یادداشت‌های Haniyeh (70)

Haniyeh

1403/5/8

شیر، ساحره و کمد لباس
          اولین کتاب از مجموعه ماجراهای نارنیا.
من نصف کتاب رو خوندم و بعد فیلمش رو دیدم. به نظرم فیلم قوی‌تر از کتابه و پیشنهادم برای کسی که می‌خواد سراغ این مجموعه بیاد فیلمش هست، نه کتابش.
کتاب زیاد ساده نوشته شده. اعتماد کردنای الکی و بدون دلیل داریم، مثل اعتماد لوسی به تامنوس و اعتماد همه به بیدستر و اعتماد ادموند به ساحره سفید. این به سن شخصیت‌ها و کتاب نوجوان بودنش هم ربطی نداره، یعنی خب هری و دوستانش هم همین سن بودن و اون همه کار انجام دادن، پس قابل‌قبول نیست که انقدر شخصیت‌های ساده‌ای نوشته بشن، درحالی‌که همون کسانی هستن که گفته شده به همراه ازلان(اصلان یا اسلان) می‌تونن صلح و سرسبزی رو به نارنیا برگردونن. 
علم غیب داشتنای الکی  هم داشتیم مثل  آقای بیدستری که تا دید ادموند نیست گفت من می‌دونم کجاست، رفته پیش ساحره سفید! وقتی فيلم رو می‌دیدیم دقیقا خواهرم هم گفت چجوری فهمیدن کجاست؟! خواهرم سیزده سالشه و این نشون می‌ده برای یک نوجوان هم داستان‌ ساده‌ای هست.
از اونجایی که بقیه کتاب رو نخوندم نمی‌تونم مطمئن بگم توی کتاب هم همین بوده یا نه، اما توی فیلم بچه‌ها سریع خودشون رو مسئول می‌دونن که به نارنیا کمک کنن درحالی‌که اتفاقا بیشتر بازیگوشی ازشون دیدیم و پیتر هم شمشیرزن خوبی می‌شه و جنگ درمی‌گیره و حتی سوزان تیراندازی می‌کنه و درنهایت پیروز جنگ هم هستن! یکم همه‌چیز زیادی سریع اتفاق افتاد و منجر به پیروزی هم شد. از طرفی آخر فیلم هم جوری تموم شد که سوالی یا کنجکاوی‌ای برای باقی کتاب‌ها و فیلم‌ها نذاشت. داستان کاملا تموم شد.

فکر می‌کنم حتی اگر نوجوان بودم هم این کتاب رو نمی‌پسندیدم. من اون زمان کتابخون نبودم ولی فیلم و سریال می‌دیدم و داستانی که انقدر ساده و گاهی هم بی‌منطق جلو بره رو از اول دوست نداشتم.
این مجموعه معروفه، شاید شما بخونید و خوشتون بیاد، ولی من پیشنهاد نمی‌کنم.
        

1

Haniyeh

1403/4/25

هری پاتر و شاهزاده دورگه
          این جلد مفاهیم خیلی قشنگی برام داشت که دونه‌دونه بهشون اشاره می‌کنم. اگر هری پاتر و شاهزاده دورگه رو نخوندید یا فیلمش رو ندیدید این ریویو رو نخونید،داستان رو اسپویل می‌کنه.

