꧁༒☬ 𝓜𝔂𝓼𝓽é𝓇𝓪 ☬༒꧂

꧁༒☬ 𝓜𝔂𝓼𝓽é𝓇𝓪 ☬༒꧂

بلاگر
@h_1383
عضویت

آبان 1403

72 دنبال شده

197 دنبال کننده

                اینجا شروع یک قصه است…📖
نه از آن قصه‌هایی که مادربزرگ‌ها می‌گفتند،
بلکه از آن‌هایی که با جادو زاده شده‌اند...🔮
دنیایی که در آن، نور مهتاب روی پوست اژدهاها می‌تابد،
جادوگران زیر لب وردهایی می‌خوانند که آینده را تغییر می‌دهند،
و عشق...💞
در دل تاریکی می‌درخشد، درست مثل شعله‌ای کوچک در شب زمستانی.❄️🔥

من، دختری‌ام با قلبی لبریز از قصه…📜
قصه‌هایی از جادو، از معما، از دل‌هایی که برای هم می‌تپند،🪄
و نبردهایی که با هر نفس، جهان را از نو می‌سازند.✒️
گاهی در جلد یک ساحره فرو می‌روم،🧙🏻‍♀️
گاهی همراه قهرمانی گمشده می‌جنگم،⚔️
و گاهی فقط می‌نشینم کنار پنجره‌ای خیالی و صدای باران را می‌شنوم...💧
بارانی که روی برگ‌های یک جنگل افسانه‌ای می‌بارد.🌿

اگر تو هم دلت برای دنیایی تنگ شده که منطق در آن کم‌اهمیت است،💔
و احساس، جادو، و خیال همه چیز را می‌سازند...👑
اگر هنوز در وجودت کودکی هست که دنبال اژدهاها می‌دود و در دل شب دنبال ستاره‌های سخنگو می‌گردد،
اینجا، درست همین‌جا، خانه‌ی توست.📚

🖤 خوش آمدی به جهان من؛
جایی که کلمات، جادو می‌کنند
و قلب‌ها...❤️‍🔥
با هر ورق، عاشق‌تر می‌شن.👑
.............
              
Haniye83h

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ✨ کتاب اگر فانوس‌ها حرف می‌زدند برای من مثل پنجره‌ای بود رو به گذشته‌ای پر از درد و اندوه؛ گذشته‌ای که در هیروشیما رقم خورد. داستان، با زبانی ساده و لطیف، رنج انسان‌هایی را بازگو می‌کند که ناگهان همه‌چیزشان در آتش و خاکستر فرو ریخت.

هر صفحه‌اش یادآور روزگاری بود که مردم هیروشیما با سختی‌های غیرقابل‌تصور دست‌وپنجه نرم می‌کردند؛ با از دست دادن خانه‌ها، خانواده‌ها و حتی امیدشان. اما در دل همان تاریکی، فانوس‌های کوچک، نشانه‌ای از عشق و انسانیت باقی مانده بودند.

این روایت برایم هم غمناک بود و هم زیبا؛ غمناک چون درد آدم‌ها را لمس می‌کردم و زیبا چون در دل آن همه ویرانی، هنوز نشانه‌هایی از امید و زندگی می‌درخشید. انگار فانوس‌ها نه فقط روشنایی، بلکه خاطره‌ها و آرزوهایی بودند که نمی‌خواستند فراموش شوند.

کتاب اگر فانوس‌ها حرف می‌زدند به من یاد داد که پشت هر فاجعه‌ی بزرگ، قصه‌های کوچکی از عشق، مقاومت و دلتنگی پنهان است… قصه‌هایی که باید شنیده شوند تا هیچ‌وقت تکرار نشوند.
      

36

        وقتی «وینک پاپی میدنایت» رو می‌خونی، انگار وارد قصه‌ای می‌شی که هر برگش پر از سایه و نور، حقیقت و دروغ، و جادوی عجیبیه که مرز بین خیال و واقعیت رو محو می‌کنه. سه صدا، سه شخصیت، مثل سه ساز مختلف در یک سمفونی، دائم با هم می‌پیچن و گاهی هماهنگ، گاهی آزاردهنده، اما همیشه پرکششن.

وینک مثل جادویی پنهان، پر از راز و افسانه‌ست.
پاپی آینه‌ایه از غرور و تلخی، دختری که زیبایی و تاریکی با هم تو وجودش می‌جوشن.
و میدنایت، پسری که مدام بین این دو دنیا سرگردونه، مثل کسی که توی جنگل دنبال راهیه اما هر بار عمیق‌تر تو مه گم می‌شه.

حس منِ خواننده؟
این کتاب مثل خوابیه که نصفه‌شیرین و نصفه‌هولناکه. گاهی دلت می‌خواد لابه‌لای جملات بمونی و توی همون فضا قدم بزنی، گاهی هم قلبت تندتر می‌زنه چون نمی‌دونی کدوم‌یک از سه صدا راست می‌گه و کدوم فقط داره بازی می‌کنه.

