده و رفته، اما تو داری فکر می‌کنی جدی جدی چه خوب که هشت‌پا نیستم.

این کتاب مناسب بچه‌های سه سال به بالاست. تو هر دو صفحه روبه‌روی هم یکی از کارهایی رو که معمولا بچه‌های کوچیک سخت انجام میدن گفته؛ مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، مسواک زدن، خوابیدن. بعد میگه فکر کن اگه هشت‌پا یا کرم ابریشم بودی چقدر شلوار/ کفش پوشیدن سخت بود. یا اگه کوسه‌ای بودی با ۲۰۰ دندون، مسواک زدن چه کاری شاقی بود!

قطعا هیچ بچه‌ای با این چیزا متنبه نمیشه که بعدش سر وقت مسواک بزنه و بی‌دردسر لباس بپوشه ولی به تجربه میگم یه جا گوشه ذهنش می‌مونه و با ممارست و صبوری مادر (🥴) بالاخره دست به کار میشه. غیر این با چهارتا موجود خاص و متفاوت از مرغ و خروس و خرگوش و گرگ که تو ادبیات کودک ایرانی رایجه هم آشنا میشه.


      

47

        این کتاب مجموعه‌ای از روایت‌ها و وقایع مربوط به علما و صلحای ایرانیه: ۴۲ روایت کوتاه از روحانیون مطرح شیعه در قرون قدیم تا معاصر مثل شهید مدرس، شیخ مرتضی انصاری، شیخ هادی نجم‌آبادی، شیخ مفید ...، دانشمندانی مثل ابوعلی سینا یا شیخ بهایی، و همچنین افراد وطن‌پرستی مثل امیرکبیر یا میرزا کوچک جنگلی.

فکر می‌کنم مخاطبش نوجوون‌ها باشن. چون هم اکثر روایت‌ها معروفه و هر بزرگسال اهل مطالعه‌ای بخشی از اونها رو شنیده و هم زبان خیلی ساده‌ای داره.

نمی‌دونم چه نظری درباره کتاب بدم. از یه طرف اطلاعات خوبی داره. آدم‌هایی هم که در اون مطرح شدن متنوع هستن و فقط به یه گروه خاص خودش رو محدود نکرده. توش هم از شجاعت امیرکبیر و مدرس نوشته و هم از درایت ابوعلی سینا و هم کرامت شیوخ بزرگ مذهبی. اما با توجه به طرح جلدش و دو روایت اول که ادبیات گلدرشتی داشت می‌تونه برای خیلیا دافعه ایجاد کنه. 

من برای خودم یه دسته‌بندی محتوایی دارم و میگم بعضی کتابا همون اول کار تکلیف خودشون رو با مخاطبشون تعیین کردن؛ مثلا میگه من فقط برای یه نوجوون یا جوون مذهبی طرفدار نظام نوشته شدم و قصد و اصراری تو جذب یا ایجاد تلنگر برای هر کسی غیر اینا ندارم. نمی‌دونم این رویه رو باید تایید کنم یا نه. اما این کتاب هم تقریبا از هموناست. بعید می‌دونم نوجوونی که ۲۴/۷ تو خونه‌اش میشنوه به آخوندا فحش میدن رغبت کنه این کتاب رو بخونه.

همه اینها باعث میشه به کتاب امتیاز بالایی ندم. ولی بعضی روایت‌هاش خیلی خوب بود. حتی اگه برام تکراری بود بازخوانیش هم برام لطف داشت. 
      

4

4

5

        یادمه موقع خرید این کتاب از دوستم و وقتی داشت برام توضیح می‌داد که چرا باید این کتاب رو بخرم چشم‌هاش برق می‌زد.خودش سه فرزند سه‌قلو داره و خیلی کتاب با اونها و برای اونها خونده. از تجربیاتش می‌گفت و ریزه‌کاری‌های تصویری این کتاب. 
دفعه بعد که دیدمش گفتم اگه بدونی چقدر خوندن این کتاب جالب بود. و چشم‌هاش دوباره و حتی بیشتر برق زد و گفت دیدی؟ 

این کتاب که کل متنش شاید ده خط هم نشه به اندازه یه کتاب ۱۰۰ صفحه‌ای می‌تونه وقتتون بگیره. البته بستگی داره شما اون‌کتاب ۱۰۰ ص رو تو چه مدت می‌خونین یا بچه‌(ها)ی دور و برتون چقدر گیر و کنجکاو باشن. فکر کنم مورد دوم به زمان مطالعه کتاب ۱۰۰۰ صفحه‌ای هم برسه. 😁

جزئیات تصویری کتاب خیلی جالبه. موشی پستچی که برای رسوندن بسته‌ها پیش خرس، خرگوش‌ها، مورچه‌ها، راسوها  و ... اژدها هم‌ میره. در خلالش با محیط زندگی و عادت‌ها اونا هم آشنا میشیم بدون اینکه حتی بهش فکر کنیم! راستی از پیدا کردن بعضی چیزای گم‌شده غافل نشین.


