خال سیاه عربی

خال سیاه عربی

خال سیاه عربی

حامد عسکری و 1 نفر دیگر
4.1
202 نفر |
100 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

439

خواهم خواند

204

شابک
9789640021132
تعداد صفحات
242
تاریخ انتشار
1399/10/23

توضیحات

        یک ضرب      المثل انگلیسی می      گوید «کلمه      ها می      توانند شما را بکشند.» «حرِّک      زائز» داریم تا «حرِّک      زائز»! یکی توی کربلا می      شنوی و یکی توی بقیع. آن حرِّک      ها برای این است که سریع بروی که زیارت به بقیه هم برسد و این حرِّک      ها برای این است که غُربت      افزایی کند. خیلی حرف است که یکی با چوب پَر لطیف و رنگی آرام بزند روی شانه      ات با خنده بگوید «برو» و یکی با باطوم و پوتین و لباس پلنگی بگوید «حرِّک      زائر»  و بزند زیرِ دوربینت.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

خال سیاه عربی

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به خال سیاه عربی

نمایش همه

پست‌های مرتبط به خال سیاه عربی

یادداشت‌ها

          .
خال سیاه عربی سفرنامه‌ی حج است سفرنامه‌ای عاشقانه، عارفانه، شاعرانه و دلبرانه از دیدگاه یک نویسنده و شاعر جوان که عطر باز،مزه شناس، و امام حسینی است 
برای همین صفحات کتاب همگی آغشته به عطر، مزه، طعم، ساز و شعر اند 
اصلا کتاب انگار سُفره است و روضه. یک حال معجونِ خوبی به آدم می‌دهد.فکر میکنی محفل شعری در جوار حافظ و بوی نارنج وسط اردیبهشت شیراز به مشامت خورده بعد حس میکنی محرم تهران است بوی اسپند قاطی شده با صدای عزیزم حسین‌های هلالی، کمی بعد خودت را در شب قدر وسط حرم امام رضا حس میکنی که در صف غذای حضرتی هستی و بوی کباب سیرت کرده است، آنی در نجفی آنی در مسیر کربلای اربعینی و داری چایی میخوری 
تهش هم فکر میکنی وسط حیاط مادربزرگ ایستاده‌ای داری گل‌های باغچه و دیوار کاهگلی را آب پاشی می‌کنی
همین قدر عجین همین قدر گسسته

 حج سفر عجیبی است اما اگر به خاطر قلمت دعوت شوی به خانه‌ی خدایی که به قلم سوگند یادکرده است این اتفاق خیلی خاص‌تر خواهد بود و چه خوش سعادت بودید جناب عسگری
راستش را بخواهید من هم آرزویش از دلم گذشت که کاش روزی به خاطر قلمم خدا صدایم بزند بروم خانه‌اش
شاید بگویید چه آرزوی محالی زن‌ها در عربستان خیلی محدود هستند خیلی از مکان‌ها را نمیتوانند از نزدیک ببینند چطور تو را ببرند که ببینی و بنویسی؟
 بله درست است اما فعلا این امر میسر نیست. خدا را چه دیدی شاید روزی نویسنده شدم بقیع هم آزاد بود و برای امام حسن حرم هم ساخته بودیم. زنگ زدند ما را بردند برای نوشتن آن روز حتما توی کتابم به جای مارکز، بزرگ علوی، رضا امیر خانی و... که نامشان را بردید، خواهم نوشت به قول حامد عسگری بقیع یک جای زنانه است اینجا زنان زیادی نشسته‌اند چادرهایشان خاکی شده یک ذره که آن هم فدای مقدس‌ترین چادر خاکی جهان. ما زن ها داریم برای بهترین زنان عالم روضه زنانه می‌گیریم روضه‌ای به قدمت یک عمر حسرت

در روز مباهله آمین این آرزو را گفتم بلکه روزی دیگر آرزو نباشد 

به گل های ریز چادر نماز نفیسه خانم سلام ما را برسانید 

برش‌هایی از کتاب:
خدایا!من چقدر لباس بندگی‌ات را دوست دارم.از کت و شلواردامادی‌ام بیشتر،از مشکی محرم حسین،کمتر.

