زهرا صبا

زهرا صبا

@Xielsa

9 دنبال شده

14 دنبال کننده

            در پیِ دانستن ..
          

یادداشت‌ها

20

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

زهرا صبا پسندید.
A history of biology

26

زهرا صبا پسندید.
          می‌دونم احتمالا این گزارش رو نمی‌خونید ولی برای دل خودم می‌نویسم :) فصل دوم کتاب درباره‌ی «الزام» یا «obligation» هست. در فصل اول آدامز ادعا کرده بود که ویژگی یا property «خوبی» با ویژگی «مشابهت با خدا» یکیه و در عین حال معنای متفاوتی دارن. به عبارت دیگه این‌ها یک چیزن ولی ما با دو اسم صداشون می‌کنیم. به عبارت دیگه این‌ها از نظر سمانتیک متفاوتن ولی از نظر آنتولوژیک این‌همان هستن. حالا در فصل دوم ادعای مشابهی درباره‌ی «الزام» داره. ادعای آدامز درباره‌ی الزام رو میشه به این شکل بیان کرد: «الزامی بودن از نظر اخلاقی» با «امر شدن از سوی خدا» این‌همان ان در حالی که مثل مورد قبل معنای متفاوتی دارن. اونچه که ابتکار آدامز دونسته میشه اینه که الزام و خوبی رو مستقل از هم تحلیل کرده؛ چرا که این‌ها اگر با هم تعریف بشن می‌تونن مشکل‌زا باشن. / آدامز برای نشون دادن اینکه پیشنهادش درباره‌ی الزام معقوله یک سری ویژگی ذکر می‌کنه که «معنای الزام» اون‌هارو به ذهن متبادر می‌کنه. ۱-اهمیت قائل شدن برای الزام ۲-دلیل داشتن برای پیروی از الزام ۳-مقصر بودن در صورت نقض الزام ۴-مناسب بودن یا خوب بودن تنبیه و مجازات در صورت نقض الزام. ازون طرف امر و فرمان الهی تقریبا تنها گزینه‌ ایه که این ۴ ویژگی رو همراه خودش داره و همین میشه دلیل اصلی برای این همانی الزام با امر الهی. از طرف دیگه، کسی که مارو به انجام اموری ملزم می‌کنه خودش باید خوب و شایسته‌ی تحسین باشه و آدامز با تحلیل خوبی سعی کرد مستقل از امر الهی، خوب بودن رو هم توضیح بده. /نظریات آدامز درباره‌ی خوبی و الزام هردو در قلمرو فرااخلاق هستن و در نهایت قراره برای ما تبیین‌هایی درباره‌ی «واقعیت اخلاقی» ارائه بدن. یک فرم خام یا شاکله‌ی کلی برای نظریه‌های امر الهی این شکلیه: واقعیت اخلاقی M با عمل الهی A در رابطه وابستگی D قرار داره. اینجا سه سوال مطرح میشه: الف)آیا همه‌ی واقعیت‌های اخلاقی از راه امر الهی قابل توضیح ان؟ پاسخ قابل قبول «خیر» ئه. ما اینجا باید دیدگاه محدود رو اتخاذ کنیم و ادعامون محدود به این بشه که «خانواده‌ الزام» از ویژگی‌های اخلاقی با امر الهی قابل توضیحه. ب)اعمال الهی مورد اشاره چه اعمالی هستن؟ آیا فقط خود امر کردن مورد پذیرشه یا هر نوع «خواست» هم در این دایره می‌گنجه؟ به نظر می‌رسه که اینجا امر کردن لفظی اهمیت کمتری داره و توجه ما باید به خواست خدا باشه. از طرف دیگه به نظر می‌رسه این خواست هم توسط ما قابل درک شدن نیست و ما نمی‌تونیم ذهن خدارو بخونیم؛ بنابراین خواست‌هایی که به طریقی «آشکار» شده باشن برای ما مبنا قرار می‌گیرن. بنابراین یک اراده‌ی مقدم و یک اراده‌ی مؤخر برای خدا در نظر می‌گیرن که تا حدودی به «اراده‌ی تکوینی و تشریعی» نزدیکه اما منطبق بر اون‌ها نیست. اراده‌ی مقدم ترجیحات خدا در رابطه با یک موضوع خاصه و اراده‌ی مؤخر بر تمام حالات واقعی و بالفعل حاکمه. تمایز قائل شدن بین این حالات مختلف هم درجه و نوع اراده و خواست الهی رو مشخص می‌کنه. مثلا اونچه که واجب دونسته میشه امر الهی به شکل کنش گفتاریه و اونچه که مستحب دونسته میشه نوعی خواست الهیه که به طریق دیگری بر ما آشکار شده./ رابطه‌ی بین الزام و فرمان الهی در ۴ صورت مختلف بررسی میشه: ۱-تحلیلی ۲-تحویلی ۳-ابتنا ۴-علّی. اینجا حجم بحث‌ها یه مقدار زیاده و من مجبورم از روشون بپرم ولی در کل رابطه‌ی ابتنا و رابطه‌ی علّی به این دلیل که اقتدار و آتوریته الهی رو تضمین نمی‌کنن محل شک هستن. آدامز در ابتدا و در کارهای قبل‌ترش رابطه‌ی بین این دو رو تحلیلی توصیف می‌کنه ولی این رویکرد هم ۲ مشکل داره؛ اول اینکه برای پذیرش این وضعیت باید یک قید «مهرورز» به مفهوم خدا اضافه کنیم و در ثانی، باعث میشه این‌ این‌همانی فقط به درون سنت‌های دینی محدود بشه و کاربران غیردین‌دار می‌تونن از پذیرشش سر باز بزنن. این رویکرد تقلیلی هم انتقادات زیادی بهش شدن ولی لااقل از ۳ مورد دیگه قابل‌دفاع‌تره. یک سری انتقاد هم به طور کلی به نظریه‌های امر الهی بر اساس دلبخواهی بودن اخلاق وارد شده که البته نظریه‌ی آدامز به نحو زیرکانه‌ای جاخالی میده و تیر این انتقادات بر پیکره‌ی نظریه‌اش وارد نمیشه. / نکته‌ی پایانی اینکه الزام علاوه بر اینکه باید ریشه‌ی الهی داشته باشه لازمه که توسط فرد مقتدری هم صادر بشه و این رو با مفهوم «دلیل حفاظت شده» توضیح میدن. از طرف دیگه آدامز مکررا به تعهدات اجتماعی و روابط اجتماعی هم در پذیرش الزام و اجرای محتوای امر الهی اشاره می‌کنه اما لااقل تو این کتاب خیلی جدی بهش پرداخته نشده(نمی‌دونم خود آدامز این رو جدی‌تر بهش می‌پردازه یا نه). سخن پایانی: کتاب سختیه. حس می‌کنم برای شیرفهم شدن لازمه چندین بار خونده بشه...
        
