یادداشت‌های حمیده کاظمی (9)

شهدا برای چه افقی جنگیدند؟: از جنگی که بود تا جنگی که هست
          از جنگی که بود تا جنگی که هست
کتاب را به پیشنهاد دوره تاریخ شفاهی شهدای گوهر شاد، از طاقچه خریدم. شور و شوق خاصی داشتم که بخوانمش. برایم افق شهدا و جنگی که بود و جنگی که هست حسابی قلاب شده بود. جمله خواهرم حجابت، برادرم نگاهت خیلی خوب بود. اما در مورد تعداد کتب دفاع مقدس، نظرم متفاوت است با ایشان؛ منظورم ضرب و تقسیم تعداد شهدا و تعداد کتب است. به نظرم برای کارفرهنگی عمق و تاثیر گذاری بیشتر لازم است تا تعداد و کیفیت پائین، اینکه باید همه سرمایه‌های جنگ، تاریخ شفاهی‌شان ثبت و ضبط شود درست؛ ولی تبدیل هر چیزی به کتاب نه. مثلا همین کتاب شهدا برای چه افقی جنگیدند؟ ، به نظر من این ۸۰ صفحه را نمی‌شود اسمش را گذاشت کتاب. هر مجموعه گردآوری شده‌ای کتاب نیست. کتاب حاصل پژوهش و تدوین و محتوای خوب است نه هر مجموعه ‌ای پُر از هم پوشانی یا خلاء. بعضی کارها اِسراف است نه کار. من انتظار دارم وقتی هزینه کتابی را پرداخت می‌کنم واقعا هزینه کتاب باشد، یک نویسنده داشته باشد. چیز تکراری توی فصل‌ها نخوانم. با مقدمه و پایان‌بندی خوبی مواجه شوم. اگر قرار بود صرفا چند مقاله چاپ شده در نشریه‌ای بخوانم خب میرم از همان شماره‌ها همان مقاله‌ها را پیدا می‌کنم و میخوانم از آرشیوش. کتاب، اسمش رویش است، کتاب است. باید کاتب داشته باشد مخصوصا اگر نویسنده‌اش زنده است. رسالتش برای هر چاپی که نامش رویش می‌خورد بیشتر است. نباید اجازه دهد هر کتابی به نامش چاپ شود. هر گردآوری از سخنرانی‌ها یا نگاشته‌هایش تبدیل به کتاب شود. راستش یاد صابر ابر هم افتادم که پست‌های اینستاگرامش را کتاب کرد و چقدر فروخت..
        

0

فتح خون
          بعضی کتاب‌ها را تو انتخاب می‌کنی، بعضی کتاب‌ها تو را. کتاب فتح خون با یک چشمک مرا کِشاند سمت خودش؛ داشتم از ضحاک بن عبدالله مشرقی در ویکی شیعه میخواندم که یک پاراگراف از کتاب برایم شد چشمکی دلربا. پِی‌اش را گرفتم و از طاقچه خریدمش. ۳۴ ساعت تاریخ تحلیلی که از موسسه پُرسمان گوش داده بودم شُد خلاصه توی صفحات این کتاب. چقدر از اسم‌هایی که برایم مرور می‌شد لذت می‌بردم. این اولین کتاب از شهید آوینی بود که می‌خواندم. شهید آوینی توی این سی و اندی سال زندگی‌ام یک پارک بود توی خیابان مطهری که سُرسُره پیچی داشت و من توی سرویس مدرسه کشفش کرده بودم، یک دوربین به دستِ خوشرو توی جاده‌خاکی‌های جنگ که صدای روایتش را گاهی از رادیو و تلویزیون شنیده بودم و این اواخر توصیه مسئول رویداد دو روزه روایت خدمت به من، که گفت از شهید آوینی بخوان.
چون یک کله، دو روزه و از طاقچه خواندم خیلی تفکیک فصل‌ها را متوجه نشدم. فقط ناشئه الیل توجهم را جلب کرد و نگاه متفاوتش از آن شبی که مهلت گرفتند. و بقیه فصل‌ها بیشتر وصل بودند تا فصل. راستش قلم شهید آوینی مثل یک خودنویس طلاکوبِ خاصِ خودش برایم جلوه کرد، دلم می‌خواهد بیشتر از شهید آوینی بخوانم؛ چرا که فکر می‌کنم نوشته‌هایش هم زیباست، هم عمیق و هم دقیق. من توی این کتاب دعوت به تفکر شدم، گاهی اشک ریختم و گاهی شور گرفتم. وقتی یادداشت‌های خوانندگان کتاب را خواندم، از تعداد زیادشان حالم خوب‌تر شد. شهید اوینی دیگر برایم یک پارک، یک صدا و یک توصیه نیست، یک رود است که مرا به دریایی زیبا وصل می‌کند. به دریایی پر موج، مرموز و زیبا. کتاب فتح خون یک دوره واقعی تاریخ تحلیلی است که زحمت تلنگر و تفکرت را جاهایی که راوی حرف می‌زند برایت می کشد. می‌پُرسد تا چشمه‌های سوال درونت نخشکد.. گاهی خودافشاگری می‌کند از ندانستن‌ها و سوال‌های خودش و گاهی استفهام انکاری می‌پرسد. در یک جمله کتاب فتح خون کتابیست خواندنی. شاید هم قایقی‌است که تو را روی رود شهید آوینی سوار می‌کند تا به دریا وصل شوی.
        

