مریم برزویی

@ketabbaz

100 دنبال شده

118 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                
کلا شست رفتگی نشر اطراف رو دوست دارم. حس می کنم با سلیقه و ظرافت حرکت می کنه و به تمام جزییات یک خروجی حواسش هست.
حالا به محتوا کاری ندارم اون بحث دیگه اس
ولی در کل هر بار می‌خوام با اثری از اطراف مواجه بشم ذوق ورود به یک وادی جدید رو دارم.
از همون طراحی جلد تا اسم تا نشستن واژه ها کنار هم تا....

از دیروز دستمه و تقریبا دو سه تا روایت مونده به تهش.
ترکیبی از عکس ها و روایت آدم های واقعی از یک فروپاشی جانکاه...
چه قدر حس ها تو این کتاب قویه چه قدر نویسنده خوب درآورده شخصیت ها و مکان ها رو
انقد که می تونی حتی بوی پیچیده توی خونه  هرکس رو حس کنی از تو کتاب و تو بعضی سکانس ها از نویسنده بخوای کمی بیشتر تو خونه بمونه چون دلت نمی‌خواد از کنار راوی بلند بشی. راوی ها خیلی دور ولی خیلی نزدیک ان بهت.
حس می کنم اگر یه روز گذرم بیفته بهشهر می تونم تک تک این آدما رو پیدا کنم و راحت بشناسمشون.
البته که فک می کنم حرفه ای بودن نویسنده تو عکاسی تو این قاب های دقیق و ظریف بی تاثیر نبوده.
تو هر روایتی بهترین قاب رو پیدا کرده و خیلی خوب اول و آخر روایت رو به احوالات و سلیقه شخصی اون راوی گره زده.
طوری که هر راوی عطر مخصوص خودش رو داره.
با این که گذرا بهشون پرداخته میشه و اونقد فرصت هم نشینی کامل نیست.

یه کارخونه قد یه شهر می تونه هویت داشته باشه و هویت بده. تا حالا این جوری و ازین زاویه ندیده بودم این حجم در هم تنیدگی رو

چند رقم ‌پارچه ازین کارخونه لای جهیزیه امه نمی‌دونم از کجا اومده.
تا الان خیلی برام معنای خاصی جز یه یادگاری نداشت
اما الان هی نگاشون می کنم. میگم اینو شهربانو بافته یا تامارا شاید عزیزجون.
 رنگشو اون یکی شهربانو پاشیده. آقای محمدپور طرحشو انتخاب کرده
دل چند نفر هنوز پی این تار و پوده؟ خیلی ها 
چه جوری یه دفعه یه پارچه بی صدا کنج صندوقچه خونه ات می تونه بلندشه انقد جون بگیره قصه گو بشه....

***
تو نمایشگاه با نویسنده کمی گپ زدم. فهمیدم خودش ارتباط تنگاتنگی با شخصیت های داستان داره و فقط یک نویسنده سفارشی نیست.
عزیزجون وآقاجونش و بخشی از کودکیش با این ماجرا گره عمیق داره و اون دنبال این گره رفته تا یه کم بازش کنه
 بعدش رفتم تو خبرا گشتم در مورد این کارخونه خوندم. تقریبا دلایل کتاب تو خبرها بود.
چیزی که خوب بود تو این کتاب نگاه به این ورشکستگی و نابودی تدریجی از زاویه نگاه کارگرهاست
جای مدیران و روسا و سهام دارا و...

و این روی نگاه به دنیای کارگری هم تو ذهن اثر داره به نظرم.
تو ذهن شاید کارگر یه آدم مجبور، مفلوک، خسته اس که از بدبختی اومده کارگر شده چون سواد نداشته چون جای دیگه کار رتبه بالا بهش ندادن چون شهروند دسته چندم جامعه اس
ولی تو این کتاب یه نگاه برعکس بهت میده
عشق به کار اون کارگر
لذت بردن از کار اون کارگر 
با علاقه اومدن سراغش
مطالبه و تلاشی که این قشر دارن نه لزوما برا حق و حقوقشون بلکه برا باقی موندن اون موجودیته
ولی از کارگرها بازنمایی بیشتر یه اعتراض صنفیه
و خلاصه کلی حرف دیگه

