یادداشت‌های ꧁༒☬ 𝓜𝔂𝓼𝓽é𝓇𝓪 ☬༒꧂ (137)

          وقتی «وینک پاپی میدنایت» رو می‌خونی، انگار وارد قصه‌ای می‌شی که هر برگش پر از سایه و نور، حقیقت و دروغ، و جادوی عجیبیه که مرز بین خیال و واقعیت رو محو می‌کنه. سه صدا، سه شخصیت، مثل سه ساز مختلف در یک سمفونی، دائم با هم می‌پیچن و گاهی هماهنگ، گاهی آزاردهنده، اما همیشه پرکششن.

وینک مثل جادویی پنهان، پر از راز و افسانه‌ست.
پاپی آینه‌ایه از غرور و تلخی، دختری که زیبایی و تاریکی با هم تو وجودش می‌جوشن.
و میدنایت، پسری که مدام بین این دو دنیا سرگردونه، مثل کسی که توی جنگل دنبال راهیه اما هر بار عمیق‌تر تو مه گم می‌شه.

حس منِ خواننده؟
این کتاب مثل خوابیه که نصفه‌شیرین و نصفه‌هولناکه. گاهی دلت می‌خواد لابه‌لای جملات بمونی و توی همون فضا قدم بزنی، گاهی هم قلبت تندتر می‌زنه چون نمی‌دونی کدوم‌یک از سه صدا راست می‌گه و کدوم فقط داره بازی می‌کنه.

به‌نظرم «وینک پاپی میدنایت» بیشتر از اینکه فقط یک داستان باشه، یه حسه؛ حسی از راز، تنهایی، و اون جادوی غریبی که فقط تو کتاب‌های فانتزی خوب پیدا می‌کنی. 🌙✨
        

9

          درست وقتی که همه چیز تکراری و خاکستری‌ست...
وقتی نظم خسته‌کننده‌ی زندگی، لبخند را از لب‌ها دزدیده و خیال در گوشه‌ای خوابیده...
او می‌آید.
با بادی که از شرق می‌وزد، با چتری سیاه، کیفی قدیمی و نگاهی که انگار از جنس راز است.👒
نه با وعده‌ی معجزه می‌آید، نه با طبل و شیپور؛ آرام، بی‌صدا، اما با جادویی بی‌پایان.🔮
قدم‌هایش کوچه‌ها را روشن می‌کند، حضورش کودک را بیدار می‌سازد و دلِ بزرگ‌ترها را نرم می‌کند.
در کنارش، قوانین همچنان هستند؛ اما مهربان‌تر.
روزها منظم‌اند؛ اما بازیگوش.
زندگی همان زندگی‌ست، فقط با چاشنی خیال، رنگی تازه گرفته است.🪩
با او، نقاشی‌های خیابان دروازه‌ی ورود به جهان‌های دیگر می‌شوند.🖌
یک عصر معمولی، پر می‌شود از ماجراجویی، خنده، پرواز، و لحظه‌هایی که هیچ‌کس جز تو باورشان نمی‌کند.
و تو، برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، باور می‌کنی که جادو واقعی‌ست.🪄
اما او نمی‌ماند...
هر وقت که کارش تمام شود، هر وقت که دلت کمی گرم شده باشد، بی‌هیاهو می‌رود.
درست همان‌طور که آمده بود.
و فقط یک چیز از خودش به جا می‌گذارد:
حسی لطیف، شبیه رؤیا...
و خاطره‌ای که تا همیشه در دل کودک درونت روشن می‌ماند.📚
        

29