بگذار اسبت بتازد
زین کردن اسب برای جنگاور ریاحی که کاری ندارد. کیست که از ضرب شمشیر او آگاه نباشد؟ کیست که نداند پسر یزید ریاحی به جنگ نمیرود مگر برای پیروزی؟ کیست که نداند او را از مرگ در جنگ باکی نیست؟ اما هیچکس از دل لرزان «حر» خبر ندارد. ظاهر فرمان ساده است اما آرام و قرار حر از لحظهای که او را خواندند بر باد رفت. شک، شک، شک، تمام جان حر را همین کلمه گرفته است؛ شک. با تمام وجود میخواهد اسب بتازاند و از این شک رهایی یابد اما ساده نیست. آیا آبی که از دستان فرزندان بنیهاشم میخورد و نمازی که پشت سرشان اقامه میکند راه نجاتش خواهد بود یا این شک، او را هم با خود خواهد برد؟
بریدۀ کتابهای مرتبط به بگذار اسبت بتازد
نمایش همهلیستهای مرتبط به بگذار اسبت بتازد
یادداشتهای مرتبط به بگذار اسبت بتازد