- از فلور و بیل شروع کنیم. کی فکرش رو می‌کرد فلور انقدر آدم باملاحظه‌ای باشه و عشقش به بیل واقعی باشه؟ احساس می‌کنم خانم رولینگ می‌خواست نشون بده آدم‌ها رو بدون شناخت درست ازشون نباید قضاوت کنیم. شاید هم بهتره کلا قضاوت رو کنار بذاریم.
- عشق یه مادر رو شاهد بودیم. نارسیسا مادر دراکو، با وجود ترس بسیارش از لرد سیاه، خطر رو به جون خرید و با اسنیپ صحبت کرد تا بتونه از پسرش محافظت کنه. آدم‌های بد هم گاهی می‌تونن کاری کنن دلمون به حالشون بسوزه و درکشون کنیم.
- مادر تام ریدل می‌تونست خودش رو با جادو نجات بده، اما چون به‌خاطر همین جادو عشقش رو از دست داده بود، دیگه هرگز از جادو استفاده نکرد. اون دختری بود که هیچ‌وقت نه از طرف خانواده‌اش و نه از طرف همسرش عشق دریافت نکرد. جادو خانواده‌اش و همسرش رو ازش گرفت‌. اون هم چیزی رو که براش جز دردسر نبود ترک کرد، جادو رو رها کرد.
- اسلاگهورن انسان خودشیفته‌ای بود. به شهرت هم علاقه‌ی بسیاری داشت و در عین حال، از جمع کردن افراد مشهور در اطراف خودش هم لذت می‌برد. کی فکرش رو می‌کرد که اسلاگهورن هم بتونه بابت گذشته‌اش شرمنده بشه؟ فکر می‌کردم اونقدر آدم خودستایی باشه که انکارش کنه اما وقتی خاطره رو به هری داد ازش خواست فکر بدی درموردش نکنه. اسلاگهورن هرچقدر هم عاشق شهرت بود، نمی‌خواست بدی‌ها رو به شهرت برسونه. نمی‌خواست تام ریدل رو به ولدمورت تبدیل کنه. اون شرمنده بود.
- هری در تمام مدت راست می‌گفت‌‌. دراکو مالفوی داشت یه کاری انجام می‌داد. نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افتاد اگر زودتر می‌فهمیدن و سعی می‌کردن جلوی بروز اتفاقات ناگوار رو بگیرن. اما می‌دونم شاید هم دراکو از دست می‌رفت و دامبلدور این رو نمی‌خواست. هیچ‌کس حرف هری رو باور نکرد، شاید به‌خاطر همه‌ی اون حرف‌هایی که انقدر درموردش زده شدن که حتی دوست‌هاش هم نمی‌تونستن هری رو جور دیگری ببینن. هری به قهرمان‌بازی و شجاعت‌های احمقانه و دشمنیش با دراکو معروف بود. پس هربار که سعی کرد به بقیه بگه چیزی مشکوکه این حرفا به صورت غیرمستقیم بهش برگردونده شدن. شهرت هری بدی‌های زیادی داشته تا اینجا، اما این یکی از بدترین‌هاش بود. وقتی که کسی باورش نکرد، کمکش نکرد و این نتیجه‌ی سهمگین به بار اومد.
- دامبلدور تا اینجا هم انسان بزرگی بود اما این جلد نشون داد واقعا چقدر قابل احترامه. اون توی غار نذاشت هری چیزی بنوشه تا از هری محافظت کنه. اون تا آخرین لحظه هم از هری محافظت کرد، وقتی مرگ‌خوارها و دراکو اومدن روی برج، هری رو به کناری فرستاد و با طلسم همونجا ثابت نگه داشت تا کسی از وجودش باخبر نشه درحالی‌که امکان داشت هری بتونه جلوی دراکو رو بگیره اما نمی‌خواست به هری آسیبی برسه. دامبلدور از دراکو هم محافظت کرد. اون می‌دونست دراکو برای قتلش نقشه کشیده، اما چون نمی‌خواست بهش آسیبی برسه با دراکو صحبتی نکرد. اول با خودم فکر کردم چرا قبلا به دراکو این حرف‌ها رو نزده بود؟ می‌تونست قبلا سعی کنه قانعش کنه که می‌تونه از دراکو و خانواده‌اش محافظت کنه. اما بعد دلیلش رو فهمیدم. اگر دراکو رد می‌کرد، به محض اینکه دفعه‌ی بعد کسی که ذهن‌جویی بلد بود رو ملاقات می‌کرد، ولدمورت متوجه می‌شد دراکو پیش دامبلدور لو رفته و یه مهره سوخته بود. پس دراکو می‌مرد. دامبلدور حتی در آخرین لحظه هم خواست هری بره اسنیپ رو بیاره. چون می‌دونست اگر کارها خوب پیش نره مرگ در انتظارشه اما نباید دراکو رو با عذاب وجدان این قتل تنها بذاره. پس اسنیپ باید می‌اومد و بار این مسئولیت رو به دوش می‌کشید.
- دامبلدور مدیری بود که یه غول(گراوپ)، مردم دریایی، سانتورها، آدم‌هایی از سال‌های گذشته که در هاگزمیت جمع شده بودن و یک مدرسه به احترامش در مراسم خاکسپاری شرکت کردن. اون برای همه قابل احترام بود. درواقع حتی برای ولدمورت هم زمانی همینطور بود. چون دامبلدور بود که اون رو از یتیم‌خانه بیرون آورد.
- ولدمورت و اسنیپ وجه مشترک خاصی دارن. هردوی اونا دورگه هستن. و هردو به‌خاطر این مسئله آزار دیدن و از این ویژگی خودشون متنفر شدن. نتیجه هم این شد که به دشمنی با افرادی شبیه به خودشون پرداختن. تاثیر معکوسی که جاهای دیگه هم شاهدش بودیم. وقتی والدین الکلی هستن و بچه‌هاشون رو عذاب می‌دن، احتمال زیادی هست که بچه‌هاشون هم در آینده الکلی و بدرفتار باشن، حتی با اینکه می‌دونن اشتباهه، این تاثیر رو می‌گیرن.
ولدمورت قربانی وارث‌ِ سالازار اسلیترین بودنه. همه‌ی وارث‌ها اصیل‌زاده بودن اما ولدمورت نه. پس مادرش از طرف خانواده‌اش طرد می‌شه. پدرش هم که یه مشنگ بوده، چون از جادو ترسیده و فریب خورده بوده، اون و مادرش رو ترک کرده. پس ولدمورت تنها وارثیه که کسی براش ارزشی قائل نبوده. این اشتباهی هست که باید پاک می‌شد تا بتونه قدرتمند بمونه و اون چنین خانواده‌ای رو پاک کرد و در ادامه هم با چنین خانواده‌هایی جنگید.
اسنیپ هم به‌خاطر دورگه بودن در مدرسه توسط جیمز پاتر و دوستانش آسیب زیادی دید. اون همیشه تنها بود، دختری که دوست داشت هیچ‌وقت اون رو ندید و تبدیل به آدمی شد که بودن یا نبودنش برای دیگران مهم نبود. پس به ولدمورت پیوست و مسیر اون رو در پیش گرفت. 
اینا برای توجیه رفتار ولدمورت یا اسنیپ نیست. مسئله اینجاست که تفاوت‌ها باعث شدن اونا طرد بشن، درحالی‌که هردوشون بسیار بااستعداد، باهوش و پرتلاش بودن. اگر این عقاید وجود نداشت، اگر خانواده‌های خوبی داشتن، اگر اطرافیانشون رفتار درستی نشون می‌دادن، چقدر اوضاع متفاوت می‌شد؟ چقدر از بروز اتفاقات بد جلوگیری می‌شد؟ به‌نظرم این چیزی هست که خانم رولینگ سعی داشت با دورگه بودن اسنیپ و ولدمورت به ما نشون بده.
- جینی از همون سال اول مدرسه رون که در کنار قطار هری رو می‌بینه، ازش خوشش میاد. همیشه فکر می‌کردم چرا انقدر یه‌دفعه و الکی باید برای نقش اصلی، داستان عشقی رقم بخوره؟ می‌گفتم جینی به‌خاطر شهرت هری دوستش داره نه خودش. اما این جلد جینی خودش رو بهمون ثابت کرد. وقتی به هری می‌گه به خاطر شجاعتش و اینکه همیشه با ولدمورت جنگیده دوستش داره. درواقع جینی سال اول کنار قطار، هری رو تحسین می‌کرد. اون پسری بود که زنده موند، سال بعد نجاتش داد و در ادامه هم با پلیدی‌ها جنگید و هنوزم می‌جنگه. این چیزی بود که برای جینی از اول ارزشمند بود و به‌خاطرش به هری علاقه‌مند شد.

اوایل کتاب حس می‌کردم این جلد از بقیه ضعیف‌تر باشه اما الان می‌گم به‌خاطر مفاهیم موجود در کتاب، قوی‌ترین جلد هری پاتره. ممنونم خانم رولینگ که این مجموعه رو خلق کردید.

        

3

Haniyeh

1403/4/19

عطر خوش مرگ
          قتل دختر نوجوانی به نام "آدلا" در یک روستای کوچک باعث می‌شه همه‌ی روستا کارشون رو تعطیل کنن و داستان این قتل رو دنبال کنن. حین بررسی صحنه جرم که همه‌ی اهالی روستا حضور دارن، پسر فروشنده‌ی روستا به نام "رامون" به غلط، دوست‌پسر آدلا معرفی می‌شه و رامون هم این قضیه رو می‌پذیره اما بعد اوضاع پیچیده می‌شه، چون همه می‌گن که رامون باید قاتل رو پیدا کنه و با کشتنش، انتقام مرگ آدلا رو بگیره.

این کتاب می‌تونست خیلی بهتر باشه ولی متاسفانه جناب نویسنده علاقه‌ای به شخصیت‌پردازی نداشتن. مثلا درباره‌ی رامون تا آخر نمی‌فهمیم چی باعث شد چنین تصمیم احمقانه‌ای بگیره و تا آخر هم پاش بمونه.