خوبی، الزام اخلاقی و امرالهی: بررسی تطبیقی آرای آدامز و متفکران شیعه

9

زهرا صبا پسندید.
          اولین گزارش پیشرفت بعد از دفاع ارشد :)
چند منظر متفاوت در نسبت با خود فلسفه هست که باید بهش توجه بشه: ۱-فلسفه برخلاف دیدگاه رایج فعالیت نظری نیست بلکه عملی است یا لااقل تأثیر زیادی بر عمل می‌گذارد. فلسفه‌ی ویتگنشتاین با اینکه پراگماتیستی نیست اما عناصر پراگماتیستی در آن قابل رصد است. ۲-فلسفه دنبال وحدت نیست بلکه دنبال به رسمیت شناختن و دیدن تکثر هاست. چرا؟ چون جهان واقعی متکثر است و برای دیدن واقعیت‌ها باید تکثر را پذیرفت و فهمید. تلاش‌های وحدت‌ساز همواره مستلزم نوعی تقلیل اند و چشم‌پوشی از برخی واقعیات. ۳-سولیپسیزم یکی از طرق متفاوت برای خودشناسیه. نوعی دوری از آبجکتیویته و اتکای شدید به ادراک و فهم فردی از جهان. ۴-فهم فلسفی از انسان‌ها جایی بین روانشناسی و انسان‌شناسی قرار می‌گیرد. شناخت انسان‌ها و کوته‌نگری‌ها و حماقت‌های پیش‌فرض‌شان کمک می‌کند کسانی که در بادی امر از آن‌ها متنفر هستیم را بفهمیم و در پی آن به ایشان کمک‌های روانی عرضه کنیم. این نوع روانشناسی البته به نوعی در تقابل با روانشناسی علمی قرار می‌گیرد و به شدت متکی به تجربه‌های فردی است و البته کسی که به چنین مسیری گام می‌نهد بایستی رابطه‌ی بین زبان بدن و باطن انسان‌ها را به خوبی درک کند. ۵-فلسفه باید به پرسش‌های وجودی پاسخ دهد و به آن‌ها بپردازد حتی اگر مرز‌های فلسفه که همان زبان است آنجا به پایان برسند. پرسش‌های اگزیستانسیال پس از مرز‌های زبان پاسخ می‌یابند و اخلاق هم از این قاعده مستثنی نیست. 
        
