یادداشت‌های فهیمه حدیدی (131)

فهیمه حدیدی

فهیمه حدیدی

4 روز پیش

          اولین و تنها زندگی نامه موجود از استاد تمام ، دانشمند و محقق بزرگ شهید علیمحمدی که از زبان همسر روایت شده است. از این جهت منبع دست اول و قابل توجهیست. اینکه چقدر آدم سرسخت ، پرتلاش و متعهدی در یادگیری بودن خیلی تحسین برانگیزه... و به آدم یادآوری می کنه تو کجاهستی ؟! چقدر از دانش و عنوان تحصیلت مایه داری؟...

اما من توی این کتاب دنبال " زن  دانشمند و محقق"می گشتم! اونجایی که دکتر علیمحمدی بعضا دانشجوهای دختر رو با انگیزه و پرتلاش می دید در پروژه ها و ناراحت بود ازینکه بعد از ازدواج از کارها و فضای علمی کنار میرن. اون قسمت از ماجرا که همسر خودشون هم برای همراهی تحصیل ایشون ، نقش خانه داری رو با مسئولیت هایی سنگین پذیرفتند و پس از اتمام تحصیل دکتر در بهترین دانشگاه های ایران و فرصت های بین المللی؛ سهم همسر ایشان از تحصیلات آکادمیک بعد از سال ها وقفه، رشته روانشناسی در دانشگاه آزاد بود.
ابدا نمی خواهم این الگو را زیر سوال ببرم، این الگو بر اساس عشق و مسئولیت پذیری دو انسان برگزیده شکل گرفته است. اما بسیار دنبال خودم می گردم! اینکه دانشجو‌ و محقق دختر در یک رشته علوم پایه جایش کجاست...کجا می ایستد، کجا شتاب می گیرد و می دود ....و اصلا چقدر می ارزد؟!
در نهایت اینکه قلم کتاب کمی انعطاف ناپذیر بود و می توانست خوشخوان تر و پیوسته تر نگارش شود.

پ،ن: برای مثال همسر شهید دانشمند هسته ای دکتر شهریاری هم رشته ایشان است_در زمانی که اصلا متداول نبوده برای خانم ها_ ، آنچه از این کتاب گفتم صرفا یک مثال بود. اما فکر می کنم الگوی این کتاب بیشتر پذیرفته شده باشد.
        

25

6

          آبی نفتی عزیز!
ایده نخست نویسنده حرف نداشت! معتقد بود آینده و تخصص آدم ها را نباید نتیجه تست زنی خودشان و بدتر از آن نتیجه پاسخ برگ چهارخانه ای همسالانشان مشخص کند... این که کنکور آدم ها را دکتر و مهندس و معلم و این و آن کند فاجعه است. تخصص آدم ها باید حاصل نحوه زیستن شان باشد و‌ مهندس عمرانی واقعا زیست مهندسانه ای داشته است. اینکه استعدادهای گوناگون از کودکی بستری برای ظهور داشته باشند و کودک در هر یک از استعداد ها و علایق خود آرام آرام ورزیده شود. آیا به متخصص های یک بعدی نیازمندیم؟! تقریبا امکان پذیر نیست که آدمی فقط و فقط یک کاره باشد! منبع نوری ما یک‌ جهت تابش ندارد! ما یک منبع پرنور پراکنده می خواهیم که پرتوهایش جهت های گوناگونی را نشانه می رود ، اما فرد توانمند می تواند لنز اش را جای درست بگذارد و این پرتوهای پراکنده را متمرکز کند روی یک نقطه. نقطه ای که سرخ و گداخته می شود و  کارهای نشدنی را شدنی می کند. مهندسی که نقشه کشی میداند و‌نقاشی هم بلد است ، مهندسی که فوتبال چشیده است و‌روابط اجتماعی را مزه مزه کرده است. از فارغ التحصیل فلان دانشگاه مطرح که با مدرک دکتری از غار تنهایی اش بیرون آمده است، خیلی بلند تر می بیند و انعطاف پذیر تر زندگی می کند. برای همین دنبال یک استخدام معمولی نیست! خلاق است و‌خالق می شود، از جنس آبی نفتی.

پ،ن۱:  کتاب یک ویژگی خاص_ دلم نمی آید بگویم ایراد_ دارد ، که در فصل های وسط تا پایان بیشتر نمود می کند. آن هم یک سری اطلاعات و‌اصطلاحات فنی است! من دوستش داشتم و یک چیزهایی اش را هم با زیرنویس نویسنده می فهمیدم. به طور کلی جذاب بود اما نمی دانم برای یک فروند آدم بیزار از ریاضی و فیزیک ،چه حسی را منتقل کند.

