یادداشت‌های Fa (20)

Fa

2 روز پیش

گربه ای که کتاب ها را نجات داد
          این کتاب شاید به‌طور کلی یه داستان معمولی باشه، اما چنان جزئیات عزیز و دوست‌داشتنی‌ای که داره که باعث شد امتیازم بهش ۴ ستاره باشه. یه ماجراجویی آروم و عمیق بین کتاب‌‌ها، با حضور و همراهیِ یه گربه‌. :))) برای من بشخصه همین دو تا عامل کافیه تا یه چیز رو دوست داشته باشم. 
در کل این کتاب خیلی وایب امن و حال‌خوب‌کنی داره و زود می‌شه خوندش و ازش کلی لذت برد. ✨️ کلی از جملاتش رو هایلایت کردم و می‌دونم که قراره دوباره حتی در حد مرور کردن اون جملات، بهش برگردم. شخصیت گربه‌ هم عالی بود. :)))

"داستان‌هایی وجود دارن که جاودانی‌ان، اون‌قدر قدرتمندن که سالیان سال زنده می‌مونن. از این کتاب‌ها زیاد بخون- می‌شن مثل دوست‌هات. الهام‌بخشت می‌شن و ازت پشتيبانی می‌کنن."

"کتاب خوندن فقط برای لذت یا سرگرمی نیست. گاهی لازمه چند خط رو عمیقاً بررسی کنی و یه جمله رو بارها و بارها بخونی. گاهی سر جات می‌شینی و درحالی‌که سرت رو بین دست‌هات گرفتی بدجوری کُند پیش می‌ری و نتیجه‌ی این کار پرزحمت و مطالعه‌ی دقیق اینه که یهو به جایی می‌رسی که دیدگاهت وسیع‌تر می‌شه. مثل اینه که بعد از بالا رفتن از یه کوره‌راه طولانی، به یه منظره‌ی بسیار قشنگ می‌رسی."

"البته لذت بردن از کتاب خوندن خوبه؛ اما چشم‌اندازهایی که موقع گردش توی یه مسیر پیاده‌رویِ راحت و خوشایند می‌بینی محدود هستن. کوه رو بخاطر کوره‌راه‌هاش سرزنش نکن. تقلا کردن برای بالا رفتن از کوه، قدم‌به‌قدم، یه بخش ارزشمند و لذت‌بخش از صعود هم محسوب می‌شه."
        

0

Fa

2 روز پیش

کتابخانه نیمه شب
          خوندن این کتاب یک ماه برای من طول کشید و هر بار با فواصل طولانی می‌رفتم سراغ خوندنش، چون به‌قدری کتاب پر از زیاده‌گویی‌های خسته‌کننده و کش‌دادن‌های بیخودی بود که بعد خوندن نیمه‌ی اولش کلا رهاش کردم تا چند وقت. ایده‌ی اصلی داستان واقعا جذاب و پر از پتانسیل بود اما می‌تونست خیلی بهتر و پرکشش‌تر باشه اگر توی ۱۵۰ صفحه (نصف تعداد صفحات فعلی کتاب) تموم می‌شد.
اواخر کتاب هم اصلا برام جالب نبود. یکی به این دلیل که داشتن افسردگی رو محدود کرد فقط به داشتن حسرت! اصلا برام قابل درک نبود. و دلیل بعدی هم اینکه صفحات آخر واقعا دیگه همه‌چیز خیلی شعاری بود. به نظرم اگر سعی می‌کرد همه‌چیز رو در همون قالب داستان پیش ببره و سعی نکنه با اون حجم از شعار برداشت خودش رو به خواننده القا کنه، شاید بهتر می‌شد.
در کل برای من خیلی خیلی کتاب معمولی‌ای بود (که باز هم اگر شعاری پیش نمی‌برد همه‌چیز رو، می‌تونست برام تاثیرگذار هم باشه). تا آخرش هم که خوندم باز دلیل این حجم از وایرال شدنش رو نفهمیدم. 
        

0

Fa

2 روز پیش

برخورد تمدن ها سر آسانسوری در پیاتزا ویتوریو
          یکی از بیشترین چیزهایی که در رابطه با این کتاب برام جالب بود، این بود که هر فصل روایتی از دیدگاه نفرات مختلف درباره‌ی یه موضوع مشترک بود. خوندن اون حجم از تفکرات‌ و داستان‌های متفاوت، از فرهنگ‌ها و آدم‌های مختلف، برام خیلی جالب بود.
چند جا توی داستان بود که باعث شد به یک سری چیزها خیلی فکر کنم و یکیش حد تعلقی بود که پرویز [شخصیت ایرانیِ داستان] به شهرش داشت. نمی‌تونستم درک کنم چه حسی داره که انقدر به کشور و محل زندگیت حس تعلق داشته باشی.
داستان در حدی هست که بشه در یکی دو نشست خوندش، اما باز برای من خیلی داستان متوسط و معمولی‌ای بود.