وینگنشتاین و حکمت

17

زهرا صبا پسندید.
          فصل اول تمام شد و اعتراف می‌دارم که، کتاب سختیه :) ینی من فکر می‌کنم بدون گذروندن دوره در متافیزیک تحلیلی و فرااخلاق و حتی فلسفه زبان نباید وارد این کتاب شد. البته بخشی از سختیش هم به نظرم اینه که برای پرداختن به موضوع باید مسیر طولانی‌ای رو طی کرد و نویسندگان کتاب مجبور بودن خیلی فشرده مقدمات موضوع رو ذکر کنن. 
تو گزارش قبلی به نظریه آدامز اشاره کردم: ویژگی خوبی و ویژگی‌ مشابهت با خدا این‌همان ئه. چون خداوند موجود طبیعی نیست نظریه آدامز هم طبیعت‌باورانه/گرایانه نیست اما همچنان در اردوگاه واقع‌گرایی اخلاقی قرار می‌گیره(واقع‌گرای غیرطبیعت‌گرا). نظریه آدامز از این جهت مهمه که بقیه‌ی انواع واقع‌گراها مثل نوارسطویی‌ها(جودیت تامسون و مارتا نوسبام)، مکتب کورنل(بوید و استورژن) و کارکردگراها(فرانک جکسون و فلیپ پتیت) طبیعت‌گرا هم هستن. تو این کتاب البته فقط مکتب کورنل مورد بررسی قرار گرفته. نظر بوید اینه که خوبی یک «نوع طبیعی» ئه و «خوشه‌ی ویژگی‌های در حال توازن» ئه. (همینجا در پرانتز بگم که بوید فیلسوف علمه و به نظرم متأثر از فضای زیست‌شناسی هم هست چون مشخصا این «در حال توازن» همون هومئوستاتیک ئه که یک مفهوم زیستی ئه و ازون طرف همین نظریه‌ی خوشه‌ایش رو درباره‌ی «سلامت» و «گونه» هم به کار بسته). بعد مثل همیشه! بحث رابطه‌ی ابتنا میاد وسط(که کاملا عادیه، هرجا خواستن چیزهای فراطبیعی یا غیرطبیعی رو به زور بچپونن به طبیعی‌ها مجبورن از همین ابتنا استفاده کنن) و مدعیات بوید همینجا تموم میشه. حالا حدس بزنید چی میشه؟ بله. آقای گلبرت هارمان می‌پره وسط. من از این هارمان خاطرات خوبی ندارم چون یک سری بحث‌های انتقادی در مورد واقعیت فضائل داشتن و این آقای هارمان اونجا اتفاقا یکی از اکستریم‌ترین مواضع که «حذف‌گرایی» باشه و اتخاذ کرده. حالا ازونجایی که آدمِ همیشه منتقدی هست اینجا هم ساز مخالف زده و خواسته به نوعی واقع‌گرایی اخلاقی رو هدف قرار بده. چطور؟ اینطور که نشون بده اگر بخوایم قضاوت و رفتار اخلاقی رو توضیح بدیم، واقعیات اخلاقی هیچ نقشی درش ایفا نمی‌کنه، بنابراین واقعیات اخلاقی وجود نداره. البته روبروش ایستادن و گفتن که این موضع شما ناواقع‌گرایی رو اثبات نمی‌کنه بلکه اون رو فرض گرفته و با مثال‌های دیگه نشون میدن که در تبیین‌های دیگه به سبک استنتاج بهترین تبیین در همین مثال‌های اخلاقی اتفاقا واقعیت اخلاقی در بطن تبیین ایفای نقش می‌کنه. حالا آدامز اینجا از یک در دیگه وارد میشه و می‌خواد نشون بده طبیعت‌گراها هم چون تلاش می‌کنن پرسش‌گشوده‌ی مور رو بدل به یک پرسش بسته بکنن و موضع انتقادی رو به کتف چپ‌شون بگیرن موضعشون به کل غیرمعقوله. حفظ موضع انتقادی هم یک امر دلبخواهی نیست و به نحوی ضرورت داره./تیکه آخر فصل هم درباره‌ی نگاه آدامز به «بدی» ئه. دو جور میشه بدی رو فهمید و تفسیر کرد، اولی که در سنت خودمون هم هست همون فقدان خوبی ئه اما این نوع همه‌ی انواع بدی رو پوشش نمیده. بنابراین نوع دومی هم بدی رو هم داریم که در واقع زوال یا تباهی خوبیه که ممکنه فقط در سطح نیت یا امیال هم رخ بده و نشانه‌ی بیرونی نداشته باشه. یک سری نکات هم در مورد تقدس داشت که به نظرم یه کمی عجیب بود اما انگار تقدس از نظر آدامز با موضع انتقادی سازگاره در حالی که تقدس آنطور که فهمیده میشه(مثلا در ترکیبش با قدرت سیاسی-اقتصادی-ایدئولوژیک) و آنطور که نقد میشه با موضع انتقادی زاویه داره و حتی موضع انتقادی رو پس میزنه.
        
