یادداشت‌های فهیمه حدیدی (138)

فهیمه حدیدی

فهیمه حدیدی

7 روز پیش

          پنج ستاره با وجود غلط های تایپی ویرایش نشده، روایتی که حالت نقل کردن اش را حفظ کرده و خوب پرداخته نشده؛ با وجود همه این نکات پنج ستاره که تمامش برای محتواست!
محتوایی که ارزش بیان کردن و شنیده شدن دارد. دین همان چیزی است که برای فاخره وقت می گذارد، با کوتاهی اش مدارا می کند و با سخت گیری اش پنجه در پنجه نمی کند! صبر می کند تا فاخره قد بکشد و در او زنی با فکری بلند متولد شود. آن وقت فاخره می تواند زنی باشد که زندگی اش در اتاق خواب و آشپزخانه زندانی نشده، می تواند همان چیزی باشد که می خواهد، زنی که هدف دارد.

دین داری های ناقص و کاریکاتوری، اسلام آمیخته با سنت و سلیقه های فردی دارد کار دستمان می دهد! داریم فاخره های کوچک مان را به دست  سواستفاده گر سرنوشت می سپاریم. وقتی که گره ها را نه با دندان و نه حتی با دست! که با کلمه می توان گشود. کلماتی که تنها روی زبان نمی چرخد. کلمه هایی که ریشه دارند در قلب آدمی و رفتارش... 

پ،ن: خلاصه تربیت دینی آینه است! شفاف و زلال و بازتابنده... اول مقابل خودمان بگیریمش.

+ درباره  ازدواج ، واقع نگر و بدون زیبایی تراشی صحبت شده است که خیلی مغتنم است! یک زوج معتقد را به تصویر کشیده، آغاز یک خانواده جدید، ریزه کاری ها و مشکلات.

+ صداقت راوی تحسین برانگیز است! شما دختر آقای حائری هم که باشید باز روز نخست کاری دست و پایتان می لرزد. باز تعدد فرزندها خستگی هم می آورد. مادری ارزشمند است اما هربار زایمان می تواند چالش جدیدی پیش رویت بگذارد و این چیزی نیست که با آیه و روایت بزک کردنی باشد! سختی هست و شیرینی اش هم ...

+ به عنوان یک فرد مجرد از شهامت مادری که نمی ترسد از مزیت ها، کارآمدی ها و اشتباهاتش در کنار هم صحبت کند لذت می برم


        

4

          این کتاب را به قاعده ی "الْانْسانُ حَریصٌ عَلی‌ ما مُنعَ ..." یکی دوسال کنج کتابخانه ام داشتم. در یک مجموعه مذهبی تاکید کرده بودند این کتاب غیرواقع است و محتوایش اشکال دارد و فلان و فلان . من اما همان روزی که این را شنیدم خریدمش. و راستش در روایت کتاب دنبال حقیقت تاریخ نبودم. این همان چیزی است که پدران پدران پدرهای ما با آن اشک می ریخته اند! منبع مجالسی که با این کتاب روضه نام گرفت. روایت ها خیلی ساده اند ، روضه باز جز یکی دو مورد به خصوص دیده نمی شود. نویسنده کوشش کرده روایت های ناسازگارش را حذف کند. و به طور کلی هم خیلی جاها به سند نداشتن یا فرم های دیگر روایت ارجاع داده است. با این همه مردمانی پاک‌ نیت با روضه الشهدا گریسته اند.
قسمت های رزم و رجزهایش به نقالی می ماند! و حوصله من را خیلی سربرد. اما برخی روایت ها در عین سادگی تصویر خاصی دارند. به طور کلی این آن کتابی نیست که بدهی دست یک نوجوان و بگویی امام حسینت را و عاشورای امامت را بشناس.‌ ولی یک حقیقت حسرت برانگیز وجود دارد، آدم هایی زندگی کرده اند که با همین روضه های بی کنایه و ساده به درک های عمیق و عمل های بزرگ رسیده اند ... و حداقل درک مشترک[کوچک]ی می سازد بین ما و روضه خوان پیر روستای پدری  ...
        