"امروز صبح اقبال ازم پرسید فرق بین آدم مداراگر و نژادپرست را می‌دانم یا نه. من گفتم آدم‌های نژادپرست با بقیه درگیرند چون فکر می‌کنند از آن‌ها سَرند."
"او مثل شعری از خیام است؛ یک عمر زمان می‌برد تا معنایش را بفهمی و تازه آن‌وقت است که قلبت به جهان باز می‌شود و اشک، گونه‌های سردت را گرم می‌کند."
"ترجمه مثل سفری دریایی است، از کرانه‌ای به کرانه‌ی دیگر. گاهی احساس می‌کنم قاچاقچی‌ام. با محموله‌ی کلمات، فکرها، تصاویر و استعارات از مرز بین زبان‌ها رد می‌شوم."
        

0

Fa

2 روز پیش

کافه ژپتو

0

Fa

2 روز پیش

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ زن ها
          یکی از بزرگ‌ترین دلایلی که باعث شد من کتاب رو تا تهش ادامه بدم، تخیل بی‌حدومرز و نامحدود نویسنده بود. این حجم از تخیل اون‌قدر حیرت‌زده‌م کرد که هی برای بیشتر خوندن و آشنا شدن با دنیاها و شخصیت‌ها و گونه‌های جدیدی که نویسنده خلقشون کرده بود، مشتاق و کنجکاو می‌شدم‌. یه طنز بانمکی هم داشت که در اون حدی که نبود آدم باهاش بخنده، اما باعث می‌شد روند خوندن کتاب خسته‌کننده نشه. اوایل کتاب یه‌کم سبک روایت رندوم و پخش‌وپلاش برام گیج‌کننده بود، اما بعدش برام عادی شد و تونستم ارتباط بگیرم. خیلی برام جالب بود که نویسنده رسما با تمام دانسته‌ها و اطلاعات ذهنمون از جهان و تقریبا همه‌چی بازی کرد و کلی از ساختار و دیدگاه‌های پیش‌فرض ذهنی ما رو شکوند.
آخر کتاب هم تو نقطه‌ی جالبی تموم شد. من که بقیه‌ی جلدها رو هم می‌خونم چون از فضای کلی داستان خوشم اومده و تعریف‌های زیادی هم از جلد دوم شنیدم، اما بشخصه فکر می‌کنم با اینکه پایان خوبی داشت، کشش زیادی نذاشت که خواننده کنجکاو به خوندن ادامه‌ی مجموعه بشه. از ترجمه‌ هم راضی بودم. روون بود.
        

0

Fa

2 روز پیش

دعا برای ربوده شدگان
          حس می‌کنم جزو معدود کسایی‌ام که از این کتاب در اون حدی که ازش تعریف شده خوشم نیومده. :)))
این کتاب موضوع کلیِ واقعا جذابی داشت. نصف کتاب به‌شدت گیرا و قشنگ بود اما انتظاراتی که برای من به وجود آورد رو نتونست توی نصف بعدی کتاب برآورده کنه. اسم کتاب و موضوعی که تا نصف کتاب ازش صحبت می‌شه، به ما این تصور رو می‌ده که قراره تا آخر تمرکز درباره‌ی همون اتفاقات و آثارشون باشه. اما کتاب توی نیمه‌ی دوم از روند و موضوع قبلی خارج می‌شه و کلا رو یه موضوع دیگه تمرکز می‌کنه. که خب این نداشتن کانون تمرکز و توجه روی یک موضوع، کشش کتاب رو برای من پایین آورد. ترجمه خوب و روون بود. در کل کتاب خوش‌خوانیه اما یه سری سوالاتی که به وجود اومدن در طی داستان و حل نشدن، و روایت کردن چندتا موضوع مختلف به‌صورت هم‌زمان، تعلیق داستان رو کم می‌کنه. البته سانسور زیاد داستان هم بی‌تاثیر نیست. احتمالا بعضی از سوالاتی که پاسخ داده نشدن هم به‌خاطر سانسور بود. :))))
اما از نقاط مثبت این کتاب باید به فضاسازی عالی داستان اشاره کنم. نویسنده دست روی موضوع تلخ، غم‌انگیز ولی واقعی‌ای گذاشته بود و از پس روایتش به‌خوبی براومده بود.
        