خوبی، الزام اخلاقی و امرالهی: بررسی تطبیقی آرای آدامز و متفکران شیعه

16

زهرا صبا پسندید.
سفر نظریه ها

27

زهرا صبا پسندید.
مرگ فروشنده
          از خواندن این نمایشنامه هم لذت بردم و هم ناراحت شدم. این اثر آرتور میلر واقعا شاهکاره و دوست دارم بیشتر از این نویسنده بخونم.
بنظرم نمایشنامه در فرم و محتوا و شخصیت پردازی خیلی قوی بود. دیالوگ ها هم خوب بود، چیزی که نظرم رو جلب کرد اینه که نویسنده با اینکه خیلی فرصت شعار دادن و جمله قصار گفتن و بکارگیری جملات جذاب براش پیش میاد، اما دیالوگ ها رو واقعی و به دور از تجملات رقم میزنه.
اما این تراژدی برای من واقعا تلخ بود. تنها عاملی که باعث وقفه توی خوندن میشد، فرصتی بود که برای تحمل و پذیرش داستان نیاز داشتم. احتمالا بازهم سراغ این کتاب بیام و چندباره مرورش کنم. داستان، یک داستان آشناست که با خوندنش احتمالا به یاد دوستان و آشنایان زیادی میوفتید. قربانیان شرایط اقتصادی که هیچ جوره نمی تونن خودشون رو از مشکلاتی که دارن نجات بدن. تمام عمرشون رو به پای اهدافی میریزن که درنهایت هیچ سودی براشون نداره. همه براشون نسخه میپیچن و سرزنش شون میکنن. کسانی که به جرم تنگدستی، نه کسی کمک واقعی بهشون میکنه و نه احترامی براشون قائله. وَالفَقرُ فِی الوَطَنِ غُربَه... . و تلاشی که برای رهایی از این مشکلات و به یکباره موفق شدن میکنن فقط به لیست اشتباهات و ناکامی ها شون اضافه میشه.
همیشه در آرزوها و رویاهای بزرگ خودشون غرقن و با توهم و تصور اون ها، دردها و مشکلات فعلی شون رو از خاطر می برن.
خوشحالم از اینکه توی باشگاه هامارتیا به نمایشنامه های قوی تر رسیدیم.

پ.ن: همچنان با یک مشکل مواجهم. تغییر ناگهانی حرف و موضع شخصیت ها خیلی تو ذوقم میخوره و باعث میشه گیج بشم. توی آثار دیگه هم مکرر با این قضیه برخورد داشتم. در مواردی میبینیم در طول گفتگوها افراد جمله های متناقضی میگن. نمیدونم، شاید قراره کارگردان با مدیریت نحوه اجرای دیالوگ ها و جزئیات دیگر اجرا، این تناقض ها رو توجیه کنه.
        

33

زهرا صبا پسندید.
          ادامه فصل ۲ و سه روش دیگر فلسفه: ۱-دید کلی: دید کلی با اینکه بیشتر به تفکر متاخر غلبه بویتگنشتاین نسبت داده می‌شود اما اثراتی از آن در تفکر متقدمش نیز یافت می‌شود. دید کلی، رها شدن از جزئیات است و فهم این واقعیت است که «هر» مسئله‌ای همان (تک)مسئله‌ی اصلی است. این آموزه‌ی دید کلی احتمالا برداشت او از رمان برادران کارامازوف داستایفسکی است. دید کلی روش فلسفه است؛ در حالی که علم به ما اطلاعات جدید می‌دهد و فقدان دید کلی نسبت به آن‌ها نوعی ناراحتی روحی پدید می‌آورد که وظیفه فلسفه درمان آن است. ۲-غلبه بر اراده: اراده‌ای در وجود ما برای حفظ «منظر» و زاویه دیدمان وجود دارد. دشواری فلسفه در واقع غلبه بر این اراده است. معیار تولستوی برای تولید اثر هنری، فهم‌پذیری همگانی است. اما آنچه بیشتر مردم میخواهند ببینند همان فهمیدن نیست! فلسفه با غلبه بر این اراده مسیر فرافکنی(یا برون افکنی) را سد می‌کند. از طرفی مسائل فلسفی اجتناب‌ناپذیر هم نیستند چون سرچشمه‌ی اصلی همه‌ی آن‌ها زبان است و خواسته یا ناخواسته همواره همراه ماست. البته این اراده نه فقط معطوف به آشفتگی‌های زبان بلکه اساسا مربوط به زندگیست؛ بنابراین تفکیک این جنس فلسفه‌ورزی و جنبه‌ی اخلاقی و عمیق مربوط به زندگی امکان‌پذیر نیست. اگر به خاطر دردناک بودن سفر به درون(و شناخت خود) از آن سر باز بزنیم در نوشتن و تحلیل فلسفی هم در سطح می‌مانیم. ۳-انحلال مسئله: مسائل سخت حل شدنی نیستند بلکه باید آن‌ها را منحل کرد. بنابراین هیچ معمای واقعی قابل حلی وجود ندارد. درگیر شدن با حل مسائل بسیار دشوار خطای راهبردی است و نظم درست مارا مجاب می‌کند که مساعی خود را در جهت انحلال آن مسئله یا تغییر بنیادی صورت مسئله به کار گیریم. ویتگنشتاین خود در مواجهه با مسئله‌ی معرفتی شکاکیت یا مبانی فلسفی ریاضیات چنین رهیافتی را اتخاذ کرده است.
        
