بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مهرداد احمدنژاد

@MehrdadCSRTR

90 دنبال شده

97 دنبال کننده

                      بچه مسلمان ضعیف الایمان
دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه علم دانشگاه صنعتی شریف
دانش‌آموخته بیوتکنولوژی دانشگاه شهید بهشتی
علاقه‌مند به فلسفه، علم و سیاست
کتاب‌خوان ولی رمان‌نخوان :)

در حال تکمیل پروفایل…


                    
TheResurrection

یادداشت‌ها

                در مورد این کتاب چند نقطه‌ی قوت به ذهنم می‌رسه که به اشتراک میذارم: ۱-در عین جامعیت حجم مناسبی داشت و به عنوان کتابی که همه‌ی حوزه‌های مهم فلسفه زیست‌شناسی رو بررسی کرده اصلا به وادی پرگویی نیفتاده بود. ۲-فهرست منابع آخرش راهنمای خوبی برای ادامه‌ی مطالعاته و آثار مهم و شاخص هر موضوع رو ذکر کرده و البته به روز هم هست. ۳-مقدمه‌ی مترجم برخلاف چیزی که رایجه بسیار روشن‌کننده و به‌درد‌بخور بود و با این که حجم زیادی داشت(حدود ۵۰ صفحه) اما زائد نبود.
بهش ۵ ندادم و ۴.۵ دادم چون به نظرم در ۳-۴ جای کتاب می‌تونست توضیحات بهتری بده و مطلب رو همینطور سربسته رها نکنه. بعضی جاها هم انتظار داشتم که ارجاع‌دهیش به کتاب اصلی دقیق‌تر و کاراتر باشه اما تقریبا چنین ارجاع‌دهی‌ای وجود نداشت. بسیار هم در میانه حرکت می‌کرد و اجازه‌ نمی‌داد که سهم علم یا فلسفه بیش از دیگری بشه، البته که من انتظار داشتم بار فلسفی بیشتری داشته باشه. اما عنوان کتاب هم very short introduction هست و مجموعا خیلی نمیشه خرده‌ای گرفت. 
خوندنش مفیده و در غیاب کتاب‌های دیگه‌ی فلسفه زیست‌شناسی در بازار، گزینه‌ی خوب و معقولیه.
        
                نمی‌دونم دقیقا چه سالی خوندنش رو آغاز کردم ولی قسمت‌های باقی مونده رو خیلی سریع خوندم که تمومش کنم و یکی از کتاب‌های نصفه و نیمه مونده رو به پایان برسونم و یکی از پرونده‌های باز ذهنم رو ببندم. 
در مورد نویسنده اطلاع دقیقی ندارم ولی اینطور که برمیاد یک روحانی دغدغه‌منده که با سوژه‌های مختلفی برخورد داشته و سعی کرده اون‌هارو در قالب داستان‌های کوتاه روایت کنه. بعضی از روایت‌هاش (شاید در حد ۲-۳ تا) مو رو به تن آدم سیخ می‌کرد اما در کل سوژه‌سوزی می‌کرد؛ یعنی اگر آدم خوش‌ذوق‌تر و نویسنده‌ی قوی‌تری سراغ این‌ موضوعات رفته بود احتمال داشت از هر کدوم لااقل یه داستان بلند رنگ و لعاب‌دار در بیاره.
نتیجه‌گیری‌های مستقیم-به سبک دیالوگ‌های گل‌درشت سریال‌های دسته‌دوم صدا و سیمایی-حقیقتا کار رو خراب می‌کنه. البته اگر کتاب رو در قالب داستان-موعظه به دست بگیریم شاید این سبک به رسمیت شناخته بشه اما در کل شاید فقط مناسب جوان‌تر هایی باشه که هنوز قدم به دانشگاه نذاشتن(صرفا محدوده‌ی سنی رو میخواستم شفاف کنم). 
گاهی واژه‌پردازی‌های نویسنده جالب بود و نشون می‌داد که نویسنده از نظر ادبی آدم شوتی نیست اما به نظرم علاقه‌ای به داستان‌نویسی هم نداشته و شاید حتی مشغله‌ی زیاد و فرصت کم باعث شده نوشته‌هاش تا این حد ناجذاب باشن.
یک عبارت جالب هم ازش یاد گرفتم که بی انصافیه بهش اشاره نکنم: «حجاب معاصرت»
        