21

          چه کسی از مرگ نمی ترسد؟!
مرگ ایوان ایلیچ با قلم تولستوی به شیوه ای روان و عمیق و با جزئیاتی مفید نوشته شده است. اما راستش با شناختی که از مرگ و زندگی دارم خیلی فاصله دارد.‌برای همین آنقدر تکان دهنده نبود برای من، نشد شاهکارش را بفهمم و پایانش را خالی دیدم! شاید چون ایوان ایلیچ نیستم و آن شخصیت نیمچه شایسته و در رفت و آمد با بزرگان! شاید چون‌زندگی در آستانه ۲۴ سالگی برایم آنقدرها دست و پاگیر و  پر پیچ و تاب و کمرشکن نیست. شاید چون توی زندگی نقش مخصوصی بازی نکرده ام. هیچ وقت درباره پوشاندن دوست داشتن یا نفرت قمار نکرده ام! اگر دوست داشتم عمیق دوست‌داشته ام و اگر متنفر بوده ام پا‌پس کشیده ام از روابط انسانی با پرداخت هر بهایی ؛ برای همین هیچ از آن نمایش ملال آور و بیزاری ایوان ایلیچ از همسر و فرزندانش نفهمیدم ، انگار این‌تکه های داستان با زبان دیگری نوشته شده باشد مثلا چینی برای گوشی فارسی زبان  ...
البته یک بعد این اثر را درک می کنم و آن هم ترس از مرگ و یک ضربه اتفاقی چه شروع هوشمندانه ای بود برای شروع مرگ ایوان ایلیچ! 
چه کسی از مرگ نمی ترسد؟!
        

56

41

          بنظرم مهاجرت اگر با فرار همراه نباشد، جسارت و شجاعت میخواهد. برای همین دانشجوهای بین الملل را آدم های جسور و متفاوتی می دانم. اولین برخوردم با دانشجوهای خارجی به سال ۹۷ و کلاس زبان عمومی برمی گردد. بعدترها بارها و بارها افراد عرب تبار و افغانستانی را در دانشگاه دیدم. اما نخستین دوستی من با دانشجوی بین الملل در سال ۱۴۰۱ ؤ در سفر اتفاق افتاد. دختری از کشور بحرین که برایم یک آغوش گرم و یک شخصیت باشکوه بود. من دوستم ازهار _نامش شکوفه می شود به زبان ما🌸🪽 _ را بارها و بارها در این کتاب ملاقات کردم! روایت ها جذاب بودند و از دریچه آن ها با زاویه دید متفاوتی دانشجوهای غیر ایرانی و  جامعه ایران  را تماشا کردم‌ ‌در نظرم آمد که انگار بیش از اندازه با سیاست و  رسانه نشست و برخاست کرده ایم و یک قدم دورتر از التهاب ها، زندگی در سرزمین مادری جریان دارد. 
پ،ن: ما که فارسی بلدیم‌حیف است سعدی و حافظ نبلدم باشیم‌...همه فرهنگ و هنر ما یک طرف، شعر فارسی یک طرف دیگر ♡
        

32

          چند وقت قبل استوری بلاگر خانمی از مکه و سفر عمره توجهم را  جلب کرد. آن هم نه در حریم خانه خدا که در پاساژگردی مناطق نسبتا لوکس که با تعریف از مردان سعودی، عدم نگاهشان به زن های عبا پوش و بزک دوزک کرده ایرانی بر خلاف مردان ایرانی!!! و ... همراه بود. حرف هایی که با صحبت های دوست عربم، نکات امنیتی که برای سفر  به عربستان ذکر می کنن و آنچه از گوشه و کنار  شنیدم کاملا متفاوت بود. درنهایت جسارت رانندگی را خواندم و متوجه شدم در قرن بیست و یک حتی عربستان سعودی هم می تواند ماله کش داشته باشد :)))) ....