وینگنشتاین و حکمت

8

زهرا صبا پسندید.

76

زهرا صبا پسندید.
کیفیت در آموزش عالی توسعه فضیلت حرفه ای
          دانشگاه‌اندیشی؛
من دانشجو هستم، مشتری نیستم.

0-	پژوهشکدۀ مطالعات فرهنگی و اجتماعی، یکسری مجموعۀ بسیار عریض و طویل در مورد آموزش عالی دارد. تاملاتی در مورد دانشگاه در ایران، ترجمۀ یکسری متن خارجکی و چیزهایی از این دست. بسیار مجموعۀ گسترده‌ای است و البته که به علت این گسترده بودن، اون‌قدرها که باید گزینش شده نیست و تنوعی بسیار زیاد از متون خوب تا ضعیف را در خود دارد.

1-	تقریبا از اول قدمی که وارد دانشگاه شدم، «خودِ دانشگاه» برایم محل سوال بود. قاعدتا این مورد نشانه‌ای از ذاتِ پررو و قالب‌گریز من باشد، اما حقیقتا راهِ گریزی ازش سراغ ندارم. البته که سرشت انسان رو به غر زدن رشته اند و جوانانِ جویای نام هم بیشتر در گیر و بندِ غرنامه‌های روزانه هستند. یحتمل علت دیگرِ این «مسئله بودن دانشگاه» برایم، فراتر رفتن از غرنامه‌های روزمره بوده است. البته که یکی از اولین چیزهایی که در مورد دانشگاه دیدم و شنیدم، یکی از سخنرانی‌های میثم سفیدخوش در طرح گفتمان بود که داشت در مورد مفهوم school و فراغتِ تحقیق و امثالش حرف می‌زد. سفیدخوش دغدغۀ «تعریف کارکرد دانشگاه» را دارد که ویرِ این مورد را به جان من انداخت. البته کتابِ «تاریخ‌نگاری در قرن بیستم؛ از عینیت‌گرایی علمی  تا چالش پسامدرن» رو هم که چندسال پیش در جمعی زور می‌زدیم که بخوانیم و ایدۀ «ایجاد علم تاریخ برای جامعۀ آلمانی» و علت به وجود آمدن دانشگاه مدرن، دانشگاه را برایم محل پرسش کرد.
باری،

2-	نویسندۀ این کتاب پژوهشگر حوزۀ آموزش عالی است و از ارجاعات و مفاد این کتاب مشخص است روی منابع مربوط به آموزش عالی بسیار مسلط است (کتاب 150 صفحه متن و حدود 45/50 صفحه ارجاع داره که یکی از عجیب‌ترین نسبت‌هایی است که در زندگی‌ام دیده ام).ایدۀ اصلی کتاب این است که دانشجو و استاد (به عنوان دانشوران دانشگاهی) باید به دنبال چیزی بنامِ «توسعۀ فضیلت حرفه‌ای» باشند. منظور از این فضیلت، آنگونه که من فهمیدم، فراتر رفتن از اجبار است. فضیلت حرفه‌ای یعنی دوست‌داشتن حرفۀ دانشوری برای دانش، نه برای کاربردی بودن و مدرک گرفتن. یعنی علاقه داشتن به استادی بخاطر استاد بودن نه مزایای هیئت علمی بودن. یعنی دانشجو بودن به منظور کندوکاو در دانش، نه مدرک گرفتن و قرار گرفتن در زمرۀ آدم باسوداهای جامعه. پس باید دانشجو و استاد بود در دانشگاه و نه چیزی دیگر؛ امری بدیهی است اما رویایی!