                محتوای این کتاب برای من که فلسفه را با مطالعه‌ی نسبتا جدی فلسفه اسلامی و فلسفه تحلیلی شروع کردم بسیار آموزنده بود و دیدم را نسبت به فضای فلسفه‌ی قاره‌ای(که پیشتر آن را مطلقا اراجیف می‌دانستم) بازتر کرد. البته متن کتاب را مطابق با بسیاری از استاندارد‌های سری‌ کتاب‌های کمبریج یافتم و نویسنده هم از تحصیل کردگان کمبریج است و طبیعتا سبک آن با متون اصیل حوزه‌ی قاره‌ای بسیار متفاوت است؛ با در نظر داشتن این دو نکته قالب کتاب هم برایم قابل تحمل بود. این کتاب را به عنوان منبع برای درس فلسفه‌ی علوم اجتماعی خواندم و تصورم از فلسفه‌ی علوم اجتماعی بیشتر آن‌چیزی بود که در سنت انگلیسی-آمریکایی به آن اطلاق می‌شود و از این جهت برای آن جستجوی اولیه پاسخ درخوری نداشت؛ اما این حرف بدین معنا نیست که خواندن این کتاب هیچ آورده‌ای برایم نداشت. 
جوهره‌ی اصلی این کتاب «اومانیسم» است که ادعا می‌شود ۳ خصیصه‌ی اصلی دارد: ۱-ریشه داشتن در آراء دوران باستان ۲-انتقال دانش از نسل‌های قبل به دوران حاضر و ۳-برساخته شدن(و نابود شدن) معنا توسط بشر و در تاریخ بشر و توسط قدرت بشر. نویسنده همواره سعی داشت این قالب اومانیستی را بر فضای هرمنوتیک، تبارشناسی و نظریه انتقادی بزند و احتمالا این هدف فکری در گزینش و ارائه‌ی روایت نیز دخیل بوده است. 

در حال حاضر قصد ندارم درباره‌ی محتوای کتاب چیزی بگویم، چرا که برای این کار فرصت زیاد است اما از خواندن این کتاب‌، درس‌هایی هم گرفتم که بد نیست به برخی از آن‌ها اشاره کنم:
۱-برای صاحب‌نظر شدن در فلسفه و برداشتن گام‌های جدی فکری، لازم است تا در آثار دوران باستان و علوم اسلامی عمیقا غور کنیم و حتی‌المقدور از معاصرین اثرگذار یاد بگیریم که چطور از آراء ارزنده‌ی گذشتگان بهره ببریم.
۲-حتی اگر خواننده‌ای مثل من که علایق جدی تحلیلی دارد هم به حوزه‌هایی که قاره‌ای به حساب می‌آیند سرک بکشد، ایده‌های شورانگیزی را خواهد یافت و حتی در مواردی درمی‌یابد که به مانند آنان فکر می‌کند.
۳-می‌توان عرفان را به نحوی بسیار زیرکانه به فلسفه وارد کرد و آن فلسفه را هم جریان‌ساز و دوران‌ساز و استثنایی به شمار آورد(البته من توصیه به انجام آن نمی‌کنم) بدون آن که فریاد وااسفا و وامصیبتا از گوشه‌ای به گوش برسد!
۴-کسی با مبدأ فکری اسلامی، احتمالا با چپ‌ها سر «جهان‌بینی» به مشکل بخورد و با راست‌ها سر مسائل فنی‌تر و علمی‌تر فلسفه.
۵-از سه خصیصه‌ی اومانیسم، احتمالا مورد سوم که ناظر به ساخته‌ شدن معنا توسط بشر یا فعالیت بشر در طول تاریخ است بیشتر با مبانی ما ناسازگاری دارد.
        