0

Fa

2 روز پیش

#یافتن_لایلا
          خوندن این کتاب خیلی غمگینم کرد. داستان تلخ و دردناکی داشت. نمونه‌ی واضح یک مادر سمی که با وضعیت روحی نامناسبش نه‌تنها نمی‌تونه از پس خودش و بچه‌هاش بربیاد، بلکه یه بار اضافی رو دوش بچه‌ها شده و مسئولیتشون رو به‌ عهده نمی‌گیره و ازشون انتظار داره خودشون مراقب خودشون باشن. بچه‌ها کاملا به حال خودشون رها شده بودن و این وسط مورد قلدری توی مدرسه هم قرار می‌گرفتن.
توصیفات نویسنده از شرایط و اتفاقات خیلی دقیق و کامل بودن، اما من دوست داشتم که این دقت رو کمی بیشتر روی احساسات لایلا هم می‌داشت. توی یک‌سوم آخر کتاب این مسئله یه‌کم بهتر شده بود، اما درکل از نظر من کمبود توصیفِ کافی احساسات لایلا مشخص بود. با اینکه خود داستان کاملا قابل درک بود، اما من هرازگاهی نمی‌تونستم تصمیمات و کارهای لایلا رو درک یا باهاش همذات‌پنداری کنم. ترجمه خیلی روون و خوب بود. کشش داستان هم به‌شدت بالا بود. درکل داستان تاثیرگذاری بود. فکر نمی‌کنم تا مدت‌ها فراموشش کنم.
        

0

Fa

2 روز پیش

بهار برایم کاموا بیاور
          چه کتاب عجیبی! فضای سردی داشت و من از یه جا به بعد دیگه نمی‌تونستم واقعیت و توهم رو از هم تشخیص بدم. داستان کشش به‌نسبت خوبی داشت اما من اواسط داستان چند بار می‌خواستم کتاب رو رها کنم چون کلی سوال داشتم و حسابی گیج شده بودم، اما درنهایت هم با انتظار فهمیدن معماهای داستان تا آخر ادامه دادم. اما باز هم انقدر اطلاعات و کلیدهای داستان کم بودن که حدس زدن یا فهمیدن نکته‌ای تو داستان کار راحتی نبود. فضاسازی و شخصیت‌پردازی کتاب رو واقعا دوست داشتم. خیلی تو ذهنم موندگار شد. یک‌چهارم انتهایی کتاب تنها بخشی بود که من می‌تونم بگم با اشتیاق و حیرت خوندمش چون یه سری معماها داشتن حل می‌شدن. البته اگر همه‌ی اطلاعات داستان توی آخر کتاب جمع نشده بود، من شاید خیلی بیشتر از روند داستان لذت می‌بردم. چون تا دوسوم کتاب رسما حس می‌کردم تو همون برهوتی که شخصیت اصلی هست گیر افتادم و دارم دور خودم می‌چرخم و چیزی نمی‌فهمم.
با این وجود، از پایان داستان، باز هم اون چیزی که انتظارش‌و داشتم ندیدم و رضایت‌بخش نبود. وقتی که کتاب تموم شد و بستمش، فقط ۴۰ یا نهایتا ۵۰درصد کتاب رو متوجه شده بودم. اگر کلی نمی‌گشتم و نقدهای مختلف راجع‌بهش نمی‌خوندم، احتمالا بخش زیادی از داستان همچنان برام گنگ می‌موند. نمی‌دونم بگم دوستش داشتم یا نه. احتمالا با آگاهی الانم بعدا یک بار دیگه این کتاب رو بخونم.
        