3- یکی از موضوعات جالب در این کتاب برایم اهمیتِ اعتماد در دانشگاه و مشخصا اعتماد بین استاد و دانشجوست. اگر  استاد به دانشجو اعتماد داشته باشد و با او وارد تعامل‌های حرفه‌ای شود (البته نه سوءاستفاده‌هایی که بعضا رخ می‌دهد) و دانشجو بفهمد استاد قابل  اعتماد است و به عشقِ دانش و اهمیت دادن به دانشجو به عنوان انسان، با او وارد چنین تعاملی شده است، می‌توان امید داشت که در یک دورِ بازخوردیِ مثبت، اعتماد در دانشگاه بیشینه شود و فضیلت حرفه‌ای محکم شود (در همین چند ترم دانشگاه، خودم چنین فهمی را داشته ام. وقتی اعتماد شکل بگیرد، کارهایی می‌توان کرد کارستان).
در کنار این مورد، شرح نویسنده از رابطۀ قدرت در آموزش بسیار بسیار برایم محل توجه بود. بر این اساس، آموزش مفاهیم و محتواهای درسی، انتقالِ روش‌های تفکر و روش‌های هر علم به دانشجو توسط استاد، انتقال قدرت است. فرد دانشور، در روابط اجتماعی همواره، چه بخواهد چه نخواهد، یک فیگور اقتدار دارد. در ابتدای آموزش این فاصلۀ اقتدار بین استاد و دانشجو زیاد است و هرچه استاد بهتر باشد و دانشجو انگیزه‌مندتر و کنجکاوتر باشد، این فاصله زودتر شروع به کم‌شدن می‌کند. اینجا تراژدی استاد خوب را می‌فهمیم، بالاخره از دست دادن اقتدار درد است و هرچه استاد بهتری باشی و اخگر انگیزه را در دل دانشجو روشن کنی، زودتر این مزیت نسبی خود را از دست می‌دهی.
دالِ مرکزی این کتاب رابطۀ بین استاد و دانشجو است. یکی از نتایج این کتاب که من برداشت کردم این است: اگر استادی بد است یا استادان بد زیاد اند، تا حدی تقصیرِ خودِ دانشجو است. یعنی دانشجو این وسط مظلومِ بلاقدرت نیست؛ توضیح می‌دهم. ویدئوهای یکی از کلاس‌های زیباکلام در مکتب‌خانه هست. درس تاریخ عصر پهلوی در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران. زیباکلام سوال می‌پرسد که (نقل به مضمون): کسی می‌تونه بهم توضیح بده رضاخان چگونه رضاشاه شد؟ خیلی جزئیات نمی‌خوام، ولی در حد کلیات بگید. هیچکس در کلاس دست بلند نمی‌کنه که یه خط ساده حرکت به تهران و سردار سپه شدن و بعد پادشاه شدن رضاخان رو توضیح بده. دانشجوی علوم سیاسی وقتی خودش اینگونه باشد، نباید انتظار بیشتری از زیباکلام داشته باشد. رابطۀ بین استاد و دانشجو متقابل است، استاد بد که به دانشجوی بد بُر بخورد را خودتان بخوانید!
در نهایت براساس این کتاب، «آموزش عالی [دانشگاه] صرفا ابزار نیست، بلکه سیستمی برای رشد همۀ افراد و  جامعه است».

4- از موضوعات اصلی این کتاب که البته اندکی با اتمسفر آموزش عالی در ایران تفاوت دارد، معضلات «دانشجو به مثابۀ مشتری» است. در ایران که آموزش دولتی است، با کشورهای غربی که اغلب دانشگاه‌های خوبشان، خصوصی اند با شهریه‌های بسیار و فاندهای کلان از نهادهای مختلف، دانشجو یا تامین کنندۀ منابع مالی برای دانشگاه، نگاهی بنگاه‌گونه به دانشگاه خواهد داشت. ادبیاتِ بسیار غنی‌ای در جرح و تعدیل این نگاه به  دانشگاه ایجاد شده است، اما موضع این کتاب در چند مورد جالب توجه است:
اول اینکه نگاه مشتری مدارانه یک عافیت‌طلبی در خود دارد، هوای دانشجو را داشته باش، چالش فکری عجیب برایش ایجاد نکن که به عنوان یک مشتری ازت راضی بماند (البته در همین دانشگاه‌های مملکت خودمان هم این نگاه هست. دانشجو در ارزشیابیِ اساتید به استاد نمره می‌ده (و این نمره معمولا برای آموزش کل و استاد مهم است). دانشجو باید ترم‌های بعد با همان استاد واحد بر دارد و استاد با فروختن نمره به دانشجو و الکی نمره خوب دادن، دانشجو را می‌خرد. طبیعتا نه همۀ اساتید). یکی دیگر از این ایرادات این است که دانشجو فکر می‌کند چون پول داده است باید استاد درس را هضم شده تقدیم دانشجو کند و دانشجو بدون هیچ زحمتی مطالب را بگیرد و برود (بالاخره پولِ خدمت را پرداخت کرده است) و دانشجو وظیفۀ اصلی خود که همانا کلنجار رفتن با علم و دانش است را شاید فراموش کند. کژکارکردی تخصیص منابع و موارد دیگری هم هست که ربطی به این مرور من ندارد.

5- مشخصا من نوعی خاص این کتاب را خوانده ام. احتمالا قصد نویسنده و مترجم‌ها چنین خوانشی از کتاب نبوده است. این کتاب بیشتر کارکردی سیاست‌گذارانه برای خود متصور است ولی من سعی کردم برای خودم به عنوان یک دانشجو مطالبی رو از کتاب دریافت کنم. سنجش کیفیت آموزش عالی از موضوعاتی است که پژوهش‌های بسیاری در مورد آن شده است و اهمیت اساسی در سیاست‌گذاری آموزش عالی دارد. یکی از موضوعات جالب این کتاب، این نگاه بود که اساتید و اعضای هیئت علمی دانشگاه خیلی زاویه دارند با بسیاری از شاخص‌های ساخته شده برای بررسی کیفیت آموزش عالی. نویسنده ایده‌هایی داشت که شبیه ایدۀ کانت در رسالۀ معروفِ «نزاع دانشکده‌ها»ست، کانت در آنجا می‌گوید که (نقل به مضمون): تنها دانشوران اند که می‌تواند دانشوران را داوری کنند. علت این مورد تخصصی بودن امر آموزش دانشگاهی است و عدم کارایی آنچنانی شاخص‌های کلان. با مفاهیم اقتصادی مثل، عدم تقارن اطلاعاتی و امثال آن هم می‌توان این مورد را توضیح داد.