الان میگم کاش یکی پیدا بشه بره این جوری پای روایت کارگرهای کارخونه هایی که تو سال های اخیر ورشکست شدن یا دوباره بلند شدن و اون همه اتفاقات ریز و درشت براشون افتاد، بشینه.
می تونه محتوای ارزشمندی برای افکار عمومی باشه
ارزش کارگر مهمه. ولی خب چه جوری مردم افکار عمومی برسن به این ارزشمندی و یه بچه حاضر بشه بگه می‌خوام در آینده کارگر شوم یا مادرش و پدرش این جوری نگاه کنن
خب ادبیات سازی و شکافتن جنبه های دیگه لازمه از کلیشه های برساخته تو ذهن ما
        
                
آخرش یه کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یه خیابون دیگه می رفتم، این بار پیاده برم و درست از جلو مکتب نرجس رد بشم. چند دقیقه بی اعتنا به بارون واستم نگاهش کنم و بعد از کوچه رو به روییش که به اسم موسس مکتب یعنی بانو طاهاییه، تندی بدونم که زودتر برسم.
راستش همه تصاویرم از بانو فاطمه(اشرف) سید خاموشی معروف به بانو طاهایی درست مثل عبورم از کوچه همنامش همین قدر تند و سرسرکی بود. تهش تصویر یه بانوی سن و سال دار حوزوی که رویش را قرص چسبیده!

تا این که ظهر همان روز ابر و باد و بارون اینا دست به دست هم دادن و من مجبور شدم برا کاری این کتاب رو بخونم.
 شروع می کنم به خواندن. حالا یکی یکی داره ساختمونی که ساخته بودم تو ذهنم ازین تیپ آدم ها فرو می ریزه.
سکانس اول کتاب در حوالی سال چهل و تقلای زنی که تلاش می کنه وارد حوزه علمیه مردونه بشه 
الله اکبر! اون زمان یک زن اون فضا!
وادارم می کنه برم جلوتر
سکانس بعدی زنی که کنار پنجره نشسته و درختای بی بار و برگ زمستون مثل الان که درون خودشون کلی ظرفیت دارن یه تکون اساسی به روحش میده.جوری که جسمش رو برا بزرگ ترین کارا بسیج می کنه

یهو لیلا زن همسایه، قرتی روزگار که مدام دغدغه اش رنگ مو و فرم فلان لباس بوده، میشه پامنبری زنی که تو اوج اختناق پهلوی مدرسه زنونه میسازه!

ینی اینجا چه قدر زدم تو سر خودم که یکی تو اون تاریکی و سیاهی مشعل هدایت روشن می کنه این همه آدم رو هم زیر نور میاره. ما زیر سایه حکومت اسلامی انقد تنبل و غر غرو و کم کار و بهانه گیر ...چررررررا و گریبان چاک دادن 

مدرسه که پر از اتفاقات ریز و درشته. از درگیری با ساواک پیرو فعاالیت های انقلابی مکتب تا برخورد با کمونیست ها تا ورود بهایی ها و خارجی ها و...همه اینا که به سرانگشتان یه زن خوش پوش خوش بوی خوش صحبت می چرخه و تک تک مواقع مرتفع میشه.
استاد صبوحی تو تدبر سوره کوثر از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برد.
می گفت کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا چند تاش یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست.کوثر بودن به میزان راهی که تو باز می کنی و از طریقش باعث  گسترش نور میشی. حتی وقتی نباشی. درست مثل گریه های زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام اسلام میاره. کسی که خودش تو دنیا نیست ولی داره هنوز انسان زنده می کنه.
بانو طاهایی هم من رو یاد مصداق کوثر انداخت.

روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت تو این ایام الله


پ_ن: کتاب کمتر از بانو بود. خیلی کمتر. خیلی دوست داشتم بیشتر و جزیی تر بدونم. 
ولی خب شاید دست نویسنده از تحقیق خالی بوده و اگر تخیل رو راه مینداخته بیش ازین از چارچوب در می رفته.
همین هم غنیمتی بود. قلم هم روان و خوب بود و همراهت می کرد.
        
                من اسمشو میذارم کتاب وحدت!
سفرنامه ای که جنسش با همه ی سفرنامه های معمول فرق داره چون حرف های جدی و عمیقی برای گفتن داره حرف های جهان وطنی.

