یادداشت‌های سمیرا علی‌اصغری (159)

          این سومین کتابیه که از خانم دولتی می‌خونم.
کتاب اول «شبِ چهلم» بود که با پرروییِ منحصربه‌فردم در اولین آشنایی از خودش هدیه گرفتم. :))
بعد از خوندن اون کتاب تا مدت‌ها در کوچه و خیابون چشم می‌چرخوندم شاید امام زمان رو ببینم‌. کمی هم مراقب اعمال و گفتارم بودم که مانع ملاقات نباشه. تأثیر قشنگی نیست؟

انقدر کتاب اول رو دوست داشتم که از نمایشگاه کتاب پارسال با وضع مالی داغونم، پول قرض گرفتم و «سر بر دامن ماه» رو خریدم. قبلاً دربارۀ این کتاب و پایان‌بندی محکمش حرف زدم، در بخش نظرات همین کتاب می‌تونید بخونید.

«من برمی‌گردم» هم امسال از نمایشگاه خریدم. شروع خیلی خوبی داشت. نثرش  به قوت کتاب «سر بر دامن ماه» نبود. گویا نویسنده در اوایل بیست‌سالگی این کتابو نوشته. میانۀ متن رو به زور، برای تموم کردن کتاب خوندم. پیش خودم می‌گفتم قرار نیست همۀ کتاب‌های یک نویسنده عالی باشن و فکر می‌کردم خانم دولتی می‌خواسته صفحه‌هارو پر کنه و زودتر تحویل ناشر بده، ولی این‌طور نبود. همۀ اجزای داستان و خرده‌روایت‌ها در خدمت پایان‌بندیِ غافل‌گیرکننده‌اش بود. بازهم کیف کردم.

من بانو زبیده رو اصلا نمی‌شناختم. ایشون بانوی اول دربار هارون‌الرشید بودند که به‌صورت پنهانی به شیعیان امیرالمؤمنین خدمت می‌کردند. مسیر زندگی زبیده‌خاتون بعد از شهادت امام کاظم علیه‌السلام و یک شب هم‌نشینی با پیرزنی به نام حبابه، تغییر می‌کنه و کتاب داستانِ اون شبِ غریبه...

اگر به خوندن داستان‌هایی با تمِ اسلامی علاقه دارید، من این سه کتاب رو پیشنهاد می‌کنم. ✋🏼
        

18

          ✍🏼 برای من تشخیص تخیلی یا واقعی بودن این داستان سخت بود. بخشیش به خاطر راوی صادق و رک‌وراستی که جزئیات رو با مثال‌های ملموس روایت می‌کرد و بخش دیگه‌اش به این دلیل که موضوع کتاب ته‌مایه‌ای از واقعیت داشت.

بعد از یک هفته هنوز فکر می‌کنم شاید واقعاً چنین محله‌ و روستایی در مکزیک وجود داشته یا دارد؛ جایی‌که مردها از سفرهای کاری به شهرهای بزرگتر یا آمریکا هرگز برنمی‌گردند و فقط دخترها و مادرها باقی مانده‌اند.
دخترها هم تا دورۀ بلوغ به‌ناچار لباس‌های پسرانه تن می‌کنند و بعد از آن از ترس ربوده‌شدن در چاله‌هایی پنهان می‌شوند، خودشان را جای بزک کردن، زشت می‌کنند، پیراهن‌های کهنه‌ای که بدنشان را از ریخت می‌اندازد می‌پوشند، صورت‌هایشان را گل می‌مالند و هیچ امیدی به آینده‌شان نیست.
در آن جغرافیای جهنمی‌ طبیعت و دولت هم آشکارا با جنس زن سرِ جنگ دارند.

خیلی عجیب است صرف اینکه با جنس دیگری به دنیا می‌آیی این همه رنج را تحمل کنی.

شخصیت‌های ساده و دردکشیدۀ کتاب آدم را به‌دنبال خودشان می‌کشند و ناچار همراهشان می‌شوی.