0

فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور
          کتاب "فرنگیس" را دو روزه خواندم. تعریفش را شنیده بودم که منطق توزیع محتوایش عالی است. سه مثلث درام، گفتمان و محتوا هم دربر دارد. این کتاب دومین کتابی است که از نمایشگاه امسال خریدم و تمامش کردم.
تقریظ، کلمه قلمبه سلمبه‌ای که فقط شنیده بودم بعضی کتاب‌ها دارند و ارتباطی با رهبری دارد. تقریظ این کتاب برای سال 96 است. نویسنده بعد از بازدید سال 90 رهبر به مناطق جنگی غرب، عزمش را جذم می‌کند که خاطرات زنی که تندیسش را با تبر دیده بود، بنویسد. تازه فهمیدم تقریظ به معنای تحسین است، قبلش فکر می‌کردم تقریظ یعنی دست خط رهبر درباره کتابی!
به نظرم اینکه یک کتاب چقدر خواندنی است یک موضوع است و اینکه بعد از خواندنش چه نظری نسبت به آن داری یک موضوع.  این کتاب هم مثل کتاب "دختر شینا" که آن هم اتفاقا تقریظ داشت، بدون تعارف، خواندنی بود. من میخواستم دوهفته برایش زمان بگذارم ولی نتوانستم. اما احساسم بعد از خواندنش نه به شدت ِاحساسِ بدم بعد از خواندن "دختر شینا"، کمی کمتر، احساس خوبی نبود. من سیصد صفحه کتاب خوانده بودم. بعد از این صفحات می‌توانستم آوارگی و فقر را کمی بچشم؛ اضطراب را لمس کنم؛ استقامت را تحسین کنم اما معنویت را چه؟ واقعا نمی‌دانم چرا فرنگیس بعد از دیدن تن بی‌سر آن کودک به یادِ تن بی سر علی‌اصغر(ع) نیافتاد؟ و یا افتاد و از او در این مورد اصلا سوال نشد؟ یعنی نمی‌دانم ضعف از نویسنده است یا راوی؟
من بعد از خواندن این کتاب دلم بیشتر خون شد برای غزه، برای آوارگانی که نمی‌دانند به کجا پناه ببرند؛ به کسانی که دیگر هیچ عضوی از خانواده برایشان باقی نمانده؛ کودکانی که غم‌شان فراتر از گرسنگی و آوارگی است.
من اگر جای نویسنده بودم، قسمت‌هایی از کتاب که ترویج خرافه می‌دهد را حذف می‌کردم. و به نظرم این کتاب از نظر محتوا ارزش نگارش نداشت و یا حداقل باید تعداد صفحاتش کمتر و قیمتش مناسب‌تر می‌بود. من با خواندن این کتاب احساس کردم اهالی روستا نماز نمی‌خوانند و تا این حد معنویت را برایم زیر سوال برد. نمی‌دانم چرا استادم گفت منطق توزیع محتوایش عالی است، اینکه به جنگ پرداخته از فصل چهارم، درست؛ ولی به نظرم آخرش سمبل کاری محض بود. گزارشی برای سر و ته هم آوردن کتاب. من اصلا در این منطق نفهمیدم کی دو پسر آخر فرنگیس به دنیا آمدند و واقعا متاسف شدم از این همه حقی که از بچه‌های آخر ضایع می‌شود. دلم می‌خواست مصاحبه‌کتاب را با متن تطبیق می‌دادم. به نظرم اینکه با احساسات، صرفا کتابی را خواندنی کنیم درست نیست و باید بیشتر برایمان مهم باشد که ارزش افزوده کتاب برای خواننده چه می‌تواند باشد.
        