6- یه سری نقد هم که به کتاب دارم. مثلا اینکه خیلی پراکنده بود و بعضا اینگونه بود که نویسنده دنبال این است که ارجاع دهد که ارجاع داده باشد تا بخش منابع آخر کتاب تاجای ممکن تپل شود (البته که بسیار مفید است این مورد برای دیگر افراد که بخواهند به منابع دسترسی داشته باشند، اما اهمیت ارجاعات برای اصل متن محل جدل است).
در کنار این، تاکید صرف نوینسده بر آموزش و فراموش کردن پژوهش دانشگاهی، مشکل دیگر بود که در تمام متن می‌شد آن را دید! یعنی غیبت و نبود رو دید :) 


پس‌نوشت: حواستون هست که این متن رو یه دانشجو نوشته و خیلی نباید انتظار زیادی ازش داشته باشید؟ می‌دونید که این دانشجوی بیچاره تا همینجا هم چندین استاد بااخلاق، باسواد و مهربان در دانشگاه دیده است و از عمق وجودش افتخار می‌کند که دانشجویشان بوده است؟ صرفا سعی کردم این کتاب رو بفهمم!
        

22

زهرا صبا پسندید.
          با این که بیشتر درگیری الانم با پایان‌نامه‌اس و یه جورایی دیگه واسم فرسایشی شده، این کتاب تو این روزای سخت با همین وقت کمی که براش میذارم تا یه حدی حس‌های خوب به من داده. بنابراین دلم نمیاد بدون یادداشت گذاشتن ازش عبور کنم./ قبل‌تر یه کتابی با موضوع متافلسفه خونده بودم و شدیدا برام جذاب بود. ماهایی که تغییر رشته دادیم خیلی چیزا ممکنه تو رشته دوم برامون جذاب باشه اما متافلسفه یه جذابیت دیگه‌ای داشت. حین خوندن اون کتاب تقریبا اسم ویتگنشتاین و متافلسفه در ذهن من گره خورد. فهمیدم که این شخصیت اهمیت ویژه‌ای برای این حوزه‌ی پژوهشی-فکری داره. با این مقدمه میریم سراغ فصل دوم این کتاب که در مورد «فلسفه» اس و مشخصا در مورد هدف و روش. فلسفه صحبت می‌کنه./ فلسفه «کار بر روی خود» ئه؛ وقتی روی خودت کار می‌کنی به فهم می‌رسی و نوعی از خوب بودن رو رقم می‌زنی. ینی برخلاف چیزی که در بادی امر ممکنه به چشم بیاد فلسفیدن، تأمل روی یک موضوع خاص نیست(یعنی محدود به اون نیست) بلکه مسیریه برای رشد شخصی. کار فلسفه «درمان بیماری‌های فهم» ئه و بنابراین به هیچ وجه این امکان وجود نداره که فلسفیدن از رشد و بالندگی اخلاقی جدا بشه. فیلسوف خوب تسلیم هر وسوسه‌ای نمیشه و در برابرشون مقاومت به خرج میده(اینم طبیعتا رشد اخلاقی رو نتیجه میده). ازینجا به بعد می‌رسیم به لیستی از «روش»های فلسفی که آقای نویسنده از آثار ویتگنشتاین استخراج کرده: بلد نبودن، دیدن، توصیف، یادآوری./ ۱)بلد نبودن: حرف مهم ویتگنشتاین در این مورد اینه که فلسفه مثل یک شهر می‌مونه؛ شهرِ زبان. شهری که یه عده کوچه‌پس‌کوچه‌هاش رو بلدن و باید راهنمای دیگران بشن. شهری که «ارتباط» توش خیلی مهمه و کسی راه رو بلده که بدونه برای رسیدن از یک مبدا خاص به یک مقصد خاص از کدوم مسیر بره. البته کسی که این راه‌هارو بلده لزوما نمی‌تونه نقشه‌ی شهر رو ترسیم کنه. هر چقدر تصور ما از مسیرها روشن‌تر باشه، بلدتر هستیم. ۲)دیدن: یه جورایی همون «چشم‌ها را باید شست». انداختن نور بر جاهای تاریک شهرِ زبان. دیدن پیوند‌ها و ترسیم کردنشون. ۳)توصیف در برابر تبیین: برادرْ می‌گه فیلسوف باید تبیین رو بذاره کنار و فقط توصیف کنه. این توصیف کردن هم از نظرش ویژگی‌هایی داره، اولا از هرگونه تعلیل و دلیل‌‌یابی مبراست، ثانیا مستلزم نوعی کامل‌ نکردنه. ینی ما طرح‌هایی رو در جهان و در زبان می‌بینیم که ذهنمون یا زبان‌مون تمایل به کامل کردنش داره اما دقیقا همینجا باید توقف کنیم و به توصیف بسنده کنیم(و جلوی خودمون رو بگیریم که این طرح‌های به ظاهر ناقص رو تکمیل نکنیم). در واقع یه دوگانه‌ای بین تبیین و توصیف برقرار کرده که به نظرم می‌تونیم یه طور دیگه اصلاحش کنیم. چطور؟ تبیین اون جنس بالاتر باشه و دو نوع داشته باشه: تعلیل و توصیف. ینی در واقع اون تبیینی که لودویگ‌جان ردش می‌کنه منظورش تعلیله وگرنه توصیف هم نوعی تبیین حساب میشه. بگذریم. این دوگانه‌ای که ویتگنشتاین برقرار می‌کنه یه جورایی دوگانه‌ی بین علم و فلسفه اس. علم کارش تبیینه و فلسفه کارش توصیفه. با استناد به حرفی که از دکتر طالب‌زاده دانشگاه تهران خوندم، این دامن زدن به همون دوگانه‌ی تئوری-تئوریا اس که از فلسفه باستان برقرار بوده. تئوریا نوعی نظرورزی ئه؛ نوعی دیدن. البته که موندن فلسفه در میدان تئوریا اون رو محدود می‌کنه و تبدیل میشه به فلسفه اسلامی ما یا فلسفه قرون وسطی. در ادامه‌ی همین شکاف بین علم و فلسفه، رایجه که میگن علم تغییر می‌ده و فلسفه تأمل می‌کنه اما نظر این بابا متفاوته و برداشت من از متن چنین چیزیه: فلسفه و علم هردو تغییر میدن اما فلسفه به قصد حل مسئله تغییر میده و علم به قصد کسب منفعت و فایده(البته این علم بیشتر شبیه چیزیه که بهش تکنوساینس میگن). در نهایت این توصیف باید مارو به «دیدن» قادر بکنه. دیدن کلی. دیدن از بالا. دید هلیکوپتری. ۴)یادآوری: من دوست دارم اسمش رو بذارم آشنایی‌زدایی. چرا؟ چون در توضیحش در ادامه‌ی همون تمثیل زبان و شهر گفته که، ما لازم نیست هرروز مسیر‌های جدید رو بریم و یاد بگیریم بلکه لازمه اون مسیری که ممکنه ۱۰۰ بار ازش رد شده باشیم رو دوباره و دقیق‌تر نگاه کنیم. در چیزهایی که جلوی چشممون هست و همیشه می‌بینیم‌شون حقایقی نهفته که احتمالا ندیدیمشون./ همین‌جا فرصت رو غنیمت می‌شمرم و از دوستانی که من رو فالو می‌کنن ولی من بهشون بک نمی‌دم پوزش می‌طلبم. من از روی تعداد دنبال‌کننده‌ها می‌فهمم که بزرگوارانی من رو فالو می‌کنن ولی چون اعلانی در این زمینه دریافت نمی‌کنم این امکان رو هم ندارم که بفهمیم کی بوده که بتونم بهش بک بدم. فک می‌کنم به واسطه‌ی استفاده من از نسخه‌ی وب این اتفاق رخ میده و واقعا از کنترل من خارجه. عفو بفرمایید :)
        