بقیع خاک پوک و تردی دارد.باران بزند گل می‌شود.وَرِ کشاورززاده ذهنم می گوید: این همه برای کبوترها گندم می‌ریزند چرا سبز نمی‌شود؟چرا بقیع گندم زار نمی شود؟ وَرِ شاعر ذهنم می‌گوید: سالهاست بر خاکش اشک شور ریخته، توقع داری چیزی سبز شود، تو می‌دانی چند تا دل اینجا جا مانده است؟

#خال_سیاه_عربی #حامد_عسگری #سفرنامه_حج #انتشارات_امیرکبیر #حج #مباهله #مکه #مدینه
        

23

          اگر هنوز سراغ «خال سیاه عربی» نرفته اید سوالی از شما دارم؟ به چه خاطر می خواهید این کار را بکنید؟ به این خاطر که نویسنده این کتاب شاعر و چهره ای نسبتا مشهور است و در صفحات مجازی این کتاب را زیاده دیده اید؟ اگر این طور است خواهش می کنم کمی تامل کنید بعد تصمیم بگیرید.

حامد عسکری، ترانه سرای خوب و اینستاگرامیست خوبی است. شخصا هم ترانه هایش را خیلی دوست دارم، هم صفحه اینستاگرامش را. اما آیا این دلیلی بر این است که کتابی که نوشته هم کتاب خوبی باشد؟ به نظرم خیر.  «خال سیاه عربی» شاید اگر کپشن های پراکنده اینستاگرام حامد عسکری بود متن بی نظیری می شد. شاید من هم متن را  کپی می کردم و برای دوستانم می فرستادم. اما وقتی در مقام یک کتاب باشد قضاوت متفاوت می شود. از یک کتاب انتظار نثری فاخرتر از نثر رایج در صفحات مجازی و انسجامی بیشتر از انسجام متن های مجازی داریم. چیزی که ما در «خال سیاه عربی» پیدایش نمی کنیم. اولین موردی که در کتاب باعث شد به عنوان یک خواننده غافلگیر شوم استفاده از کلمات و عباراتی بود که عموما در نثر رسمی استفاده نمی کنیم. مثلا «کرم ریختن»، «لامصب» و ... به عنوان یک معلم اگر این کتاب یادداشت یکی از شاگردانم بود قطعا زیر چنین عباراتی که در کتاب کم هم نبودند خط می کشیدم و کنارش می نوشتم در متن رسمی، رسمی بنویسیم
علاوه بر آن احساس می کردم، برای نویسنده مشخص نبوده که می خواهد مخاطب را از کدام نقطه به کجا ببرد. صرفا چند متن پراکنده از مشاهدات روزمره در کنار هم آمده بود، حتی بعضی از فصول بی ربط به فضای کلی داستان انگار چیزی مثل یادداشت های در لحظه ی نویسنده بودند. و در ویرایش کتاب هم این موارد بهبود پیدا نکرده بودند. نمی توان این نکته را هم نادیده گرفت که قوت قلم آقای عسکری شاید در حد نوشتن یک کتاب نباشد و  گرچه نگاه خلاق و طنازانه ای نسبت به موارد متفاوت دارند اما متن قوت لازم را ندارد. در طی خواندن کتاب ناخودآگاه این سفرنامه را با سفرنامه های رضا امیرخانی مقایسه می کردم. شاید در جانستان کابلستان و نیم دانگ پیونگ یانگ امیرخانی هم شرایط مشابه حامد عسکری داشته است اما تفاوت عمیق دو نویسنده قوت قلم آن ها بود. حادثه ای ساده با قلم امیرخانی می تواند تبدیل به ماجرایی جذاب بشود اما با قلم حامد عسکری آن جذابیت را نخواهد داشت گرچه که  به نظر می رسد تمام تلاش خود را می کند