🌱 ممنون از هاجر بابت معرفی

        

13

          کتاب را همسر آقای یزدانی خرّم نوشته و البته خانوادگی آشنایی نزدیکی با نشر محترم چشمه دارند. از قصد این‌ها را اول یادداشت آورده‌ام؟ راستش خودم هنوز به قضاوت درستی نرسیدم که کتاب را به خاطر رابطه‌ها منتشر کرده‌اند یا ارزش ادبی کلمات؟ شاید اگر این ۱۷۷ را می‌شد چلاند و عصاره و محتوایش را در ۷۷ صفحه جا داد، می‌گفتم قطعاً مریم حسینیان خوب سرطانی بودن را یا به قول خودش نئوهاوکینگی بودن را، نوشته.
یک جاهایی احساس می‌کردم نویسنده در عالم دیگری سیر می‌کند که میلیون‌ها ایرانی در آن بیگانه محسوب می‌شوند، مثل اینکه در طول بیماری یا بعد از آن بشود هنوز در کافه صبحانۀ انگلیسی خورد یا در خانه پرستار مخصوص داشت. و یک‌جاهایی انقدر با بیماری‌اش همذات‌پنداری می‌کردم که می‌خواستم برایش گریه کنم.
به بیمار درگیر سرطان توصیه‌اش می‌کنم؟ نه. واقعاً نه. چون من شناختی از آدم‌ها ندارم. به اطرافیان بیمار چطور؟ شاید، واقعاً شاید! چون رفتار اطرافیان بیمار هم مثل دارو باید مخصوص خود شخص و متناسب با روحیاتش تجویز شوند. نسخۀ مریم‌ حسینیان قابل تعمیم به همه نیست.
به دیگران چطور؟ نمی‌دانم، واقعاً نمی‌دانم. :)
اینکه کتاب شبیه یک نالۀ بزرگ به نظر نمی‌رسد و از موضع ضعف نوشته‌نشده، قابل توجه و تأمل و تقدیر است.
        

34

12

13

          ✍🏼 توضیحات پشت جلدش همه‌چیزو گفته؛ «پدر پیرسون، کشیش دوره‌گرد، با دختر شانزده‌ساله‌اش، لنی، در راه‌اند که ماشین‌شان در بیابان از کار می‌افتد. کار خدا است یا دست تقدیر که از تعمیرگاهِ گرینگور باوئر و تاپیوکا، وردست جوانش، سر در می‌آورند. ناچار اتراق می‌کنند. کشیش، وسط برهوت، بین مشتی آهن‌پاره و قراضه بساط موعظه‌ای بی‌وقت پهن می‌کند. بی‌آنکه بداند توفانی در راه است».

کل داستان همین بود. می‌شد معناهای سیاسی، اجتماعی یا مذهبی هم ازش برداشت کرد، ولی من دلیلی ندیدم خودمو درگیرش کنم. 😅
اما
نمی‌تونم از اینم چشم‌پوشی کنم که این «باد ویرانگر» بسیار استعاری بود، استعاره‌ای آشکار (در متن بهش اشاره شده) از موعظه‌های یک پدر روحانی.

از روند داستان لذت بردم مثل خوردن یه چایی تو فاصلۀ دو کارِ مهم بدون توجه به اینکه محصول کجاست، فلسفۀ نوشیدنش چیه و چجوری دم کشیده.

دو چیز رو در این کتاب دوست داشتم، یک اینکه؛ برشی از زندگی واقعی بود (نه اینکه داستانش واقعی باشه) و دو اینکه؛ نوولا (داستان بلند) بود، یکی از چند کتابِ مجموعۀ برج بابلِ دوست‌داشتنیِ نشر چشمه.

        

12

          ✍🏼  عادت‌ها زادۀ خاطراتند؛ پس اگر بتونی خاطراتتو بپذیری، ممکنه بتونی عادت‌هات هم ترک کنی. خلاصۀ هرچی از این کتاب برداشت کردم، همین بود.

