یادداشتهای حمیده کاظمی (25) حمیده کاظمی 1404/2/1 و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد مهزاد الیاسی بختیاری 3.7 70 *جستارنامه چند سفر داخلی و خارجی* ، بهار 1404 مهزاد یک روز برقع آبی رنگی که در افغانستان به آن چادری میگویند سر کرد و توی خیابان های کابل راه افتاد. حتی وقتی این خط از کتاب را خواندم هم فکر نکردم مهزاد دختر است. نمی دانم چرا با پیش فرض اینکه نویسنده مرد است شروع کرده بودم به خواندن. شاید چون معرف کتاب حسابی جملههای دخترانه را نقد می کند! فکر نمی کردم جمله های یک دختر را معرفی کرده باشد برای خواندن. برایم سوال شد که چه مردِ کنجکاو و باحالی. یادِ مسخره بازی های پدرم افتادم. بچه که بودم یکی از ما بچه ها را می گذاشت روی کولش و چادر سر می کرد؛ یک چادری غول پیکر می شد با صورتی بچگانه. بعد لای چادر را باز می کرد و ریش و سبیلش که معلوم می شد همه جیغ و ویغ می کردیم. به اینجای کتاب هم که رسیدم فکر کردم یک مرد رفته توی برقع با آن قدم میزند تا دوست های دخترش را بترساند و بزنند زیر خنده، نه اینکه بفهمد یک زن افغان از سوراخ های مشبک چادری دنیا را چطور می بیند. وقتی فهمیدم دختر است، که خودش به دختر بودنش اعتراف کرد؛ حسابی جا خوردم. از فانتزی ذهنم خنده ام گرفت. کاری ندارم که خودم چقدر با مهزاد فرق دارم ولی جمله هایش جذبم کرده بودند؛ مدل چیدنشان کنار هم را می گویم. 1 32 حمیده کاظمی 1404/1/16 خارج از پروتکل ساجده ابراهیمی 3.8 6 کتاب "خارج از پروتکل" سفرنامه ساجدهابراهیمی به لبنان است. نوشتههایش در یک پیشدرآمد، مقدمه و هشت روز گنجانده شده. دو قسمت اول خیلی خودمانی و شخصی نگاشته بود که من دوست داشتم و ارتباط گرفتم. تا به حال کتابی از ساجده نخوانده بودم؛ بعد از این کتاب تازه فهمیدم آن نمایشگاه "کلیدهایی که عمرشان از اسرائیل بیشتر است" عکس نوشتههایش کار ساجده ابراهیمی بوده. اسم کتاب به نظرم جالب بود و ربطش را توی یکی از روزها میفهمید. به نظرم این هشت روز را اصلا شخصی ننوشته بود. روز اول: فرودگاه و معرفی اطرافیان و خوشآمدگویی، روضه الشهدا، گریز و مقایسه روز دوم: بریه، گریز از یک دیالوگ به احمد متوسلیان، کازینو، از ضاحیه تا جونیه، مجتمع آموزشی امام باقر(ع)، ربط به ایران با فیلم از کرخه تا راین، گریز به گذشته خودش و دهه فجر و روزنامه دیواری روز سوم: مجتمع تربیتی امام علی(ع)، سر زدن تیم پزشکی به چند خانواده و توصیف خانهها و خانوادهها، معیصره روز چهارم: خاطرهی یعقوب قصیر، درمانگاه کمیته امداد، ساحل زیتون روز پنجم: رویسات، توصیف زن سوری جنگ زده، مهمانی سفیر روز ششم: تیکهای از متن کتاب لبنان، پارک ایران، گذر از روستاها، مسیر نبطیه، بیمارستان شیخ راغب، باغ موزه ملیتا روز هفتم: حرکت به سمت سوریه، زینبیه و حرم حضرت رقیه (س) روز هشتم: سرو لبنان، هواپیما، خرید یک شیشه عطر این خلاصه را نوشتم برای خودم تا بفهمم چی از این کتاب خواندم ولی حین خواندن کتاب برای بار اول احساسِ دستم گرفت پا به پا بُرد نداشتم و به نظرم حجم زیادی اطلاعات پراکنده بدون نخ تسبیح به خوردم داده میشد. به نظرم قبل از سفرنامهنوشتن خوب است به این فکر کنیم که اصلا برای چه مینویسیم، صِرف نوشتن نمیتواند مخاطب جذب کند و باید یک نقشهای برای نوشتههایمان بکشیم. من دوست داشتم بدانم حداقل در یکی از این روزها غذا چی خورد ساجده یا کجا خوابید و این کاملا سلیقهایست. شاید یکی اگر چیزهای شخصی را بخواند حالش بد شود و انتظارش از سفرنامه چیز دیگری باشد اما من همراه شدن با نویسنده را در سفر دوست دارم، هرچند روزنوشت با سفرنامه فرق دارد. به نظرم رسالت این کتاب میتوانست چیز دیگری تعریف شود مثلا در راستای خدمات پزشکان داوطلبِ همراه و ما از زبان آنها در کتاب بخوانیم. زیرنویس و عکسها میتوانست بهتر باشد. ربط منطقی روزها و داستانوار کردن کتاب میتوانست خوانش را روانتر کند هرچند که هشت روز را تبدیل به کتاب کردن خود هنر میخواهد که ساجده نشان داد هنرمند است. بعضی قسمتهای کتاب را خیلی دوست داشتم که اگر برسم به صورت بریده از کتاب در بهخوان منتشر میکنم. قلمت رقصان ساجده ابراهیمی. 0 5 حمیده کاظمی 1404/1/9 به توان هایتک شبنم غفاری حسینی 4.5 8 "بهتوان هایتک" را برای همسرم از نمایشگاه کتاب خریدم. تا آخر نخوانده رهایش کرد، گفت شبیه همان عملیات احیاست دیگر. گفتم خودم بخوانم خریدش اسراف نشود. کتاب از دو فصل تشکیل شده که هر فصل سه قسمت دارد. من منطق این تقسیمبندی را نفهمیدم. کتاب را دوست داشتم مخصوصا یک سوم پایانیاش را. اینکه از بعضی کارشکنیها، فساد و قوانین مزخرف دم زده بود خوشم آمد و به نظرم اگر چند نمونه از این سنگاندازیها و دستاندازها توی یک کتاب جدا با چند راوی از چند شرکت موفق جمع شوند، تاثیر بیشتری در هموار کردن جادهی پیشرفت بگذارد. دوست داشتم به جز از زبان رضا و محمد رضا از زبان آدمهای دیگر شرکت هم بخوانم. عکسهای آخر کتاب زیرنویسهای بدی داشت و اصلا مشخص نبود کی به کیست. دوست داشتم از نحوه ارتباطگیری با کشورهای دیگر بیشتر بدانم، از بازاریابی و فوتهای کوزهگیری جوش خوردن یا نخوردن قراردادها هم. شروع کتاب باید قویتر میبود تا خواننده را میخکوب کند و این کشش تازه در یکسوم انتهایی خودش را نشان داد. کتاب قلم روانی داشت و حتی مباحث سنگین فنی را خیلی روان توضیح داده بود طوری که نه خواننده فنی احساس بدی پیدا کند و نه خواننده غیرفنی نتواند بفهمد. من "ما" های آخر هر قسمت را خیلی دوست داشتم و به نظرم ابتکار جدیدی بود. ما راوی کلا برایم جالب است. دلم میخواست مقدمهای از زبان نویسنده یا محقق هم بخوانم، بفهمم چند ساعت مصاحبه بوده، چه پشتصحنهای داشته جمع شدن کتاب ولی فقط مجموعه ادبی روایتخانه اصفهان مقدمهای کلی ارائه کرده بود. در کل کتاب را دوست داشتم و به نظرم هر کسی که نسبت به جنس ایرانی اکراه دارد باید آنرا بخواند تا ایران و ایرانی را بشناسد. #مرور_نویسی 0 4 حمیده کاظمی 1403/12/21 