سوال بعدی این است که ما از سفرنامه چه انتظاری داریم؟ انتظار داریم که نویسنده ما را با مقصد خود آشنا کند. این آشنایی مستلزم مشاهده مفصل و بعضاٌ سرک کشیدن در زوایای پنهان مقصد است. در مورد حج شاید کار سخت تر باشد چون هر فرد مسلمانی بارها و بارها در زندگی روایت حج را شنیده است. ما شاید هیچ وقت عربستان را ندیده باشیم اما به لطف تلویزیون و تعریف مداوم اطرافیان با زوایای مختلف آن آشنا هستیم. با این حساب نویسنده ای که قصد دارد روایت حج بنویسد پا در زمین دشواری گذاشته و باید برای مخاطب ارمغانی بیش از آنچه که می داند، داشته باشد. چیزی که به سختی در خال سیاه عربی پیدا می شود. شاید برای من جالب باشد که شرح لحظات حضور حامدعسکری در مسجد الحرام را در صفحه ی ایسنتاگرامش بخوانم ولی تمایلی ندارم که این لحظات را که عموماً شامل هیچ حادثه ی خاصی نیستند را در یک کتاب ببینم. به غیر از چند قسمت خاص مثل دستگیری توسط پلیس مدینه و دیدن محل شهادت شیعیان مدینه توسط عبدالله زبیر شاید کتاب چیز جدیدی برای عرضه نداشت و نویسنده تلاش کرده بود که این خلاء مشاهده را با روایت تاریخی پر کند. شاید این پیوند زدن مشاهدات و تاریخ در بدو امر جالب به نظر برسد اما تکرارش برای خواننده کسل کننده خواهد بود. نویسنده در هر مشاهده بعد از روایت مختصری از مقصد به حادثه عاشورا گریزی می زند و شاید قسمت عظیمی از کتاب همین گریزهای تاریخی باشد.

نمی توانم بگویم که از خواندن «خال سیاه عربی» پشیمانم. قسمت هایی از خاطرات کودکی حامد عسکری و همین طور قسمت هایی از روایت سفر برایم جذاب بود و حتی گاهی با کتاب خندیدم. اما می توانم به جرات بگویم این کتاب آن چیزی نیست که تبلیغ و معرفی می شود. و شاید بتوانیم ژانر جدیدی تحت عنوان «کتاب های اینستاگرامی» ایجاد کنیم و این کتاب را در زمره ی آن ها در نظر بگیریم. کتاب هایی که نثرهایی ایسنتاگرامی دارند و به واسطه اینستاگرام هم معروف می شوند.

پ.ن: البته اگر از حق نگذریم کتاب طرح جلد بی نظیری دارد. شاید دلم نخواهد چند بار بخوانمش ولی دلم می خواهد که بارها و بارها نگاهش کنم
        

22

          حامد عسكری شاعر و نویسنده جوانی است كه به روزنامه‌نگاری اشتغال دارد و در سال‌های اخیر کتاب‌ها و نوشته‌ها و شعرهایش به شهرت رسیده است. او گرچه بیشتر به‌عنوان شاعر شناخته شده اما برخی از آثار منثور او مانند «پری‌دخت» توان قلمی او در داستان‌سرایی را نشان می‌دهد و شاید به همین دلیل این اثر عاشقانه با استقبال بسیار گسترده‌ای روبرو شد و در فرصت كوتاهی چندین بار به چاپ رسید و جالب آن‌که یكی از قطعات این كتاب در فضای مجازی به‌عنوان یك متن مستند تاریخی كه در كتابخانه وزیری یزد نگهداری می‌شود دست به دست گردید.

حامد عسكری اخیراً از سفرنامه حج خود با عنوان «خال سیاه عربی» رونمایی كرد. كتابی خواندنی و شیرین كه آغازی خاص و فراموش‌نشدنی دارد. نویسنده با تدبیری درست، به‌جای آنكه از فرودگاه مبدأ یا لحظه‌های ورود به سرزمین حجاز شروع كند، دست خواننده را می‌گیرد و به گذشته‌های دور خود می‌برد تا جای پای نخستین ذهنیت‌ها و تصورات كودكی از خدا و سفر حج را نشان دهد و او را برای سفر آماده كند.