2

عملیات فریب: روایت شهید اسدالله قاضی از عملیات والفجر 8 و چند روایت دیگر
          دو روز است از کار و زندگی افتاده‌ام؛ انگار یک فیلم جذاب می‌بینم. فیلمی واقعی از جنگ ایران و عراق. دوربین گاهی می‌رود جنوب، کنار اروندرود؛ توی کانال و خط مقدم؛ و گاهی می‌رود غرب، کوه و کمر و روستاهای مرزی را نشانم می‌دهد. زیرِ چشمم باد کرد انقدر گریه کردم.
برنامه‌ای برای خواندنش نداشتم خودش را چپاند بین ساعت‌‌هایم؛ کتاب "عملیات فریب" را می‌گویم. بعضی کتاب‌ها هستند که تو را انتخاب می‌کنند نه تو آن‌ها را؛ مثل این کتاب. کاری هم ندارد که مهمان داری؛ بچه‌ات مریض است؛ خوابت به هم ریخته؛ اعصابت داغون است؛ چشمت ضعیف شده؛ باید بخوانی‌اش. آن‌قدر خوش‌خوان است که وقتی گیج خوابی و شروع می‌کنی به خواندن یادت می‌رود که چشمت دنبال لحظه‌ای بود که گرم شود و بسته شود؛ چنان شش دنگ می‌شود که حتی نمی‌خواهد پلک بزند.
توی شهرکمان یک شهید گمنام 18 ساله است که می‌روم پیشش درد و دل می‌کنم و او هم برایم گره‌گشایی می‌کند. حالا که این کتاب را خواندم و رفتم بین جوان‌ها و نوجوان‌های آن سالها دوست دارم بیشتر بروم سر مزارش. نمی‌دانم بعد از سانحه بالگرد رئیس جمهور، خرافاتی شده‌ام یا علم اعداد برمن نازل شده است. همه چیز مرموز و دقیق به هم ارتباط پیدا می‌کنند. واقعا چرا من باید در خرداد 1403 کتابی را بخوانم که حول خاطرات نوشته شدهِ خرداد 1365 است؟. چرا درست همان روزهایی که گرفتن انگشتِ دستی را، با دست‌های کوچکم تجربه می‌کردم انگشت‌های اسدالله داشت خاطراتش را می‌نوشت؟ و انگشت هایم الآن این چیزها را ثبت می کند؟ همان ماه و سالِ تولدم.
همیشه‌عکس‌های کتاب ها برایم جذاب بوده‌اند اما این کتاب عکس‌ها و زیرنویس‌هایش احلی من العسل بود. قبل‌تر تصورش را هم نمی‌کردم که زیرنویس‌هایی ریز، در یک نرم افزار کتاب‌خوان، زیر عکس‌های سیاه‌سفیدِ کم کیفیت بتواند چشم‌هایم را انقدر شیفته خودش کند که بارها و بارها بهشان دوخته شوند. چقدر یک نفر می‌تواند خلاق باشد که با چهار خط زیرنویس تو را ببرد درون عکس و با دیدن عکس، زندگی کنی آن سال‌ها را؛ حتی بفهمی این عکس از کجا گیر آمده؛ عکس‌هایی که زبان باز کرده‌اند و با تو حرف می‌زنند. وقتی روایت راوی را می‌خوانی عکسش را  اولِ کار دیده‌ای و انگار خودش دارد برایت حرف می‌زند.