جسارت رانندگی خاطرات منال شریف از تولد و زندگی در عربستان سعودی هست. سعودی برای دلایل مختلف به همکاری و همراهی با مراکز اسلام افراطی رو آورده، مکاتب تند و انعطاف ناپذیری که هیچ شباهتی به دین ندارن و به روایت منال شریف همزمان از ۸۰ درصد مسلمان های جهان شامل سنی و شیعه هم متنفر شده بود و فقط طریقه آموزش داده شده را درست می دانست. در ادامه از عربستانی می شنویم که به دلیل نبود قوانین حمایتگرانه از زن و با وجود زنانی که با مفهوم استقلال بیگانه شده اند همچنان ۶۰ درصد ازدواج ها در عربستان به طلاق منجر می شود! و بهتر می توان گفت طلاق داده شدن توسط مردان امر رایجی است. عربستان آنقدر به زنانش برای حقوق اولیه شان آسیب زده است که حالا با یکی دو تا برچ و پاساژ، بلاگرهای تبلیغ کننده ، پول خرج کردن برای خبرهای پر سر و صدا و خوش رنگ و لعاب نمی تواند روی جنایتش را بپوشاند. منال شریف قربانی نگاه افراطیست و  تلاش کرده روی پای خودش بایستد و حق رانندگی را پس بگیرد... در مجموع من از سرسختی او خوشم آمد از شکسته شدن پی در پی اش ، تفاوت فرهنگی اش و بی دفاع بودنش دربرابر قانون های عجیب نانوشته حس تلخی داشتم. ارزش یکبار خواندن را دارد. البته که از نظرم برای نوجوان ها و لحظه های شادمان زندگی ممنوع است! کامشان زود و زیادی تلخ می شود. دوست دارم بچه ها بچگی کنند و به این فکر نکنند که بچگی های منال شریف یا حتی نسلی بعدتر ، کودکی های پسرش چقدر درد می کند.
        

24

          اولین و تنها زندگی نامه موجود از استاد تمام ، دانشمند و محقق بزرگ شهید علیمحمدی که از زبان همسر روایت شده است. از این جهت منبع دست اول و قابل توجهیست. اینکه چقدر آدم سرسخت ، پرتلاش و متعهدی در یادگیری بودن خیلی تحسین برانگیزه... و به آدم یادآوری می کنه تو کجاهستی ؟! چقدر از دانش و عنوان تحصیلت مایه داری؟...

اما من توی این کتاب دنبال " زن  دانشمند و محقق"می گشتم! اونجایی که دکتر علیمحمدی بعضا دانشجوهای دختر رو با انگیزه و پرتلاش می دید در پروژه ها و ناراحت بود ازینکه بعد از ازدواج از کارها و فضای علمی کنار میرن. اون قسمت از ماجرا که همسر خودشون هم برای همراهی تحصیل ایشون ، نقش خانه داری رو با مسئولیت هایی سنگین پذیرفتند و پس از اتمام تحصیل دکتر در بهترین دانشگاه های ایران و فرصت های بین المللی؛ سهم همسر ایشان از تحصیلات آکادمیک بعد از سال ها وقفه، رشته روانشناسی در دانشگاه آزاد بود.
ابدا نمی خواهم این الگو را زیر سوال ببرم، این الگو بر اساس عشق و مسئولیت پذیری دو انسان برگزیده شکل گرفته است. اما بسیار دنبال خودم می گردم! اینکه دانشجو‌ و محقق دختر در یک رشته علوم پایه جایش کجاست...کجا می ایستد، کجا شتاب می گیرد و می دود ....و اصلا چقدر می ارزد؟!
در نهایت اینکه قلم کتاب کمی انعطاف ناپذیر بود و می توانست خوشخوان تر و پیوسته تر نگارش شود.

پ،ن: برای مثال همسر شهید دانشمند هسته ای دکتر شهریاری هم رشته ایشان است_در زمانی که اصلا متداول نبوده برای خانم ها_ ، آنچه از این کتاب گفتم صرفا یک مثال بود. اما فکر می کنم الگوی این کتاب بیشتر پذیرفته شده باشد.
        