به‌نظرم «وینک پاپی میدنایت» بیشتر از اینکه فقط یک داستان باشه، یه حسه؛ حسی از راز، تنهایی، و اون جادوی غریبی که فقط تو کتاب‌های فانتزی خوب پیدا می‌کنی. 🌙✨
      

13

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه
ارباب دزدهااژدهاسوارهزارتوی پن

به دنیای فونکه خوش آمدی🔮

6 کتاب

در دل کتاب، جادو نفس می‌کشد📜 وقتی که داستان، در را باز می‌کند... آن‌سوی کلمات دروازه‌ای از جوهر✒️ قصه‌ای از دل جوهر میان سایه‌ها و جوهر نجوای کتاب‌های زنده سفر به دنیایی که واقعی‌تر از خیال است... بعضی نویسنده‌ها فقط با کلمات نمی‌نویسن، با جادو نفس می‌کشن. کورنلیا فونکه یکی از اون نویسنده‌هاست. نه‌فقط قصه‌گو، بلکه خالق دنیاییه که وقتی پات بهش برسه، دیگه برگشتن ساده نیست... فونکه برای آدمایی می‌نویسه که به صدای ورق زدن کتاب گوش می‌دن، که باور دارن گاهی یک جمله می‌تونه دروازه‌ای به جهان دیگه باز کنه. یکی از همون جادوگرهای قصه‌گوئه. کسی که دنیاش پر از کتاب‌هایی‌یه که حرف می‌زنن، سایه‌هایی که پاورچین دنبال حقیقت میان، و قهرمان‌هایی که هیچ‌وقت اون‌طور که فکر می‌کنی، ساده نیستن. در دنیای او ، حتی خوندن یک کتاب ممکنه تو رو به درونش بکشه، یا کاری کنه که شخصیت‌هاش قدم به دنیای تو بذارن… و این، هم ترسناکه، هم قشنگ… هم واقعی‌تر از چیزی که فکر می‌کنی. تو قصه‌هاش، کتاب‌ها زنده‌ان، جوهرها نفس می‌کشن، سایه‌ها حرف می‌زنن و اژدهاها از دل نقاشی بیرون میان. اما هیچ داستانی بدون قهرمانش کامل نیست... اینجا دخترِ کنجکاوی هست که جرئت داره به دل خطر بزنه، مردی هست که کتاب‌ها رو نه فقط می‌خونه، بلکه باهاشون زندگی می‌کنه... دختری که نقاشی‌هاش به حرکت در‌میان و پسرکی که از دل سکوت، نوری به جهان می‌تابونه. شخصیت‌هایی که توی ذهن نمی‌مونن… توی قلبت ریشه می‌زنن. اگه از اون آدمایی هستی که: 🌌 با بوی کتاب کهنه دل‌تنگی می‌گیری، 🗝 هنوز ته قلبت منتظری یه روزی کسی بهت بگه «تو از یه دنیای دیگه‌ای»، 🌿 یا حس می‌کنی جادویی که گم شده، هنوز یه جایی توی واژه‌ها زنده‌ست… پس وقتشه دنیای فونکه رو کشف کنی.

21

آپولو؛ شبح تاریکیآپولو؛ مارپیچ آتشینآپولو؛ مقبره ی بیدادگر

اگر نیمه‌خدایی، این کتاب‌ها دنیای توئن!👑

18 کتاب

به دنیایی قدم بذار که خدایان هنوز بیکار ننشستن، هیولاها همچنان در کمینن و قهرمان‌ها… خب، اونا فعلاً مشغول نجات دادن جهانن!⚔️ اگه فکر می‌کنی اسطوره‌ها فقط مال کتاب تاریخن و خدایان یونانی و مصری بازنشسته شدن، باید با دنیای ریک ریوردان آشنا بشی. چون اینجا همه سرشون شلوغه!🔮 نوجوان‌هایی که ناگهان می‌فهمن باباشون یه خدای معروفه (یعنی تولدت مبارک؟!)، اردوگاه‌هایی که توش به‌جای شنا و والیبال، آموزش بزن‌بزن با هیولا می‌دن، و خدایانی که گاهی با عظمت میان… و گاهی واقعاً نمی‌دونی بخندی یا گریه کنی!😂😭 دنیای ریک پره از ماجراهایی که هم خنده‌دارن، هم هیجان‌انگیز، هم اشک دربیارن. یه جا ممکنه وسط جنگ با یه هیولا باشی، یه دقیقه بعد تو جشن خدایان دعوت شی، و در نهایت بفهمی یه گربه سخنگو قراره سرنوشتت رو تغییر بده! اگه دنبال داستان‌هایی هستی که هم دلت رو ببرن، هم سرت رو گیج کنن (با این‌همه اسم عجیب و افسانه)، و هم تهش بگی "آخ جون جلد بعدی!"، خب، خوش اومدی!📚 حالا این کتاب‌ها قراره ببرنت وسط این دنیای شلوغ پلوغ:

50

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.