❗از اینجا اسپویل کردم و اگر حساس هستید نخونید:
_ رامون همینجوری الکی قبول می‌کنه دوست‌پسر آدلا باشه. از اونجایی که چیزی از رامون نمی‌دونیم فقط همینجوری نظاره‌گر حماقت‌هاش هستیم تا وقتی که داستان تموم بشه. اگر مثلا یه آسیبی یا کمبودی یا علاقه‌ی پنهانی یا کلا یه چیزی بهمون نشون داده می‌شد می‌گفتیم دلیل رفتار رامون این بوده.
_ "خوستینو" و "کارملو" هم پلیس‌های فاسد روستا هستن که بودن یا نبودنشون فرقی نداره. اونا تلاشی برای پیدا کردن قاتل نمی‌کنن و حتی به داستان‌های پیش‌آمده دامن می‌زنن و سخت‌ترش می‌کنن. اما ما درباره اونا هم چیز زیادی نمی‌فهمیم.
_ گابریلا هم که اصلا وجودش حس نمی‌شه، سر جمع فکر کنم پنج تا دیالوگ هم نداشت درحالی‌که باعث بدبختی کولیه، از فکرش درباره‌ی کولی یا پدرو هم چیزی نمی‌گه. اینکه از زندگی الانش ناراضیه رو نمی‌گه یا اینکه کولی رو دوست داره یا مثلا اون رو راه رهاییش می‌دونه یا هرچیزی شبیه به این هم تو فکرش نیست. کلا یه کویر خالیه.
_ یه مشکل دیگه هم این بود که عشق این کتاب بیشتر عشق تخت‌خوابی بود. یعنی نویسنده معتقد بود همین که از روابط این‌چنینی شخصیت‌ها صحبت کنه باعث می‌شه عشقشون برای ما کاملا نمایان بشه و نیازی به نوشتن ابعاد دیگر عاشق‌بودن نیست. 

نتیجه‌ی این شخصیت‌پردازی بد و عشق‌های غیرقابل درک این شد که من با هیچ‌کدوم از شخصیت‌ها ارتباط نگرفتم.

_ پایان کتاب هم که چیز عجیبی بود. خود خوستینو به رامون کمک می‌کنه کولی رو بکشه، بعد وقتی این اتفاق می‌افته به رامون می‌گه فرار کن! بهش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که جناب نویسنده می‌خواست یه پایان دراماتیک داشته باشه پس مجبور بود یه‌جوری اول رامون رو بفرسته بره که بعد بتونه دوباره به شهر برگرده و پایان جذابی رقم بخوره.

❕بدون اسپویل:
شخصیت‌پردازی، روابط و پایان داستان از نظر من به دلایلی که بالا گفتم خوب نبودن. بنابراین کتاب پیشنهادی نیست. 
        

3

Haniyeh

1403/4/5

سخت پوست
          این داستان از واقعیت‌های تاریخی کمک می‌گیره تا با مخاطب ارتباط بگیره، از طوفان و سیل ۱۲ شهریور ۱۳۹۵ شروع می‌شه و به مسابقه‌ی محمدعلی کلی با جورج فورمن و صعود تیم ملی به جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه که خیلی‌ها با این رویدادهای تاریخی خاطره دارن هم می‌پردازه.
استفاده از این واقعیات، زمانی قابل درکه که ازشون در خلال داستان استفاده بشه اما متاسفانه بیشتر شبیه به یه مستند بود که می‌خواست بگه خانم ساناز اسدی از این رویدادها آگاهی دارن.
می‌تونم بفهمم ایشون تلاش داشتن چه چیزی رو نشون بدن اما توی این کار موفق نبودن. داستان بسیار ساده، بدون خط داستانی و پر از جزئیات غیرضروری بود و تکرار توی داستان موج می‌زد، تا حدی که خوندن نیمه دوم کتاب واقعا سخت و زمان‌بر شد.

پدر خانواده-داوود، نماد انسانی از طبقه متوسط، و فرهاد و خانواده‌اش یا اصطلاحا "ویلایی‌ها" نماد خانواده‌های مرفه و پولدار جامعه هستن. داوود در تمام زندگیش تلاش کرده تا بتونه مثل ویلایی‌ها پولدار بشه اما این اتفاق نمیفته، پس بعد از همه‌ی تلاش‌هاش، می‌چسبه به کار اجاره دادن ویلا تا با غرق کردن خودش در کمک و راه انداختن کار این افراد، نسبت به زندگی خودش احساس بهتری داشته باشه، انگار که به خودش تلقین کنه اونا همه چیز رو هم بلد نیستن و من دارم کمکشون می‌کنم و در عین حال می‌تونه زمان‌هایی هم به شکلی غیرواقعی این زندگی نداشته رو تجربه کنه، مثل وقتی که یک هفته ویلا خالیه و خانواده‌اش رو میاره و جوری بهشون ویلا رو نشون می‌ده انگار ویلا مال خودشه.
امین هم نماد پسریه که در خانواده‌ای متوسط بزرگ می‌شه، تلاش‌های بی‌ثمر پدرش رو می‌بینه و همزمان هم از پدرش به خاطر اینکه نتونست هیچ‌وقت زندگی خوبی برای خانواده‌اش بسازه ناراحته و هم از کسایی که زندگی خوبی دارن متنفره چون حتی با درس خوندن و کار کردن هم بهشون نمی‌رسه.
سینا شخصیته که داستان از زاویه دید اون روایت می‌شه اما کمتر از همه می‌شناسیمش و در آخر هم یه حرکت حماسی انجام می‌ده که غیرقابل درکه چون ما هیچی از سینا ندیدیم که چنین کاری رو در توان سینا بدونیم یا منتظر یه حرکتی ازش باشیم‌.
خانم اسدی تصور کردن پایان‌بندی غافلگیرکننده‌ای رقم زدن و اینجوری خیلی خوب داستان رو جمع کردن اما از نظر من این ضعف ایشون در پرداخت به شخصیت سینا به عنوان نقش اصلی داستان رو نشون داد.
سایر شخصیت‌ها هم کاملا سطحی نوشته شده بودن، دلیل اینکه تونستم درموردشون صحبت کنم اینه که توی یه دسته‌ی خاصی از شخصیت‌هایی که قبلا در داستا‌ن‌های دیگه باهاشون مواجه شدیم قرار می‌گیرن و خانم اسدی برای شخصیت‌پردازی تلاشی نکردن. شخصیت‌ها یه سایه از شخصیت‌های تاثیرگذار داستان‌های دیگه هستن.

این کتاب پیشنهادی نیست، آثار مطرح دیگه‌ای رو از نویسندگان ایرانی امتحان کنید، این داستان با وجود مطرح بودنش، اصلا در حد و انداز‌ه‌ی تعریف‌ها نبود.

        

22

Haniyeh

1403/3/29

هری پاتر و محفل ققنوس
          ۞۩₪= کتاب پنجم از مجموعه هری پاتر =₪۩۞

این جلد برای من رنگ و بوی زندگی واقعی‌ داشت. 
حقیقتی برای تمام دنیا آشکار شده بود، حقیقتی حاکی از بازگشت لرد سیاه-ولدمورت، اما کسی نمی‌خواست این حقیقت رو باور کنه.
دلیل اول، ممانعت وزارت سحر و جادو از گفتن همه حقایق مسابقات سه جادوگر بود. وزیر سحر و جادو-کرنلیوس فاج، نمی‌تونست حرف‌های دامبلدور رو باور کنه، تصور می‌کرد که دامبلدور به دنبال جایگاهش در وزارته و برای همین هری رو در روزنامه‌ها یک پسر ترومادیده و تقریبا دیوانه جلوه داد تا کسی حرف‌هاشون رو باور نکنه.
دلیل دومی که باعث شد مردم حرف‌شون رو باور نکنن، ترس از بازگشت دوره‌ی سیاه و ویرانگری بود که در گذشته هم اون رو تجربه کرده بودن. باور این موضوع که ولدمورت بار دیگه بخواد همه‌چیز رو به اون شکل ویران کنه و افراد مختلفی رو تحت سلطه‌ی خودش دربیاره و آدم‌های زیادی رو بکشه، باورنکردنی بود. پس همه ترجیح می‌دادن اینطور فکر کنن که خطری تهدیدشون نمی‌کنه، به این امید که شاید واقعا همه‌چیز دروغ بوده باشه. درمقابل، ما محفل ققنوسی رو داشتیم که چشم‌شون رو به روی حقایق نبستن و برای مبارزه با لرد سیاه آماده شدن و جنگیدن.