      

3

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

633 عضو

قتل در قطار سریع السیر شرق

دورۀ فعال

بریده‌های کتاب

نمایش همه
قرآن کریم: ترجمه خواندنی قرآن به روش تفسیری و پیام رسان برای نوجوانان و جوانان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 586

اسم جبرئیل که میاد همه یه فرشته‌ای رو تصور می‌کنیم که جلوی چشم پیامبر ظاهر می‌شده و کلام خدا رو براش تکرار می‌کرده. 🔺️اما جبرئیل مقامش خیلی بالاتر و مسئولیتش خیلی جدی‌تر از این حرف‌هاست. انقدر که خدا تو سوره تکویر بهش میگه "رسول کریم": إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ(١٩) که این قرآن سخن فرشته‌ای بزرگوار است که از طرف خدا می‌آورد. 🔺️به غیر اون صفت، خدا با چهار صفت دیگه هم جبرئیل رو توصیف می‌کنه: ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ(٢٠) بله، جبرئیلِ نیرومند است و پیشِ اداره‌کنندۀ جهان مقامی والا دارد. این نیرومندی جبرئیل برای اینه که باید پیامی بزرگ و مهم رو ابلاغ کنه. در این امر رسالت نباید فراموشکار باشه و با دقت و مسئولیت تام کارش رو انجام بده. از طرفی به خاطر همون بزرگ و معتبر و مطمئن بودنش به خدا انقدر نزدیکه که جزو والامقام‌های عرشه. 🔺️در ادامه میگه همچین رسولی می‌تونه به مثابه فرمانده و سرگروه جمعی از فرشتگان باشه. اون فرشته‌ها باید موقع همراهی جبرئیل کاملا مطیع او باشن. طبیعتا این فرد نیرومند و فرمانده باید امانتدار هم باشه. مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ(٢١) فرشتگان گوش‌به‌فرمان اویند و او امین وحی است. 🔺️پیامبر از جبرئیل درباره قدرت و امانتداری او می‌پرسه. جبرئیل میگه: اما نمونه قوت من این که: مأمور نابودى شهرهاى قوم لوط شدم، و آن چهار شهر بود، در هر شهر چهارصد هزار مرد جنگجو وجود داشت، به جز فرزندان آنها، من این شهرها را از زمین برداشتم و به آسمان بردم تا آنجا که فرشتگان آسمان صداى حیوانات آنها را شنیدند، سپس به زمین آوردم، و زیر و رو کردم! و اما نمونه امانت من این است: هیچ دستورى به من داده نشده که از آن دستور کمترین تخطى کرده باشم. (تفسیر نمونه)

12

قرآن کریم: ترجمه خواندنی قرآن به روش تفسیری و پیام رسان برای نوجوانان و جوانان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 560

ماجرای زیر رو بخونید تا براتون بگم: 🟣 گاهی که پیامبر نزد زینب بنت جحش (یکى از همسرانش) مى‌رفت، زینب او را نگاه مى‌داشت و از عسلى که تهیه کرده بود خدمت پیامبر مى‌آورد. این ماجرا به گوش عایشه رسید. بر او گران آمد. برای همین با حفصه (یکى دیگر از همسران پیامبر) قرار گذاشت هر وقت پیامبر نزد یکى از آنها رفت، بگویند آیا صمغ  مغافیر خورده؟! مغافیر، صمغى بود که یکى از درختان حجاز به نام عُرفُط تراوش مى کرد و بوى بدی داشت. پیامبر هم مقیّد بود که نه تنها هرگز بوى بدی از دهان یا لباسش شنیده نشود بلکه همیشه خوشبو و معطر باشد! به این ترتیب، روزى پیامبر نزد حفصه رفت و او این سخن را به پیامبر گفت. حضرت فرمود: من مغافیر نخورده‌ام، بلکه عسلى نزد زینب بنت جحش نوشیدم. سوگند یاد مى کنم که دیگر از آن عسل ننوشم (نکند زنبور آن عسل احتمالاً روی مغافیر نشسته باشد) ولى، این سخن را به کسى مگو (مبادا به گوش مردم برسد، و بگویند: چرا پیامبر غذاى حلالى را بر خود تحریم کرده؟ و یا از کار پیامبر در این مورد و یا مشابه آن تبعیت کنند، و یا به گوش زینب برسد و دلش بشکند). اما حفصه این راز را افشا کرد و بعداً معلوم شد اصل این قضیه توطئه‌اى بیش نبوده است. پیامبر سخت ناراحت شد. بعد آیات اول تا پنجم سوره تحریم نازل گشت و ماجرا را چنان پایان داد که دیگر این گونه کارها در درون خانه پیامبر تکرار نشود. (برگرفته از تفسیر نمونه) 🔴 حالا آیات (یا معنی‌هاش) رو بخونید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ ۖ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ ۚ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ(۱ ) ‌پیامبر! چرا برای جلب رضایت همسرانت چیزی را که خدا برایت حلال کرده، با قسم‌خوردن حرام می‌کنی؟! خدا آمرزندۀ مهربان است. قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمَانِكُمْ ۚ وَاللَّهُ مَوْلَاكُمْ ۖ وَهُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ(٢) خدا شکستن قسم‌هایتان را در چنین مواقعی، به‌شرط پرداخت جریمه، اجازه داده است؛ آخر، او همه‌کارۀ شماست و اوست دانای کاردرست. وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلَىٰ بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ ۖ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هَٰذَا ۖ قَالَ نَبَّأَنِيَ الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ(٣) ماجرا این بود: پیامبر رازی را به یکی از همسرانش گفت؛ اما وقتی آن زن با گفتن به هَوویش، فاشش کرد و خدا پیامبر را از این افشاگری باخبر کرد، پیامبر خطای زنش را سربسته به خودِ او گوشزد کرد. وقتی از این کارش باخبرش کرد، آن زن پرسید: «این را چه کسی به تو خبر داد؟» گفت: «همان دانای آگاه، باخبرم کرد.» 🟡 تازه خدا به همین بسنده نمی‌کنه و تمام قد پشت پیامبر درمیاد: إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا ۖ وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ ۖ وَالْمَلَائِكَةُ بَعْدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ(٤) .اگر شما دو زن به درگاه خدا توبه کنید، به‌سود خودتان است؛ چون‌که دل‌هایتان واقعاً رنگ غیرخدایی گرفته! اگر هم علیه پیامبر همدست شوید، کاری از پیش نمی‌برید؛ زیرا خدا و جبرئیل و شایسته‌ترین مؤمن، یعنی علی، یاور اویند. تازه، فرشتگان هم پشتیبان اویند. قشنگ لشکرکشی کرده‌ها: خودم و جبرئیلم و صالح‌المومنینم که علی باشه و فرشته‌های دیگه همه طرف پیامبریم. 😄 🟢 و بعد هم یه تهدید همراه با تحقیر اساسی نثار اون زنان توطئه‌گر می کنه: عَسَىٰ رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَكُنَّ أَنْ يُبْدِلَهُ أَزْوَاجًا خَيْرًا مِنْكُنَّ مُسْلِمَاتٍ مُؤْمِنَاتٍ قَانِتَاتٍ تَائِبَاتٍ عَابِدَاتٍ سَائِحَاتٍ ثَيِّبَاتٍ وَأَبْكَارًا(٥) اگر پیامبر طلاقتان بدهد، شاید خدا همسرانی بهتر از شما نصیبش بکند: زنانی تسلیم محض خدا، باایمان، گوش‌به‌فرمان شوهر، توبه‌کار، اهل عبادت، اهل مسجد و جلسه‌های مذهبی، چه بیوه باشند چه دوشیزه. پیامبر بشم، بلدی خدا بشی؟

