یادداشت Fa
4 روز پیش
شاید ده روزی میشه که تمومش کردم اما نمیدونستم چطور باید از مادام بوواری بنویسم. اِما برای من کسی بود که شاید اونقدرها باهاش احساس نزدیکی نکردم، اما -خصوصا آخرهای داستان- عمیقا براش احساس همدلی و دلسوزی داشتم. یک وقتهایی بابت آرزوهای بلندپروازانه و شاید غیرواقعیش سرزنشش میکردم و در عین حال بابت جرئتی که برای کشف خودش و دنیا به خرج داده بود، تحسینش میکردم. تو طول داستان مدام با خودم میگفتم ای کاش اِما میتونست کمی قدرت پذیرش واقعیت رو داشته باشه و اینقدر برای فرار از واقعیت به هر دری نزنه. اما آخرش... شاید هم واقعا بلد نبود و نمیتونست بدون خیالپردازی و رویاهاش زندگی کنه. شاید اینها برای اون تنها راه ابراز بود. نمیدونم. تقریبا بیست روزی رو هر روز توی راه از اِما شنیدم (با نسخهی صوتی بینظیر ماهآوا). الان که تو اون خیابونها قدم میزنم، محاله یاد اِما نیفتم. فکر نمیکنم اِما تا مدتها از یادم بره.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.