هری و تمام دوستانش در این جلد بیشتر از جلدهای قبلی با سیاهی‌های دنیای اطرافشون مواجه شدن، یاد گرفتن چطور صبر و تحمل به خرج بدن و با شرایط سخت و جدید کنار بیان، یاد گرفتن به هم اعتماد کنن و توانایی‌های خودشون رو باور کنن، و یاد گرفتن هوای همدیگه رو داشته باشن.

فیلم هری پاتر و محفل ققنوس در حد کتابش نیست، درواقع بخش‌های بسیاری حذف شده یا تغییر پیدا کرده تا در دو ساعت و نیم داستان رو روایت کنه، با این‌حال اصل مطلب رو در خودش داره. 

خوندن هری پاتر مثل یه آرامبخش می‌مونه که هر روز یه دوز کوچک هم شده باید ترریق کنم، برای همین دارم فکر می‌کنم وقتی که همه‌ی کتاب‌ها تموم بشن، دلتنگی برای این دنیا رو چطور باید برطرف کنم.
هری پاتر و دنیای جادوییش رو از دست ندید.
        

9

Haniyeh

1403/3/23

چتر تابستان
          "آنی، فکر میکنم دیگه وقتشه چترت رو ببندی."

این کتاب در دسته کتابهای نوجوان طبقه‌بندی میشه.
 "آنی" کمتر از یک ساله که برادرش "جرد" رو از دست داده. جرد بعد از یه درد ناگهانی در قفسه سینه‌اش پیش دکتر رفت ولی دکتر به مادرش گفت چیز مهمی نیست. با اینحال، جرد مرد.
حالا آنی بعد از اون همیشه نگران زخمها و دردهاست. دائما در حال خرید چسب و جعبه کمکهای اولیه هست و از بازیهای مورد علاقه اش مثل پرش از موانع دست کشیده. پدر و مادرش هم مثل اون نتونستن از رنج از دست دادن جرد عبور کنن و آنی فکر میکنه باید به تنهایی با این رنج کنار بیاد. 
همه چیز به همین منوال جلو میره تا وقتی که همسایه جدیدشون خانم فینچِ موسفید به خانه ارواح خیابونشون اسباب‌کشی میکنه. 

داستانی کوتاه که برای من تاثیرگذار بود. مخصوصا نام کتاب که با داستان و دید آنی نسبت به زندگیش متناسبه. از نظر من هر سنی باشید این کتاب میتونه براتون جالب باشه. من برای هدیه دادن ازش کمک میگیرم چون بنظرم هدیه ارزشمندی خواهد بود.
        

2

Haniyeh

1403/3/23

خط فاصله

1

Haniyeh

1403/3/12

کالیگولا (نمایشنامه در چهار پرده)
          کالیگولا یا "گایوس سزار"، سومین امپراتور روم بوده. براساس چیزی که در  سایت زومیت خوندنم و  در آخر براتون لینکش رو می‌ذارم، کالیگولا زندگی عجیب و سختی رو تا زمانی که به حکومت می‌رسه گذرونده و علت رفتارهای عجیبش درست مشخص نشده.

پس از مرگ اولین امپراتور روم "آگوستوس"، حکومت به دست پسرخوانده‌ی اون، "تیبریوس"، می‌افته. تیبریوس هم برای حفظ سلطنت در خانواده خودشون، برادرزاده‌ی خودش "ژرمنیکوس" رو به فرزندی قبول می‌کنه اما  برای محافظت از حکومتش اون رو به جای دوری می‌فرسته و با جنگ درگیر می‌کنه. کالیگولا سومین پسر ژرمنیکوس بوده و از سه سالگی با چکمه‌های کوچکش(که کالیگولا نامیده می‌شدن) در جنگ‌های پدرش حضور داشته و این لقب از اونجا بهش داده می‌شه. 

بعد از مرگ ژرمنیکوس، مادر کالیگولا "اگریپینا" ادعا می‌کنه تیبریوس علیه همسرش توطئه کرده و اون را با سم کشته اما این موضوع ثابت نمی‌شه. تیبریوس برای ساکت کردن اگریپینا، به یه جزیره دورافتاده تبعیدش می‌کنه و در اونجا اگریپینا از گرسنگی می‌میره. 
کالیگولا  به مادربزرگش سپرده می‌شه اما مدتی بعد اون هم می‌میره، دوباره به مادربزرگ دیگه‌اش سپرده می‌شه و اینجاست که رابطه نزدیکی با "دروسیلا" خواهرش پیدا می‌کنه، اما گفته می‌شه شایعاتی که درباره رابطه نامشروع کالیگولا  و خواهرش وجود داره ثابت نشدن، با این حال خیلی‌ها هم به وجود اين رابطه باور داشتن.

وقتی کالیگولا به هجده سالگی می‌رسه، تیبریوس اون رو به شاهزادگی می‌رسونه و در جزیره‌ای محبوس نگه می‌داره‌. گفته می‌شه این عنوان ساختگی بوده و تیبریوس به آزار و اذیت کالیگولا  پرداخته و حتی مجبورش کرده با فاحشه‌های مرد رابطه برقرار کنه. در این دوران کالیگولا شاهد مرگ‌های زیادی بوده و خوی وحشیانه‌ای که بعدها از خودش در امپراتوری‌اش نشون می‌ده از همین زمان شروع شده. اون باعث مرگ انسان‌های بی‌گناه می‌شه و این قضیه در سلطنش هم ادامه پیدا می‌کنه.

می‌گن کالیگولا در آغاز امپراتوری‌اش آدم خوبی بوده، حدود شش ماه مثل یه امپراتور خیرخواه  رفتار کرده و همه خوشحال بودن که بعد از تیبریوس، امپراتور درستی سر کار اومده. اما بعد کالیگولا به بیماری سختی دچار می‌شه و بعد از بهبودش دیگه مثل قبل رفتار نمی‌کنه. کالیگولا از گذشته به صرع دچار بوده اما معلوم نشد این بیماری هم ناشی از صرع بوده یا نه، چون اون سردردهای زیادی رو تجربه می‌کرده. بعضی حدس می‌زدن اختلال دوقطبی داشته ولی اون زمان ناشناخته بوده و بعضی هم فقط گفتن اون یه دیوانه بوده. 

به کارهای کالیگولا در نمایشنامه اشارات خوبی شده و با خوندنش می‌تونید به درک خوبی از شخصیتش برسید اما بعضی از این کارها این موارده: علاقه بسیارش به اعدام عمومی، مجبور کردن افراد به تماشای اعدام پدر یا فرزندشون، مجبور کردن افراد به خودکشی ناخواسته، خدا دونستن خودش و توقع پرستش داشتن از مردم و ... .