ما ایوب نبودیم فاطمه ستوده 4.1 25 خواندنش چند روز طول کشید. روزی یکی دو روایت میخواندم؛ هضمشان سنگین بود. مثل یک دست کلهپاچه مشتی خوشمزه. با این تفاوت که بعد از آن نمیتوانستی یک بند حرف بزنی و سکوت گلوگیرت میکرد. یادداشت دبیر کمی زیادی روی کلمه مراقبت توضیح داد طوری که احساس میکردم در حال خواندن مقالهای علمی هستم. تشکرش از افراد، آخر متن جالب بود. از پشتصحنه جذاب کتاب هم گفت که خود کتابی مجزاست. یادداشت ناشر هم خواندم ، خودمانی و خوب بود. از زبان معیار شفاهی فاصله داشت ولی من دوست داشتم. روایت "سربازهایی با مدت خدمت نامحدود" شروع جذابی داشت. میخکوبم کرد. جملهی "فرصت مراقبتی که از دست رفته بود به اندازه سوگ برایش سنگین بود!" را دوست داشتم. زهره با زنجیر کلماتش مرا کشاند تا آخر. بدون اینکه بخواهد از اول همه چیز را تعریف کند من را کشاند توی خانهی خواهرش، با علی و مادرش آشنا کرد. از خودش هم گفت. حتی من را برد توی زمین فوتبال. زهره خیلی خوب بلد بود من را همراه متنش کند . روایت "من کانگورو نبودم" بیشتر تعریف کرده بود و به نظرم ضعیف تر از روایت قبلی بود. تکرار داشت. بیشتر شنونده بودم تا بیننده. روایت "پیروز" همان یوزپلنگ ایرانی، بد نبود. هرچند ضعیفتر از اولی به نظر میآمد و تکرار زیاد داشت. ضربه و تحولی نداشت؛ به نظرم معمولی آمد. روایت "پس از مرگ سهراب میرسیدیم" که از یک جامعشناس بود. ایطال داشت اولش گنگ بود، شاید میخواست تعلیق ایجاد کند ولی اذیت کننده بود. روایت "کر مراقبتی.." بد نبود. دوستش داشتم عکس هم داشت. اولش زیاد خودزنی کرده بود و معلوم بود آخرش به جایی میرسد که اینطور بیپروا خودزنی میکند. روایت " پشت قاب دایی افراسیاب" را خیلی دوست داشتم. باهاش هم خندیدم و هم گریه کردم. جمله "صدای سوت ممتد همیشه توی کاسه سرش میماند." را خط کشیدم و وقتی خواندم از شرایط بعضی دعاها این است که یک ممیز نابالغ باید آن را بنویسد، ریسه رفتم از خنده. واقعا کنف شدن نویسنده را دیدم. آخر روایت "مامان دارمت" را دوست داشتم. روایت "ارثیه مراقبت"، که از بلوط ها گفته بود بدنه خوبی داشت اما آخرش به نظرم لوس بود. روایت "زندگی پای" هم ادبی بود نه معیار که خیلی نپسندیدم. روایت "مراقب شب" موضوع جالبی داشت که نمیتوانست بخوابد ولی تکرار زیاد داشت. روایت "مراقبت نامه" میتوانست خلاصه و منسجم تر باشد. یک جاهایی خیلی خوب و پیشرونده و جذاب بود، یک جاهایی نه و آخرش هم دوست نداشتم. روایت آخر هم که از کودک اتیسمی گفته بود موضوع جالبی داشت و این جملهاش خیلی تاثیر گذار بود: "توقع از دیگران رنجی ناخواسته را در من متبلور میکرد که تحملش بسیار سخت بود." روایت "برای آخرین تصویر" بعصی تکههایی جسورانه داشت ولی قوی نبود و گاهی ادبی میشد. به نظرم چپاندن این همه روایت توی یک کتاب کمی زیادی بود، شاید اگر تعداد روایتها کمتر میشد عمیقتر میتوانستیم به رنج و صبر مراقبها فکر کنیم. 1 18 حمیده کاظمی 1403/12/14 سفر به قبله هدایت الله بهبودی 4.3 5 توی سینما وقتی پسر دلفینی۲ در حال پخش بود، کتاب [سفر به قبله] هدایت الله را تمام کردم. به نظرم خوب آمد. مناسک برایم مرور شد. مختصر و مفید نوشته بود. فعلهایش یک جاهایی ماضی یک جاهایی مضارع بود؛ اما توی ذوق نمیزد. نمیدانم نویسنده کتاب دیگری هم دارد یا نه. وقتی رفته بود حج و اینچیزها را مینوشت من هنوز مدرسهای نشده بودم. نثر صمیمیای داشت، به جز قسمتهایی که برای صبح به خیر ایران نوشته بود. اگر فقط از معنویات مینوشت من هیچ تصویری از حج سال ۷۰ نمیتواستم ببینم. آن سال هر هزار تومان، بیست و پنج ریال سعودی بوده و امسال هر ریال سعودی نزدیک بیست و پنجهزار تومان! خرجشان را خودشان میدادند، حتی دست روی دست قصاب گذاشتند تا ذبحشان را انجام دهند. من نمیدانستم مصریها اینقدر شوخطبع هستند. با جملات این کتاب هم خندیدم وهم گریه کردم. قلمتان مانا آقای بهبودی. 1 17 حمیده کاظمی 1403/12/7 سفر به روایت سرفه ها: سفرنامه هیروشیما حمید حسام 3.9 3 حدود یک سال خواندنش طول کشید. طلسم را شکستم و آخرهای کتاب را در لحظههای انتظار توی مطب دکتر، خواندم؛ که خوابم نبرد. سفرنامهای مضارع نویس و جذاب بود، اما هستهای اصلی برای شکل دهی قصه و کشاندنم تا آخر کتاب را نداشت. یعنی مثلا پرسشی یا مسئلهای که دستم را بگیرد و بخواهد تا انتها بکشاند؛ مجبورم کند کتاب را یک نفس هورت بکشم. من سبک نوشتن حسام را دوست داشتم و به جز چند جایی اندک از کتاب، بقیهاش برایم جالب بود. از درد و رنج جانبازان شیمیایی واقعا متاثر شدم و خودخوری میکنم که باید کاری برایشان بکنم. از همین تریبون اول تشکر میکنم که سینهشان را سپر کردند برای ما تا راست راست توی مملکت راه برویم و غر بزنیم و دوم میخواهم قول بدهم که تا جایی که بتوانم صدای مظلومیتشان را برسانم و کمتر غر بزنم. این کتاب تنفر من را از استکبار جهانی و آمریکا بیشتر کرد. یاد گرفتم که میتوان به چند نفر و چند موضوع طوری پرداخت که خواننده گیج نشود. ممنونم از نویسنده برای کلمههای جاری شدهاش. قلمتان مانا جناب حسام. 0 3 حمیده کاظمی 1403/11/20 خال سیاه عربی حامد عسکری 4.1 111 خال سیاه عربی را خواندم، اولش قلاب بود اساسی. انگار روی تردمیلی و تند تند میروی جلو. نثرش شگفتزدهام کرد، حسابی خوشم آمد. این اولین کتابی بود که بدون فهرست و فصلبندی میدیدم. آقا حامد! حیف نبود یک وقتی میگذاشتی، عنوانی، شمارهای، فصلی، فهرستی چیزی اضافه میکردی به کتاب بعد میفرستادی برای چاپ؟جای دوری نمیرفت، با این کملطفیتان باز خیلی معرفت دارند خوانندهها،که معرفی میکنند کتاب را و ارجاع میدهند مطالبش را با همان شماره صفحه. فکر کنم یک ور کلهتان میگفته ولش کن همینطوری بفرست بره و یک ور دیگر کلهتان میگفته حیفه بشین درستش کن. بگذریم حرف خودمان را بزنیم. آخرش نفیسه آمد استقبالتان؟ من خیلی کتاب را با دقت خواندم یا اشتباه میکنم؟ فکر کنم اول کتاب گفتید نفیسه قرار شد یک هفته بعد بیاید حج، آخر کتاب گفتید آمد استقبالتان با برادرش. یعنی دیرتر رفت و زودتر برگشت؟ خواندن خالعربی به همراه دیدن مستند "با کاروان" یعنی تماشای نوشتهها و شنیدنشان با صدایِ نویسنده. من کلمههای جاری شده هر دو ور کلهتان را دوست داشتم. توی اسنپ که نشستید دیگر زمان فعلهایتان حال شد؛ ممنون که ما را همراه خود بردید به حج و برگرداندید. نمیدانم اگر اصالت با ماضیسادهنویسی باشد و شما هم ماضی ساده مینوشتید مثل چهل صفحه اول، باز این حس و حال را میگرفتم یا نه. شاید هم اصلا ربطی به فعل نداشته باشد؛ چون توی سرزمینی نوشتید که کلمههای خدا هم توی آن سرزمین نازل شدند، اینقدر به من چسبید. این تغییر از وقتی پا توی هواپیما گذاشتید برای برگشتن کاملا محسوس بود. من کلمههای قبلاز دست به یقه شدنتان با مصطفی درخشان را خیلی بیشتر دوست داشتم. شاید اصلا برای اینکه دست نخورده باشند کلمهها، توی چارچوب فصل بندی نریختیدشان، نمیدانم. من جایی که از رمی برمیگشید و از سنگ زدنهایتان میگفتید گریه کردم. وقتی با صداقت از بسط و قبضهایتان مینوشتید دوست داشتم. وقتی آن سیبیلو یقهتان را گرفت و خواباند تو گوشتان حرص خوردم. ممنون که نوشتید. دوستداشتم عکسهای کتاب زیرنویس میداشتند و مرتبط با متن میبودند. دوست داشتم کتاب فصل میداشت و من از منطق توزیع محتوایش میگفتم. چند جایی غلط نگارشی و یک جا هم محتوایی دیدم. آنجایی که گفتید از رکن یمانی باید شروع کنم. شاید هم اصلا نشود اسم کتاب را روی 《خال عربی》 گذاشت؛ با این وجود من دوستش داشتم. #سفر_نامه 0 4 حمیده کاظمی 1403/11/11 پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی گلستان جعفریان 0.0 84 پائیز آمد را در زمستان خواندم. نیت کرده بودم کتاب را بخرم اما هنوز نیتام عملی نشده هدیه گرفتمش. عادت دارم نظرات مردم را درباره کتاب میخوانم؛ یکی تقسیم بندی جالبی کرده بود: دختر مجرد بخواند فلان، پسر مجرد بخواند میسان، مرد متاهل بخواند بهمان و ... راستش تعجب کردم چطور از ارشاد مجوز گرفته؛ این را نمیگویم که مشتاق خواندنش شوید؛ واقعا بعضی جاها میترسیدم بعدش چه میشود ولی چیزی نمیشد نگرانیام بیجا بود. طرح روی جلد جذاب است مخصوصا وقتی دیدم برشی از یک عکس واقعیست. شک ندارم از روی این کتاب فیلم یا سریال میسازند، شاید نسخه بدون سانسور و با سانسور هم دربیاورند ازش. انتظارم از کتاب خیلی بیشتر از چیزی بود که خواندم؛ نمیدانم مصادف شدنِ خواندنم با کلاس معماری روایت، این انتظار را ایجاد کرده بود؛ یا بهبه و چهچههای مربوط به کتاب؛ یا تقریظ عشقی آتشین با ذکرِ نگارشِ زیبا. هر جمله که کمی شاعرانه و ادبی بود میگذاشتم جلوی این سوال: شما اینطوری حرف میزنید؟ و بعد که جواب نه میدادم یک ستاره از امتیاز کتاب کم میکردم. جملههای اینطوری کم نبودند برای همین میتوانم با اطمینان بگویم نثر کتاب از زبان معیار شفاهی خیلی فاصله داشت. منطق توزیع محتوایش هم یک جاهایی لنگ میزد، مثلا دو صفحه فقط از شهادت احمد نوشته بود و شاید ده صفحه از فکرِ از دست دادن احمد. قبل از انقلاب چند فصل بود ولی پیروزی و انقلاب و ورود امام سهمی در کتاب برای پرداختن نداشت. تاریخها درست و حسابی مشخص نبودند و بیشتر احساس میکردی یک رمان میخوانی تا یک کتاب تاریخ شفاهی که سی ساعت مصاحبه داشته. خواننده حق داشت از شهادت احمد بیشتر بداند؛ از چرایی دستهای قطع شدهاش؛ از تاریخ شهادتش. برای من غمانگیزترین قسمت کتاب فصل نهم بود، جملههای مربوط به هاجر ؛ احساس کردم راوی تحمل شرح و بسط این قسمت را نداشته و نویسنده هم خیلی به آن نپرداخته؛ فصلی که خودش به اندازه یک کتاب جایِ حرف داشت. چیزی که به من اضافه شد از این کتاب، نگاه متفاوت یک مرد مذهبی بود برای حضور همسرش در اجتماع و سفارش و تاکیدش به قرآن، به مهمانی دادن و اطعام. در مورد کهنهشستنهایش در خانه خیلی تعجب نمیکردم چون یک نسخهاش را خودم دارم ولی برای ده روز نقاهت زایمانش کمی حسودیام شد. من از گلستان تا به حال چیزی نخوانده بودم، حتی نمیدانستم گلستان اسم است چه برسد به اینکه نویسنده هم باشد. راستش با خواندن این کتاب هم خیلی مشتاق خواندن بقیه کتابهایش نشدم، شاید همه اینها برگردد به همان انتظاری که اول متن اشاره کردم. عقد فخرالسادات هم خیلی برایم غریبانه بود مخصوصا اینکه بین راه غذا نخوردند. من پائیز آمد را فقط به مخاطب مرد متاهلِ با جنبه که در ذهنش فانتزی نمیسازد پیشنهاد میکنم به خواندن؛ تا کمی با اجازه شهید سرک بکشد به زندگی خصوصیاش و همسرش را تشویق کند به حضور در اجتماع نه منع از آن. پینوشت: چرا پای فخرالسادات را روی جلد هاشور نزدند؟ 3 7 حمیده کاظمی 1403/10/30 نمیری دختر محدثه قاسم پور 4.3 5 «نمیری دختر» را خواندم. چند صفحه اولش را توی مترو شروع کردم، کشش و جذابیتش آنقدر بود که میتوانستم تا ایستگاه آخر بدون توجه به محیط اطرافم یک نفسه تمامش کنم ولی یک نه محکم گفتم و کتاب را بستم. کتاب را دو روزه خواندم، با اینکه حسابی داغون بودم و دلم گریه میخواست و اصلا حوصله لودگی و مسخرهبازی را نداشتم، اما جملههای کتاب مرا میخنداند و این قدرتِ قلمِ طنز نویسنده بود که گوشه لب من را بالا میبرد. کتاب از نظر ابعاد خوشدست و سبک است. ترکیب رنگ جلد هم، دل را صفا میدهد. اول که کتاب را شروع کردم فکر کردم چاپ کتاب، اِشکال دارد و جوهر در بعضی صفحات پخش شده ولی جلوتر که رفتم و بیشتر دقت کردم دیدم نه، از عمد صفحات کتاب طوسی و تیره است و دایره هایی به صورت عمودی اطراف صفحات کتاب سفید است. قبلتر به چند سطر معرفی کتاب در سایتی، از طرف ناشر نقد داشتم که چرا داستان را لو میدهد، و حالا به این ترکیب رنگ هم نقد دارم که چرا با چشمهای خواننده این کار را میکند؟ حتی صرفه اقتصادی هم به این بود که صفحات سفید باشد و آن دایرههای کنار صفحات تیره. حالا بگذریم از حواشی! با خواندن عبارت روایت سفر تعدادی نوجوان از همه جا بیخبر به کرمان، فکر کردم قرار است کتابی با چند فصل و چند راوی بخوانم به قلم نویسنده، اصلا انتظار این همه منِ راوی با اسم واقعیاش و افشاگری را نداشتم. به نظرم اگر اراذل و اوباش کرج کمی از این جنس کتابها بخوانند میتوانند سوژههای خوبی برای دزدی از خانهها و آشنایی با روحیات سوژههایشان پیدا کنند. مقدمه را که خواندم کمی گیج شدم که نویسنده زمان پیادهروی اربعین نوجوان بوده یا دانشجو. سطرهای پشت جلد کتاب خوب بودند و شروع کتاب هم بعد از مقدمه جذاب بود. سوژه و انتخابِ سبک طنز را خیلی پسندیدم ولی دوست داشتم کتاب به گونهای میبود که مخاطب آنوری به قول نویسنده بیشتر جذب میشد تا اینوری! تعداد اسمهای زیاد، ذکر دقیق جزئیات ساعت و روز و گاهی احساسِ خاطره خواندن، را دوست نداشتم، دلم میخواست بروم در ذهن راوی و کمتر صداهای آدمهای مختلفِ توی اردو را بشنوم. منطق توزیع محتوا در کتاب به درستی رعایت شده بود و انتخاب نام فصلهای کتاب با خلاقیت بود. حدود صفحه 80، دیگر نویسنده طاقت نیاورده بود و خودش اذعان کرده بود که شاید اینجا جای این خبر نباشد ولی هر چه را باید آخرتر میآورد همه را در همین صفحه برای خواننده مطرح کرد. در صفحه 95 نویسنده به در دسترس نبودن معصوم و امام نبودن شهید، اشاره کرده بود، من این قسمت را نقد دارم و به نظرم نباید عصمت امام، به گونهای در ذهن ما ایجاد دوری نماید و دوست داشتم این قسمت جور دیگری مطرح میشد مثلا اینطوری که خردهکاریهای دنیایمان را با شهدا مطرح کنیم و خواستههای معنوی و بالاتر را در سایر اماکن مقدسه مثل قم و مشهد نه اینکه القای دور بودن از معصوم را کنیم. امامانی که شاید به خاطر غیبت آخرینشان و عدم آشنایی با تاریخ، در ذهنهای ما بُعد خاکیشان کمرنگ شده، اما باید این فاصلههای ذهنی را شکست و هر کس آنقدر خود را نزدیک به ائمه ببیند که اگر صدای جواب سلامشان را نشنید تعجب کند. دو جا هم یکدستی متن کتاب به هم خورده بود، یکی جایی که رگباری از شهدا و جزئیاتشان گفته بود و یک جا هم آخرای کتاب که گفته بود «هیچ نمیدانم ...» مستند الی حبیب در انتهای کتاب، خاطرات کتاب را مرور میکرد و استفاده از رمزینهها به نظرم بر جذابیت کتابها افزوده. من کتاب «نمیری دختر» را دوست داشتم و به همه کسانیکه علاقمند به کارهای جهادی و سروکله زدن با نوجوانها هستند، و همه کسانیکه برایشان سوال است که این جمعیت که دور و برِ شهدا میگردند از کجا میآیند، پیشنهاد میکنم کتابرا بخوانند و به نوجوانان هم هدیه دهند. به پسرها هم پیشنهاد میکنم «نمیری دختر» را نخوانید، چون با خواندنش شما وارد حریم خصوصی دو اتوبوس دختر میشوید، حالا خود دانید! #مرور_نویسی 2 13 حمیده کاظمی 1403/10/20 ر مریم برادران حقیر 3.9 11 کتاب ر، داستان زندگی شهید مجید منتظری مستعار و رسول حیدری واقعیست که در سه فصل، خانم برادران آن را نوشتهاند. مقدمه خوب بود و فهمیدم در هر کدام از این سه فصل چه چیزی قرار است بخوانم، و با کدام برهه از زندگی رسول آشنا میشوم. تطبیق ذهنم با سبک نگارش کتاب کمی برایم سخت بود، مثلا تعدد راوی داشت و صداهای زیادی از کتاب شنیده میشد که گاهی گم میکردم چه کسی الآن دارد این حرفها را میزند. شخصیت رسول و توانایی ارتباط گرفتنش با دیگران، با کردها، با خارجیها، با منافقها و اقشار مختلف خیلی برایم جالب بود. نامههایش و سیگار گیراندنهایش را خیلی دوست داشتم. کاش فصل سوم که از حضور رسول در بوسنی نوشته بود کمی بسط داشت، شهادتش خیلی یکدفعهای و غافلگیر کننده بود، احساس کردم به من هم شُک وارد شده. دلم نمیخواست آخرین تلفن با مادرش همان تبریک عید باشد. شرح زندگی رسول در کتاب، غیرخطی بود و سبک جالبی انتخاب شده بود. یک جا تکرر خاطرات دیدم، نمیدانم از عمد بود یا اشتباه تدوین(صفحه ۱۶۸ و ۲۰۲)؛ همانقسمت که از غریبی بچهها و قاقالیلی میگفت. وقتی رسول مجروح شد از جملهاش واقعا خندهام گرفت. احتیاط رسول در مورد بیتالمال را دوست داشتم ولی استفاده از عکسهای سیاه و مصرف زیاد جوهر در کتاب را نه. از مهدی حیدری که از خانم برادران خواست که در مورد پدرش بنویسد، ممنونم ، از مرتضی قاضی برای ارائه یک خطی کتاب و تقبل قسمتی از تحقیق، از معصومه همسر شهید بابت صحبت کردنهایش و سهیم کردن ما در تماشای زندگی سختش و از جلال بابت جایزهاش به این کتاب که مرا ترغیب کرد به خواندن. امیدوارم راه زندگیمان راه شهدا باشد. 0 19 حمیده کاظمی 1403/10/9 ملاصالح: سرگذشت شگفت انگیز مترجم اسیران ایرانی در عراق رضیه غبیشی 4.2 11 کتاب آن بیستوسه نفر مرا وادار کرد ملاصالح را بخوانم. راستش دلم برایش سوخت از بس کتک خورده، تکرار ترس و لرز و شکنجه در کتاب زیاد بود و به جای اینکه بیشتر برایم ملاصالح را قهرمان کند کمی از قهرمانیاش هم کاست. جنس صفحات کتاب نه کاهی بود نه غیر کاهی، به نظرم آمد کاغذ نامرغوب خیس خوردهایست که بعد خشک شده. طراحی جلد هم یک عکس تار از ملاصالح بود. وقتی از ماجرای تغییر کاروان حج میخواندم و اینکه نوشته بود خدا اینبار هم با من بود که در منا کشته نشدم کمی برایم عجیب بود. راستش فکر کردم پس این شوق و ذوقی که در کتاب شهدا برای شهادت میخوانیم کجا و این شُکر برای شهید نشدن کجا. 0 7 حمیده کاظمی 1403/10/5 مهاجر سرزمین آفتاب؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران مسعود امیرخانی 4.5 144 کتاب مهاجر سرزمین آفتاب، کتابیست خوشخوان، خوش جلد و روان. سیر خطی روایت بدون جنگولک کاری مثل یک رود روان خواننده را با خود همراه میکند. این کتاب ماجرای یگانه مادرِشهید ژاپنی است که وقتی از شهادت پسرش هم میخوانید شاید خیلی گریهتان نگیرد. کاری که کتاب با شما میکند وادار کردن به تفکر است. به اینکه زن هم میخواهی بگیری ژاپنیاش را بگیر؛). میتوان پولدار بود و بینیاز ولی پر تواضع. میتوان دنیا دیده و پر سفر بود اما اهل نماز. راستش من بیشتر عاشق آقا شدم، هر چند خانمِ چشم بادامی کتاب هم حسابی دلبری کرد، اما آقا چیز دیگری بود برایم. الآن که این یادداشت را مینویسم نه خانم و نه آقای این کتاب هیچکدام در دار