من از این کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم؛ هم در دنیای نویسندگی هم دنیای جنگ. یاد گرفتم با چه سوال‌هایی سرِ زبان کسانی که تن به مصاحبه نمی‌دهند، باز می‌شود. یاد گرفتم چطور تکه‌های پازل یک کتاب را کنار هم بچینم. راستش خواندن روایت برادرانگی من را کشید به این سمت. روایت مرتضی قاضی از برادر مفقود الاثرش محمد قاضی و حالا این کتاب روایتِ او از برادرِ دیگرش شهید اسدالله قاضی. آن روایت یک صفحه‌ای مرا بُرد بین سیصد صفحه. الآن که هر دو کتاب تمام شده است؛ "عملیات فریب" و "فرنگیس" را می گویم؛ دوست دارم عملیات فریب را دوباره بخوانم؛ کتاب واقعی‌اش را ورق بزنم، روی دست خط اسدالله دست بکشم و عکس‌هایش را دوباره نگاه کنم. کتاب "فرنگیس" خاطرات زنی بود از روستایی در غرب کشور که همزمان با "عملیات فریب" خواندمش.
اما کتاب "عملیات فریب" تاریخ کتبی_شفاهی یک طلبهِ کمک آرپیچی زنِ دوران جنگ است که خیلی بیشتر از کتاب‌هایی که سر و صدا داشتند در دسته دفاع مقدس، روی من تاثیر گذاشت. من را بُرد بین حس و حال معنوی رزمنده‌ها. وقتی می‌خواندم که چقدر عاشقانه قبل از عملیات‌ یکدیگر را در آغوش می‌‌گیرند و اشک می‌ریزند؛ با همه خستگی‌شان نماز شب می‌خوانند؛ چقدر انتظار عملیات را می‌کشند؛ من هم همراهشان اشک می‌ریختم. وقتی با هم شوخی می‌کردند؛ از شربت شهادت و بُشکه اش می‌گفتند؛ من هم ریسه می‌رفتم. وقتی ماجرای مجروح شدن دایی را می‌خواندم که برای اولین بار بود تعریفش می‌کرد؛ مثل خواهرش اشک‌هایم را یواشکی پاک نمی‌کنم؛ که زار می‌زدم. انگار من هم تویِ آن شلوغی‌های مجروح‌ها و زخمی‌ها دنبال کمک می‌دویدم. آخرِکتاب حسابی غافلگیر شدم که دارم عملیات فریب از زاویه نگاهِ یک افسرعراقی را می‌خوانم؛ با اینکه یک دستی متن کتاب را کمی به هم زده بود، اما نگاهش برایم جالب بود. و دوباره با عکس‌های جذاب بیشتر و توضیحات شگفت‌آورِ هر عکس در انتهای کتاب، مواجه شدم. خوب که فکر می‌کنم تا به حال چنین خلاقیتی در زیرنویس عکس ندیده‌بودم، سبکی نو که هم می‌روی در ذهنِ نویسنده و هم در فضای عکس. ممنونم از نویسنده کتاب که من را همراه کرد در درکِ ذره‌ای از سختی‌های جمع‌آوری یک کتاب و درکِ دنیایی لذت از خواندنش و ممنونم از اسدالله که باقلم خاطراتش را نوشت و با خونش امضایشان کرد. امیدوارم زودتر کتاب مربوط به محمد قاضی را بخوانم و جواب سوالاتی که برایم ایجاد شده‌است را بگیرم. قلم‌تان توانا و مانا بازمانده برادر، مرتضی قاضی.
        