آقای رضوی واقعا سرباز حضرت روح الله است. آدمی که زن و بچه رو میزنه زیر بغل کاملا مردمی و بدون یه قروون کمک از نهادهای رسمی کشور با پرچم کشور ایران، سری به همه ی مسلمانان دنیا می زنه از کشمیر تا کاراکاس از مصر تا روستاهای دورافتاده ی هند از نوار غزه تا قلب روهینگیا و عربستان ...
با همه سر صحبت را باز می کنه به تفاوت هر رنگ و زبان با کلیدواژه ی وحدت!

حرفش توی یکی از دیدارهایش با دانشجویانی در یکی از روستاهای کشمیر خیلی به دلم نشست. به یه عالم اهل سنتی گفت:« امام خمینی دو گانه ی شیعه و سنی رو به هم زد و استضعاف و استکبار رو جایگزینش کرد.» دوگانه ای که حتی لاییک ها رو هم پای مبارزه با اسراییل و آمریکا جمع می کنه تو اولین ماجرای این کتاب ینی کشتی کمک صلح به غزه!

اگه همه ی مسلمین جهان دور همین کلید واژه ی درخشان امام جمع می شدن تا کوبیدن بر طبل اختلاف شیعه و سنی، اون وقت دیگه کسی حق نداشت این چنین به مسلمین در گوشه گوشه ی جهان از میانمار تا هند و غزه و...بتازه و تا حالا شاید تمدن نوین اسلامی هم شکل گرفته بود....

خوندن این کتاب رو به همه ی کسانی که دیپلماسی تو ذهنشون در وزارت خارجه خلاصه شده و انقلاب را در چارچوپ مرزهای ایران خلاصه می بینن، توصیه می کنم. ایضا کسانی که وحدت را امر تاکتیکی می پندارن
نمونه ی تمیز دیپلماسی فردی خارج از شیوه های رسمی. 
پر از نشانه های حضور انقلاب خمینی در سرتاسر جهان حتی جاهایی که نان هم به زور برای خوردن پیدا میشه، چه رسد به نام یک انقلاب و آرمان هاش اما در کمال ناباوری می بینید خط انقلاب تا کجاها آنتن داده
        
                این روزها دارم کتاب "آیینه‌تمام‌نما" از آیت‌الله حائری شیرازی رو می‌خونم. قطره‌قطره می‌خونم‌ که تموم نشه. 
توی این کتاب درباره فلسفه صد لعن و سلام مطالبی خوندم👇

#عاشورا، فرصت فکر کردن است.
چرا صدبار لعن را تکرار می‌کنید⁉️
برای اینکه دست‌کم به آن فکر کنیم و بیندیشیم.
چرا صدبار سلام می‌کنیم⁉️
برای اینکه شاید یکی‌اش از روی #فکر گفته شود.
چرا در مسجد جمکران صدبار "ایاک بعبد و ایاک نستعین" می‌گوییم⁉️
یعنی اینجا را بکاوید. مساله‌ی شما اینجاست.
چرا در زیارت عاشورا باید صدبار به اهل نماز و اهل قبله نفرین کنید⁉️
برای اینکه #نماز را بشناسید.
نماز بی‌فکر همین بدبختی‌ها را می‌آورد.
اشقیای کربلا همه چیز داشتند، ولی عقل نداشتند.
همه کار می‌کردند، ولی فکر نمی‌کردند.
آنها حتی گریه هم داشتند.
امامان از شما گریه می‌خواهند، اما از روی فکر.

در زیارت عاشورا سلام به حسین‌ابن‌علی (ع) بعد از صد لعن به دشمنان او وارد شده است.
تقدم #لعن بر #سلام، تقدمی اتفاقی و تفننی در عبارت نیست.
بلکه یک تقدم استراتژیک، اساسی و رکنی است.

امام خمینی نیز چون تکیه بر کفر به طاغوت داشت، ایمان بالله‌اش، ایمان بالله مستقیم است. همان وضعیتی که در ابراهیم ع و سیدالشهداء ع و آموزشهای آنها بود.

هر چه فرد در اخلاقیات و علم و کارهای دیگر فوق العادگی داشته باشد، باید اول دید که او در کفر به طاغوت در چه حدی است و به کجا رسیده.

#نه‌به‌غرب‌زدگی
#نه‌به‌اسلام‌آمریکایی
        

باشگاه‌ها

ادب الهی

279 عضو

ادب الهی: تادیب نفس به معنی الاعم

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            #یادداشت_کتاب

#دزیره
#عشق_کتاب

امروز کتاب دزیره را تمام کردم و کتاب "عشق کتاب" را شروع کردم. در عشق کتاب صفحه‌ای است که دختر کتابی را درون کیفش می‌گذارد. همسرش می‌پرسد مگر این را تمام نکردی؟ دختر می‌گوید چرا، ولی نمی‌توانم به این راحتی از آن عبور کنم.