8

فعالیت‌ها

بر بلندای حلب: روایتی از مقاومت نیروهای ارتش مقابل داعش

3

باغ تلو
          به نام خدا
«باغ تِلو» در سال ۱۳۹۹ پس از گذشت چهارده سال از توقیفش، برای بار دوم منتشر شد.

مرضیه دختری انقلابی در خانواده‌ای به شدت معمولی است. دختر بودن به تنهایی، مخصوصاً در خانواده‌‌ای مردسالار_مانند بیشتر خانواده‌ها_ چالش ایجاد می‌کند، حالا انقلابی و بسیجی بودن را هم به آن اضافه کنید. اما این آخر کار نیست.
او سال‌های اول جنگ به خوزستان می‌رود و اسیر می‌شود و بعد از دو سال برمی‌گردد. قضیه از این قرار است: آیا جامعه، او را _با تمام ویژگی‌هایی که گفتیم_ می‌پذیرد؟

مجید قیصری ایده‌های بکر و دست‌نخورده‌ای را می‌نویسد. حتی اگر فضای کلی اثرش با دیگران و یا دیگر آثار خودش مشترک باشد: جنگ و پس‌لرزه‌هایش.
قیصری با بررسی نگاه مردم به دختر جوانِ از اسارت برگشته‌ای همزمان دو موضوع زن و جنگ و نسبتشان با یکدیگر را تحلیل می‌کند. او هم دغدغه جنگ دارد و هم دغدغه حقوق زن.

نویسنده کلیشه‌ی مردِ قهرمان، زنِ ضعیف را می‌شکند و از زنی می‌نویسد که مرد تر از هر دو مرد خانه‌اش از اول انقلاب مبارزه کرد و از همان آغاز به عنوان امدادگر به جنگ رفت و اسیر شد. اما تلخی ماجرا این‌جاست که جامعه همین زن را هرچند در ابتدای بازگشت به وطن قهرمان می‌نامد و تاج‌گل گردنش می‌اندازد اما بعدتر با دخالت در زندگی شخصی‌اش و با نفهمیدنش می‌آزارد و طرد می‌کند. همان‌گونه که قبل از اعزامش به جنوب، خانواده(نماینده جامعه مردسالار) کمک‌هایش به محرومان را درک نمی‌کرد و به خاطر  زیاد از خانه بیرون ماندن به او گمان بد می‌بُرد.

راوی برادر کوچک مرضیه است که از شواهد و قرائن برمی‌آید بین پانزده تا هفده سال داشته باشد. زبان راوی، لحن گستاخانه و روراستش و کلماتی که به کار می‌برد با سن او تناسب دارد. همچنین شخصیت‌پردازی او نیز از رهگذر روایت انجام می‌شود. انتخاب برادر مرضیه به عنوان راوی به درستی سبب می‌شود ما مرضیه را از دید مرد‌سالارانه‌ای ببینیم و مدام شاهد انتقاد خانواده از او باشیم. 

شخصیت‌پردازی‌ها خوب، دقیق و آشنا است.
گفت‌وگوهای داستان هم کیفیت بالایی دارند و با گوینده بسیار تناسب دارند. فضاسازی به اندازه و کارآمد است و اوج زیبایی آن در توصیف باغ تِلو که موقعیت اصلی داستان است دیده می‌شود.
روند داستان هم پیش‌بینی‌ناپذیر و به همین دلیل واقعی‌‌ است. اما این واقعی بودن از درام کار کم نکرده و ما هرقدر جلوتر می‌رویم شاهد درگیری‌های احساسی و موقعیت‌های داستانی بیشتری ‌هستیم.
تعداد صفحات کم کتاب، کوتاه بودن فصل‌ها و راوی نوجوانش رمان باغ تلو را به اثری خوش‌خوان تبدیل کرده.
قیصری در این کتاب هم مانند دیگر آثارش توضیح زیادی نمی‌دهد به طوری که من معتقدم غیر از این صد و پنجاه صفحه نوشته‌شده‌ی کتاب صد و پنجاه صفحه دیگر هم هست که خود مخاطب باید کشف کند. در واقع اگر بدون دقت چنین داستان‌هایی را بخوانید احساس می‌کنید بعضی رفتار‌های شخصیت‌ها ناگهانی و بی‌منطق است و علت بعضی رویداد‌ها مشخص نیست. در حالی‌که اگر به سرنخ‌های نویسنده(گفت‌گوها، شخصیت‌پردازی‌ها و...)دقت شود به ظرافت کار پی‌می‌برید.