32

8

          آبی نفتی عزیز!
ایده نخست نویسنده حرف نداشت! معتقد بود آینده و تخصص آدم ها را نباید نتیجه تست زنی خودشان و بدتر از آن نتیجه پاسخ برگ چهارخانه ای همسالانشان مشخص کند... این که کنکور آدم ها را دکتر و مهندس و معلم و این و آن کند فاجعه است. تخصص آدم ها باید حاصل نحوه زیستن شان باشد و‌ مهندس عمرانی واقعا زیست مهندسانه ای داشته است. اینکه استعدادهای گوناگون از کودکی بستری برای ظهور داشته باشند و کودک در هر یک از استعداد ها و علایق خود آرام آرام ورزیده شود. آیا به متخصص های یک بعدی نیازمندیم؟! تقریبا امکان پذیر نیست که آدمی فقط و فقط یک کاره باشد! منبع نوری ما یک‌ جهت تابش ندارد! ما یک منبع پرنور پراکنده می خواهیم که پرتوهایش جهت های گوناگونی را نشانه می رود ، اما فرد توانمند می تواند لنز اش را جای درست بگذارد و این پرتوهای پراکنده را متمرکز کند روی یک نقطه. نقطه ای که سرخ و گداخته می شود و  کارهای نشدنی را شدنی می کند. مهندسی که نقشه کشی میداند و‌نقاشی هم بلد است ، مهندسی که فوتبال چشیده است و‌روابط اجتماعی را مزه مزه کرده است. از فارغ التحصیل فلان دانشگاه مطرح که با مدرک دکتری از غار تنهایی اش بیرون آمده است، خیلی بلند تر می بیند و انعطاف پذیر تر زندگی می کند. برای همین دنبال یک استخدام معمولی نیست! خلاق است و‌خالق می شود، از جنس آبی نفتی.

پ،ن۱:  کتاب یک ویژگی خاص_ دلم نمی آید بگویم ایراد_ دارد ، که در فصل های وسط تا پایان بیشتر نمود می کند. آن هم یک سری اطلاعات و‌اصطلاحات فنی است! من دوستش داشتم و یک چیزهایی اش را هم با زیرنویس نویسنده می فهمیدم. به طور کلی جذاب بود اما نمی دانم برای یک فروند آدم بیزار از ریاضی و فیزیک ،چه حسی را منتقل کند.

پ،ن ۲: یکی از نقاط اوج داستان برای من ،آنجا بود که متصور بودند دانش فنی ساخت پمپ  در ایران وجود دارد و امکانات، قطعات و کارخانه سازنده ای نیست. و بعد از بررسی متوجه شدند حتی یک پایان نامه که طراحی این دستگاه را انجام داده باشد هم در تمام دانشگاه های ایران وجود ندارد!!! خیلی حرف است که یک دانشکده فنی مهندسی و یک ساختمان علوم پایه به کجا می رود و دانشجوهایش را به چه کارهایی مشغول می کند ...
        

27

          موقعیت : از آخرین یادداشت کتابت یک ماه  و چند روز میگذره...
توی این یک ماه چهار پنج جلد کتاب جذابو تموم کردم[ فقط تموم ! چون مطالعه بعضی هاشون از قبل تر شروع شده بود]
یادداشت نوشتن یادم نرفته! ولی دوست دارم خرد خرد بنویسم.
و یکم زمان صرف کنم تا حس و حال مطالعه کتاب مربوطه دوباره یادم بیاد...

در روزگار آلودگی رو‌ از این جهت دوست داشتم که نویسنده اش یک فیزیکدان ادیب بود. تعریفش از ریاضیات و تلاشش برای مدلسازی پاندمی کرونا با زبون خیلی ساده رو خیلی زیاد دوست داشتم. این دقیقا همون چیزاییه که از تو ذهن یه دانشمند درمیاد، ریاضی وقتی میزنه به مغز استخون آدمیزاد و هنوزم نمی تونه از ادبیات علاقه قدیمی اش دل بکنه میشه :" در روزگار آلودگی" ... نگاهش جدید بود و موضوعش هم خاص، کرونا که با وجود اینکه چندسالی بیشتر ازش رد نشده کم کم داره فراموش میشه ، آنقدر که ما آدم های امروزی مصریم به یک عجله و شتاب دسته جمعی ! یه قرارداد نانوشته برای فراموش کردن و فراموش شدن...
این وسط چی میمونه؟! بله کتاب! مطمئنم آدم های زیاد دیگه ای توی روزگار آلودگی فکرهای حتی خلاقانه تری داشتن ، بعضیا حتی یادداشت نویسی هم انجام میدادن...اما به محض تزریق دوز سوم واکسن ، کی دنبال چاپ و جمع آوری تجربه ها و‌ثبت روزهای پاندمیه؟ خب احتمالا ویال خالی واکسن! چون اون دیگه وظیفه اشو انجام داده و تو این زندگی شغلی نداره... باقی عمرشو بره سر وقت همین‌کار! بهتر از دفن شدن تو زباله های بیمارستانی نیست؟!