0

Fa

2 روز پیش

اتاق مهمان
          واقعاً نوشتن ریویو درباره‌ی این کتاب یه‌کم برام سخته. چون نه این‌طوری بود که خیلی عاشقش شده باشم و نه که ازش بدم اومده باشه. کتاب شروع خوبی داره. و خب واقعا کششی که یک کتاب جنایی می‌طلبه رو هم داره. کم‌کم گره‌های داستان باز می‌شن و این هم خوب بود. اما این داستان هم با اینکه جالب بود، روندِ حل معما هم جذاب بود، اما درنهایت خیلی معمای پیچیده‌ای نداشت (برخلاف چیزی که تو خلاصه و در طی داستان نشون داده شد). از یک جا به بعد هم قابل پیش‌بینی شد کمی ولی باز همچنان تعلیقش حفظ شده بود. و البته یک‌چهارمِ پایانی کتاب هم خیلی روند تندی داشت و همه‌ی گره‌ها تندتند داشت باز می‌شد.
اما‌ با این حال از خوندنش پشیمون نیستم و به‌عنوان یک کتاب جناییِ معمولی خوب و جالب بود.
*اسپویل*
این دو قسمت خیلی تحت‌تاثیر قرارم دادن:
'بابا آهسته می‌گوید:
- یک چیزی بهم داد که مال مادرت بود، چیزی که خیلی می‌پوشید. توی تولد پونزده‌ سالگیت اونو بهت دادیم.
- شالم.
بازی روزگار را ببین! شالی که در این مدت شب‌ها از من محافظت کرده، مال همان زنی است که سعی کرده مرا بکشد، مادر خودم.'
'انگار باز جلوی دیوارنوشته ایستاده‌ام و حس می‌کنم دوباره خانواده‌ام را پیدا کرده‌ام. تعجبی ندارد که این‌قدر این فرش برایم جذابیت داشت. در تمام مدت خانواده‌ام در قلب خانه منتظرم بوده‌اند.'
        

0

Fa

2 روز پیش

فروپاشی
          3.5 ⭐️
'فروپاشی' خیلی کتاب پرکششی بود. داستان از جایی شروع می‌شه که شخصیت اصلی شاهد یه قتله که خیلی زندگیش رو تحت تاثیر قرار می‌ده. و جایی همه‌چی پیچیده می‌شه که همین شخصیت درگیر فراموشی یا زوال عقل می‌شه و مدام خیلی چیزهای مهمی رو فراموش می‌کنه (مثلا یادش می‌ره مهمون دعوت کرده یا یه وسیله‌ای رو سفارش داده). همین‌جاست که دیگه تو این داستان حتی به خونده‌های خودت هم نمی‌تونی اعتماد کنی چون فصل‌به‌فصل چیزی برای اثباتِ باگ توی حافظه‌ی راوی داستان هست. نویسنده از پس پردازش چنین چیزی به‌خوبی براومده.
اواسط کتاب هم کمی برام خسته‌کننده شد چون خیلی کش اومد و زیادی از اون هیجان کتاب جنایی دور شد. اما بعد دوباره بهتر شد.
همه‌چیز خوب و غیر قابل حدس بود تا اینکه به یک چهارم آخر داستان رسیدم. داستان تا اواخر واقعا تمیز و قوی پیش می‌ره، اما باز شدن گره‌ی داستان همانا و خوردن تو ذوق من همانا. منظورم اینه که نویسنده واقعا با خاص و گنگ نشون دادن همه‌چیز، انتظار منو از معما برده بود بالا و همون‌قدر تصور داشتم با یه چیز خاص روبه‌رو بشم. ولی در آخر همه‌چیز خیلی ساده بود؛ برخلاف خلاصه‌ش و تمام چیزی که در طی داستان خوندم. کمی شوکه شدم اما هیجان‌زده اصلا.
با این حال بازم داستان خیلی شخصیت‌پردازی خوبی داشت و کشش داستان بالا بود. من دوستش داشتم. نویسنده تو غیر قابل پیش‌بینی بودن داستان هم خیلی خوب عمل کرده بود. اگر پایان داستان تا این حد برام ناامیدکننده نبود، قطعا 4 ستاره رو بهش می‌دادم. با وجود همه‌ی اینا، به نظرم ارزش یک بار خوندن رو می‌تونه داشته باشه.
        