درهرحال، دوران حکومت چهارساله‌ی کالیگولا اونقدر برای اطرافیانش سنگین می‌شه که درنهایت توسط محافظانش با سی ضربه چاقو کشته می‌شه. این سرنوشت برای همسر و فرزندش هم تکرار می‌شه.
بعد از کالیگولا هم یکی از بازماندگان خاندانشون به نام کلادیوس به حکومت می‌رسه.

منبع:
https://www.zoomit.ir/zoomplus/368693-ancient-roman-emperor-caligula/
        

18

Haniyeh

1403/3/8

ده بچه زنگی
          تجربه دوم من از خانم کریستی، بعد از قتل راجر آکروید.
کتاب‌های ایشون از جنبه معمایی که طرح میکنن واقعا جالبه، اما شیوه پرداخت به معما و مخصوصا جواب دادنشون رو دوست ندارم. مدل کتاب‌هاشون حداقل در این دو کتاب اینجوری بوده که قاتل تا یکی دو فصل آخر مخفی می‌مونه و یه‌دفعه به‌طرز معجزه‌آسایی ازش رونمایی می‌شه. 
من دوست دارم توی کتابی با ژانر جنایت، حدس بزنم و سرنخ بگیرم، متاسفانه هیچ‌کدوم از این دو کتاب برام این‌طور نبودن.
توی ده بچه زنگی یعنی این کتاب، من از ده نفر به چهار نفر شک داشتم که دوتاشون شک درستی بود، ولی نه چون سرنخ داده بودن، چون طبق کتاب قبلی حدس می‌زدم چه شخصیتی ممکنه برای خانم کریستی قاتل قابل‌قبولی باشه. به جای اینکه از روی وقایع داستان به حدس برسم، ذهن نویسنده رو پیش‌بینی کردم.
فکر کنم مدل کتاب‌هاشون کلا همينه، سعی می‌کنم از این به بعد بیشتر از معما لذت ببرم و خیلی از اینکه میخوان خودشون در آخر حلال مشکلات باشن ناراحت نشم. به‌عنوان یک کتاب جنایی-معمایی که در اون شواهد و مدارک جنایات بررسی می‌شه و شخصیت‌های متعدد به‌عنوان مظنون درنظر گرفته شده و تبرئه می‌شن، جالبه‌.
        

24

Haniyeh

1403/2/28

هری پاتر و جام آتش
          این کتاب نقطه عطف داستان هری پاتره. جایی که بالاخره یه تغییر بزرگ اتفاق میفته و مسیر زندگی دانش آموزان هاگوارتز رو منحرف میکنه. اما باید صبور باشید، چون نیمه اول هری پاتر و جام آتش یعنی جلد اول یکم زیادی طولانی شده.
داستان از این قراره: مسابقات جادوگری بین سه مدرسه بزرگ، بعد از ۱۰۰ سال، در هاگوارتز برگزار میشه. از هر مدرسه یک نفر، نمایندهٔ حضور از طرف مدرسهٔ خودش میشه و برنده، جام سه جادوگر رو دریافت میکنه.
برای شرکت در این مسابقه باید بالای ۱۷ سال بود چون مراحل سخت و خطرناکی رو پشت سر  خواهند گذاشت و به دانش و مهارت بالایی نیاز داره. از طرفی جام آتش که اسامی در اون انداخته میشه هم به این محدودیت پایبنده؛ پس هری، رون و هرمیون از شرکت در این مسابقه محروم میشن. با اینحال میبینیم که به جای سه نماینده، اسم چهار نماینده از جام آتش بیرون میاد، هاگوارتز دو نماینده داره و یکی از اونا هری پاتر هست. 

یکی از نکات جالب این جلد، جن های خانگی بود. توی فیلم کلا بهشون نپرداخته بودن، چون از موضوع اصلی یعنی مسابقه دوره. اما از اون دست موضوعات فرعی بود که برای من، مثل هرمیون، مهم و قابل توجه بود. به نظر من جی کی رولینگ سعی داشت نشون بده چنین چیزی رو در جوامع خودمون هم میتونیم مشاهده کنیم، فقط افراد کمی قادر به دیدن و درکش هستن و حتی خود افراد ظلم دیده هم شاید به درستی درکش نکنن. این برام واقعا جالب بود که در قالب داستانی برای رده سنی نوجوان، چنین مسئله مهمی رو جا داده و بهش پرداخته بود. ممنون خانم رولینگ.

من چون کتاب صوتی رو معمولا حین انجام کارهای روزمره گوش دادم، برام لذتبخش بود. با اینکه طولانی شده بود ولی دوستش داشتم. بنظرم هری پاتر و محفل ققنوس بهتر تونسته طولانی شدن ابتدای داستان رو بپوشونه. توی جام آتش، یکم پراکندگی وجود داره و از موضوع اصلی فاصله میگیریم و این اذیت میکنه، مثلا مسابقه کوییدیچ یا حضورشون در خانه خانواده ویزلی در آغاز کتاب واقعا طولانی بود. با این حال من روزمرگی‌هاشون رو دوست دارم. شبیه به زندگی واقعی خودمه، مخصوصا مسائل درسیشون و به خاطر همین ارتباط خوبی میگیرم. 

هری پاتر مثل نوشدارویی برای روزهای شلوغ و ذهن های خسته هست، برای من اینطوره. پس پیشنهادیه :)
        

4

Haniyeh

1403/2/7

کاراوال
          اولین جلد از مجموعه سه گانه کاراوال.
داستان این مجموعه حول دو خواهر به نام‌های "اسکارلت" و "دوناتلا" میچرخه. اسکارلت و تلا بیشتر از هر چیزی توی دنیا همدیگه رو دوست دارن و برای هم هر کاری میکنن. 
اسکارلت نقش محوری جلد اول رو داره. پدر اسکارلت برای اون که خواهر بزرگتره ازدواجی با یه کنت ترتیب داده که اسکارلت تا به حال اون رو ندیده اما ازش نامه‌هایی دریافت کرده که در اونها کنت آدم خوبی به نظر میاد. اسکارلت این سرنوشت رو پذیرفته چون امیدواره بتونه بعد از ازدواج خواهرش رو هم همراه خودش ببره و اینطوری هردوشون از ظلم پدرشون نجات پیدا کنن.
اون فقط یه آرزو داره که چندین ساله بهش فکر میکنه، اینکه بتونه در کاراوال به عنوان یه تماشاگر شرکت کنه ولی چون ازدواجش نزدیکه میدونه نمیتونه به کاراوال برسه و بیخیال این آرزو شده. کاراوال یه مسابقه جادویی در جزیره‌ای دورتر از جزیره محل زندگی خانواده اسکارلته که توسط مردی به نام "اسطوره" سالی یک بار برگزار میشه. دوناتلا با همکاری "جولیان"، پسری که به تازگی باهاش آشنا شده نقشه‌ای میریزه تا اسکارلت رو یک هفته قبل از تاریخ ازدواجش به کاراوال ببره.
اسکارلت بعد از رسیدن به جزیره متوجه میشه به جای تماشاگر، مجبوره یه بازیکن باشه چراکه معمایی که برای مسابقه طرح شده، به خواهرش دوناتلا مربوطه و اسکارلت باید برای نجات جان دوناتلا معما رو حل کنه.