یه مشت آدم عجیب با عادت‌های غریب در یک عمارت زندگی می‌کنند که هرکدومشون قصه‌ای دارند، حتی خودِ عمارت. وقتی در طول داستان ذره‌ذره سرگذشت هرکدومشون با ورود همسایۀ جدید آشکار میشه، رازِ عادت‌هاشون هم فاش میشه و آخر کتاب دیگه می‌دونی چرا هیچ‌چیز عادی نبود. شخصیت‌ها به‌تدریج با خاطرات گذشته‌‌شون مواجه می‌شن. دست‌کشیدنِ جبری از این گذشته، برای بعضی‌ها به قیمت جونشون تموم میشه، برای بعضی دیگه به ارزش برگشتن به زندگی عادی.

وقتی نویسندۀ کتابی برای تعریف کردن داستانش از «منِ راوی» استفاده می‌کنه، یعنی می‌خواد خیلی صمیمی و خودمونی برات قصه بگه. ولی من نتونستم با راوی این کتاب ارتباط بگیرم و باهاش همذات‌پنداری کنم، نتونستم کنارش قدم بزنم و درکش کنم. انگار داشتم به ماهی‌های تو آکواریوم نگاه می‌کردم. شخصیت‌ها قشنگ بودند، ولی حتی تو دنیای طبیعی خودشون زندگی نمی‌کردند، چه برسه به دنیایی که من توش نفس می‌کشم.

خیلی تعریف کتابو شنیده بودم، از دوستانی که سلیقۀ کتابیشون شبیه منه، ولی به دلم ننشست و سخت خوندمش.
 نویسنده هرچی ایدۀ خوب و جالب داشت ریخته بود وسط، مثل این که طعم‌های مختلف و خوشمزه‌ای رو کنار هم بخوری، خوبن همشون ولی کنار هم هضم نمی‌شن. 

anbarivaotaghekenari
        

11

          ✍🏼 به پیشنهاد دخترم کتاب رو خوندم، دنبال این بودم که مغزم کمی در حیاط خلوت کلمات کش‌وقوس بیاد و خستگی درکنه، بدون اینکه از خوندن غافل شده باشم، ولی این کتاب مثل بارش شهابی بی‌وقت خلوت و استراحت منو به هم زد.‌ :)
خوندنش به‌خاطر ناپیوستگی بین جملات، سخت بود. انگار نویسنده با عجله داستان رو تحویل ناشر داده و خیلی چیزهارو جاانداخته. مثل آروم‌تر روایت کردن و شرح دادن. اتفاقاتی که با این سرعت رخ می‌دادند، نیاز به فضایی برای درک و هضم شدن داشتند، ولی مجالی نبود. ناشر با اضافه‌کردن تصویر لابه‌لای متن، تونسته این نقص رو تاحدی پوشش بده و به کمک قوۀ تخیل ما بیاد که جای خالی توصیفات رو پر کنیم. تصویرگری‌هاش رو خیلی دوست داشتم.
از اینکه مدام فلورا، مادرش رو «دشمن اصلی» و «عامل شرارت» می‌خوند، واقعاً ناراحت و عصبی بودم. انگار نویسنده میونۀ خوبی با مادرها نداشته و به‌جاش پدرها براش به‌طرز اغراق‌آمیزی قابل ستایشند. چیز عجیبی نیست که بعضی نویسنده‌ها کتابشون رو جایی برای خالی کردنِ عقده‌های خانوادگی و گرفتن انتقام درنظر می‌گیرند. امیدوارم ما این‌طوری نباشیم و بی‌طرفانه‌تر بنویسیم...
        

