یادداشت سمیرا علیاصغری
1403/10/1
نخل و نارنج را یکبار تا نیمه خوانده بودم و نمیدانم چرا رهایش کردم. بعد هم در حدود چهار سال و خوردهای دست دوستم ماند. انقدر که وقتی میخواستم پس بگیرم، هم من شک داشتم کتاب من باشد، هم او. ولی نشانگر مغناطیسی اسب تکشاخی و علامتهای فسفری را که لایش پیدا کردیم، مطمئن شدیم مال من بوده. این بار ناچار بودم بخوانم، تا کلمۀ آخر. به خاطر انجام کارِ دیگری. جبر قشنگی بود. آن وقفه هم حتماً حکمتی داشت. با عقلی رو به تکامل و قلب سالمتری خواندمش (احتمالاً!). دربارۀ عالمِ اهلِ دلی بود که تا ابد همسایۀ انگورهای ضریحِ آقا شد. اگرچه بعضی قسمتهای متن در ابتدای کتاب به قدری ضعف داشت که انگار نوجوانی نوشته تا از معلم انشا نمره بگیرد، نثر نویسنده در بیشتر کتاب لطیف، روان و خواندنی بود. خلاصه اینکه؛ نه آنقدر عالی که بعضیها گفتهاند، نه آنقدر بد که برخی دیگر تخریب کردند. #کتابِ_پنجاهوهشتم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.