پ،ن ۲: یکی از نقاط اوج داستان برای من ،آنجا بود که متصور بودند دانش فنی ساخت پمپ  در ایران وجود دارد و امکانات، قطعات و کارخانه سازنده ای نیست. و بعد از بررسی متوجه شدند حتی یک پایان نامه که طراحی این دستگاه را انجام داده باشد هم در تمام دانشگاه های ایران وجود ندارد!!! خیلی حرف است که یک دانشکده فنی مهندسی و یک ساختمان علوم پایه به کجا می رود و دانشجوهایش را به چه کارهایی مشغول می کند ...
        

26

          موقعیت : از آخرین یادداشت کتابت یک ماه  و چند روز میگذره...
توی این یک ماه چهار پنج جلد کتاب جذابو تموم کردم[ فقط تموم ! چون مطالعه بعضی هاشون از قبل تر شروع شده بود]
یادداشت نوشتن یادم نرفته! ولی دوست دارم خرد خرد بنویسم.
و یکم زمان صرف کنم تا حس و حال مطالعه کتاب مربوطه دوباره یادم بیاد...

در روزگار آلودگی رو‌ از این جهت دوست داشتم که نویسنده اش یک فیزیکدان ادیب بود. تعریفش از ریاضیات و تلاشش برای مدلسازی پاندمی کرونا با زبون خیلی ساده رو خیلی زیاد دوست داشتم. این دقیقا همون چیزاییه که از تو ذهن یه دانشمند درمیاد، ریاضی وقتی میزنه به مغز استخون آدمیزاد و هنوزم نمی تونه از ادبیات علاقه قدیمی اش دل بکنه میشه :" در روزگار آلودگی" ... نگاهش جدید بود و موضوعش هم خاص، کرونا که با وجود اینکه چندسالی بیشتر ازش رد نشده کم کم داره فراموش میشه ، آنقدر که ما آدم های امروزی مصریم به یک عجله و شتاب دسته جمعی ! یه قرارداد نانوشته برای فراموش کردن و فراموش شدن...
این وسط چی میمونه؟! بله کتاب! مطمئنم آدم های زیاد دیگه ای توی روزگار آلودگی فکرهای حتی خلاقانه تری داشتن ، بعضیا حتی یادداشت نویسی هم انجام میدادن...اما به محض تزریق دوز سوم واکسن ، کی دنبال چاپ و جمع آوری تجربه ها و‌ثبت روزهای پاندمیه؟ خب احتمالا ویال خالی واکسن! چون اون دیگه وظیفه اشو انجام داده و تو این زندگی شغلی نداره... باقی عمرشو بره سر وقت همین‌کار! بهتر از دفن شدن تو زباله های بیمارستانی نیست؟!

        

34

          گذرتون به تجریش می افته؟ بازار شلوغ و رنگارنش. دست فروش ها و خوراکی های متنوع. شلوغی و جریان تند‌تر از معمول زندگی. گوشه ای امن و آرام ، هیاهوی تجریش پشتش به حرم امامزاده صالح گرمه. امام زاده صالح با آسمون فیروزه ای ، کیسه های نمک نذری و پله های رسیدن به صحن! اونجا یه ردیف مزار سنگی هست‌که یکی شون شعر قشنگی رو بی صدا میخونه: " بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در ، الا شهید عشق به تیر از کمان‌دوست ... "زیر اون سنگ‌پیکر دکتر فخری زاده است ، مردی که فیزیک و شعر رو با هم می فهمید! با دنیای شاعرها بیگانه نبود. عاشق ادبیات بود و انتخاب این بیت حسن سلیقه شو نشون‌ میده ...
اما این‌ کتاب؛راستش شاهد همون شعره‌‌‌.. یه نفر آدم‌معاصر به نام مرتضی عبداللهی که واقعا حسرتی نداشت. نه ازین پیچوندنی ها که اگه به هرچی اتفاق می افته و‌تقدیر خداست راضی باشی پس  غصه و حسرت نداری... نه‌خیر! حسرت نداشتن راستی راستی. آقا مرتضای عبداللهی برای همه چیزهایی که میخواست تلاش کرد، حتی برای بدست آوردن همسرش. این‌آدم‌با پافشاری همه چیزهایی که دوست داشت از خدا گرفت. شاید واسه همین‌ نهایت تلاش بود که هیچ حسرتی گوشه قلب بزرگش نبود.
تازه به جز به دست آوردن ، نگه داشتن هم بلد بود! این ها که‌جدیدا مد‌شده می گوییم که" نگاه داشتن از به دست آوردن محترم تر است..." من‌اما فکر می کنم هر دو‌به یک‌اندازه مهم اند. و آدمِ کتاب جوری زندگی‌کرد که از اون کسی که بدست آورده مراقبت کنه و زندگی توی "خونه ی قشنگشون" رنگ و‌لعابی داشته باشه که فردا روز که وقت جهاد رسید حسرتی به دلش نمونده باشه ، با دست و پایی که نمی لرزه رفت ... همون دست و‌پایی که نلرزید و اومده بود‌خواستگاری ، همون دست و پایی که نلرزید‌و و زد به دل کسب و‌کار ، همون دست و‌پایی که رفت و مستقیم دست آقا مرتضای عبداللهی رو‌گذاشت تو دست خدا... راسته میگن شهیدا نگاه می کنن صورتِ خدا رو؟! ...
        