16

14

21

          ✍🏼 دختری ایرانی روی مرز، زندگی‌نامۀ خودنوشتِ شمسی عصار است. دخترِ آیت‌اللهی که به صفای نفس و عرفان باطنی و گره‌گشایی از کار مردم در زمانِ خودش معروف بود. دختری که به آلمان و فرانسه رفت و خواننده شد.
در طول خوندن این زندگی‌نامه متوجه می‌شید ایشون اصلا در فضای بسته و محدودی زندگی نکرده و اتفاقاً در بسیاری جنبه‌ها، آزادی‌های اجتماعی بیشتری نسبت به هم‌سالان و هم‌دوره‌ای‌های خودش داشته، اما به هرحال مسیر زندگیشون از پدرش و از مذهبی‌بودن، جدا میشه.
شاید به این دلیل که در فضای فرهیخته‌ای بزرگ شده، قلم روان و خوبی داره. جزئیاتی که از زندگی در دورۀ پهلوی و گذشتۀ ما میده، شیرین و گرم و جالبه. آدم از این همه پیشرفت و تغییر شگفت‌زده میشه.
نویسنده از انقلاب ۵۷ با عقده و کنایه و حسرت حرف میزنه و به شدت باهاش مشکل داره. ابتدای کتاب از به‌کار بردن واژۀ «انقلاب» کلا پرهیز می‌کنه، به‌جاش میگه «واقعه» یا «انفجار»! درصورتی‌که سال‌های پایانی حکومت پهلوی اصلا ایران زندگی نکرده که نسبت به مسائل داخلی آگاهی داشته باشه.
از توقیف اموال خانوادگیشون و مصادرۀ منزل برادرش بعد از انقلاب خیلی ناراحته و بارها به این مطلب اشاره می‌کنه. من تحقیق کردم که چرا باید این خانواده مورد ظلم قرار گرفته باشند؟ دیدم برادرشون در زمان شاه مخلوع هم پرونده‌های فساد مالی سنگین داشتند. (پس بسیاری کتاب‌ها را بشنو و باور نکن).
یا مثلاً در پایان بخش خاطرات نوروز میگه؛ دلم برای همۀ اون‌هایی که تبعید شدند یا در غربت مردند و ... تنگ شده. انگار بخواد بگه انقلاب باعث مرگ دوستانش شده. نگاهی می‌ندازی به سن و سال نویسنده می‌بینی نزدیک هشتاد سالش بوده موقع نگارش متن. نمی‌دونم چه انتظاری داشته که بقیه زنده مونده باشند. 🙄

بیشتر از این افشاگری نمی‌کنم و دعوتتون می‌کنم اگر دوست داشتید از تهرانِ زمانِ پدربزرگ‌هامون چیزی بشنوید، کتاب رو بخونید.

#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
@anbarivaotaghekenari
        

10

          ✍🏼 سفرنامۀ عالیه خانم یک کتاب نُقلی و نمکی است. سفرنامه‌ای از دورۀ قاجار که از نظر زمان حدود دو سال‌ونیم و از نظر مکان از کرمان تا هند و مکه و مدینه و عتبات و تهران و قم و باز کرمان، طول و درازایش است.

عالیه خانم اگرچه آدم صبور و محکمی به نظر می‌رسد، ولی وجه زنانه‌اش گاهی در نوشته‌ها بروز پیدا کرده و می‌بینید که یک صفحه فقط دار غُر می‌زند و از بخت و اقبال و بیماری یا همراهان بد می‌نالد.

بخشِ سفرِ حجش چون سرش گرم بوده خیلی لاغر است و بخشِ تهرانش که در اندرونی شاه و شاهزاده‌ها می‌گردد، پُروپیمان.

شاید هرکسی حوصله‌اش نکشد کتاب را بخواند، به چند دلیل. مهم‌ترینش اینکه عالیه خانم سفرنامه را برای کسی ننوشته. هرجا توصیف‌کردنی بوده گفته «به زبان نمی‌آید»؛ یعنی من بلد نیستم تعریف کنم و خودتان باید ببینید.
خیلی وقت‌ها فقط روزنوشتِ یک خطی است؛ «امروز فلان روز از ماهِ بهمان، در خانه هستم». همین.

پس به درد کی می‌خورد کتاب؟ کسی که می‌خواهد به جِدّ و جهد از قاجار و زبان قاجار و وضعیت آن دوره بداند. چون به قدر شیرینی‌اش، کند و کسل‌کننده هم هست.

#پنجاه‌وپنج_از_صد بود.

#کتابخانۀ_اتاق_کناری 
@anbarivaotaghekenari
        

36