دنیا نیستند روحشان شاد و نسلشان پر برکت. منطق توزیع محتوا به نظرم به درستی رعایت شده بود و جایی ایطال ندیدم. می توان با دو روز وقت گذاشتن تجربه یک عمر زندگی را در کوله خود جا داد، من صداقت کلام و سادگی خانم سبا را خیلی دوست داشتم. نوعِ خاطراتی که توی این کتاب آمده بود هم برایم جالب بود، مثلا یک یا دو جمله به یاد ماندنی، دلخوری از یک دروغ، انفاق، انفاق و انفاق. میشود خانه تو محل رفت و آمد سران و بزرگان مملکت باشد و باز دست دهنده را تو داشته باشی، مثلا سرویس جواهرات هنگ کنگی ات را بدهی برای جبهه حق یا النگوی نوهات را. دلم میخواست همه بلاگرهایی که پُز سفرها یا فلان برندهای کالاهایشان را میدهند این کتاب را بخوانند تا بفهمند افتخار فقط برای خدا و در راه خداست که افتخار است. الگوی زندگی برای مردم باید این نوع زندگیها باشد. زندگی آقای بابایی تاجر پولدار، مومن و انقلابی که از سرزمین آفتاب دختری را به همسری انتخاب میکند، دیدن و خواندن دارد نه زندگی بلاگرهای زرد و صورتی. 0 8 حمیده کاظمی 1403/10/4 آن بیست و سه نفر احمد یوسف زاده 4.3 50 «آن بیست و سه نفر» کتابیست خوشخوان ولی چاق. قبل از اینکه بروم سراغ اشکالات کتاب، باید اعتراف کنم بعد از خواندنِ این کتاب احساس افتخار کردم به کشورم و جوانان و نوجوانان این خطه، در دلم گفتم اگر یک دقیقه از عمرم را تلف کنم مدیون تمام لحظات و تمام خونهای ریخته شدهای هستم که این امنیت را به من دادند. تا به حال کتابی از آزادهای آن هم نوجوان نخوانده بودم. من توی این کتاب بازی کثیفِ رسانه را لمس و قدرت انسان را برای تغییر روایتِ دشمن ستایش کردم. برخلاف آنچه روی جلد کتاب آمده «خاطرات خودنوشت» به نظرم این کتاب بازنویسی خاطرات خودنوشت بود چرا که حین خواندن من احساس نمیکردم که یک نوجوان این متن را نوشته و بیشتر تصورم از راوی ،جوانی بود نه جویای نام، که عاشقِ نوشتن، یعنی من نویسندهبازی راوی را چون از زبان معیار فاصله گرفته بود کاملا حس میکردم. فضای خالی صفحات و اِسراف کاغذ واقعا آزارم میداد. جسارت نوشتن احمد را دوست داشتم و ممنونم از او بابت به بند کشیدن خاطراتش با نوشتن. مشتاقم مستند ساختهشده را حتما ببینم. دلم میخواهد یک دستِ سنگین بنشیند رویِ صورت هر قُلدری که به خودش اجازه میدهد بندههای خدا را بزند. حین خواندنِ کتاب وقتی با ملاصالح، مترجم جنوبی اردوگاه اُسرا، آشنا شدم مثل فنر از جایم پریدم و به کتاب ملاصالح کتابخانهام چشمکی زدم که حتما میخوانمت. به نظرم در این کتاب منطق توزیع محتوا رعایت نشده بود اما پایانبندیاش را دوست داشتم. دلم میخواهد از همین تریبون از همه آزادگان کشورم تشکر کنم، مخصوصا آن بیست و سه نفر. بزرگمردان ایرانید! 0 4 حمیده کاظمی 1403/9/25 تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اکرم اسلامی 4.7 246 بالاخره « تنها گریه کن» را خواندم؛ چاپ صد و پنجاه و پنجمش را؛ چقدر خوش دست بود. میشد با یک دست بخوانی و با دست دیگر دستمال بگیری جلوی بینیات. کتاب را یک دور خواندم و یک دور هم بررسی کردم. تقریظ خفنی دارد؛ تا به حال چهار تا عالی پشت سرهم ندیده بودم: روایت، راوی، نگارش و تدوین؛ همه عالی! به نظرم جملات کتاب مثل یک آهنربا نگاهِ خواننده را به دنبالِ خود تا انتها میکشد. کاری به کار هیچ کس هم ندارد، یعنی نویسنده زورکی ننوشته، نخواسته نویسنده بازی در بیاورد. کاری به دپو فعل ندارد، به اینکه گاهی معیار و محاوره کمی قاطی شدهاند یا دیالوگ توی دیالوگ رفته؛ آن قدر چکشکاری و تمیز از آب در آورده کار را، که تا تمامش نکنی نمیتوانی کتاب را وِل کنی. تک و توک ایرادات وارده هم بعد از دورِ دوم دست نقاد میآید. کتاب در 250 صفحه با دوازده فصل تنظیم شده. مقدمه را بخوانید لفظ قلم حرف زدنِ نویسنده دستتان میآید، حتی اگر یک بار هم از نزدیک ندیده باشیدش. و همین هنر نویسنده را میرساند که توی متن از خودش ردپایی به جا نگذارده و یک متن روان و ساده را تحویل خواننده داده. طوری که خوانندهها پشتِ هم ردیف شوند و پای کتاب نظر دهند که کتابی خوشخوان را خواندهاند. تقدیمیه را که به امام حسین(ع) بود دوست داشتم. همچنین شروع جذاب، کوتاه و گیرایش را. گلچین خاطرات هم خوب بود و انتخابی خستهکننده و غیرجذاب من ندیدم. لحن شخصیتها قابل تشخیص بود و تا حدی امکان تصویرسازی به خواننده را میداد و توصیفات طولانی از مکانها ارائه نشده بود. انتخاب اسم برای فصلها خلاقیت داشت هرچند من ربط بعضی اسمها به محتوای فصل را نفهمیدم مثل فصل هفتم؛ انارهای ترکخورده. به نظرم اگر ترکیب بند آخر کتاب بین فصلها تقسیم میشد بهتر بود. یا ابتدای فصل میآمد، یا توی یک رمزینه چپانده میشد و با صدای شاعر برای خواننده پخش میشد. انتظارم از گلچین تصاویر هم بیشتر بود، هرچند رنگی بودنشان جایِ تشکر دارد. راستش من خیلی احساسِ خود تحقیری بهم دست داد با این همه درسی که خواندهام و دو تایی که زائیدهام، در مقابل اشرفسادات با چند کلاس درس و شش تایی که زائید؛ به نظرم کمی از دوز قهرمانی اشرف سادات کم میشد، برای انگیزهبخشی، بد نبود. اما عاشق زِبلی اشرف سادات شدم، مخصوصا آنجایی که اثاث خانه را با شوهرِ خواهرش فرستاد و خانهای که به چشمش آمده بود را صاحب شد. کلا از طرز برخوردش با همسرش خیلی چیزها یاد گرفتم. و البته عاشقِ حاج حبیب هم شدم. به نظرم حاج حبیب خیلی دوست داشتنی آمد، وقتی میدیدم جلوی همسرش و فعالیتهایش را نمیگیرد و مردانگی را به این نمیبیند که صدایش را بلند کند یا اجازه ندهد همسرش زیاد از خانه بیرون رود، بیشتر دلم را میبُرد، فازش را دوست داشتم حتی نبودنهایش را. و اما محمد؛ بعد از خواندن کتاب دلم میخواهد حتما سرِ قبرش بروم. از حرفهای دیدارِ آخرش کباب شدم و بیشترین اشکی که ریختم همان قسمتهای کتاب بود. البته وقتی نوزاد بود هم یکبار حسابی گریهام را درآورد. محمد واقعا روحی بزرگ داشت. دوست داشتم کمی بیشتر از بقیه بچههای اشرفسادات بدانم، یا حداقل یک عکس هشت نفره از آنها آخر کتاب ببینم. واقعا برایم کمی غیر باور است این همه فعالیت با این توالی زایمانها؛ خداقوت دارد. در کل، کتاب «تنها گریه کن» کتابیست خواندنی و پیشنهاد میکنم حتما بخوانیدش. 