31

          خیلی اتفاقی مطالعه "مزه شناس" ، با مطالعه "انقلاب خاله بازی نیست" همزمان شد. هردو رو هم از کتابخانه گرفتم ، البته از دو کتابخانه و از قفسه هایی با شکل و شمایل متفاوت‌. ولی هر دو تا کتاب داستان انقلاب کمونیستی چین هست. تفاوت‌در راوی هاست! انقلاب خاله بازی نیست ، از زبان یه دختر از خانواده سطح بالا روایت شده و نقطه مقابل کاملا نادیده گرفته شده و حتی یه سوال مهم : "اگر اونطوری که دختر تعریف می کند پیش از قدرت گرفتن کمونیست ها همه چیز خوب و شیرین بوده و زندگی گرم با لبخندهای شاد روز و شب آدم ها را پر می کرده، چرا آدم ها انقلاب کردند؟" جوابش را توی مزه شناس پیدا می کنی. اینجا راوی پسری یتیم و فقیره ، پسری که پادوی آدم ثروتمندیه و از طرفش تحقیر میشه. پسری که از ثروتمندها و عادت هاشون مثل پرخوری و  غذاخوری های مجلل بدش میاد! پسر دبیرستانی که میشه جزو کادر ارتش انقلابی و کم کم برای خودش توی جامعه امید و اینده ای دست و پا می کنه. یه دوره فراوانی بعد انقلاب رخ میده که کتاب اول این رو نادیده گرفته بود. اینکه قشر فقیر و پایین هم برای خودشون عنوان و شخصیتی دست و پا کردن. اما بعدش کم کم زیاده روی ها و افراط ها ، شرایط بهم ریخته و در نهایت دوره جهش  فرا میرسه. وقتی همه چیز کوپنی میشه و  دوره گرسنگی و کمبود مواد غذایی فرا میرسه. امثال این پسر و طبقه پایین به گرسنگی و غذاهای ارزون عادت قدیمی دارن اما شخص ثروتمند کودکی های او که نمودی از این طبقه هست در داستان واقعا رنج می کشه... در نهایت چیزی که جالبه اینه که در همه مراحل انقلاب و بعد از انقلاب اون آدم های مرفه روزگار بهتری داشتن! و بعد از دوره جهش هم همچنان جایگاه بهتری دارن. و این پسر دبیرستانی اما برای خودش خانواده تشکیل داده و حتی نوه ای هم داره و کما بیش خودش رو خوشبخت می دونه. ولی خب نوعی ریشخند و طعنه هست به تاریخی که از سرشون عبور کرده ، اشتباهاتی که مرتکب شدن در کنار کارهای خوبی که انجام دادن و در نهایت ثروتمندها همچنان روزگار بهتری دارن!! ... مزه شناس برای من واقعی تر بود و حس می کردم علت انقلاب رو می تونم لا به لاش پیدا کنم و رنج یه آدم مرفه  از این بهم ریختگی رو هم. هر دو تا کتاب تجربه خوبی بودن. تازه مزه شناس با کلی غذای چینی هم درآمیخته شده ...ولی خب حتی توصیف غذاها اونقدر هوس برانگیز نیست مثل مرغ درسته شکم پر طبخ شده توی هندوانه!
        