پایان‌بندی اثر در رساندن معنای کلی رمان بسیار موفق است و همچنین وزن دراماتیک بالایی دارد و در ذهن ماندگار می‌شود.

در پایان اگر ادبیات ضدجنگ_به معنای روشنفکری‌اش_ و ادبیات پایداری را دو سر یک طیف بدانیم مجید قیصری جایی در آن میانه ایستاده است. چرا که او آسیب‌های جنگ را کتمان نمی‌کند_کاری که ادبیات پایداری انجام می‌دهد_ و از آن طرف سپاسگزار قهرمانان جنگ است_حال آنکه ادبیات ضد جنگ نیست_ برای او دفاع همان اندازه محبوب است که جنگ منفور.
        

15

کورسرخی: روایتی از جان و جنگ
          افغانستان را با جانستان کابلستان شروع کردم و آن‌قدر قلم امیرخانی گرفت من را که از محتوا دور شدم. بعد رسیدم به «در پایتخت فراموش» محمدحسین جعفریان که احمدشاه مسعود را در ذهن من شاهنشاه افغانستان کرد. وقتی وطن‌دار، روایت‌های افغانستانی‌هایِ مهاجرِ اهل علم و هنر، به ایران را خواندم، نوشتم که نباید از این نوشته‌ها مهاجرین افغان را قضاوت کرد. چون همه‌ی آن‌هایی که قلم زده‌اند آدم‌حسابی‌اند. و سؤال اینجاست که آیا همه‌ی مهاجرین افغانی آدم حسابی هستند؟
تا رسیدم به کورسرخی؛ آمدم یک روایتش را بخوانم و بروم به کاری برسم. وقتی به روایت ششم رسیدم تازه توانستم کتاب را زمین بگذارم. چون این حجم از زخم را منِ خواننده نمی‌توانستم با هم هضم کنم. و همین الآن هم سختم است بنویسم از آنچه خوانده‌ام. هنوز که چهارپنج‌ ساعت از مطالعه روایت‌ها گذشته، تصویرهای پدردختری روایت اولِ کتاب هنوز جلوی چشم‌هایم است.
نویسنده زنِ افغان، دقیقا از «جان» و «جنگ» روایت می‌کند. گزنده و تلخ و خونین و گاه زنانه؛ زنانه‌ای که هیچ خبری از لطافت نیست.

اگر از تاریخ کشور همسایه‌ام اطلاعات بیشتری داشتم، و اگر جا داشت، حتماً بیشتر از پنج ستاره می‌دادم به کتاب. متاسفانه از تاریخ کمونیست و طالبان و تکفیری‌ها و احمدشاه مسعود و غیره اطلاع چندانی ندارم. امیرسودبخش در پادکست رخ، اپیزود افغانستان دارد. باید در اولین فرصت بشنوم.
        