2

دورت بگردم: روایتی صمیمی از قدیمی‌ترین کنگره سالانه دنیا
          کتاب دورت بگردم، سفرنامه حج خانم غفار حدادی، کتابیست که دو روزه خواندمش. وقتی کتاب را دست می گیری انگار میشوی هم کاروانی یا هم اتاقی یا نه، یک پرستو، روی شانه های نویسنده. شب ها و روزها را با او سپری می کنی؛ در تولد چهل سالگی اش تو هم مبعوث می شوی؛ اشک میریزی؛ می خندی؛ تو هم دنبال امام می گردی، نمیدانی کتاب و نامه اش را چطور به دست امام برسانی‌. سیر زمانی کتاب را از روزهایی که بالای هر صفحه نوشته شده گم نمی کنی.  
من طواف آخر و شعرهای اون پیرمرد را خیلی دوست داشتم. یادم است خودم هم با شعر یک پیرزن طواف می کردم: "در بازار محبت با رشته کلافی غم سودای تو دارم. "
ابعاد کتاب خیلی خوش دست است؛ میتوانی با یک دست بگیری و با دست دیگر غذا را هم بزنی.
کتاب را که ورق میزنی جدا شدن فصل ها را متوجه نمی شوی و باید روی عنوان های بالای صفحات زوج نگاه بیاندازی. آخرِ بعضی فصل ها با عبارت ر.ک.عنوان ختم می شود که باید خودت حدس بزنی یعنی رجوع کن به عنوان یا از نویسنده معنایش را بپرسی. 
یادم نیست آجیل شهادت را بالاخره در منا خوردند یا نه. دوست داشتم بیشتر در فکر نویسنده بروم مثلا وقتی طواف امام صادق(ع) را انجام میداد، من که به اندازه یک دور طواف هم از امام صادق چیزی نمیدانم چه برسد به هفت دور، یا صحبت هایی که آن هم کاروانی اش با هاجر و اسماعیل می کرد. در مورد طرح  مودت هم بیشتر دوست داشتم بهش پرداخته میشد و همینطور بعد از حج. دلم میخواست از اسرار حج هم لابلای خط های کتاب بیشتر ببینم. 
من مقدمه کتاب را که نوشته بود "مگر حج برای پیرزن پیرمردها نبود؟مگر فلان و مگر میسان..." خیلی دوست داشتم؛ همان صفحه بود که قلابم کرد تا آخر بخوانمش.
ممنون از نویسنده که انقدر زیبا سفرش را به اشتراک گذاشت. به امید دنیایی مشاع با امامی حاضر. راستی من تا به حال از زاویه دید نویسنده به سال های حجی که امام ظهور کرده باشد نگاه نکرده بودم؛اینکه چندین سال بخواهم در نوبت باشم؛  شاید هم اصلا نوبتی در کار نباشد و زمین آنقدر فراخ شود که همه متقاضیان جا شوند مثل اربعین و زمین کربلا و زائرانش.
        