او در ابتدای كتاب می‌گوید:«خدای کودکی‌های من تا قبل از آن‌که مدرسه‌ای شوم، خدایی بود كه مادرم به من شناسانده بود» و در صفحات بعد به نرمی شرح می‌دهد كه چگونه معلم‌های دینی مدارس و نظام رسمی آموزش و پرورش آن خدای مهربان و نزدیك را به خدایی دور از دسترس و ناآشنا تبدیل کرده‌اند.

تعبیر خودش درباره آن خدای بعدی چنین است:«خدای معلم‌های دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینكی كائوچویی كه یك سری مقررات دقیق و منظم وضع كرده بود؛ سخت‌تر از مقررات مدرسه و هر كس دست از پا خطا می‌کرد، حسابش با آتش جهنم بود و سُرب داغ و میل گداخته به چشم، یك خدای اخمو و بی‌اعصاب كه انگار همیشه از دندان‌درد رنج می‌برد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود! از این خدا خیلی می‌ترسیدم.»

این سفرنامه به دلیل قلم خاص عسكری از نازک‌خیالی‌هایی شیرین و دلپذیر آكنده است و خواننده را کاملاً با احساسات و عواطف شخصی نویسنده درگیر می‌کند و با برداشت‌ها و تخیلات او همراه می‌سازد. در بخشی از كتاب می‌خوانیم: «اتاق جمع‌وجوری پیداکرده‌ام كه دنج است. مگر یك كاتب چه می‌خواهد برای نوشتن جز فراغتی و كتابی و سایه چمنی؟ سرانگشت‌هایم گزگز می‌کنند. کلمه‌ها می‌گویند:«اول من! اول من!» مثل كدخدای قبیله‌ای كه می‌خواهد جلوی مهمانش خرما ببرد، شیرین‌هایش، عسل دارهایش، برّاق‌هایش را سوا می‌کنم برای چیدن كنار هم.»

بعد اضافه می‌کند: «شهر رسول نازنین خداست و من با فونت نازنین دارم می‌نویسم. اندازه قلم را هم از سرخوشی می‌گذارم روی چهارده. فاصله بین سطرها را هم كم می‌کنم تا درخت كمتری قطع شود.»

او كه سال‌ها پیش در تجربه تلخ و سهمناك زلزله‌ی بم بسیاری از نزدیكانش را از دست داده بود برای ادامه تحصیلات خود به تهران آمد و ارتباط نزدیك و مستمری با مراكز و نهادهای فرهنگی پیدا كرد اما همچنان گرد و غبار تکانه‌های زلزله‌ی شهر مادری در نوشته‌های او پیداست و تعلق‌خاطرش به زادگاه و زیست‌بوم كهن از آثارش به مشام می‌رسد. حامد عسكری ریشه دارد و یادكرد مكرر از بم، بر این ریشه تأكید می‌کند. او با هوشمندی و ظرافت، خاطرات پراكنده كودكی و نوجوانی‌اش را با ذكر اطلاعات دقیق از زندگی مردم كرمان و شهر بم در جای‌جای كتاب نشانده و هویت مستقل خود را در نثر و زبان ادبی‌اش حفظ كرده است.

خانواده در این سفرنامه حضوری بسیار پررنگ دارد. شاید بیراه نباشد اگر این سفرنامه حج را كتاب مادر بنامیم و مگر می‌شود بی حال و هوای مادر به مدینه رفت؟ شمیم آسمانی محبت مادرها و مادربزرگ‌ها و اساساً تعلق عاطفی و رابطه‌ی گرم و صمیمانه با خانواده مثل گل سپید یاس كه لای صفحات كتاب بگذارند عطر خوش خود را به خواننده می‌رساند و مسیر زیارت را با سنگفرش احساس و مهر همراه می‌سازد.

حامد عسكری سفرنامه خواندنی حج خود را به «گل‌های ریز چادر نماز» همسرش تقدیم كرده كه «این سفر و سفرنامه» را از بركت دعای او می‌داند.