17

          این کتاب یک بازه از دوران معاصر و سخت چینه که بهش دوره جهش یا انقلاب فرهنگی میگن. دوره ای بعد از حاکم شدن کمونیست ها که یه دوره سفت و سخت افراطی به شماره میره. به رهبری صدر مائو که فرمان های سختی واسه تولد چین جدید می داده . آدم های زیادی به اسم دشمنی با انقلاب و خلق زندانی شدن ، به اردوگاه های کار فرستاده شدن یا حتی کشته شدن. اما دو تا نکته خیلی قابل تامل بود:

اول اینکه این کتاب معنی مهاجرت و دلیلش رو به من یاد داد! خانواده یک جراح چینی که تک دخترشون راوی کتابه. و این خانواده هر وقت که خوشحال بودن یک سرش به آمریکا گره خورده بود. من میل به مهاجرت رو در دو چیز دیدم : همزمانی شرایط سخت کشور با تصویر خوشایندی که از بیرون داری! تصویر خوشایند به عنوان یک باور بزرگ و محترم... این دختر کوچولو‌ قبل از انقلاب در مناسبت های خاص و شاد شیرینی فروشی غربی می رفتن تا شیرینی های فرانسوی و امریکایی بخورن! عاشق خاطرات پدرش درباره استاد آمریکایی شون بود و ترانه های انگلیسی زبان ترانه های روزهای شادی و امید‌بودن. این طوریه که نویسنده هرجا از چین زخمی و رنج دیده شکوه می کرد ، حتی به خوشحالی و سرزندگی دوباره چین فکر نمی کرد! به رفتن فکر می کرد. امید بزرگ پدر مهاجرت بود و این تجربه فضایی بود که نچشیده بودم.

دوم! دوره جهش یه دوره افراطی و خشونت بار بوده ، اما همچنان هم جمهوری خلق چین  یه کشور با حکومت کمونیستیه. یعنی همین باورها و قوانین در متن وجود دارن اما در عمل اقتصاد آزاد و رفاه عمومی نسبی و ارتباط با همه دنیاست که چین امروز اجرا می کنه. یعنی انگار نوع خوانش باورها تغییر کرده و نه متن شون.
و جالب تر اینکه با وجود همه زیاده روی ها و دشواری ها، هدف اصلی که چین ابرقدرت اقتصادی بود محقق شد! و حالا هرآدمی با روایت مخصوصش و درک آنچه بر او گذشته می تواند تعیین کند هزینه ای که داده ارزشش را داشته ؟! .‌‌..

        

13

          به نام مهربان ترین
خیلی بی تعارف کتاب سخت خوان است و سخت خوانی اش از جنسِ " حوض خون". یک روایت از زبان چند ده نفر که خیلی از این روایت ها قصه های تکراری مشترکی دارند. اما جنس آدم هایش با هم فرق دارد و همین ارزش خواندن می دهد! همسران رزمنده ها و بهتر بگویم فرمانده های جنگ همه جور خانمی هستند از درس خوانده و شهری تا نمونه سنتی ترین خانم ایرانی! قصه آشنایی هایشان هم متفاوت است از عقد سنتی دخترعمو و پسرعموها تا آشنایی های مدرن تر از طریق دوستان یا حتی بی واسطه .. این خانم ها که هرکدام خلق و خو و قبل متفاوتی داشته اند یک جا بهم گره می خورند و آن نقطه عطف اهواز است ، ساختمان کیانپارس. خانواده ها در یک اتاق ساکن می شوند و همه زندگی را با هم به اشتراک می گذارند و ساعت غیبت همسرانشان به سبب حضور در جبهه و‌خط مقدم آنقدر زیاد است که می شود گفت مفهوم خانواده برای این بانوان در مقطعی تغییر کرده است. انگار یک خانواده پر جمعیت از زنان ساختمان کیانپارس شکل گرفته ، خانواده ای که در اوج جنگ و روزهای پر تب و تاب به خوبی از پس چالش ها برآمده اند و یادگرفته اند کنار هم باشند. تصویرهای خاصی در کتاب وجود دارد، اما متن ها خام اند. پرداخت ندارند و حتی چینش مخصوصی هم‌به چشم نمی آید. همین مسائل متن را دچار حلقه ای از تکرار می کند ، با این‌حال ارزشش را داشت.
        