10

دست نامه روایت و روایت نویسی
          کتاب "دست‌نامه روایت و روایت نویسی ( مجموعه شیوه نامه های نشر مرز و بوم)" کتابی 460 صفحه‌‌ایست، که دو هفته ای خواندمش. کتاب را از سایت مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سفارش دادم و خیلی سریع به دستم رسید. تا به حال دست نامه نخوانده بودم. راستش تا همین چند دقیقه پیش هم نمی‌دانستم چیست؛ کتابیست مرجع شامل مجموعه ای از دستور العمل ها که به درد مراجعه سریع می‌خورد. اگر تعریفش این باشد، دست‌نامه‌ها باید صحافی قوی تری داشته باشند؛ یا حداقل کمی لاغر‌تر و خوش‌دست تر باشد؛ کتابِ من الآن مثل پوشه ای چاق است که چند دسته ورق در آن جای دارد؛ اصلا به دردِ مراجعه سریع نمی‌خورد.
برای کتابی که شانزده نویسنده دارد خیلی سخت است تشخیص دهی هر نویسنده چه می‌خواسته بگوید و چقدر موفق بوده است؛ پس از خیر این قسمت با یک ان‌شاالله می‌گذرم، انشاالله آنچه را می‌خواستند منتقل کنند، کرده اند. با خواندن کتاب، دیدی کلی نسبت به مجموعه شیوه‌نامه های نشر مرز‌و‌بوم پیدا کردم. مزه دهانشان را فهمیدم. یک جا درِ گوشی با هم گفتند نباید کار را به داستان نویسان داد. بهترین و جذاب ترین قسمت کتاب برای من بخش تدوین بود. انقدر خوب یاد گرفتم که حاضرم بروم سرِ وقتِ یک مصاحبهِ پیاده شدهِ چند هزار صفحه ای؛ بدون اینکه بترسم از کجا باید شروع کنم. آقای قاضی خیلی خوب این بخش را توضیح دادند. وقتی این بخش را می خواندم انگار در یک دورهِ حضوریِ تدوین نفس می‌کشیدم. خسته کننده‌ترین بخش کتاب برایم بخش آخر بود؛ وقتی اعلام و نمایه ها را با مثال های واضحش می‌خواندم و به شعورم توهین می‌شد. به نظرم این بخش باید در یک صفحه خلاصه می‌شد و من را به یک رمزینه (کیو آر کد)، فیلمی کوتاه از شیوه فنی استخراج اعلام، مهمان می کرد؛ تا هم خستگی 400 صفحه ای ام در رود و هم یک" آخیش! چقدر خوب بود"، با زبان روزه نثارشان کنم.
بخش "شیوه نامه پیاده سازی مصاحبه در مستند نگاری" را مهمان مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید زیوداریِ اندیمشک بودم. خدا قوت بهشان. حتی انتهای بخش، آدرس و تلفن هم داده بودند. تعارف آمد نیامد دارد، شاید اندیمشک نروم ولی حتما سری به صفحه‌شان می‌زنم.
به بخش "شیوه نامه تحقیق و مصاحبه در مستند نگاری" که رسیدم، کلی مطلب خوب در مورد تحقیق، مصاحبه و تعاملات با راوی یاد گرفتم. منطق چینش این بخش یک مقدار برایم گیج کننده بود؛ بهتر بود در تیترها به جای عدد از عبارات توصیفی استفاده می شد. پیشنهاد می‌کنم این بخش را بدون توجه به تیترها و بولت ها بخوانید تا در ذهن و منطقِ نویسنده گیر نکنید. پرسش های آخرِ این بخش هم می توانید به عنوان تقلب، هنگام مصاحبه با خودتان ببرید.
راستش را بخواهید مثل دست‌نامه که نمی دانستم چیست، شیوه‌نامه هم نمیدانم درست و حسابی چه قالبی دارد و در عمرم فقط یک آئین نامه اجرائی نوشتم که به نظرم خیلی سخت بود. کتاب برای من که یک آماتورم و تازه وارد این وادی شدم مفید بود ولی به گمانم با یک دست نامه خوب و جذاب، کمی فاصله دارد. کتابی که می‌خواهد مرجعِ نشری برای نگارش کتاب باشد رسالت سنگین تری دارد و باید یک نفر مسئولیتش را بپذیرد. شاخ و برگ اضافی اش را بزند؛ در تدوین بخش های کتاب نظارت دقیق‌تری باشد؛ مقدمه مختصرتری بنویسد و پایان بندی بهتری هم داشته باشد. مثلا بخش "فرم ارائه کتاب جهت ارزیابی در انتشارات مرز و بوم" اصلا فرم نبود یک گونی سوال بود که ریخته بودند توی چند صفحه.  با همه این نقدها من تشکر می کنم از عواملی که این مجموعه خوب را به نگارش درآوردند و به بند کشیدند دانسته ها و تجربه هایشان را و از همه مهم تر منتشر کردند آن را. خدا قوت.
همیشه برایم سوال بود که سوژه چیست و چطور می توان یک سوژه را انتخاب کرد؛ مصاحبه را چطور باید پیش بُرد؛ بعد از مصاحبه باید چطور شنیده ها را پیاده کرد و بعد پیاده شده ها را چطور دسته بندی کرد؛ روند کلی نگارش کتاب تاریخ شفاهی چگونه است و چه افرادی در پروژه دخیل اند؛ اسناد تاریخ شفاهی چقدر اهمیت دارد و چقدر در کتاب باید به آن‌ها پرداخت؛ کتاب همه اینها را برایم روشن کرد و حتی ذهنم را در مواردی که سوالی نداشتم به کار گرفت و با سوالاتش مغزم را فعال کرد.
مخاطب کتاب فقط نویسنده ها نیستند و یک طیف افراد اعم از: نویسنده، محقق، ناظر، ارزیاب، کارفرما و .. را شامل می شود. به همه علاقمندان فعال در این حوزه پیشنهاد می کنم این کتاب را بخوانید. من که دید خیلی خوبی پیدا کردم و امیدوارم بتوانم خوانده هایم را روزی عملی کنم.
        