وینگنشتاین و حکمت

7

زهرا صبا پسندید.
          یه کتاب دیگه دارم به نام «ویتگنشتاین متقدم و عرفان» که البته هنوز نخوندمش ولی چشم بسته عرض می‌کنم که ربط و نسبت وثیقی با این کتاب داره. چطور؟ این آقای لودویگ خان آدم عجیب و جالبی بوده. فلسفه‌اش هم به نظرم خیلی خیلی عرفانیه و خودش هم آدم درگیری بوده. با زندگی، با وجود، با عقل، با اخلاق و تصمیم‌گیری و .../ فصل ۱ کتابش که در مورد حکمت بود مجموعه‌ای از گفته‌ها و نوشته‌های ایشون درباب حکمت و فهم و تفسیرش از حکمت بود. به چند موردش مختصرا اشاره می‌کنم: ۱-نزدیکی حکمت به حماقت و نه هوشمندی. چون با پرسیدن سوال‌های سخت قرین است. ۲-مؤلفه اصلی حکمت، خودشناسی است. ۳-دین‌داری ذو مراتب است و هرکسی باید در مرتبه‌ی مناسب خودش بایستد. ۴-هر آنچه رنگ و بوی عرفانی به آثار ویتگنشتاین می‌ده احتمالا یه ربطی به دوگانه‌ی «گفتن-نشان دادن» داره که خود این بابا شدیدا طرفدار دومیه و البته که غالب فلاسفه(و حتی اندیشمندان شناخته‌شده و برجسته) در وجه اول پررنگ‌تر ان.
        
وینگنشتاین و حکمت

8