0 9 حمیده کاظمی 1403/9/11 عایده محبوبه السادات رضوی نیا 4.4 7 « عایده» کتابیست خوشخوان و حدودا 250 صفحهای. نویسندهاش خیلی خیلی محکم دست میدهد. قسمتم نشد توی رونمایی کتاب شرکت کنم ولی فردایش، نویسنده و عایده را چند دقیقهای ملاقات کردم. من کتاب را یک روزه خواندم یعنی یک شب تا صبح. نزدیک اذان صبح که کتاب تمام شد هر چه منتظر بویِخوش شدم چیزی احساس نکردم. چشمهایم پف کردهبود آنقدر گریه کردم. کتاب در چهارده فصل تنظیم شده و منطق توزیع محتوا در آن کاملا رعایت شده است. نویسنده خیلی خوب از پسِ این کار برآمده و البته کشش کافی برای کشاندن خواننده، تا انتهای آن، بعد از دو سه فصل را هم دارد. اول که کتاب را شروع کردم انتظار داشتم با روایتی داستانی همراه با چند راوی مواجه شَوَم، چون عنوان کتاب را خوب نخوانده بودم؛ خاطرات عایده سرور مادر شهیدِ حزب الله علی عباس اسماعیل، جلوتر که رفتم با مجموعه خاطراتی مواجه شدم که چینشِ خوبِ آنها این انتظار را در من ایجاد کرد. به نظرم «تافکا، دختر مهربان همسایه..» انتخاب خوبی برای شروع نبود چون تا آخر و همین الآن، به سوالاتی که در زمینه تافکا در ذهن خواننده ایجاد شده جوابی داده نمیشود و چیزی که از تافکا دستمان را میگیرد همان پاراگراف اول است. من اگر میخواستم بنویسم از همان 5 سالگی عایده و افتادن موشک توی خانهشان شروع میکردم یا از خوابی که دو ماه قبلش دیده بود. به نظرم اوج کتاب، فصل دوازدم بود که از شهادت علی گفته و صحبت هایی که قبل از شهادت با مادرش، عایده میکند. با خواندن این کتاب، صبرِ زیادی که از جانب خدا به عایده میدهند کاملا احساس میشود و هر مادری به حال عایده غبطه میخورد. اگر بخواهم یک جمله از کتاب را برای خودم پررنگ کنم این جملهی شهید است: « آن کسی که باعث میشود به حضرت زهرا سلام کنی منم نه محمدعلی! » به جز یکی دو مورد، بیشتر تکرار خاطرات، در تدوین متن ندیدم. کتاب که تمام شد اطلاعاتم در مورد لبنان، جنگهای آن، اقلیم و سبک زندگی مردمش هم بیشتر شد و تنظیم خوبِ زیرنویس صفحات و دقت نظر روی آنها باعث میشود خواننده تحلیل تاریخی هم داشته باشد و به نظرم این خیلی خوب است که با وجود کراماتِ زیاد شهید، نویسنده تنها با احساسات خواننده بازی نکرده و درام و محتوا را درهم تنیده. دوست داشتم در مورد حجِ عایده و عباس و حتی کرامت شهید در موردِ حج نیابتی خودش هم، بیشتر بدانم؛ اما نویسنده بدجنسی کرده و هیچ توضیحی در این موارد ننوشته و فقط ماجرای حج مادربزرگ عایده را تعریف کرده است. کتاب در مورد حاضر جوابی عایده خیلی خوب مثال زده و خواننده حتی ضرب آهنگ صدای عایده را هم احساس میکند و آوردن بعضی کلمات عربی داخل متن هوشمندی نویسنده را میرساند، هرچند که برگردانِ بعضی قسمت ها به فارسی خیلی خوب انجام نشده مثل عبارت« صحنههایی از ظلم اسرائیلی ها» یا «حقیقتهای دور و برم» و به نظرم نویسنده همانقدر که در مورد عایده خوب مثال زده و نقل قول آورده در مورد علی و شوخ و شنگ بودنش برای خواننده مثالهای خوبی نیاورده و بیشتر گفته تا نشان دَهد. من طنزِ کلام علی را در وصیتنامه، وقتی در مورد موتورش سفارش میکند لمس کردم و نه در فصلهای کتاب. در مورد مادرِ عایده هم بگویم جایی که هستههای خرما را برای عباس جدا کرده بود واقعا دوستداشتم ولی جایی که موهای عایده را کشید واقعا سرم تیر کشید، من اگر جای نویسنده بودم عکسی از مادرش در انتهای کتاب نمیآوردم؛ به جایش برای جذبِ جوانها، از عکسهای علی و مدل موهای جذابش بیشتر انتخاب میکردم؛ البته جای عکسِ تکی ذوالفقارِ خونی هم انتهای کتاب خیلی خالیست. بعضی صفحات کتاب رمزینههایی دارد که با اسکن آنها میتوان سرود گوش داد و حتی فیلم دید؛ و به نظرم این فرامتنها خواننده را موقع خواندن حسابی به وجد میآورد. در کل، خواندنِ کتاب عایده را به همه پیشنهاد میکنم. از این کتاب میشود هم فیلم ساخت و هم داستانها نوشت. میتوان با این کتاب به لبنان رفت، سوار بنزِ ابوجمیل شد و دوازده ساعت جاده را احساس کرد. میتوان اسم غذاهای لبنانی را یاد گرفت و پُخت. مهمتر از همه، میتوان در وجودِ یک مادر شهید نفس کشید و احساس افتخار کرد. 0 2 حمیده کاظمی 1403/6/13 شهدا برای چه افقی جنگیدند؟: از جنگی که بود تا جنگی که هست وحید جلیلی 4.4 7 از جنگی که بود تا جنگی که هست کتاب را به پیشنهاد دوره تاریخ شفاهی شهدای گوهر شاد، از طاقچه خریدم. شور و شوق خاصی داشتم که بخوانمش. برایم افق شهدا و جنگی که بود و جنگی که هست حسابی قلاب شده بود. جمله خواهرم حجابت، برادرم نگاهت خیلی خوب بود. اما در مورد تعداد کتب دفاع مقدس، نظرم متفاوت است با ایشان؛ منظورم ضرب و تقسیم تعداد شهدا و تعداد کتب است. به نظرم برای کارفرهنگی عمق و تاثیر گذاری بیشتر لازم است تا تعداد و کیفیت پائین، اینکه باید همه سرمایههای جنگ، تاریخ شفاهیشان ثبت و ضبط شود درست؛ ولی تبدیل هر چیزی به کتاب نه. مثلا همین کتاب شهدا برای چه افقی جنگیدند؟ ، به نظر من این ۸۰ صفحه را نمیشود اسمش را گذاشت کتاب. هر مجموعه گردآوری شدهای کتاب نیست. کتاب حاصل پژوهش و تدوین و محتوای خوب است نه هر مجموعه ای پُر از هم پوشانی یا خلاء. بعضی کارها اِسراف است نه کار. من انتظار دارم وقتی هزینه کتابی را پرداخت میکنم واقعا هزینه کتاب باشد، یک نویسنده داشته باشد. چیز تکراری توی فصلها نخوانم. با مقدمه و پایانبندی خوبی مواجه شوم. اگر قرار بود صرفا چند مقاله چاپ شده در نشریهای بخوانم خب میرم از همان شمارهها همان مقالهها را پیدا میکنم و میخوانم از آرشیوش. کتاب، اسمش رویش است، کتاب است. باید کاتب داشته باشد مخصوصا اگر نویسندهاش زنده است. رسالتش برای هر چاپی که نامش رویش میخورد بیشتر است. نباید اجازه دهد هر کتابی به نامش چاپ شود. هر گردآوری از سخنرانیها یا نگاشتههایش تبدیل به کتاب شود. راستش یاد صابر ابر هم افتادم که پستهای اینستاگرامش را کتاب کرد و چقدر فروخت.. 