        

35

          گذرتون به تجریش می افته؟ بازار شلوغ و رنگارنش. دست فروش ها و خوراکی های متنوع. شلوغی و جریان تند‌تر از معمول زندگی. گوشه ای امن و آرام ، هیاهوی تجریش پشتش به حرم امامزاده صالح گرمه. امام زاده صالح با آسمون فیروزه ای ، کیسه های نمک نذری و پله های رسیدن به صحن! اونجا یه ردیف مزار سنگی هست‌که یکی شون شعر قشنگی رو بی صدا میخونه: " بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در ، الا شهید عشق به تیر از کمان‌دوست ... "زیر اون سنگ‌پیکر دکتر فخری زاده است ، مردی که فیزیک و شعر رو با هم می فهمید! با دنیای شاعرها بیگانه نبود. عاشق ادبیات بود و انتخاب این بیت حسن سلیقه شو نشون‌ میده ...
اما این‌ کتاب؛راستش شاهد همون شعره‌‌‌.. یه نفر آدم‌معاصر به نام مرتضی عبداللهی که واقعا حسرتی نداشت. نه ازین پیچوندنی ها که اگه به هرچی اتفاق می افته و‌تقدیر خداست راضی باشی پس  غصه و حسرت نداری... نه‌خیر! حسرت نداشتن راستی راستی. آقا مرتضای عبداللهی برای همه چیزهایی که میخواست تلاش کرد، حتی برای بدست آوردن همسرش. این‌آدم‌با پافشاری همه چیزهایی که دوست داشت از خدا گرفت. شاید واسه همین‌ نهایت تلاش بود که هیچ حسرتی گوشه قلب بزرگش نبود.
تازه به جز به دست آوردن ، نگه داشتن هم بلد بود! این ها که‌جدیدا مد‌شده می گوییم که" نگاه داشتن از به دست آوردن محترم تر است..." من‌اما فکر می کنم هر دو‌به یک‌اندازه مهم اند. و آدمِ کتاب جوری زندگی‌کرد که از اون کسی که بدست آورده مراقبت کنه و زندگی توی "خونه ی قشنگشون" رنگ و‌لعابی داشته باشه که فردا روز که وقت جهاد رسید حسرتی به دلش نمونده باشه ، با دست و پایی که نمی لرزه رفت ... همون دست و‌پایی که نلرزید و اومده بود‌خواستگاری ، همون دست و پایی که نلرزید‌و و زد به دل کسب و‌کار ، همون دست و‌پایی که رفت و مستقیم دست آقا مرتضای عبداللهی رو‌گذاشت تو دست خدا... راسته میگن شهیدا نگاه می کنن صورتِ خدا رو؟! ...
        