(منتشرشده در سایت الف کتاب:‌ https://www.alef.ir/news/3990307169.html)
        

17

          در قاموس کتابخوانی من یک کتاب فقط چند صفحه فرصت دارد که خودش را نشان بدهد، یعنی قلم نویسنده و متن و محتوا چشمم را بگیرد یا نگیرد! نه که مردودی ها را نخوانم، نه! فرق بین آنهایی ست که با خواندن شان لذت می بری و شارژ میشوی و آن دیگری‌هایی که معمولی اند!! و کتاب حامد عسکری با آن کلمات جدید و اصطلاحات با مزه و خاطرات شیرین کودکی و دلباختن به "نفس" به م مزه داد و کیفم را کوک کرد. و آن نگاه شاعرانه و لطیف، تشبیهات و توصیفات شعر گون که در یک سفرنامه حج حیرت آور بود، حداقل برای من. همان صفحه های اول، دفترچه کلمات جدیدم را کنار دستم گذاشتم و تا آخر کتاب، چندین صفحه پر کردم و برای منی که با هر کلمه جدیدی که یاد می گیرم سر ذوق می آیم حال خوب کنِ شادی آوری بود.

و چه توفیقی نصیب نویسنده شد بی هیچ انتظار و فیش خریدن و غصه ای افتادند در آغوش خدا. خیلی دلم میخواست می نوشتند که نفیسه خانم چه دعایی کردند و چطور خواستند که اجابت شد و آن اطمینان از کجا آمده بود؟ می نوشتید تا ما هم یاد بگیریم و همان مدلی با همان کلمات متوسل شویم، بلکه ما هم حاجت بگیریم! که ما توی قسمت شدن زیارت مشهدمان هم درمانده‌ایم.

برجسته ترین و نغزترین نکته کتاب، همراه شدن با فردی بود که در زندگی عادی اش، معمولی نبود. نه به خاطر اینکه نویسنده و مشهور بودن؛ نه! چون که دلباخته حضرت امیر و آتش گرفته با غم حسین علیه السلام، هیاتی و روضه خوان و مبتلا بوده اند... و کلمه هایشان... کلمه ها و واژه هایی که رنگ و بوی هیات، سینه زنی و مشکی پوشی و روضه خوانی داشتند. آن گریز زدن به روضه با هر زیارت و مسجد و واقعه تاریخی کار هر کسی نیست، فقط یک دلسوخته کربلا و شیفته اهل بیت می تواند برود مدینه و مکه، هم حاجی بشود و هم کربلایی به واسطه اینکه با صلی الله علیک یا اباعبدالله هم میشود زائر شد.
        