دزیره برای من همین شکلی است. تمام شده ولی من هنوز در فکرش هستم. کتابی که قبلا به اسم عاشقانه می‌شناختم ولی بعد از خواندنش فهمیدم خیلی بیشتر از عاشقانه بودن، یک کتاب تاریخی است. کتابی که در رمانی جذاب، لطیف و روان، تاریخ پرخون و خشن فرانسه، از شروع دوران جمهوری تا پایان زندگی ناپلئون را روایت می‌کند.

زبان داستان اول شخص است. در حقیقت ما در حال خواندن خاطرات نوشته شده دزیره در دفتر خاطراتش هستیم. اما اینقدر همه چیز متناسب و به جا است که اصلا ملال و خستگی از خواندن آن به مخاطب دست نمی‌دهد.

نکته خاص و قابل ذکر این است که برخلاف چیزی که همیشه درباره کتاب می‌گویند، دزیره معشوقه ناپلئون نبوده بلکه اولین عشقش بوده که مدتی با هم نامزد می‌شوند اما اتفاقات و سرنوشت دزیره را به جای ملکه فرانسه، ملکه سوئد می‌کند! درواقع کلمه معشوقه در آن دوران معنای خوبی نداشته و استفاده از آن برای دزیره، بی‌احترامی به اوست. 

چقدر فوق‌العاده بود اگر همه تاریخ دنیا را اینگونه جذاب و زیبا برای انسان روایت می‌کردند.

عاشقانه کتاب بسیار تمیز است و از حد چند بوسه، بدون شرح جزئیات، تجاوز نمی‌کند. به همین دلیل خواندن آن برای نوجوانان هم بدون اشکال است. خواندن این کتاب باعث شد همچنان بر اعتقادم محکم شوم که عاشقانه‌های کلاسیک خیلی خیلی تمیزتر از عاشقانه‌های امروزی، حتی ایرانی است!

https://eitaa.com/macktubat
          
            
کلا شست رفتگی نشر اطراف رو دوست دارم. حس می کنم با سلیقه و ظرافت حرکت می کنه و به تمام جزییات یک خروجی حواسش هست.
حالا به محتوا کاری ندارم اون بحث دیگه اس
ولی در کل هر بار می‌خوام با اثری از اطراف مواجه بشم ذوق ورود به یک وادی جدید رو دارم.
از همون طراحی جلد تا اسم تا نشستن واژه ها کنار هم تا....

از دیروز دستمه و تقریبا دو سه تا روایت مونده به تهش.
ترکیبی از عکس ها و روایت آدم های واقعی از یک فروپاشی جانکاه...
چه قدر حس ها تو این کتاب قویه چه قدر نویسنده خوب درآورده شخصیت ها و مکان ها رو
انقد که می تونی حتی بوی پیچیده توی خونه  هرکس رو حس کنی از تو کتاب و تو بعضی سکانس ها از نویسنده بخوای کمی بیشتر تو خونه بمونه چون دلت نمی‌خواد از کنار راوی بلند بشی. راوی ها خیلی دور ولی خیلی نزدیک ان بهت.
حس می کنم اگر یه روز گذرم بیفته بهشهر می تونم تک تک این آدما رو پیدا کنم و راحت بشناسمشون.
البته که فک می کنم حرفه ای بودن نویسنده تو عکاسی تو این قاب های دقیق و ظریف بی تاثیر نبوده.
تو هر روایتی بهترین قاب رو پیدا کرده و خیلی خوب اول و آخر روایت رو به احوالات و سلیقه شخصی اون راوی گره زده.
طوری که هر راوی عطر مخصوص خودش رو داره.
با این که گذرا بهشون پرداخته میشه و اونقد فرصت هم نشینی کامل نیست.

یه کارخونه قد یه شهر می تونه هویت داشته باشه و هویت بده. تا حالا این جوری و ازین زاویه ندیده بودم این حجم در هم تنیدگی رو

چند رقم ‌پارچه ازین کارخونه لای جهیزیه امه نمی‌دونم از کجا اومده.
تا الان خیلی برام معنای خاصی جز یه یادگاری نداشت
اما الان هی نگاشون می کنم. میگم اینو شهربانو بافته یا تامارا شاید عزیزجون.
 رنگشو اون یکی شهربانو پاشیده. آقای محمدپور طرحشو انتخاب کرده
دل چند نفر هنوز پی این تار و پوده؟ خیلی ها 
چه جوری یه دفعه یه پارچه بی صدا کنج صندوقچه خونه ات می تونه بلندشه انقد جون بگیره قصه گو بشه....