33

          خیلی اتفاقی مطالعه "مزه شناس" ، با مطالعه "انقلاب خاله بازی نیست" همزمان شد. هردو رو هم از کتابخانه گرفتم ، البته از دو کتابخانه و از قفسه هایی با شکل و شمایل متفاوت‌. ولی هر دو تا کتاب داستان انقلاب کمونیستی چین هست. تفاوت‌در راوی هاست! انقلاب خاله بازی نیست ، از زبان یه دختر از خانواده سطح بالا روایت شده و نقطه مقابل کاملا نادیده گرفته شده و حتی یه سوال مهم : "اگر اونطوری که دختر تعریف می کند پیش از قدرت گرفتن کمونیست ها همه چیز خوب و شیرین بوده و زندگی گرم با لبخندهای شاد روز و شب آدم ها را پر می کرده، چرا آدم ها انقلاب کردند؟" جوابش را توی مزه شناس پیدا می کنی. اینجا راوی پسری یتیم و فقیره ، پسری که پادوی آدم ثروتمندیه و از طرفش تحقیر میشه. پسری که از ثروتمندها و عادت هاشون مثل پرخوری و  غذاخوری های مجلل بدش میاد! پسر دبیرستانی که میشه جزو کادر ارتش انقلابی و کم کم برای خودش توی جامعه امید و اینده ای دست و پا می کنه. یه دوره فراوانی بعد انقلاب رخ میده که کتاب اول این رو نادیده گرفته بود. اینکه قشر فقیر و پایین هم برای خودشون عنوان و شخصیتی دست و پا کردن. اما بعدش کم کم زیاده روی ها و افراط ها ، شرایط بهم ریخته و در نهایت دوره جهش  فرا میرسه. وقتی همه چیز کوپنی میشه و  دوره گرسنگی و کمبود مواد غذایی فرا میرسه. امثال این پسر و طبقه پایین به گرسنگی و غذاهای ارزون عادت قدیمی دارن اما شخص ثروتمند کودکی های او که نمودی از این طبقه هست در داستان واقعا رنج می کشه... در نهایت چیزی که جالبه اینه که در همه مراحل انقلاب و بعد از انقلاب اون آدم های مرفه روزگار بهتری داشتن! و بعد از دوره جهش هم همچنان جایگاه بهتری دارن. و این پسر دبیرستانی اما برای خودش خانواده تشکیل داده و حتی نوه ای هم داره و کما بیش خودش رو خوشبخت می دونه. ولی خب نوعی ریشخند و طعنه هست به تاریخی که از سرشون عبور کرده ، اشتباهاتی که مرتکب شدن در کنار کارهای خوبی که انجام دادن و در نهایت ثروتمندها همچنان روزگار بهتری دارن!! ... مزه شناس برای من واقعی تر بود و حس می کردم علت انقلاب رو می تونم لا به لاش پیدا کنم و رنج یه آدم مرفه  از این بهم ریختگی رو هم. هر دو تا کتاب تجربه خوبی بودن. تازه مزه شناس با کلی غذای چینی هم درآمیخته شده ...ولی خب حتی توصیف غذاها اونقدر هوس برانگیز نیست مثل مرغ درسته شکم پر طبخ شده توی هندوانه!
        

19

          این کتاب یک بازه از دوران معاصر و سخت چینه که بهش دوره جهش یا انقلاب فرهنگی میگن. دوره ای بعد از حاکم شدن کمونیست ها که یه دوره سفت و سخت افراطی به شماره میره. به رهبری صدر مائو که فرمان های سختی واسه تولد چین جدید می داده . آدم های زیادی به اسم دشمنی با انقلاب و خلق زندانی شدن ، به اردوگاه های کار فرستاده شدن یا حتی کشته شدن. اما دو تا نکته خیلی قابل تامل بود:

اول اینکه این کتاب معنی مهاجرت و دلیلش رو به من یاد داد! خانواده یک جراح چینی که تک دخترشون راوی کتابه. و این خانواده هر وقت که خوشحال بودن یک سرش به آمریکا گره خورده بود. من میل به مهاجرت رو در دو چیز دیدم : همزمانی شرایط سخت کشور با تصویر خوشایندی که از بیرون داری! تصویر خوشایند به عنوان یک باور بزرگ و محترم... این دختر کوچولو‌ قبل از انقلاب در مناسبت های خاص و شاد شیرینی فروشی غربی می رفتن تا شیرینی های فرانسوی و امریکایی بخورن! عاشق خاطرات پدرش درباره استاد آمریکایی شون بود و ترانه های انگلیسی زبان ترانه های روزهای شادی و امید‌بودن. این طوریه که نویسنده هرجا از چین زخمی و رنج دیده شکوه می کرد ، حتی به خوشحالی و سرزندگی دوباره چین فکر نمی کرد! به رفتن فکر می کرد. امید بزرگ پدر مهاجرت بود و این تجربه فضایی بود که نچشیده بودم.

دوم! دوره جهش یه دوره افراطی و خشونت بار بوده ، اما همچنان هم جمهوری خلق چین  یه کشور با حکومت کمونیستیه. یعنی همین باورها و قوانین در متن وجود دارن اما در عمل اقتصاد آزاد و رفاه عمومی نسبی و ارتباط با همه دنیاست که چین امروز اجرا می کنه. یعنی انگار نوع خوانش باورها تغییر کرده و نه متن شون.
و جالب تر اینکه با وجود همه زیاده روی ها و دشواری ها، هدف اصلی که چین ابرقدرت اقتصادی بود محقق شد! و حالا هرآدمی با روایت مخصوصش و درک آنچه بر او گذشته می تواند تعیین کند هزینه ای که داده ارزشش را داشته ؟! .‌‌..

        

15