32

وصیت ها
          سفر به ضد زن ترین دنیای ادبیات
خانوم «مارگارت اتوود»، نویسنده، شاعر، فعال سیاسی و فمینیست معروف کانادایی یکی از سیاه‌ترین، آزاردهنده‌ترین، نفس‌گیرترین و محبوب‌ترین رمان‌های «ضد آرمانشهر»ی دنیا را نوشته که آنقدر در دنیا فروخته و دست به دست شده و اقتباس سینمایی و تلویزیونی پیدا کرده و در فهرست‌های متعدد نویسنده‌ها و ویراستار‌ها و شخصیت‌های معروف کتابخوان قرارگرفته که صرفا نوشتن همه‌ی این‌ها از حوصله و توان این مطلب و نگارنده‌ی آن خارج است. 
داستان با کتاب «سرگذشت ندیمه» در سال 1985 شروع شد و توانست به سرعت واژه‌ی جدیدی در اذهان کتابخوان‌های دنیا اضافه کند، «گیلیاد».
«گیلیاد» همان جایی ست که ما امروزه به نام «ایالات متحده‌ی آمریکا» می‌شناسیم و این روزها با اخبار انتخاباتش و نبرد فیل و الاغشان همه‌ی ملت را خفه کرده است. در آنجا این نظام فعلی آمریکا با انقلابی که بیشتر شبیه کودتاست کله پا می‌شود و حکومت می‌افتد به دست «بنیادگراهای مسیحی». 
از اینجا به بعدش را چشمتان روز نبیند. ضد آرمانشهری که خانوم اتوود خلق کرده‌اند اگر ترسناک‌تر از نسخه‌های هم ژانر خودش مثل 1984 از مرحوم «جورج اورول» یا «دنیای قشنگ نو» از مرحوم «آلدوس‌هاکسلی» نباشد، کمتر هم ترسناک نیست. هرچند که الآن هرچه با خودم مرور می‌کنم این یکی ترسناک‌تر است. 
سرگذشت ندیمه ضد آرمانشهر و تراژدی است و داستان ندیمه‌ای ست از دنیای گیلیاد که سرگذشتش را می‌گوید. 
اما گیلیاد و وحشت‌هایش و داستان بر می‌گردند به تضییع حقوق زنان. بالاتر هم گفتم خانوم اتوود فمینیست حسابی معروف و اسم رسم داریست و خلاصه از کوزه همان برون طراود که دراوست. 
زنان در گیلیاد از آموزش خواندن و نوشتن محروم شده و چه خوششان بیاید یا چه نیاید طبقه بندی می‌شوند در چند دسته. «همسران فرمانده‌ها»، «مارتاها»، «عمه‌ها»، «زنان اقتصادی» و دست آخر «ندیمه‌ها». جامعه‌ای ساخته شده که بسیار منسجم است، جنگجوست، منظم است و خلاصه همه چیز سرجای خودش است.
راوی داستان «ندیمه‌ی فِرِد» است که سعی می‌کند خاطراتش را روی نوارهایی ضبط کرده و از گیلیاد به کانادا قاچاق کند و زمانی که خواننده با این روایت از فردی در پایین‌ترین قسمت هرم طبقاتی جامعه روبه رو می‌شود در می‌یابد اوضاع آنطوری هم که گیلیاد سعی می‌کند جلوه دهد نیست. 
کتاب تراژدی‌ست، از آن درست و حسابی‌هایش و تا دلتان بخواهد تلخ است. اما این حرف مرا به عنوان ضعف تلقی نکنید و از آن دوری نجویید که آن موقع قطعا از زیان کننده‌گان خواهید بود. بالاخره جامعه‌ای که رو به قهقرا می‌رود و نویسنده‌ای که سعی دارد هشدار دهد، چاره‌ای جز خلق فضاهایی سیاه و افسرده نداشته و ندارد. کتاب حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد و اگر کمی‌تاریخ قرن بیستم اروپا خوانده باشید به راحتی در می‌یابید که کار کاملا علمی‌ست و با تخیل صرف نوشته نشده است.
مثلا نوع قبضه کردن حکومت را در گیلیاد که خواندید نگاهی بیاندازید به این که نازی‌ها و در راسشان «آدولف هیتلر» چگونه در دهه ی 30 میلادی آلمان را بلعیدند و نتیجه اش شد همانی که خودتان می‌دانید. اگر نمی‌دانید نتیجه اش چه شد و سن شما هم از 15 گذشته است باید بگویم «برگ‌هایم» و البته صد آه و واویلا به حال ما و نظام آموزشی‌مان. 
بگذریم.
34 سال بعد خانوم نویسنده کتاب دیگری را به ناشر سپرد به نام «وصیت‌ها». که در ایران هم به تازگی ترجمه شده و می‌توانید تهیه‌اش کنید. 
کتاب در همین زمان خودمان جریان دارد و متاسفانه گیلیاد مخوف و آدم‌هایش هم هنوز سرپا هستند. اما راوی داستان دیگر آن ندیمه‌ی کتاب قبلی نیست. باز هم به صورت خاطرات و یادداشت‌ها نوشته شده است و حال‌وهوای همان کتاب قبلی را برای خواننده تداعی می‌کند. اما روایت روی دوش چند نفر دیگر می‌گردد که خواننده حتما و حتما «عمه لیدیا» را خوب و درست‌وحسابی از کتاب قبلی یادش هست.
این به یاد آوردن را تا آنجایی که بنده پرس‌وجو کردم در همه‌ی کسانی که خوانده بودند شایع و مشترک بود. البته اقلیتی نه چندان محدود هم داشتیم که نه تنها خوب یادشان بود که شب‌ها کابوس «عمه لیدیا » هم می‌دیدند.
 از جسارت نویسنده همین بس که روایت را روی دوش یکی از سیاه ترین آدم‌های تاریخ ادبیات می‌گذارد و اجازه می‌دهد او هم قدری داستان بگوید. از سوی دیگر نویسنده داستانی خلق می‌کند که ضرب آهنگ خوبی دارد و هیچ کجایش خواننده را کسل نمی‌کند و بسیار راحت می‌توان با داستان همراه شد و اگر سرعت مطالعه‌ی متوسطی داشته باشید حدودا در دو روز کتاب را می‌خوانید. 
تقسیم کل داستان روی دوش چند راوی و دیدن کلیت وقایع با چندین و چند دیدگاه متفاوت هم از جذابیت‌های دیگر داستان است که نویسنده توانسته با تدوین کردنی ستودنی آن را ارتقا هم بدهد و همه‌ی داستان‌ها را عملا با هم و همزمان پیش ببرد.
من آنقدری که بلد بودم از این دو کتاب‌ ستودنی تعریف کردم و سعی نمودم خواننده را تشویق کنم به خواندنشان.
        

9

خطاب به عشق: نامه های عاشقانه آلبر کامو و ماریا کاسارس: دفتر اول (1949 - 1944)

29

چه نقد خوبی بود. منم دلم می‌خواست اینطوری بنویسم ولی راستش گفتم الان میگن تو چی کاره‌ای که به اثر تحسین‌شده پاتریشیا های‌اسمیت میگی بالا چشمش ابرو؟

26

معمای آقای ریپلی (به ضمیمه مختصری درباره نویسنده ونوشته هایش)
📝 اگه می‌تونی منو بگیر!