9

          همان اول کار که کتاب را باز کردم صفحه اول من را با خودش کشید و برد. دوتا مقدمه¬طور بود. ماجراهایی که اشک به چشمم نشاند. جایی که مادر، مأمور خداوند می¬شود برای پاک¬نویس کردن دفتر ریاضی و جایی که بی¬بی حج ندیده چشم از دنیا فرو می¬بندد. یا آنجا که با دوربین قرمز روحم پرت می¬شود به روزهایی که من هم یکی از همین دوربین قرمزها داشتم. یک حلقه فیلم که با هر دکمه یک تصویر نشانت می¬داد. از زمزم و طواف گرفته تا سعی و عرفات. آن¬وقت¬هایی که چیزی به اسم سرچ نمی¬شناختیم تا با تایپ یک جمله هزاران تصویر جلوی چشممان صف بکشد. این مقدمه¬ها را دوست دارم. آن¬قدر که دوست دارم همه کتاب بشود مقدمه. 
یک بار با یک دوست نویسنده¬ای درباره¬ئ یک سفرنامه¬ئ اربعین صحبت می¬کردیم. بحث¬مان رسید به اینجا که اینها هیچ¬کدام سفرنامه نیستند. سفرنامه ویژگی¬هایی زیادی دارد که هیچ¬کدام از این کتاب¬ها از آن بهره نبرده-اند. اکثر سفرنامه¬هایی که من خواندم از آنجایی شروع می¬شود که پول نداشتیم و پول جور شد. و چه کردیم و کجا رفتیم. نه فضا را توصیف می¬کنند. نه به جغرافیا و تاریخ محل اشاره می¬کنند. نه به عوامل سیاسی اقتصادی توجه می¬کنند. تفاوت¬ها را شرح نمی¬دهند. آدم¬ها را هم آنطور که باید نمی¬بینند. نه در سفرنامه¬ئ اربعین و نه در سفرنامه¬های دیگر. ( شاید خیلی از ما، خودمان اطلاعات زیادی داشته باشیم. اما سفرنامه¬ها قرار است بمانند برای نسل¬های بعدی که بخوانند و ببینند) خیلی¬هاشان روزنوشت¬هایی است که حتی زبان زیبایی ندارد. 
«خال سیاه عربی» اما زبان زیبایی دارد. جاندار و حس¬دار. یک¬جوری که میخ¬کوبت می¬کنند. وقتی قلم در دست شاعر باشد جملات به خودی خود خواندنی می¬شوند. وزن جملات. انتخاب کلمات. بدیع بودن عبارات. قبل از خواند کتاب دوستی گفت«کتاب، کتابِ خوبی نیست. همه¬اش دل¬نوشته است. اگر دلنوشته دوست داری بخون.» دلنوشته دوست ندارم. اما خواندم. مقدمه¬هایش هم که خوب بودند. بعد از مقدمه رسیدیم به همان¬جایی که «نه پول داشتم نه قصد سفر». مثل همان سفرنامه¬های کربلا. خوب اگر در ادامه¬ئ این جملات اتفاقی بیفتد که اشک به پشت پلک هجوم بیاورد، می¬شود دلنوشته؟ 
دلنوشته که نیست. اما راستش از شما چه پنهان خیلی سفرنامه هم نیست. حداقل بخش مدینه¬اش نیست. وقایع به ترتیب و بی¬توالی نوشته شده.  انگار نویسنده از هرجایی که عشقش کشیده نوشته. قشنگ نوشته اما یک جوری نیست که عطش من را از مدینه سیراب کند. توی مدینه پرسه نزده تا کوچه¬پس¬کوچه¬های مدینه را برایم به تصویر بکشد. انگار که خیال کرده منِ خواننده پیش از او بقیع را دیده¬ام و خودم می¬دانم کجا به کجاست. من از بقیع چه دیده¬ام جز یک نرده و چند قبرِ خاکی. مسجدها هم همینطور. تصاویر بدون جزئیات هستند. مدینه را آن¬قدر که باید نمی¬بینم. حتی پیش¬تر از مدینه نمی¬دانم این گروه چند نفره¬ای که برای ساخت مستند سفر کرد¬ه¬اند با کاروانی همراه شده¬اند یا خودشان برای خودشان یک گروه هستند. اصلاً همین مسافرِ ما که چند روز قبل از سفر از رفتنش باخبر شده آیا آموزش دیده یا آموزش سر خود بوده؟ بالأخره حج آدابی دارد و یک چیزهایی را باید قبل از سفر دانست. یک سؤالهایی هست که تا آخر سفر هم پاسخی به آنها داده نمی¬شود. اما بعضی اتفاقات هستند که دود از سر بلند می¬کنند. مثل دستگیری نویسنده به خاطر عکاسی از  بقیع یا کلید در دست گرفتن و باز کرد در مسجد¬النبی. روایت¬های ناب و دسته اول که خودشان یک مایه-ئ پر و پیمان برای یک داستان جذاب هستند. یک وقتی داستانش را نوشتم بدانید از اینجا الهام گرفتم. 
در مکه اوضاع فرق می¬کند. انگار موتور شاعرِ نویسنده تازه روشن شده باشد. تصاویر شفاف¬تر و گویاتر هستند. گویا تازه چشم به جزئیات باز کرده. در کنار مکه¬ئ امروز سری هم به تاریخ می¬زند. در مکه چیزهای بیشتری می¬بینیم. چیزی بیشتر از چیزی که یک حاجی می¬بیند. آشپزخانه¬ای که غذای حجاج را طبخ می¬کند و موزه¬ای که شبیه موزه نیست و... کعبه و صفا و مروه را با چشم می¬بینم. و همه¬ئ مکه را.  اما فقط دیدن نیست که کتاب را خواندنی کرده. مکه و مدینه¬ای که با کلمات ناب به تصویر کشیده می¬شوند و من مدام زیر جملات خط می¬کشم. مثلا«بقیع خاک پوک و تردی دارد. باران بزند گل می¬شود. ورِ کشاورززاده¬ئ ذهنم می-گوید: این همه برای کبوترها گندم می¬ریزند، چرا سبز نمی¬شود؟ چرا بقیع گندم¬زار نمی¬شود»  «سیدالشهدا یک مشت نمک توی حنجره¬ئ حیدر ریخته. بس¬که سوزناک می¬خواند. بقیع بی روضه نمی¬شد. روضه¬خوان را هم حالا انگار خود صاحبان این سرزمین فرستاده¬اند»  « هنوز خورشید خیلی گیسوان گندمی¬اش را روی شانه¬های مدینه شلال نکرده. رنگارنگ مسلمان دارند می¬روند سمت هتل¬هایشان» «توی مدینه اما قصه فرق می¬کند. هرکس را بخواهی صدا کنی و اسمش را ندانی، می¬گویی محمد. یعنی توی مدینه بلند بگویی محمد، همه سر برمی¬گردانند و فکر می¬کنند با اویی» «خدایا امتحان¬های ما را از جاهایی که هنوز درس نداده¬ای نگیر. ضعیفیم. خراب می¬کنیم. مضحکه¬ئ فرشته¬هایت می¬شویم. الهی آمین» « انگار مرده¬ام. انگار دارم مرگ را تمرین می¬کنم» «هندزفری گذاشته¬ام. یک عاشورا راه است تا کعبه» « راحت¬تر و شیرین¬تر از صلوات چیزی نیست. پا سست می¬کنم از گروه عقب بیفتم، به حرف نگذرد» « صدای اذان¬ها به هم می¬آمیزد. یک جور خاصی می¬شود؛ یک جور خاصی که نمی¬توانی هیچ¬جا پیدایش کنی.» 
و این عبارت آخر پرتم می¬کند به نماز صبح¬های ایستگاه¬های بین راهی مشهد. دَرهم نماز خواندن¬های مردانه که مثل صدای بال زدن ملائک روحم را پرواز می¬دهد. و همان لحظه آرزو می¬کنم که یعنی می¬شود یک روزی من هم صدای این اذان¬های به هم آمیخته را بشنوم؟
و دوباره کتاب را ورق می¬زنم و می¬بینم مدینه¬ئ کتاب پر است از عبارات خط کشیده. حامد عسکری مدینه را انگار با قلبش سفر کرده و مکه را با چشمش. و یک لبخند می¬نشیند روی لبم که پشیمان نیستم از خریدن و خواندن این کتاب. شما هم «به خال سیاه عربی» اعتماد کنید.


