یادداشت‌های محمد مهدی شاطری (39)

          قرار بود فقط ۱۰ درصد کتاب را بخوانم. به خودم آمدم و دیدم به نیمه کتاب رسیدم و فردای آن روز هم تمامش کرده‌ام. جدا از اینکه صدای نویسنده گاها اذیتم می‌کرد و سعی می‌کرد جملاتی را به زور در دهان شخصیت‌ها فرو کند این کتاب را خیلی دوست داشتم و آن‌را در دسته‌ کتاب‌هایی می‌گذارم که اگر می‌خواهیم بهتر دیگران را درک کنیم و انسان‌تر بشویم باید بخوانیم. 

خود من با مشکل خوانش‌پریشی در زند‌گی‌ام هیچ‌وقت رو به رو نشده‌ام. اما می‌توانم قدری رنجی که شخصیت‌ اصلی متحمل می‌شد را درک کنم. من نمی‌دانم دلیلش چیست ولی از کودکی با "خواندن با صدای بلند" مشکل داشتم. خیلی غلط و غلوط می‌خواندم. هنوز نیز تا حدودی اینگونه هستم. معلمان مدرسه من را گاهی متهم به تنبلی و کاهلی در روخوانی می‌کردند. در صورتی که من عاشق خواندن بودم و خیلی اوقات برای خودم می‌خواندم. این تحقیر از سمت معلمان مختص به دوره کودکی من نبود. یادم هست سال دوازدهم استاد گفت تا از روی کتاب روخوانی کنم. من هم جانم درآمد تا متن را درست بخوانم. او کلی به من تیکه و... انداخت که مطالعه نمی‌کنی و.... درصورتی که مشکل من اصلا به اینجور چیز‌ها ربط نداشت. افرادی بودند که یک کتاب هم در زندگی‌شان نخوانده بودند و مثل بل بل روخوانی با صدای بلند را می‌توانستند انجام دهند.

خیلی اوقات فهم نظام علی و معلولی معلمان دچار مشکل است و به همین دلیل دانش‌آموز بخاطرش سرزنش و تحقیر می‌شود. به نظرم خواندن چنین کتاب‌هایی برای معلمان ضروری است....
        

4

          یادم هست در آن مدت کوتاهی که در مدرسه به عنوان کادر اجرایی کار می‌کردم، روزی یکی از بچه‌ها با تحکم آمد دفتر و به من گفت: 
اخراج از کلاسم رو ثبت کنید برم! 
ثبت کردم.
 بعد از چند دقیقه دوباره آمد سراغم و گفت: یه نامه می‌دید برم سر کلاس؟ برایش توضیح دادم که این‌کار در حوزه اختیارات من نیست. و آن پسر با ظاهر مغرور و مقتدر مجبور شد به چند نفر برای این نامه رو بزند.  صدای شکسته شدنش را به وضوح می‌شنیدم. ولی برخی او را پر رو و بی‌ادب می‌خواندند. این پسر پرونده‌‌اش پر از مورد انضباطی بود. و هر روز بر تعداد آن‌ها افزوده می‌شد. 

ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر فرصت مناسبی است برای درک بخش‌ قابل توجهی از دانش‌آموزان. آن‌هایی که پررو، گستاخ و بی‌چشم و رو خوانده می‌شوند. و گاه دست به اقدامات بسیار بدی می‌زنند. در این کتاب می‌بینیم که دلیل بسیاری از این اقدامات می‌تواند رانده شدن از طرف معلم، دانش‌آموزان و در کل مدرسه باشد.

نوع مواجهه مشاور با برادلی برای من خیلی آموزنده بود. صبر، تحمل، خوب گوش دادن، خوب واکنش دادن، آشنایی با دنیای کتاب‌ها و... نویسنده قدرت قابل توجهی در شخصیت‌پردازی مشاور و همچنین برادلی به خرج داده است. هرچند کمتر شخصیتی را می‌توان پیدا کرد که حق آن در داستان ادا نشده باشد.  ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر یک دوره آموزشی فوق‌العاده برای انسان‌هایی است که می‌خواهند درک کنند، بیاموزند، معلم، مربی و یا والد باشند. لابه‌لای این نکات مثبت و خوب که مجالی برای گفتن آن‌ها در این متن نیست مسئله‌ای قابل تامل وجود دارد که به نظرم کمتر به آن توجه شده‌. 

آن هم بخشی  اشتباه از رویکرد مشاور هست.  مشاور به رابطه احساسی بین خودش و برادلی به شدت دامن می‌زند. تا جایی که به بوسیدن آن می‌پردازد. برایم جای سوال دارد که مشاوری که لوئیس ساکر در کتابش به آن پرداخته با چنین دانش وسیع در شناخت شخصیت خود چرا باید در مشاور چنین ویژگی‌ای را بدون نکوهیدن آن قرار دهد؟ او نمی‌داند این رابطه احساسی‌ای می‌تواند در بلند مدت فارغ از نگاه دینی چه آسیب‌هایی را به شخصیت برادلی وارد کند؟ مخصوصا برادلی که شخصیتی آسیب پذیر دارد.

پ.ن: خیلی نکته نوشته‌ام که دوست داشتم درمورد کتاب بگویم. اما ترجیح به همین مقدار بسنده کنم و برداشت‌های دیگر را به خود شما واگذار کنم:) 
        

2

          خیلی طول کشید کتاب را بخوانم. کار پیش می‌آمد مدام. من خاطره مشترکی با معصوم ندارم و نداشتم. او مال جهان دیگری و من هم بنا بر ضرورت جبر برای جهانی دیگرم. اما با او پیر شدم. حسرت خوردم. گریه کردم. و در انتهای کتاب احساس کردم تمام شده‌ام. 
غمی تمام وجودم را فرا گرفته و مدام به این فکر می‌کنم که معصوم را چقدر زود بی آنکه بخواهد در خاک گذاشتند. بی‌آنکه بمیرد...
به این فکر می‌کنم که من جوان و خام چرا رسیدن به ۵۰ سالگی انقدر برایم دور است؟ دوست دارم خود پنجاه ساله‌ام را تصور کنم و قبل از آنکه بهش برسم درکش کنم.
دوست دارم در ۵۰ سالگی‌ام خوشحال باشم، عاشق باشم و دلم نخواهد به گذشته برگردم. دوست دارم خدا باشد. خانواده‌ام باشند و من هم با تمام وجود بودنشان را حس کنم.
من فکر می‌کنم ما برای پولمان فکر پس‌انداز هستیم اما برای احساسات و کنار دیگران بودنمان زمانی را پس‌انداز نمی‌کنیم‌.
مثلا کتاب نمی‌خوانیم، دوره نمی‌بینیم و سعی نمی‌کنیم از تجربیات دیگران و قرآن به خوبی بهره ببریم برای آنکه بفهمیم چطور عاشقانه در کنار همدیگر زندگی کنیم.
این می‌‌شود که می‌بینیم زوج های جوان خیلی زود عشقشان با گذر زمان دفن می‌شود.
چون پس‌انداز نکرده‌اند احتمالا
چون برنامه‌ای مدون و دقیق نریخته‌اند برای حفظ کردن علاقه‌شان
چون...

پ.ن: نمی‌دانم این حرف ها چقدر به کتاب مربوط می‌شود. فقط می‌دانم کتاب باعث شده این فکر ها در ذهن من پررنگ شوند.
        

3