***
تو نمایشگاه با نویسنده کمی گپ زدم. فهمیدم خودش ارتباط تنگاتنگی با شخصیت های داستان داره و فقط یک نویسنده سفارشی نیست.
عزیزجون وآقاجونش و بخشی از کودکیش با این ماجرا گره عمیق داره و اون دنبال این گره رفته تا یه کم بازش کنه
 بعدش رفتم تو خبرا گشتم در مورد این کارخونه خوندم. تقریبا دلایل کتاب تو خبرها بود.
چیزی که خوب بود تو این کتاب نگاه به این ورشکستگی و نابودی تدریجی از زاویه نگاه کارگرهاست
جای مدیران و روسا و سهام دارا و...

و این روی نگاه به دنیای کارگری هم تو ذهن اثر داره به نظرم.
تو ذهن شاید کارگر یه آدم مجبور، مفلوک، خسته اس که از بدبختی اومده کارگر شده چون سواد نداشته چون جای دیگه کار رتبه بالا بهش ندادن چون شهروند دسته چندم جامعه اس
ولی تو این کتاب یه نگاه برعکس بهت میده
عشق به کار اون کارگر
لذت بردن از کار اون کارگر 
با علاقه اومدن سراغش
مطالبه و تلاشی که این قشر دارن نه لزوما برا حق و حقوقشون بلکه برا باقی موندن اون موجودیته
ولی از کارگرها بازنمایی بیشتر یه اعتراض صنفیه
و خلاصه کلی حرف دیگه

الان میگم کاش یکی پیدا بشه بره این جوری پای روایت کارگرهای کارخونه هایی که تو سال های اخیر ورشکست شدن یا دوباره بلند شدن و اون همه اتفاقات ریز و درشت براشون افتاد، بشینه.
می تونه محتوای ارزشمندی برای افکار عمومی باشه
ارزش کارگر مهمه. ولی خب چه جوری مردم افکار عمومی برسن به این ارزشمندی و یه بچه حاضر بشه بگه می‌خوام در آینده کارگر شوم یا مادرش و پدرش این جوری نگاه کنن
خب ادبیات سازی و شکافتن جنبه های دیگه لازمه از کلیشه های برساخته تو ذهن ما
          
#کتابدیدم
#مادام_بواری


من چهارده ساله بودم و فاطمه شهروی ۲۸ ساله ، با هم توی کلاس قران رفیق بودیم. بعد از کلاس سوار ۲۰۶ خوشگلش می شدیم و می رفتیم فلافل و ترشی و دوغ ایشملی. فاطمه با من مثل یک نوجوان نیازمند هدایت برخورد نمی کرد، مثل یک دوست واقعی بودیم، البته دوتایی نه، یک اکیپ ۱۴ تا ۲۸ ساله





همان سال شروع کردیم به کتاب رد و بدل کردن. مادام بواری را هم خودش داد به من. شاید جزو اولین کلاسیک هایی که خواندم بود. آن زمان اصلا با شخصیت اصلی همدات پنداری نداشتم. به نظرم بی نهایت بولهوس و عوضی بود. خیلی ساده لوح و بیشعور. اصلا هم دلم برایش نمی سوخت. اشاره های عشقولانه ی کتاب انقدر زیاد بود که بکشانتم! که با وجود قدیمی بودن ، بخوانمش‌ ولی درس اخلاقی خاص مستقیمی از کتاب نگرفته بودم
روزی که پسش دادم، گفت دیدی چقدر آخرش تکان دهنده بود، اونجاش که سم خورده بود، اون همه هوس و شور و این در به اون در زدن ، همه ش تموم شد، وقتی گذاشتنش توی گور ...