4

عملیات احیا: روایت صعود یک مجموعه دانش بنیان به قله دانش و فناوری الکتروموتور
کتاب "عملی
          کتاب "عملیات احیا'" کتابیست که دو نفسه خواندمش؛ دو هفته مانده به عید، وسط خانه تکانی؛ هیچ چیز سر جایش نبود، ولی من نمی توانستم، به آخر نرسیده، کتاب را ول کنم؛ حدس بزن چه کتابی است!! راستش از زبان نویسنده تعریفش را شنیده بودم؛ که صد میلیون جایزه جلال بُرده. خودمانی اش می شود این :"بخونم ببینم چی نوشته حالا".
کتاب روایتیست واقعی و شاید یک خط اسرائیلیات هم ندارد؛  بعد از خواندن کتاب احساس نمی کنی وقتت تلف شد. روایت صعود یک مجموعه دانش بنیان به قله دانش و فناوری، که بهتر بود می نوشت: " روایت صعود یک مجموعه با تراز مالی منفی شصت میلیارد تومان(یا شرکتی که تا مرز ورشکستگی رفته )  به قله دانش و فناوری".
یک خط واضح، بدون جنگولک کاری و ایهام؛ یک داستان لو رفته، که تو را کنجکاو می کند به چگونگی ها؛ تا دست در دستش در مسیر پیشرفت قدم بزنی. هر چقدر تعریف کنم از پله های چیده شده پیشرفت، در قالب فصل های کتاب، کم گفتم.
وقتی از زبان چند نفر، روایت پیشرفت را می خوانی، خسته نمی شوی؛ احساس بُلف نمی کنی. وراجی زیادی که نمی شنوی، نقاط مهم و جزئیات مطرح شده، در ذهنت حک می شود. 
وقتی مدیر عامل جدید برای بازدید می رود، تو با چشم اوست که می بینی؛ حتی کبریت های سوخته دور اجاق گاز را .
باورت نمی شود!! کتاب من را برد نیرو گاه اتمی؛ کنار آن موتور های غول پیکر و پیچیده. رفتم در جلد آن نیروی فنی و چند مقاله روسی برای همسرش فرستادم، تا ترجمه کند!
حتی رفتم در بچگی مهندس رستمی و برای پدرش دست تکان دادم،  چند خط بعد، در بهت او، من هم مات شدم و اشک ریختم.
اصلا انگار خودم در جمکو کار می کنم؛ وقتی در خیابان ها، صف های طولانی ماشین  را جلوی جایگاه های سوخت سی ان جی  نمی بینم، لبخند میزنم؛ چون جمکو توانست موتور ضد انفجار هم بسازد. 