        

5

          تابستان 1400 برای من که جهتِ یک زیارت چندروزه، باید سالها در خانه ی خدا پاچه‌خاری میکردم؛ یک رویاییِ تمام ناشدنی بود. چهل روزِ طرح ولایت را مشهد بودم و با وجود التقاط لهجه ای و زبانی -چرا که دانشجو از همه جای ممالک اسلامی ریخته بودند توی دوره-؛ خودم را مشهدی می‌پنداشتم. هنوز بیست و چهار ساعت از برگشتنم از مشهد به خانه نگذشته بود که اربعین رفتیم عراق و هر آنچه امام و امامزاده آنجا بود هم -به لحاظ زیارت- درو کردم. همین ها دلیل کافی و وافی به ورِ بوالهوس ذهنم -که حالا اندکی معنوی شده بود- میداد که: "آخ چه شود یک مدینه ای هم برویم معصومین آنجا را زیارت کنیم و بزند عد همان موقع که ما مکه‌-مدینه ایم امام زمان ظهور کند؛ آنوقت تیک زیارت همه ی ائمه توی تودولیست‌مان را می‌زنیم و اصلا تو بگو سعادتی از این بالاتر؟" نه که یک چندرغاز حقوقی هم فرهنگیان میداد ( و میدهد)؛ حس میکردم دیگر دستم رفته توی جیب خودم و یکجوری شاید متمول حساب میشوم که باید بروم حج‌م را به جا بیاورم. تازه یک استاد فقه هم داریم که من حس میکنم روح بانو مجتهده امین گاهی تویش حلول میکند. جناب استاده مستطابه از آنهایی بوده که برای راهنمایی زوار رفته حج و هی هروقت حرف حج میشود میگوید: دعا کنید توی جوانی قسمتتان بشود.