0 1 حمیده کاظمی 1403/6/12 فتح خون سید مرتضی آوینی 4.7 76 بعضی کتابها را تو انتخاب میکنی، بعضی کتابها تو را. کتاب فتح خون با یک چشمک مرا کِشاند سمت خودش؛ داشتم از ضحاک بن عبدالله مشرقی در ویکی شیعه میخواندم که یک پاراگراف از کتاب برایم شد چشمکی دلربا. پِیاش را گرفتم و از طاقچه خریدمش. ۳۴ ساعت تاریخ تحلیلی که از موسسه پُرسمان گوش داده بودم شُد خلاصه توی صفحات این کتاب. چقدر از اسمهایی که برایم مرور میشد لذت میبردم. این اولین کتاب از شهید آوینی بود که میخواندم. شهید آوینی توی این سی و اندی سال زندگیام یک پارک بود توی خیابان مطهری که سُرسُره پیچی داشت و من توی سرویس مدرسه کشفش کرده بودم، یک دوربین به دستِ خوشرو توی جادهخاکیهای جنگ که صدای روایتش را گاهی از رادیو و تلویزیون شنیده بودم و این اواخر توصیه مسئول رویداد دو روزه روایت خدمت به من، که گفت از شهید آوینی بخوان. چون یک کله، دو روزه و از طاقچه خواندم خیلی تفکیک فصلها را متوجه نشدم. فقط ناشئه الیل توجهم را جلب کرد و نگاه متفاوتش از آن شبی که مهلت گرفتند. و بقیه فصلها بیشتر وصل بودند تا فصل. راستش قلم شهید آوینی مثل یک خودنویس طلاکوبِ خاصِ خودش برایم جلوه کرد، دلم میخواهد بیشتر از شهید آوینی بخوانم؛ چرا که فکر میکنم نوشتههایش هم زیباست، هم عمیق و هم دقیق. من توی این کتاب دعوت به تفکر شدم، گاهی اشک ریختم و گاهی شور گرفتم. وقتی یادداشتهای خوانندگان کتاب را خواندم، از تعداد زیادشان حالم خوبتر شد. شهید اوینی دیگر برایم یک پارک، یک صدا و یک توصیه نیست، یک رود است که مرا به دریایی زیبا وصل میکند. به دریایی پر موج، مرموز و زیبا. کتاب فتح خون یک دوره واقعی تاریخ تحلیلی است که زحمت تلنگر و تفکرت را جاهایی که راوی حرف میزند برایت می کشد. میپُرسد تا چشمههای سوال درونت نخشکد.. گاهی خودافشاگری میکند از ندانستنها و سوالهای خودش و گاهی استفهام انکاری میپرسد. در یک جمله کتاب فتح خون کتابیست خواندنی. شاید هم قایقیاست که تو را روی رود شهید آوینی سوار میکند تا به دریا وصل شوی. 0 2 حمیده کاظمی 1403/3/13 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 کتاب "فرنگیس" را دو روزه خواندم. تعریفش را شنیده بودم که منطق توزیع محتوایش عالی است. سه مثلث درام، گفتمان و محتوا هم دربر دارد. این کتاب دومین کتابی است که از نمایشگاه امسال خریدم و تمامش کردم. تقریظ، کلمه قلمبه سلمبهای که فقط شنیده بودم بعضی کتابها دارند و ارتباطی با رهبری دارد. تقریظ این کتاب برای سال 96 است. نویسنده بعد از بازدید سال 90 رهبر به مناطق جنگی غرب، عزمش را جذم میکند که خاطرات زنی که تندیسش را با تبر دیده بود، بنویسد. تازه فهمیدم تقریظ به معنای تحسین است، قبلش فکر میکردم تقریظ یعنی دست خط رهبر درباره کتابی! به نظرم اینکه یک کتاب چقدر خواندنی است یک موضوع است و اینکه بعد از خواندنش چه نظری نسبت به آن داری یک موضوع. این کتاب هم مثل کتاب "دختر شینا" که آن هم اتفاقا تقریظ داشت، بدون تعارف، خواندنی بود. من میخواستم دوهفته برایش زمان بگذارم ولی نتوانستم. اما احساسم بعد از خواندنش نه به شدت ِاحساسِ بدم بعد از خواندن "دختر شینا"، کمی کمتر، احساس خوبی نبود. من سیصد صفحه کتاب خوانده بودم. بعد از این صفحات میتوانستم آوارگی و فقر را کمی بچشم؛ اضطراب را لمس کنم؛ استقامت را تحسین کنم اما معنویت را چه؟ واقعا نمیدانم چرا فرنگیس بعد از دیدن تن بیسر آن کودک به یادِ تن بی سر علیاصغر(ع) نیافتاد؟ و یا افتاد و از او در این مورد اصلا سوال نشد؟ یعنی نمیدانم ضعف از نویسنده است یا راوی؟ من بعد از خواندن این کتاب دلم بیشتر خون شد برای غزه، برای آوارگانی که نمیدانند به کجا پناه ببرند؛ به کسانی که دیگر هیچ عضوی از خانواده برایشان باقی نمانده؛ کودکانی که غمشان فراتر از گرسنگی و آوارگی است. من اگر جای نویسنده بودم، قسمتهایی از کتاب که ترویج خرافه میدهد را حذف میکردم. و به نظرم این کتاب از نظر محتوا ارزش نگارش نداشت و یا حداقل باید تعداد صفحاتش کمتر و قیمتش مناسبتر میبود. من با خواندن این کتاب احساس کردم اهالی روستا نماز نمیخوانند و تا این حد معنویت را برایم زیر سوال برد. نمیدانم چرا استادم گفت منطق توزیع محتوایش عالی است، اینکه به جنگ پرداخته از فصل چهارم، درست؛ ولی به نظرم آخرش سمبل کاری محض بود. گزارشی برای سر و ته هم آوردن کتاب. من اصلا در این منطق نفهمیدم کی دو پسر آخر فرنگیس به دنیا آمدند و واقعا متاسف شدم از این همه حقی که از بچههای آخر ضایع میشود. دلم میخواست مصاحبهکتاب را با متن تطبیق میدادم. به نظرم اینکه با احساسات، صرفا کتابی را خواندنی کنیم درست نیست و باید بیشتر برایمان مهم باشد که ارزش افزوده کتاب برای خواننده چه میتواند باشد. 0 4 حمیده کاظمی 1403/3/11 عملیات فریب: روایت شهید اسدالله قاضی از عملیات والفجر 8 و چند روایت دیگر مرتضی قاضی 4.0 2 دو روز است از کار و زندگی افتادهام؛ انگار یک فیلم جذاب میبینم. فیلمی واقعی از جنگ ایران و عراق. دوربین گاهی میرود جنوب، کنار اروندرود؛ توی کانال و خط مقدم؛ و گاهی میرود غرب، کوه و کمر و روستاهای مرزی را نشانم میدهد. زیرِ چشمم باد کرد انقدر گریه کردم. برنامهای برای خواندنش نداشتم خودش را چپاند بین ساعتهایم؛ کتاب "عملیات فریب" را میگویم. بعضی کتابها هستند که تو را انتخاب میکنند نه تو آنها را؛ مثل این کتاب. کاری هم ندارد که مهمان داری؛ بچهات مریض است؛ خوابت به هم ریخته؛ اعصابت داغون است؛ چشمت ضعیف شده؛ باید بخوانیاش. آنقدر خوشخوان است که وقتی گیج خوابی و شروع میکنی به خواندن یادت میرود که چشمت دنبال لحظهای بود که گرم شود و بسته شود؛ چنان شش دنگ میشود که حتی نمیخواهد پلک بزند. توی شهرکمان یک شهید گمنام 18 ساله است که میروم پیشش درد و دل میکنم و او هم برایم گرهگشایی میکند. حالا که این کتاب را خواندم و رفتم بین جوانها و نوجوانهای آن سالها دوست دارم بیشتر بروم سر مزارش. نمیدانم بعد از سانحه بالگرد رئیس جمهور، خرافاتی شدهام یا علم اعداد برمن نازل شده است. همه چیز مرموز و دقیق به هم ارتباط پیدا میکنند. واقعا چرا من باید در خرداد 1403 کتابی را بخوانم که حول خاطرات نوشته شدهِ خرداد 1365 است؟. چرا درست همان روزهایی که گرفتن انگشتِ دستی را، با دستهای کوچکم تجربه میکردم انگشتهای اسدالله داشت خاطراتش را مینوشت؟ و انگشت هایم الآن این چیزها را ثبت می کند؟ همان ماه و سالِ تولدم. همیشهعکسهای کتاب ها برایم جذاب بودهاند اما این کتاب عکسها و زیرنویسهایش احلی من العسل بود. قبلتر تصورش را هم نمیکردم که زیرنویسهایی ریز، در یک نرم افزار کتابخوان، زیر عکسهای سیاهسفیدِ کم کیفیت بتواند چشمهایم را انقدر شیفته خودش کند که بارها و بارها بهشان دوخته شوند. چقدر یک نفر میتواند خلاق باشد که با چهار خط زیرنویس تو را ببرد درون عکس و با دیدن عکس، زندگی کنی آن سالها را؛ حتی بفهمی این عکس از کجا گیر آمده؛ عکسهایی که زبان باز کردهاند و با تو حرف میزنند. وقتی روایت راوی را میخوانی عکسش را اولِ کار دیدهای و انگار خودش دارد برایت حرف میزند. من از این کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم؛ هم در دنیای نویسندگی هم دنیای جنگ. یاد گرفتم با چه سوالهایی سرِ زبان کسانی که تن به مصاحبه نمیدهند، باز میشود. یاد گرفتم چطور تکههای پازل یک کتاب را کنار هم بچینم. راستش خواندن روایت برادرانگی من را کشید به این سمت. روایت مرتضی قاضی از برادر مفقود الاثرش محمد قاضی و حالا این کتاب روایتِ او از برادرِ دیگرش شهید اسدالله قاضی. آن روایت یک صفحهای مرا بُرد بین سیصد صفحه. الآن که هر دو کتاب تمام شده است؛ "عملیات فریب" و "فرنگیس" را می گویم؛ دوست دارم عملیات فریب را دوباره بخوانم؛ کتاب واقعیاش را ورق بزنم، روی دست خط اسدالله دست بکشم و عکسهایش را دوباره نگاه کنم. کتاب "فرنگیس" خاطرات زنی بود از روستایی در غرب کشور که همزمان با "عملیات فریب" خواندمش. اما کتاب "عملیات فریب" تاریخ کتبی_شفاهی یک طلبهِ کمک آرپیچی زنِ دوران جنگ است که خیلی بیشتر از کتابهایی که سر و صدا داشتند در دسته دفاع مقدس، روی من تاثیر گذاشت. من را بُرد بین حس و حال معنوی رزمندهها. وقتی میخواندم که چقدر عاشقانه قبل از عملیات یکدیگر را در آغوش میگیرند و اشک میریزند؛ با همه خستگیشان نماز شب میخوانند؛ چقدر انتظار عملیات را میکشند؛ من هم همراهشان اشک میریختم. وقتی با هم شوخی میکردند؛ از شربت شهادت و بُشکه اش میگفتند؛ من هم ریسه میرفتم. وقتی ماجرای مجروح شدن دایی را میخواندم که برای اولین بار بود تعریفش میکرد؛ مثل خواهرش اشکهایم را یواشکی پاک نمیکنم؛ که زار میزدم. انگار من هم تویِ آن شلوغیهای مجروحها و زخمیها دنبال کمک میدویدم. آخرِکتاب حسابی غافلگیر شدم که دارم عملیات فریب از زاویه نگاهِ یک افسرعراقی را میخوانم؛ با اینکه یک دستی متن کتاب را کمی به هم زده بود، اما نگاهش برایم جالب بود. و دوباره با عکسهای جذاب بیشتر و توضیحات شگفتآورِ هر عکس در انتهای کتاب، مواجه شدم. خوب که فکر میکنم تا به حال چنین خلاقیتی در زیرنویس عکس ندیدهبودم، سبکی نو که هم میروی در ذهنِ نویسنده و هم در فضای عکس. ممنونم از نویسنده کتاب که من را همراه کرد در درکِ ذرهای از سختیهای جمعآوری یک کتاب و درکِ دنیایی لذت از خواندنش و ممنونم از اسدالله که باقلم خاطراتش را نوشت و با خونش امضایشان کرد. امیدوارم زودتر کتاب مربوط به محمد قاضی را بخوانم و جواب سوالاتی که برایم ایجاد شدهاست را بگیرم. قلمتان توانا و مانا بازمانده برادر، مرتضی قاضی. 0 3 حمیده کاظمی 1403/2/25 دورت بگردم: روایتی صمیمی از قدیمیترین کنگره سالانه دنیا فائضه حدادی 4.4 17 کتاب دورت بگردم، سفرنامه حج خانم غفار حدادی، کتابیست که دو روزه خواندمش. وقتی کتاب را دست می گیری انگار میشوی هم کاروانی یا هم اتاقی یا نه، یک پرستو، روی شانه های نویسنده. شب ها و روزها را با او سپری می کنی؛ در تولد چهل سالگی اش تو هم مبعوث می شوی؛ اشک میریزی؛ می خندی؛ تو هم دنبال امام می گردی، نمیدانی کتاب و نامه اش را چطور به دست امام برسانی. سیر زمانی کتاب را از روزهایی که بالای هر صفحه نوشته شده گم نمی کنی. من طواف آخر و شعرهای اون پیرمرد را خیلی دوست داشتم. یادم است خودم هم با شعر یک پیرزن طواف می کردم: "در بازار محبت با رشته کلافی غم سودای تو دارم. " ابعاد کتاب خیلی خوش دست است؛ میتوانی با یک دست بگیری و با دست دیگر غذا را هم بزنی. کتاب را که ورق میزنی جدا شدن فصل ها را متوجه نمی شوی و باید روی عنوان های بالای صفحات زوج نگاه بیاندازی. آخرِ بعضی فصل ها با عبارت ر.ک.عنوان ختم می شود که باید خودت حدس بزنی یعنی رجوع کن به عنوان یا از نویسنده معنایش را بپرسی. یادم نیست آجیل شهادت را بالاخره در منا خوردند یا نه. دوست داشتم بیشتر در فکر نویسنده بروم مثلا وقتی طواف امام صادق(ع) را انجام میداد، من که به اندازه یک دور طواف هم از امام صادق چیزی نمیدانم چه برسد به هفت دور، یا صحبت هایی که آن هم کاروانی اش با هاجر و اسماعیل می کرد. در مورد طرح مودت هم بیشتر دوست داشتم بهش پرداخته میشد و همینطور بعد از حج. دلم میخواست از اسرار حج هم لابلای خط های کتاب بیشتر ببینم. من مقدمه کتاب را که نوشته بود "مگر حج برای پیرزن پیرمردها نبود؟مگر فلان و مگر میسان..." خیلی دوست داشتم؛ همان صفحه بود که قلابم کرد تا آخر بخوانمش. ممنون از نویسنده که انقدر زیبا سفرش را به اشتراک گذاشت. به امید دنیایی مشاع با امامی حاضر. راستی من تا به حال از زاویه دید نویسنده به سال های حجی که امام ظهور کرده باشد نگاه نکرده بودم؛اینکه چندین سال بخواهم در نوبت باشم؛ شاید هم اصلا نوبتی در کار نباشد و زمین آنقدر فراخ شود که همه متقاضیان جا شوند مثل اربعین و زمین کربلا و زائرانش. 3 12