نویسنده همه چیز را از زبان افراد جمکو نشان می دهد، خودش اصلا درون متن نیست؛ احساس نمیکنی کسی دارد برایت گزارش می دهد. حتی اول کتاب هم نبود. در سخن پایانی از جریان مصاحبه هایش می گوید. بعد انتخاب قالب و سیر نگارش. بدون ترس از چشم زخم، می گوید، بعد از تحقیق، نگارش کتاب، دو ماه زمان برد و آخر،اسم تمام کسانی که در این کتاب، به نحوی کمکش کرده اند را می برد و دعا می کند. از چگونگی انتخاب سوژه و سفارش کتاب چیزی نمی گوید و خواننده را با یک پرسش، که آیا با اعظم حکم آبادی(تنها راوی مهندس خانم کتاب)نسبتی دارد یا نه؟، رها میکند.
کتاب که تمام شد، رفتم سایت جمکو، تمام صفحاتش را بررسی کردم. حتی اخبارش به روز بود؛ کارمندانش درخت کاشته بودند. کاتالوگش را دانلود کردم. کامل سر در نیاوردم چی به چی است؛ ولی دلم میخواهد، هر جایی که نیازشان است، معرفی اش کنم.
جمکو برایم شرکت گوگل شده؛ جایی رویایی برای کار. حتی به این فکر کردم که چطور مخ همسرم را بزنم که از کارش استعفا دهد و برود جمکو.
کتاب، جمکو را به من نشان داد. 

باید چند جلد "عملیات احیا" بخرم؛ یکی را بدهم آن فامیلم که همه جنس های ریز و درشت زندگی اش خارجیست؛ یکی را بدهم به تعمیر کار لباسشویی مان که با آب و تاب از موتور آاگ تعریف می کرد و سر تکان می داد، برای جنس ایرانی؛
یکی را بدهم به آن دانشجوی فامیل که سودای مهاجرت دارد؛ 
یکی هم بدهم همسرم بخواند، چون خودم از فیدیبو خواندم!
فقط کاش پیشگفتار ناشر، آنقدر از انقلاب، دفاع مقدس، هیئت و روضه نیاورده بود؛ تا هر کس با این چیزها سر و سری ندارد هم، میل به خواندنش کور نشود.
        

7

الی...
          کتاب "الی، سفرنامه شامات و حدود سرزمین های اشغالی" را از فیدیبو خریدم. کتاب از همان اول دستت را می گیرد و تا به آخر نرسیدی ول نمی کند. حتی جاهایی که پسرت می خواهد با بدجنسی بین تو و صفحه موبایلت فاصله ایجاد کند؛ دورخیز می کند و با یک دست شیرجه می رود رویت؛ درست در فاصله بین گوشی و چشمانت و جایش را جوری تنظیم می کند که نتوانی بخوانی؛ موفق نمی شود چون قلاب کتاب قوی تر است. ببینید با چه اوصافی کتاب را خواندم.
راستش را بخواهید قبلا به سوریه و لبنان سفر کرده بودم و مدیترانه زیبا را هم دیده بودم، خواندنم از روی تکلیف بود ولی بدون اکراه، میخواستم با سبک نویسنده و کلا تکنیک های نویسندگی آشنا شوم.
عنوان کتاب خیلی هوشمندانه و وسوسه کننده برای خواندن انتخاب شده است. خصوصا سرزمین های اشغالی اش. اول کتاب هم انتظار داری بروی در جمع خانواده ای از غزه و بیشتر با آنها آشنا شوی.
۱۵ درصد کتاب را می خوانی تا میرسی به لبنان. در خانه ای که برای شهیدی است و قبلا حاج قاسم هم در آن قدم گذاشته..
همین طور میخوانی و گاهی اشک میریزی و گاهی می خندی، به خودت می آیی میبینی کتاب تمام شد و تو به هیچکدام از آن جاهایی که انتظار داشتی نرسیدی.
تاثیر گذارترین جمله کتاب برایم این بود: "فرق است بین زائر و توریست"
کلی سوال برایم ایجاد شد و نویسنده به تمام آنها پاسخ داد. امیدوارم جلسه نقدی هم برایش برگزار شود ببینم چقدر نقدهایی که دارم جایز است یا مکروه.
ممنونم از خانم غفار حدادی که بدون هیچ ملاحظه کاری سوالاتم را جواب داد و دعا می کنم قلم ایشان هر چه توانمند تر و پر نورتر تا سالیان سال برایمان بنویسد.
        

0