دنیای جادویی کاراوال برای من خیلی لذتبخش بود. جادو در همه جای جزیره به چشم میخورد و اگر قرار بود اطلاعاتی به دست بیاری باید بهاش رو با جادو پرداخت میکردی. داستان غیرقابل پیش‌بینی بود، مخصوصا پایانش که هیجان خیلی زیادی برام داشت. توی کاراوال به هیچکس نمیشد اعتماد کرد و این داستان رو جذابتر میکرد. شخصیت‌پردازی های خوبی داشت و من باهاشون ارتباط گرفتم. 
فقط یه مسئله وجود داشت اون هم این بود که نویسنده میخواست روی قصه عاشقانه اسکارلت هم کار کنه ولی به نظرم یک مقدار خوب از آب درنیامده بود مخصوصا پایان جلد، با این حال این کتاب مورد علاقه من هست و پیشنهادی.
        

5

Haniyeh

1403/1/30

دعوت به مراسم گردن زنی
          سینسیناتوس، شخصیت اصلی کتاب، مردیست که به جرم شفاف نبودن به زندان افتاده و در انتظار اجرای حکم اعدامش نشسته. کسی از اون خوشش نمیاد و هر کسی در زندان به نحوی آزارش میده، یکی با جلب اعتمادش و خیانت بعدش، یکی با تمسخر و توهین بهش، یکی با بی توجهی، یکی با توجه مبالغه آمیز، هرکس یک جور.
سینسیناتوس از زندانبانانش تنها دو چیز میخواد؛ اول دیدن همسرش حتی با اینکه میدونه هیچوقت به سینسیناتوس اهمیت نداده و دوم اعلام زمان اعدامش. و اونها سینسیناتوس رو با نرسیدن به جواب این دو خواسته آزار میدن.
ما سینسیناتوس رو از دو زاویه مختلف میبینیم؛ یکی اونی که توی زندانه و به انتظار زده شدن گردنش نشسته و یکی هم شاید توی ذهنش(یا شاید در دنیایی آزاد) که میتونه به هر جا بخواد سفر کنه، هر کس رو بخواد ببینه و هر کار که بخواد انجام بده، بدون اینکه لازم باشه به کسی پاسخ بده یا به خاطر خودش بودن محکوم بشه.
توی کل این داستان درگیری ذهنی سینسیناتوس برای کنار اومدن با زندانی شدن روحش در یک سلول رو شاهد هستیم. عذابی که درگیرشه باعث میشه نتونه هیچ کاری رو درست و متمرکز انجام بده، چرا که این فکر که قراره کارش ناتموم رها بشه تنهاش نمیذاره. چیزی که برای مایی که توی یک سلول منتظر اعداممون ننشستیم هم میتونه صدق کنه.
این کتاب درباره مردیه که با بقیه مردم تفاوت داره و همینطور درباره مردمی که این تفاوت رو تاب نمیارن و چنین فردی رو به مجازات و مرگ محکوم میکنن. ما دقیق نمیفهمیم شفاف نبودن یعنی چی اما حدس هایی میتونیم بزنیم. فکر میکنم جناب ناباکف از عمد معنی مشخصی براش در نظر نگرفتن، که بتونیم برداشت خودمون رو آزادانه داشته باشیم.
این کتاب پر از نماد و استعاره هست و همخوانی کتاب باعث شد خیلی از اونا رو متوجه بشم و یاد بگیرم.

کتاب پیشنهادیه اگر ژانر سورئال رو میپسندید، به جستجوی انسان درباره معنای زندگیش علاقه‌مند هستید، به تفاوت‌های آدمی احترام میگذارید، از توصیف زیاد فضا و طبیعت لذت میبرید، از غرق شدن در افکار شخصیت اصلی لذت میبرید، با فصلهایی پشت سر هم که اتفاق خاصی در اونها نمیفته و فقط افکار ذهنی شخصیت رو بیان میکنه کنار میاید و با پایان باز مشکلی ندارید.

ممنونم که با همخوانی کتاب، باعث رقم خوردن یک تجربه لذتبخش و ماندگار شدید ♡
        

17

Haniyeh

1403/1/25

هری پاتر و زندانی آزکابان
          سومین جلد از مجموعه هری پاتر ♡

▫️توی این جلد، یه زندانی به نام سیریوس بلک از زندان آزکابان فرار میکنه، جایی که هیچکس تا حالا موفق به فرار از اون نشده. هری نمیدونه، اما سیریوس بلک به خودش و پدر و مادرش مربوطه. دیوانه سازها که نگهبانان آزکابان هستن اطراف هاگوارتز رو پر میکنن تا بلک رو دستگیر کنن، چرا که همه فکر میکنن بلک ممکنه به سراغ هری بیاد و کار ناتمومش رو تموم کنه. در خلال این اتفاقات، هری حقایقی رو از گذشته و مرگ پدر و مادرش متوجه میشه. از سمت دیگه هری، هرماینی و رون قویتر میشن، جان دوستانشون رو نجات میدن و ما هم میفهمیم که همیشه همه چیز در بهترین حالت اتفاق نمیفته اما باید نیمه پر لیوان رو دید. هرچند که هری و دوستانش در این جلد ناکامی‌هایی داشتن، اما کارهای ارزشمندی هم انجام دادن و دوستیشون رو محکمتر کردن. بعضی چیزها اونقدر ارزشمند هستن که بتونن کاری کنن از کاستی‌ها چشم بپوشیم. خوب و بد توی این جلد همزمان رخ میده. در واقع از این جلد تا آخر همینطوره (چون فیلمها رو قبلا دیدم میگم).

▫️بین سه جلد اول، این جلد رو بیشتر از دو تای قبلی دوست داشتم. البته که هر سه جلد برای من ۵ ستاره هستن.

▫️من فیلمش رو هم دیروز دیدم دوباره. فیلم قسمتهای زیادی رو حذف کرده که خب طبیعیه، نمیشه تو دو ساعت همه اتفاقات و جزئیات رو جا داد و همین باعث میشه کتاب جذابتر و تاثیرگذارتر از فیلم باشه برام. اما همچنان فیلمش رو پیشنهاد میکنم، من از وقتی یادم میاد عاشق تصویر و موسیقی فیلم که از کتاب حذف شده بودم. درسته که میشه هنگام خوندن کتاب، همه چیز رو تصور کرد و حتی آهنگی هم در پس زمینه گوش داد، اما این قابل مقایسه با اون چیزی که یه فیلم خوب که همه چیزش متناسبه به آدم میده نیست.
یه مشکل فیلم از نظر من اینه که اسپویل میکنم پس اگر کتابو نخوندید از این قسمت بگذرید. 
توی فیلم زمان برگشت به گذشته، اونا تغییر دیگه‌ای هم جز نجات جون هیپوگریف و بلک به وجود میارن. هرماینی یه سنگ پرت میکنه تا خودشون سه تا متوجه بشن باید از کلبه هاگرید بیرون بیان. قبل از به گذشته برگشتن، این سنگ و هشیار کردن بچه‌ها برای بیرون اومدن رو میبینیم. اگر قرار باشه این قسمت رو داشته باشیم، پس نجات هیپوگریف هم باید باشه. برای همین توی کتاب هیچ تغییری نیست که بقیه متوجه بشن. نمیشه که یه قسمتی به دلخواه باشه و یه قسمتی نباشه. از نظر من توی فیلم این رو خراب کردن. 
با اینحال همچنان فیلمش پیشنهادیه.