حرف فاطمه که توجهم را به کتاب جلب کرد، این همه آسمان ریسمان بافتن نویسنده را تازه به چشمم آورد‌. از همان روز ، تصویر مرگ اما ، یکی از تکان دهنده ترین تفاسیر این بیت برایم شده

گفت چشم تنگ دنیا بین را، یا قناعت پر کند یا خاک گور




بالاخره بعد از این همه سال، فیلمش را این هفته دیدم. نسخه ی بسیار کثیف ۲۰۱۴
تقریبا بیشتر فیلم را در حال سانسور بودم، هی بزن جلو، بزن جلو. روانی شدم! 😒



ولی
این بار انگار اما را واقعی تر می دیدم. ملال شدید و بی مزه ی زندگی یک زن خانه دار. اشتیاقش به شور زندگی که کوفت می شد توسط شوهرش و مجبور می شد با ماجراهای دیگر پرش کند. خیلی خوشحالم که توی دوران اما زندگی نمی کنیم و کلی پاسخ حلال ارزان برای خروج از بن بست هایش هست. از فروش لباس در تلگرام تا هشتگ اعدام نکنید زدن و حس حرکتی ملی تا تا تا .... 
ولی خب، پاسخ حقیقی که خداست، برای اما هم بود. توی فیلم کلیسا کمکش نکرد ، چون برایش درد اما بی اهمیت بود. توی کتاب را یادم نیست.


داستان به وضوح نشان داد چقدر برای مردها رابطه شان با اما پوچ و سطحی بوده، قشنگ زد خرد و خاکشیر کرد تصویر جذاب ترکیه ای امروز خیانت را! ولی هیچ راه نجاتی نشان نداد...
            #کتابدیدم
#مادام_بواری


من چهارده ساله بودم و فاطمه شهروی ۲۸ ساله ، با هم توی کلاس قران رفیق بودیم. بعد از کلاس سوار ۲۰۶ خوشگلش می شدیم و می رفتیم فلافل و ترشی و دوغ ایشملی. فاطمه با من مثل یک نوجوان نیازمند هدایت برخورد نمی کرد، مثل یک دوست واقعی بودیم، البته دوتایی نه، یک اکیپ ۱۴ تا ۲۸ ساله





همان سال شروع کردیم به کتاب رد و بدل کردن. مادام بواری را هم خودش داد به من. شاید جزو اولین کلاسیک هایی که خواندم بود. آن زمان اصلا با شخصیت اصلی همدات پنداری نداشتم. به نظرم بی نهایت بولهوس و عوضی بود. خیلی ساده لوح و بیشعور. اصلا هم دلم برایش نمی سوخت. اشاره های عشقولانه ی کتاب انقدر زیاد بود که بکشانتم! که با وجود قدیمی بودن ، بخوانمش‌ ولی درس اخلاقی خاص مستقیمی از کتاب نگرفته بودم
روزی که پسش دادم، گفت دیدی چقدر آخرش تکان دهنده بود، اونجاش که سم خورده بود، اون همه هوس و شور و این در به اون در زدن ، همه ش تموم شد، وقتی گذاشتنش توی گور ...

حرف فاطمه که توجهم را به کتاب جلب کرد، این همه آسمان ریسمان بافتن نویسنده را تازه به چشمم آورد‌. از همان روز ، تصویر مرگ اما ، یکی از تکان دهنده ترین تفاسیر این بیت برایم شده

گفت چشم تنگ دنیا بین را، یا قناعت پر کند یا خاک گور




بالاخره بعد از این همه سال، فیلمش را این هفته دیدم. نسخه ی بسیار کثیف ۲۰۱۴
تقریبا بیشتر فیلم را در حال سانسور بودم، هی بزن جلو، بزن جلو. روانی شدم! 😒



ولی
این بار انگار اما را واقعی تر می دیدم. ملال شدید و بی مزه ی زندگی یک زن خانه دار. اشتیاقش به شور زندگی که کوفت می شد توسط شوهرش و مجبور می شد با ماجراهای دیگر پرش کند. خیلی خوشحالم که توی دوران اما زندگی نمی کنیم و کلی پاسخ حلال ارزان برای خروج از بن بست هایش هست. از فروش لباس در تلگرام تا هشتگ اعدام نکنید زدن و حس حرکتی ملی تا تا تا .... 
ولی خب، پاسخ حقیقی که خداست، برای اما هم بود. توی فیلم کلیسا کمکش نکرد ، چون برایش درد اما بی اهمیت بود. توی کتاب را یادم نیست.


داستان به وضوح نشان داد چقدر برای مردها رابطه شان با اما پوچ و سطحی بوده، قشنگ زد خرد و خاکشیر کرد تصویر جذاب ترکیه ای امروز خیانت را! ولی هیچ راه نجاتی نشان نداد...