▪️ یک بام و دو هوا:
«معمای آقای ریپلی» نوشتهٔ‌ پاتریشیا های اسمیت که از آن یک اقتباس سینمایی هم در سال ۱۹۹۹ ساخته شد، دربارهٔ جوانی به نام تام ریپلی است که گویا در رنگ عوض کردن و شبیه شدن به دیگران مهارت دارد. تمام داستان به‌نوعی بر محور همین دگرگونی و تغییرهای مکرر تام می‌چرخد. ایدهٔ تبدیل شدن به یکی دیگر و قرار گرفتن در موقعیت آدم‌های مختلف فی‌نفسه می‌تواند جالب باشد و علاوه بر اینکه در ژانر کمدی پرکاربرد است، ظرفیت خلق داستان‌های تریلر و معمایی را هم دارد. مگر نه اینکه فیلم‌های بزرگی مثل «شمال از شمال‌غربی»، «سرگیجه» و «مرد عوضی» همه دربارهٔ اشتباه گرفتن آدم‌ها با همدیگر است؟ با این حال معمای آقای ریپلی نه به اندازهٔ داستان‌های تریلر جذاب و هیجان‌انگیز است و نه به اندازهٔ یک اثر جدی (چون خیلی‌ها رمان پلیسی را جدی نمی‌دانند!) و تفکربرانگیز و عمیق است. چرا؟

▪️ پیرنگ داستان:
برای پاسخ به پرسش بالا، پیش از هرچیز باید به سراغ طرح داستانی برویم. در ژانر پلیسی و آثار معمایی مهم‌ترین عنصر پیرنگ است و پیرنگ عرصه‌ای‌ست برای تاخت‌و‌تاز نویسنده. او باید سلسله وقایع داستان را طوری مرتبط کند که در یک چینش منطقی و باورپذیر، دائماً یافته‌های مخاطب را به چالش بکشد و خواننده را وادار به دنبال کردن داستان کند. در این بین ضرباهنگ داستان، اوج و فرودها، غافلگیری‌ها، تعلیق‌ها و پیچش‌ها بسیار مهمند. در «معمای آقای ریپلی» تا حوالی صفحهٔ ۱۲۰ (یعنی حدوداً یک‌سوم ابتدایی داستان) هیچ خبری از وقایع مهم و کلیدی نیست. در نگارش فصول ابتدایی برخی داستان‌ها، نویسندگان بین یک دوراهی قرار می‌گیرند که جذابیت را فدای شخصیت‌پردازی کنند یا اینکه ریتم را تندتر و از پرداخت شخصیت‌ها صرف نظر کنند. احتمالاً خانم های اسمیت راه اول را انتخاب کرده؛ اما این همه وقت‌کشی و توصیف و تفسیر به ما نمی‌فهماند که انگیزهٔ تام چیست، از این دنیا چه می‌خواهد و دقیقاً چه مرگش است! داستان با ماجرایی که توی قایق رخ می‌دهد کمی جان می‌گیرد؛ اما از لحظهٔ متواری شدن تام تا انتها، داستان بر وقایعی استوار است که برای من معقول و منطقی نیست. تام با کمترین چهره‌پردازی خودش را به جای دیگری جا می‌زند و به جای دیگری نامه می‌نویسد و امضا می‌زند و از بانک پول می‌گیرد و هتل رزرو می‌کند و هیچ‌کس نمی‌فهمد. آیا در دههٔ ۵۰ میلادی عکس پرسنلی اختراع نشده بود؟ آیا نیروهای پلیس چهره‌نگاری را بلد نبودند؟ یک نفر از مطلعان نبود که مشخصات ظاهری دیکی گرین‌لیف را که دیده توصیف کند؟ ممکن است بگویید تام و دیکی از ابتدا با هم شباهت داشته‌‌اند؛ در این صورت باید بگویم این عذر بدتر از گناه است! در داستان پلیسی عنصر تصادف، آن هم تصادفی که به کمک قهرمان بیاید و نجاتش دهد، از کفر ابلیس بدتر است. 

▪️ شخصیت‌پردازی:
جان تروبی چهار شاخصهٔ مهم برای یک پروتاگونیست خوب ذکر می‌کند: اول، جذاب باشد و توجه مخاطب را جلب کند. دوم، مخاطب براساس آرزوی شخصیت و مسئلهٔ اخلاقی‌ای که دارد با او همذات‌پنداری کند. سوم، مخاطب شخصیت را درک کند و با او همدل باشد (نه اینکه لزوماً دوستش داشته باشد یا تاییدش کند). چهارم، یک نیاز روانشناختی و یک نیاز اخلاقی داشته باشد. به نظرم تام ریپلی -که قرار است در طول سیصد صفحه ماجراهای او را دنبال کنیم- هیچ‌یک از ویژگی‌های بالا را ندارد و حتی اگر با اغماض بگوییم کارهای او جالب توجه است، باز هم از سه ویژگی آخر برخوردار نیست. در هنگام خواندن داستان دائماً این سوال را از خودم می‌پرسیدم که چرا باید شیرین‌کاری‌های یک بیمار هم‌جنس‌باز هیستریک را دنبال کنم و چرا باید سرنوشت او برایم مهم باشد؟ به قول محمد گذرآبادی قهرمان‌های داستانی یا در طول داستان متحول می‌شوند و به مکاشفه‌ای دست می‌یابند یا تاوان عدم تحول را می‌پردازند. تام ریپلی نه از جنس مایکل کورلئونه و والتر وایت و مکبث است که تحول منفی را تجربه کند، نه مثل ادیپ است که تاوان تحول‌ناپذیر بودنش را بپردازد. تام ریپلی یک موجود نفرت‌انگیز و بی‌دغدغه است که انگیزهٔ واضحی ندارد و هیچ زخمی در گذشته‌اش نیست که ما را به ترحم برای او وادارد. همین‌ها باعث می‌شود کاراکتر تام ریپلی تک‌بعدی و تخت باشد. به این می‌اندیشم که شاید تنها عاملی که باعث تعریف و تمجیدهای بیش از حد منتقدان از کتاب شده، صرفاً بازنمایی یک شخصیت با گرایش جنسی نامتعارف و در عین حال خلاق و هوشمند باشد!