خودتون رو از تجربه وقایع این مجموعه محروم نکنید، یکی از زیباترین‌هایی میشه که تا حالا خوندید یا دیدید.
        

17

Haniyeh

1403/1/22

اعتراف
          این اولین کتابی بود که از جناب تولستوی خوندم. جزو ادبیات داستانی نیست، شاید بشه گفت یه اتوبیوگرافی هست و در مورد خودش و عقایدش صحبت میکنه. دقیق نمیدونم در چه دسته‌بندی قرار میگیره.
من یه خلاصه کلی از کتاب نوشتم که شامل اسپویل میشه، اگر فکر میکنید قراره بخونید، این قسمت رو رد کنید و نقاط قوت و ضعف رو بخونید.

جناب تولستوی از اینجا شروع میکنه که در دوران نوجوانی و جوانی، عقاید مذهبی خانواده رو دنبال میکرده و بعد متوجه شده واقعا به چیزی که انجام میده باور نداره و کنار گذاشته.
از نویسندگی میگه که تصور میکرده یه تکلیف بزرگ به گردنش هست و اون تکلیف، آگاهی رسوندن به کسانی هست که کتابهاش رو میخونن. همچنین تحت تاثیر دوستان نویسنده خودش بوده، کسانی که به خودشون مغرور بودن و فکر میکردن همه چیز رو میدونن. بعدها میفهمه که اتفاقا براش بهتره از اونها فاصله بگیره چون ذهن و رفتارش رو با عقاید اشتباه مسموم کردن.
تولستوی میگه تا حدود پنجاه سالگی یه زندگی نرمال داشته که توش به آرزوهاش رسیده بوده ولی انگار جای یه چیزی تو زندگیش خالی بوده، یه دلیل برای زندگیو یه معنا. اون به یه پوچی در زندگی میرسه و با اینکه همه چیز داره، نمیتونه معنای زندگیش رو درک کنه. سعی میکنه به دنبالش بگرده و ادیان مختلف و فرقه‌های مذهبی متفاوتی رو بررسی میکنه. کلیساهای ارتدوکس هم یکی از جاهایی است که از نزدیک بررسی میکنه و از تضادهای موجود در مذهب و رفتار مبلغانش متعجب میشه.
اما در آخر اون متوجه میشه که با اعتقاد به خدا زندگی آرام تری داره و سختی ها کمتر آزارش میدن.

نقاط مثبت کتاب:
- این کتاب همونطور که از اسمش پیداست یه اعتراف مهمه از نویسنده‌ای معروف که الگوی نویسندگان دیگری هم بوده. اینکه یه نویسنده بتونه به ابعاد تاریک خودش اون هم در قالب یه اثر موندگار برای دوره‌های بعدی اعتراف کنه، قابل تقدیره.
- به عنوان یه خواننده تونستم با اون گم گشتگی که ازش حرف میزد ارتباط بگیرم و برام قابل درک بود. توصیف خوبی از اون حال و دوران داشت.

نقاط منفی کتاب:
- بعضی قسمتها تکرار قسمتهای قبلی بود، فقط شیوه بیانش تغییر کرده بود. یعنی از نظر من حجم کتاب میتونست نصف این باشه. بخاطر همین هم یه جاهایی خوندنش خسته‌کننده بود.
- ته این کتاب یه خب که چی توی ذهنم اومد. جناب تولستوی توی متقاعد کردن انسانی که به خدا اعتقاد نداره و حالا قراره درک کنه که ایشون با اعتقاد به خدا آرامش گرفتن، ضعیف عمل کردن. ما که توی یه کشور مذهبی و با عقاید مذهبی بزرگ شدیم میفهمیم ولی فکر نمیکنم برای غیر از ما اینطور باشه. بیشتر از نصف کتاب به اینکه چقدر سرگشته بودن میپردازن و یه قسمت کوچکی اون آخر برای پرداختن به خدا. اونم خیلی سربسته که چیزی از چگونگی این اعتقاد دستمون رو نمیگیره.

این کتاب در حالت عادی پیشنهادی نیست، فقط اگر طرفدار جناب تولستوی هستید و دوست دارید ایشون رو بیشتر بشناسید بخونیدش. 
        

9

Haniyeh

1403/1/18

هنر خوب زندگی کردن
          "نمیتوانید دقیقا بگویید زندگی خوب چیست، اما میتوانید با خیال راحت تعیین کنید که چه چیزی نیست. اگر یک زندگی خوب را در پیش نگرفته باشید، متوجه خواهید شد."
(بخشی از پس گفتار کتاب)

شاید دیدن این جملات باعث بشه شما از خوندن کتاب دلسرد بشید و بگید پس این کتاب قرار نیست یه تعریف درست و حسابی از یه زندگی خوب به من بده. اما بذارید بهتون بگم که هدف داشتن یه تعریف از زندگی خوب نیست، بلکه درک اون و روشهای رسیدن به اون هست. نقل قولی در کتاب هست که میگه:« میتوانید اسم یک پرنده را به تمام زبانهای دنیا یاد بگیرید، اما وقتی که موفق به انجام این کار شدید، هنوز هم چیزی درباره آن پرنده نمیدانید... پس بیایید به آن پرنده نگاه کنیم و ببینیم که چه کار میکند، این چیزی است که اهمیت دارد.»
رولف دوبلی، نویسنده کتاب، جعبه ابزار ذهنی رو به ما معرفی میکنه. یک جعبه ذهنی که ۵۲ ابزار در اون جا داده و به گفته خودش بیشتر از این هم میتونید پیدا کنید.
اون در کتابش از میثاق، توهم تمرکز، دایره شایستگی، دایره شان، پیشگیری، تفریق ذهنی، فرقه بارپرستی، مسئله منشی، قانون استرجن، موفقیت درونی و... صحبت میکنه و میگه که از سه منبع روانشناسی مدرن، رواقی گری و فلسفه سرمایه‌گذاری برای نوشتنشون کمک گرفته.
وقتی اسم کتابو دیدم به خودم گفتم احتمالا یکی دیگه از این کتابای الکی با روانشناسی زرد نوشتن که جملات قشنگش تونسته نظر بقیه رو جلب کنه. بعد هم که دیدم جناب فردوسی‌پور ترجمه کردن بیشتر مطمئن شدم که دلیل شهرت کتاب به مقدار زیادی به خاطر ترجمه ایشون هست. اما اینطور نبود، بنظرم فاصله زیادی داشت. دلم میخواد اگر فرصت کنم، دوباره بخونمش و این بار نوت بردارم تا نکاتی که گفته شده از ذهنم نره و اگر هم رفت بتونم سریع به سراغشون برم. من این کتاب رو به عنوان هدیه تولد به یکی از دوستانم هم دادم و بنظرم این کتاب میتونه یه هدیه ارزشمند به عزیزانتون باشه، چرا که میشه ازش یاد گرفت.
نکته: اگر دوست داشتید کتاب رو صوتی گوش بدید. نسخه صوتی توسط خود آقای فردوسی‌پور خوانده شده و خوانش زیبا و گیرایی دارن که باعث شدن من به کتابهای صوتی علاقه‌مند بشم. خوشحالم که اولین تجربه من از کتابهای صوتی با خوانش تاثیرگذار ایشون و این کتاب شروع شد.

