یادداشت 𝖕𝖆𝖗𝖆𝖉𝖎𝖘𝖊🔮
4 روز پیش
درست وقتی که همه چیز تکراری و خاکستریست... وقتی نظم خستهکنندهی زندگی، لبخند را از لبها دزدیده و خیال در گوشهای خوابیده... او میآید. با بادی که از شرق میوزد، با چتری سیاه، کیفی قدیمی و نگاهی که انگار از جنس راز است.👒 نه با وعدهی معجزه میآید، نه با طبل و شیپور؛ آرام، بیصدا، اما با جادویی بیپایان.🔮 قدمهایش کوچهها را روشن میکند، حضورش کودک را بیدار میسازد و دلِ بزرگترها را نرم میکند. در کنارش، قوانین همچنان هستند؛ اما مهربانتر. روزها منظماند؛ اما بازیگوش. زندگی همان زندگیست، فقط با چاشنی خیال، رنگی تازه گرفته است.🪩 با او، نقاشیهای خیابان دروازهی ورود به جهانهای دیگر میشوند.🖌 یک عصر معمولی، پر میشود از ماجراجویی، خنده، پرواز، و لحظههایی که هیچکس جز تو باورشان نمیکند. و تو، برای اولینبار بعد از مدتها، باور میکنی که جادو واقعیست.🪄 اما او نمیماند... هر وقت که کارش تمام شود، هر وقت که دلت کمی گرم شده باشد، بیهیاهو میرود. درست همانطور که آمده بود. و فقط یک چیز از خودش به جا میگذارد: حسی لطیف، شبیه رؤیا... و خاطرهای که تا همیشه در دل کودک درونت روشن میماند.📚
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.