0

Fa

2 روز پیش

تاوان
          ۳.۵ ⭐️
'تاوان' یه داستان جنایی روان‌شناختیه که محتوای کتاب بیشتر روی بخش روان‌شناختیِ داستان سواره. من موضوعش‌و، شخصیت‌پردازی و داستان‌هاشون‌و دوست داشتم. طوری‌که نشون داد زدن حرف بدون فکر موقع ناراحتی چه‌ تاثیر عمیق و مخربی می‌تونه روی زندگی یک نفر داشته باشه، واقعاً برام ترسناک و تکون‌دهنده بود. واقعا ترسناکه که شاید کلماتی که از نظر ما عادی و درستن، می‌تونن تا این حد ریشه‌دار بشن تو زندگی و شخصیت یک نفر.
ترجمه هم روون و خوب بود.
تنها چیزی که باعث می‌شد کتاب با وجود همه‌ی اینا برام اصلا کشش نداشته باشه -خصوصا اواسط داستان- و خوندنش دو ماه :)))) طول بکشه، نوع روایت بود. با اینی که هر فصل به یک راوی اختصاص داده شده بود، نتونستم ارتباط بگیرم. با اینکه یک اتفاق با دیدگاه‌های متفاوت بیان می‌شد و این باعث می‌شد خواننده اشراف کامل داشته باشه به داستان و شخصیت‌ها، اما اینکه یک اتفاق تکراری از جانب همه‌ی کاراکترها روایت بشه -هرچقدر هم که همراه زندگی شخصی‌شون بشه- برای من بشخصه از یه جا به بعد خیلی خسته‌کننده شد.
پایانش هم خیلی عجیب بود برام. که چطور انقدر به حل شدن یکی از معماهای اصلی داستان که قاتله، سطحی پرداخته شد؛ انگار که دیگه چون آخرشه، باید یه جوری این مسئله هم جمع‌وجور بشه. درسته که تمرکز بیشتر روی بُعد روان‌شناختی بود، اما همه‌چیز درباره‌ی قاتل و معماش خیلی ساده بود.
در کل اگر روند و پایان متفاوتی می‌داشت، شاید خیلی بیشتر دوستش می‌داشتم؛ اما باز هم داستانش درس زیادی بهم داد و ارزش یک بار خوندن رو داشت.
        

0

Fa

2 روز پیش

الینور آلیفنت کاملا خوب است
          این کتاب به‌وضوح شخصیت‌محور بود. از همون اول کتاب نویسنده ما رو آروم‌آروم همراه شخصیت الینور و دنیاش می‌کنه. با اینکه دوسومِ اول کتاب روزمره‌ی الینوره، اما همین شخصیت‌پردازی الینور و نشون دادن قدم‌به‌قدمِ تغییراتش بود که کتاب رو خسته‌کننده نمی‌کرد.
با قاطعیت می‌تونم بگم یکی از بزرگ‌ترین نقطه‌قوت‌های این کتاب همین شخصیت‌پردازی ملموسش بود. طوری‌که از یه جا به بعد به خودت میای می‌بینی هر اتفاقی که میفته، دیگه ناخودآگاه داری دنیای الینور رو با همون دیدگاه و شخصیت خودش کشف می‌کنی، نه دیدگاه خودت.
دوسومِ اول کتاب روزمرگی الینور رو نشون می‌داد، اما برام جالب بود که نویسنده اون‌قدر حرفه‌ای تو همون روزمره قدم‌به‌قدم تغییرات الینور رو نشون داد. البته یه جاهای کمی برام دیگه خسته‌کننده می‌شد، اما در کل اینکه بیشتر از نصف کتابت روزمره‌طور باشه و بتونی در عین همین خواننده رو همراه کنی و یه جاهایی تحت تاثیر قرارش بدی، واقعاً هنر می‌خواد.
من بشخصه خیلی موافق نیستم کل معماهای داستان جمع بشه و اواخر همه‌شون برملا بشن، اما با اینکه این اتفاق تقریباً توی این کتاب افتاد و نقطه اوجش یک‌سومِ پایانیش بود، من رو واقعا شگفت‌زده کرد. این‌طوری شاید حتی بیشتر باهاش هماهنگ بود. در هر صورت، خوندنش به من حس خوبی داد. اون حس رهایی و آرامش آخرهای کتاب...

"یک موسیقی پاپ شاد پخش می‌شد و من متوجه شدم حسی که دارم... حس خوش‌حالی است. حسی عجیب و غیرعادی بود. سبک و آرام بودم، مانند این بود که آفتاب را قورت داده باشم. فقط صبح عصبی شده بودم، اما حالا آرام و شاد بودم. به‌تدریج داشتم به تجربه‌ی احساساتی که انسان‌ها تجربه می‌کنند، به شدت و سرعت تغییر آن‌ها عادت می‌کردم. تابه‌حال هر بار هیجانات و احساساتم می‌خواستند ناراحتم کنند، به‌سرعت خودم را بی‌حس و بی‌احساس می‌کردم و آن‌ها را عقب می‌راندم. آن کار به من امکان زنده ماندن می‌داد، اما کم‌کم متوجه شده بودم که حالا به چیز بیشتری نیاز دارم و چیز بیشتری می‌خواهم."
        

17