▪️ اگه می‌تونی منو بگیر!
در سال ۲۰۰۲ استیون اسپیلبرگ فیلمی را به نام «اگه می‌تونی منو بگیر» براساس خودزندگی‌نامه‌ای از فرانک ابگنیل جونیور ساخت. با خواندن «معمای آقای ریپلی» به یاد این فیلم افتادم. هرچند این کتاب خودزندگی‌نامه و فیلم اقتباسی از آن خیلی دیرتر از کتاب خانم های‌اسمیت ساخته و پرداخته شده‌اند، اما ایدهٔ کلی و ساختار مبتنی بر ابرپیرنگ «تعقیب» در هر دو مشابه است. با یک بررسی ساده می‌فهمید که تغییر هویت‌های پیاپی فرانک، خلافکاری‌های او و فرارش از دست پلیس چقدر هوشمندانه‌تر و در عین حال همدلی‌برانگیزتر از ماجراهای تام است. ما فرانک را درک می‌کنیم و با او همراه می‌شویم، چون او از جدایی پدر و مادرش رنج بسیار کشیده و در مجموع هدفش که جمع کردن خانواده است، برای ما قابل احترام یا حداقل قابل تامل است. به این بیندیشیم که تام چه دارد که ارزش همراهی و شنیدن داستانش را داشته باشد؟ 

▪️ خلاصه اینکه:
«معمای آقای ریپلی» واقعاً ملال‌آور و حرص‌درآورنده است؛ سرشار از توصیفات کسل‌کننده از اتاق‌ها، لباس‌ها و افراد؛ مملو از حدیث نفس‌های تام ریپلی و ارزیابی‌های بیمارگونه‌اش از آدم‌ها و در مجموع شرحی‌ست بر تعطیلات تابستانی یک مریض جنسی که بی‌هدف به این‌طرف و آن‌طرف ایتالیا می‌رود و پول دیگران را الکی خرج می‌کند و سرِ راهش برای دست‌گرمی یکی دو نفر را ناکار می‌کند و چون ایتالیایی‌های داستان بهرهٔ هوشی پایین‌تری از آمریکایی‌ها دارند، از دست پلیس قسر درمی‌رود.
          📝 اگه می‌تونی منو بگیر!

▪️ یک بام و دو هوا:
«معمای آقای ریپلی» نوشتهٔ‌ پاتریشیا های اسمیت که از آن یک اقتباس سینمایی هم در سال ۱۹۹۹ ساخته شد، دربارهٔ جوانی به نام تام ریپلی است که گویا در رنگ عوض کردن و شبیه شدن به دیگران مهارت دارد. تمام داستان به‌نوعی بر محور همین دگرگونی و تغییرهای مکرر تام می‌چرخد. ایدهٔ تبدیل شدن به یکی دیگر و قرار گرفتن در موقعیت آدم‌های مختلف فی‌نفسه می‌تواند جالب باشد و علاوه بر اینکه در ژانر کمدی پرکاربرد است، ظرفیت خلق داستان‌های تریلر و معمایی را هم دارد. مگر نه اینکه فیلم‌های بزرگی مثل «شمال از شمال‌غربی»، «سرگیجه» و «مرد عوضی» همه دربارهٔ اشتباه گرفتن آدم‌ها با همدیگر است؟ با این حال معمای آقای ریپلی نه به اندازهٔ داستان‌های تریلر جذاب و هیجان‌انگیز است و نه به اندازهٔ یک اثر جدی (چون خیلی‌ها رمان پلیسی را جدی نمی‌دانند!) و تفکربرانگیز و عمیق است. چرا؟

▪️ پیرنگ داستان:
برای پاسخ به پرسش بالا، پیش از هرچیز باید به سراغ طرح داستانی برویم. در ژانر پلیسی و آثار معمایی مهم‌ترین عنصر پیرنگ است و پیرنگ عرصه‌ای‌ست برای تاخت‌و‌تاز نویسنده. او باید سلسله وقایع داستان را طوری مرتبط کند که در یک چینش منطقی و باورپذیر، دائماً یافته‌های مخاطب را به چالش بکشد و خواننده را وادار به دنبال کردن داستان کند. در این بین ضرباهنگ داستان، اوج و فرودها، غافلگیری‌ها، تعلیق‌ها و پیچش‌ها بسیار مهمند. در «معمای آقای ریپلی» تا حوالی صفحهٔ ۱۲۰ (یعنی حدوداً یک‌سوم ابتدایی داستان) هیچ خبری از وقایع مهم و کلیدی نیست. در نگارش فصول ابتدایی برخی داستان‌ها، نویسندگان بین یک دوراهی قرار می‌گیرند که جذابیت را فدای شخصیت‌پردازی کنند یا اینکه ریتم را تندتر و از پرداخت شخصیت‌ها صرف نظر کنند. احتمالاً خانم های اسمیت راه اول را انتخاب کرده؛ اما این همه وقت‌کشی و توصیف و تفسیر به ما نمی‌فهماند که انگیزهٔ تام چیست، از این دنیا چه می‌خواهد و دقیقاً چه مرگش است! داستان با ماجرایی که توی قایق رخ می‌دهد کمی جان می‌گیرد؛ اما از لحظهٔ متواری شدن تام تا انتها، داستان بر وقایعی استوار است که برای من معقول و منطقی نیست. تام با کمترین چهره‌پردازی خودش را به جای دیگری جا می‌زند و به جای دیگری نامه می‌نویسد و امضا می‌زند و از بانک پول می‌گیرد و هتل رزرو می‌کند و هیچ‌کس نمی‌فهمد. آیا در دههٔ ۵۰ میلادی عکس پرسنلی اختراع نشده بود؟ آیا نیروهای پلیس چهره‌نگاری را بلد نبودند؟ یک نفر از مطلعان نبود که مشخصات ظاهری دیکی گرین‌لیف را که دیده توصیف کند؟ ممکن است بگویید تام و دیکی از ابتدا با هم شباهت داشته‌‌اند؛ در این صورت باید بگویم این عذر بدتر از گناه است! در داستان پلیسی عنصر تصادف، آن هم تصادفی که به کمک قهرمان بیاید و نجاتش دهد، از کفر ابلیس بدتر است. 