سر همین هرچندوقت یکبار جستجو میکنم «حج دانشجویی» و هر بار با سایت به روز نشده و قدیمی «ستاد عمره و عتبات دانشگاهیان» به بن‌بست می‌خورم. راستش را بخواهید تازه همین چند روز پیش فهمیدم که قدِ اوضاع اقتصادی ام عمرا به حج عمره هم نمیرسد؛ چه رسد به حج واجب. تازه همه ی اینها را اگر بگذارم کنارِ اینکه باید چندسال صبر کنم تا نوبتم شود؛ با یک حساب سر انگشتی برای من حج واجب رفتن تا آخر عمرم، احتمال ناممکنی میزند. (از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان وقتی زورم می‌آورد که نمیتوانم بروم؛ فحش و فضاحت است که به عربستان سعودی می‌بندم و همه ی تقصیرها را حواله اش میکنم -که کم بیراه هم نمی‌گویم البته- و بعد هم یک دعای ظهور می‌چسبانم تنگ فحش هایی که با ارفاق میشود اسمشان را تبری گذاشت؛ تا بلکه امام زمان بیاید و ما مفت و مجانی سیل شویم سمت مکه.)

سرتان را دردنیاورم. حالا شما در نظر بگیر "خال سیاه عربی" را بدهی به یک همچین آدمی که اینقدر مریض‌گونه خواهان حج است (و نه لزوما به قصد خلوص و به جا آوردن واجب، شاید چون فقط "دلش" میخواهد؛ وگرنه من که خودم میدانم چقدر رابطه ام با خدا شکرآب است).

من روایت را، و روایت حج را، و روایت حج از حامد عسکری را خیلی دوست دارم. روایتِ من بود انگار، با این تفاوت که من آن جسارت و پررویی حامد عسکری را ندارم (شما نگاه به قمپز درکردن‌م نکنید) و همین ها هم خودش موجبات حسادتم به این مرد را خیلی زیاد فراهم می‌کرد.

برای من که قلمم یکجورِ بی هویتِ نامعلومِ همه جایی و هیچ‌جایی‌ست؛ ترکیب های امروزی و جدید حامد عسکری دلنشین است. اما این برای پدرم که یک زمانی کتابخوان قهاری بوده و دادم که کتاب را بخواند، این ترکیبات نامأنوس میزد؛ البته او هم ارتباط خاص خودش را با کتاب برقرار کرد. و به جز این نقد البته، به نظر من حامد عسکری وقتی بحث ائمه و تعریف و توصیفشان را وسط می‌آورد؛ خیلی انگار بی مقدمه سراغشان میرود و مستقیم گویی اش بیشتر شبیه یک واعظ و سخنرانِ احساساتی است تا یک نویسنده ای که بخواهد با کلامش طنازی کند. البته این نظر من است و در اندیشه ی آبدوغ‌خیاریِ حقیر (که شاید حاصل نفاق، ترس، راضی نگه داشتن همه و امثال اینهاست) نظر "همه" بر نظر خودم اولویت دارد و درست تر است، و اصلا مرا چه به این غلط ها که بخواهم نظر بدهم و نقد بنویسم؟ ولی خب از آن جهت که "لاتی دنده‌عقب ندارد"؛ حرفمان را زده ایم و از همین تریبون اعلام میکنیم که تبعاتش (نظرات شما) را هم می‌پذیریم.

پ.ن۱: ببخشید یادداشتم خیلی پرت است و پایان باز؛ گویی پرنده ای که به هر جایی یک نوکی زده... و باز ببخشید که طولانی است...

پ.ن۲: خیلی ناخودآگاه انگار استاد جوان داشت توی مغزم با آن لحن خاص خودش یادداشتم را دیکته میکرد. "یک جوری" ها و "انگار" و "خیلی انگار"های زیادِ توی متنم حاصل تاثیرات ایشان است.

پ.ن۳: و من الله توفیق(:

        

19