12

          همه چیزهایی که باید از جهادی بدونی، یا بیشتر چیزهایی که باید‌از جهادی بدونی! من خودم یه مدتی این عنوان‌رو‌یدک کشیدم، اما دست روزگار و عوامل [!] شایدهم نوع تعامل و میزان تاب آوری خودم باعث شد ازش محروم بشم. اما اعتراف می کنم بهترین و مفیدترین کاریه که می تونی انجام بدی و‌روحت میگه :"آهاااا ! همینه...این شد!" ... معنی جهادی رو میشه تو سفرهای جهادی و آدم های واقعا جهادی پیدا کرد. برخلاف باورهای کلیشه ای، جهادی هدفمند و دقیق و پر انرژیه! الزاما تو دفتر تشکل پیداش نمی کنی و اتفاقا بهترین تیپ دکتر مهندس ها می تونن مفیدترین جهادی ها باشن. روایت های کتاب رو‌دوست داشتم‌، چون‌به واقعیت نزدیک بود. ادا و ادعای خاصی نداشت و همونطور که نویسنده میگه یه سری روزنوشت و خاطره از جهادگردی هاش بود. و به قول خودش ، او نه رضا امیرخانی است نه منصور ضابطیان! اما بنظرم هر که هستند در جای درست ایستادن و کاری رو‌ انجام دادن که واقعا مناسب روحیه و ذوقشون بوده‌. دقیقا مزیت جهادی اینجاست که می تونی خودت رو توی اون ساختار پیدا کنی ، کاری که برای تو هست و تو برای اون... با علاقه و اشتیاق ، شور و همه ویژگی های لازم دیگر...دلم میخواست من هم جهادگرد می بودم، اما فعلا کتابگردی اش به ما رسید! شکرِ خدا ، الحمدلله❤️
        

13

          کاش هیچوقت نخوانده بودمش! کاش لیلا و مریم ، رشید و طارق و جلیل را نمی شناختم! خوش خوان و‌روان بود کمتر از نصف روز از صبح تا ۱۲ ظهر تمامِ تمام شد. از اولش که شروعش کردم‌زمینش نگذاشتم. پرکشش بود ، قلم خوبی بود اما بی صبرانه دلم میخواست تمام‌شود. رنجی عظیم که هیچ پایان خوب یا بدی نمی توانست ذره ای از آن‌کم کند! ...پیش از این خاطرات زنان گرفتار شده در داعش ، زنان جنایت بوسنی‌ ، زنی در هجوم بعثی ها و... را خوانده بودم. اما چه دردی است که در میهن خودت ، در شهر و‌خانه خودت یک بی فکری مسخره باعث شود آدم ها بیچاره باشند‌ و بیچاره زندگی کنند! اصلا زنِ خوشبخت کدام زن است؟ کجا زندگی‌ می کند؟ گمان می کنم که زنان خوشبخت را می شناسم. دنبالشان بگردید! اهل خودنمایی و بروز نیستند‌اما تک‌تک سلول هایشان خوشبخت‌است و معشوق های با کرامتی بوده اند‌ برای عشق هایی بزرگ‌... و جز این‌ زنان خوشبخت ، باقی همه‌ رنج است و خیلی فرقی ندارد در نوع ستمی که بر تو‌ می رود ، فرقی ندارد الیزابت زات شیمیدان غربی باشی ، یا مرلین مونروی افسانه ای یا مریم بی نوای مدرسه نرفته در کلبه ای حوالی هرات ، خوشبخت اگر نباشی همه رنج است.


پ ،ن : لیلایی که از کودکی با طارق انس می گیرد و در سنین نوجوانی از دنیای کودکی اش پا فراتر می برد خوشبخت است؟ من می گویم: نه ، چه برقع بر سر چه با رقص موهایش در باد!
        

15

17

          دیکتاتور یه چیزیه که شنیدیم و شنیدیم
ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟! اونم  از نزدیک ترین فاصله و از آشپزخانه و میز سرو غذا ... آشپزی کردن برای یک نفر برای تو و او نوعی وابستگی و شناخت مضاعف ایجاد می کند. شاید برای همین است که انسان ها ترجیح داده اند بعد از ازدواج برای هم‌آشپزی کنند! خانم ها غذا درست می کنند_ البته اینجا قرار نیست برای یک دیکتاتور آشپزی کنند_ ...

کتاب یه روایت تاریخی هست با یک‌زاویه نگاه جذاب، مصاحبه وار و بسیار داستانی از زندگی آشپزهای بزرگترین دیکتاتورهای قاتل دنیا! ... و صدام چقدر شخصیت فردی نفرت انگیزی داشت! درمورد تاریخ کشورهایی که انقلاب های کمونیستی داشتند در این حد چیزی نمی دونستم ، از خمرهای سرخ و کامبوج و ... واقعا هیچ‌چیز نشنیده بودم و این کتاب منبع داستان های متفاوتی بود. بعضی از قسمت ها واقعا یادآور می شد که ظلم چه سنت دیرینه ای هست در عالم! تا به حال با جنایت های کمونیسم با این صراحت و جزئیات مواجه نشده بودم ...چجوری تاریخ کشورها این ها رو تو دل خودش جا داده و باز هم سکوت و قورت دادن لقمه های غذا؟!...


        

11