▪️ شخصیت‌پردازی:
جان تروبی چهار شاخصهٔ مهم برای یک پروتاگونیست خوب ذکر می‌کند: اول، جذاب باشد و توجه مخاطب را جلب کند. دوم، مخاطب براساس آرزوی شخصیت و مسئلهٔ اخلاقی‌ای که دارد با او همذات‌پنداری کند. سوم، مخاطب شخصیت را درک کند و با او همدل باشد (نه اینکه لزوماً دوستش داشته باشد یا تاییدش کند). چهارم، یک نیاز روانشناختی و یک نیاز اخلاقی داشته باشد. به نظرم تام ریپلی -که قرار است در طول سیصد صفحه ماجراهای او را دنبال کنیم- هیچ‌یک از ویژگی‌های بالا را ندارد و حتی اگر با اغماض بگوییم کارهای او جالب توجه است، باز هم از سه ویژگی آخر برخوردار نیست. در هنگام خواندن داستان دائماً این سوال را از خودم می‌پرسیدم که چرا باید شیرین‌کاری‌های یک بیمار هم‌جنس‌باز هیستریک را دنبال کنم و چرا باید سرنوشت او برایم مهم باشد؟ به قول محمد گذرآبادی قهرمان‌های داستانی یا در طول داستان متحول می‌شوند و به مکاشفه‌ای دست می‌یابند یا تاوان عدم تحول را می‌پردازند. تام ریپلی نه از جنس مایکل کورلئونه و والتر وایت و مکبث است که تحول منفی را تجربه کند، نه مثل ادیپ است که تاوان تحول‌ناپذیر بودنش را بپردازد. تام ریپلی یک موجود نفرت‌انگیز و بی‌دغدغه است که انگیزهٔ واضحی ندارد و هیچ زخمی در گذشته‌اش نیست که ما را به ترحم برای او وادارد. همین‌ها باعث می‌شود کاراکتر تام ریپلی تک‌بعدی و تخت باشد. به این می‌اندیشم که شاید تنها عاملی که باعث تعریف و تمجیدهای بیش از حد منتقدان از کتاب شده، صرفاً بازنمایی یک شخصیت با گرایش جنسی نامتعارف و در عین حال خلاق و هوشمند باشد!

▪️ اگه می‌تونی منو بگیر!
در سال ۲۰۰۲ استیون اسپیلبرگ فیلمی را به نام «اگه می‌تونی منو بگیر» براساس خودزندگی‌نامه‌ای از فرانک ابگنیل جونیور ساخت. با خواندن «معمای آقای ریپلی» به یاد این فیلم افتادم. هرچند این کتاب خودزندگی‌نامه و فیلم اقتباسی از آن خیلی دیرتر از کتاب خانم های‌اسمیت ساخته و پرداخته شده‌اند، اما ایدهٔ کلی و ساختار مبتنی بر ابرپیرنگ «تعقیب» در هر دو مشابه است. با یک بررسی ساده می‌فهمید که تغییر هویت‌های پیاپی فرانک، خلافکاری‌های او و فرارش از دست پلیس چقدر هوشمندانه‌تر و در عین حال همدلی‌برانگیزتر از ماجراهای تام است. ما فرانک را درک می‌کنیم و با او همراه می‌شویم، چون او از جدایی پدر و مادرش رنج بسیار کشیده و در مجموع هدفش که جمع کردن خانواده است، برای ما قابل احترام یا حداقل قابل تامل است. به این بیندیشیم که تام چه دارد که ارزش همراهی و شنیدن داستانش را داشته باشد؟ 

▪️ خلاصه اینکه:
«معمای آقای ریپلی» واقعاً ملال‌آور و حرص‌درآورنده است؛ سرشار از توصیفات کسل‌کننده از اتاق‌ها، لباس‌ها و افراد؛ مملو از حدیث نفس‌های تام ریپلی و ارزیابی‌های بیمارگونه‌اش از آدم‌ها و در مجموع شرحی‌ست بر تعطیلات تابستانی یک مریض جنسی که بی‌هدف به این‌طرف و آن‌طرف ایتالیا می‌رود و پول دیگران را الکی خرج می‌کند و سرِ راهش برای دست‌گرمی یکی دو نفر را ناکار می‌کند و چون ایتالیایی‌های داستان بهرهٔ هوشی پایین‌تری از آمریکایی‌ها دارند، از دست پلیس قسر درمی‌رود.
        

26