پ.ن: اگر روزی کتاب های بهتری خوندم و متوجه شدم این کتاب واقعا روانشناسی زرد بوده، بهتون توی آپدیت این ریویو میگم. فعلا بنظرم نبوده. چیزهای تکراری داشت ولی چیزهای جدید هم داشت.
        

26

Haniyeh

1403/1/17

دختری در قطار
          کتابی که بنظرم شروع خوبی داشت، قشنگ ادامه پیدا کرد اما پایانش اون چیزی که انتظار داشتم نبود. ۲ ستاره‌ٔ کم شده به دلیل تفاوت پایان داستان با انتظار من نیست، بلکه به دلیل منطقی نبودن پایان با توجه به روند داستانه. یا باید طول داستان یه شکل دیگه میشد یا پایان بیشتر به طول داستان شبیه بود.
داستان درباره زندگی سه زن به نامهای  "ریچل"، "آنا" و "مگان" هست که به هم مربوط هستن اما اتفاقی باعث آشفتگی بیشتر روابطشون میشه.

ریچل زنی الکلی هست که سابقا همسری به نام "تام" داشته و الان پنج سالی هست که از هم جدا شدن اما همچنان نمیتونه فکر تام رو از سرش بیرون کنه. تام با زنی به نام آنا ازدواج کرده. از نظر ریچل، آنا همون کسی هست که خودش نتونست باشه و معتقده تام به خاطر آنا رهاش کرده، درحالیکه تام بهش میگه بخاطر اشتباهات خود ریچل زندگی مشترکشون به پایان رسید.
مگان با همسرش "اسکات" در نزدیکی خونه تام و آنا(خونه تام و ریچل در گذشته) زندگی میکنه. ریچل هر روز از دور، به زندگی عاشقانه اونا، در یک قطار در حال گذر نگاه میکنه تا زمانی که قتلی رخ میده. 
ریچل به دنبال قاتل، سعی در کشف راز مرگ قتل داره، چون زندگیش خالی و بی معنی سپری میشه و اینجوری برای خودش یه انگیزه برای ادامه دادن پیدا میکنه. این درحالیه که گذشته زن نامعلومه و رازهایی هم در مورد زمان حال وجود داره. ریچل با مشکل دیگه‌ای هم مواجه هست. اون شب قتل، در نزدیکی خونه تام و مگان بوده. با اینحال، به خاطر مستی درست یادش نمیاد چه اتفاقی افتاده و توجیهی برای سر زخمی و وضعیت آشفته اش فردای اون شب نداره. ریچل همیشه در گذشته هم دچار خیالاتی درباره زمانهای مستی خودش بوده. حالا با خیالاتی که نمیدونه چقدر واقعی هستن دست و پنجه نرم میکنه. اینکه آیا خودش مرتکب اشتباهی شده مثلا ممکنه به قتل ربطی داشته باشه؟ یا مثلا آیا قاتل یا شخصی مربوط به قتل رو دیده؟ 

به عنوان یک کتاب معمایی نیمه اول داستان رو بیشتر میپسندم. نیمه دوم انگار بیشتر پر کردن صفحات با جملات شبیه به هم و اتفاقات تکراری بود.
روابط کتاب هم که زیادی آشفته بود. اگر بخوایم با یه اینفوگرافیک روابط رو ترسیم کنیم، من فکر میکنم خطها توی هم گره میخورن! بنظرم گنجوندن این همه رابطه در داستان باعث شد نتونم هیچکدوم رو درست درک کنم.
درکل خوب بود اما اگر با یه نفر دیگه همخوانی نداشتم شاید به آخرش نمیرسید، به همین دلایلی که گفتم. پس جزو پیشنهاداتم نیست. 
فیلمش رو ندیدم و نمیدونم چطور بوده ولی امتیازای خوبی نیاورده.
        

2

Haniyeh

1403/1/15

خانه ای که در آن مرده بودم
          کتاب خوبی بود. تقریبا ۲۰ درصد اول کتاب برام جذابیت نداشت اما باقی کتاب رو بی وقفه خوندم و کشش لازم رو در خودش داشت. ژانر کتاب کاراگاهی و رازآلود هست.

داستان درباره دختری به نام سایاکا هست. دختری که ازدواج کرده و فرزندی داره و مدتی میشه که پدرش از دنیا رفته. سایاکا نمیتونه باور کنه مرگ پدرش طبیعی بوده چون اون رو در حال رفت و آمدهای عجیبی دیده که پدرش هیچوقت توضیحی درموردشون نداده. پس با یک کلید و نقشه‌ای که از وسایل پدرش به جا مونده، به سراغ دوست قدیمیش در دوران تحصیلش میره و ازش میخواد بهش کمک کنه تا راز کلید و خانه نشانه گذاری شده در نقشه رو بفهمه. اما دلیلش برای رفتن به اون خونه، فقط راز مرگ پدرش نیست. بلکه کودکی فراموش شده سایاکا نیز هست. اولین خاطره سایاکا مربوط به اولین روز مدرسه در کنار مادرش هست اما قبل از اون رو به خاطر نداره. تنها چیزهایی رو از اون دوره میدونه که پدر و مادرش براش تعریف کردن اما نیاز داره درباره گذشته خودش بیشتر بفهمه تا دلیل یکسری اتفاقات در زندگیش رو متوجه بشه. پس به همراه پسری که زمانی اون رو دوست داشت، راهی خانهٔ عجیب میشه.

در طول داستان حدسهای زیادی زدم که بعضیشون درست از آب دراومدن. از این نظر داستان به دلم نشست چون این یعنی نویسنده سرنخ‌هایی در داستان قرار داده تا مخاطب رو با خودش همراه کنه. از اون داستانهایی نیست که بخواد همه جوابهارو خودش بهتون بده؛ شما هم میتونید حدس بزنید و شاهد درست از آب دراومدنش باشید. من جاهایی که درست حدس زده بودم هم غافلگیر میشدم. روی روشی که برای رسیدن به هر حقیقت طی میشه درست و حسابی کار شده.
پایان معقولی داشت و جواب سوالات هم داده شد.
ترجمه هم روان هست و از مترجم کتاب و نشر قطره تشکر میکنم.
پیشنهاد میکنم اگر به این ژانرها علاقه دارید، بخونیدش.
        

30