                مقدمه:
متن پیش رو مروری کلی بر محتوا و ساختار کتاب «نظریه‌ای در باب فضیلت» از رابرت آدامز است. کتاب مذکور تاکنون به زبان فارسی ترجمه نشده است. کتاب از ۱۲ فصل تشکیل شده که در ۳ موضوع کلی سامان یافته است: ۱-فضیلت چیست؟(شامل ۴ فصل) ۲-خود و دیگری(شامل ۳ فصل) ۳-آیا واقعا فضائل وجود دارند؟(شامل ۵ فصل). این نوشتار برخلاف ۴ گزارش قبلی از متن فاصله می‌گیرد و با نگاه از بالا، شمایی کلی از آنچه در کتاب می‌گذرد ارائه می‌کند تا هرچه بهتر به وظیفه‌ی مروری خود جامه‌ی عمل بپوشاند.
نقد:
نکاتی که به عنوان نقد به ذهن من می‌رسد بیشتر انتقاداتی به وجوه صوری کتاب است و نقد محتوایی کتاب مجال موسع‌تر و سواد فلسفی بیشتری را می‌طلبد. در متون آکادمیک رایج است که در انتهای فصول چند پاراگراف را مستقلا به بیان پیراسته‌ی استدلال‌ها و جمع‌بندی نهایی فصل بپردازند اما آدامز برخلاف این رویه‌ی پسندیده و رایج عمل کرده و احتمالا آن را دارای اهمیت ندانسته است. در مطالعه‌ی کتاب و سر و کله زدن با متن گاهی اینطور به نظر می‌رسد که ساختار کتاب کمی پیچیدگی دارد و گاهی فهم وحدت محتوایی فصل‌ها و نیز بخش‌های مختلف یک فصل دشوار می‌شود؛ فصول مختلف بدون شک با هم مرتبط اند و خواننده‌ی کوشایی که موفق می‌شود کل متن را بخواند، چنین ارتباطی را درک می‌کند اما این که ارجاعات درون‌متنی دقیق و روشنی وجود داشته باشد به خواننده کمک می‌کند تا ایده‌های مختلف و پراکنده را راحت‌تر پیگیری کند و در پایان‌ نیز فهم روشن‌تر و دقیق‌تری از کل نظریه به دست آورد. همچنین ممکن است در حالتی حداقلی با چینش مجدد مطالب و درج زیرعنوان‌های بیشتر، نظمی که از یک کتاب با مضمون فلسفی انتظار می‌رود را تأمین کند. مشخصا آدامز پروژه‌ی فکری مشخصی را دنبال می‌کند و مکررا به کتاب مهم دیگرش ارجاع می‌دهد. نفس این ارجاعات مکرر قابل ستایش است اما با توجه به این که برخلاف ارجاعات به سایر نویسندگان توضیحاتی درباره‌ی ارجاع به آثار خود نمی‌دهد ذهن خواننده را از متن کتاب جدا می‌کند و نسبت به نادانسته‌هایش دلمشغولی پدید می‌آورد؛ بهتر بود که ایده‌های کلیدی کتاب دیگر خود را نیز تا حد امکان و موجزترین حالت ممکن ارائه می‌داد تا این حس انقطاع پدید نیاید.
با توجه به این که کتاب ظاهر فریبا و متن رسایی دارد ممکن است خواننده‌ی تازه کار را به اشتباه بیندازد و وی پندارد که این کتاب برای نخستین مواجهه با نظریه‌ی فضیلت گزینه‌ی مناسبی است. برخلاف آنچه که در بادی نظر بر خوانندگان پدیدار می‌شود این کتاب به هیچ وجه یک متن آموزشی نیست! هدف نویسنده از نوشتن و انتشار آن کاملا پژوهشی است و این امر اقتضائاتی نیز دارد و چنانچه بخواهیم آن را به چشم یک کوشش پژوهشی بنگریم چه بسا بتوانیم حکم کنیم که تمام نقد‌های پیش‌گفته از درجه‌ی اعتبار ساقط است.
نقاط قوت:
اگر بخواهیم لیستی از نکات مثبت این کتاب آماده کنیم شاید تلاشمان برای کامل کردن این لیست به سختی به نتیجه برسد؛ با این حال به برخی از آنان اشاره می‌کنیم: ۱-بررسی یک چالش فلسفی از زوایایی که کمتر مورد توجه قرار گرفته است ۲-جرئت مواجه شدن با برخی تلقی‌های کلاسیک و آستین بالا زدن برای معرفی جایگزینی جدید برای آنان ۳-استفاده از ظرفیت‌های رمان، سینما و حتی کتاب مقدس برای باز کردن گره‌ها و نیز هموار کردن مسیر استدلالی ۴-زبان نسبتا روان و نوشتاری که عاری از اصطلاحات دشوار و مغلق نیست اما با رعایت اعتدال از آن‌ها استفاده شده است ۵-تسلط بر ادبیات نظریه‌ی فضیلت و ارجاعات مکرر به نویسندگان صاحب‌نام این حوزه و نقد آن‌ها.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 86

موقعیتِ سخنرانی، چیزی را از سخنران بیرون می‌کشد که در موقعیت‌های دیگر پنهان باقی می‌ماند. در مورد تفکر، جدیت، پرسشگری و حیرت او هیچ چیز تصنعی‌ای وجود ندارد. او به ما اجازه می‌دهد که در درونی‌ترین هستی فکری او شریک شویم. این ارزش والا زمانی از دست می‌رود که به امری تصنعی بدل شود. در این صورت بی‌درنگ نتیجه‌ی تظاهر، لفاظی، رقت، قواعد تصنعی، نمایش، عوام‌فریبی و وقاحت خواهد بود. از این رو برای سخنرانی خوب هیچ قاعده‌ای وجود ندارد. فقط باید موضوع جدی گرفته شود: در نظر گرفتن سخنرانی به منزله‌ی نقطه‌ی عطفی در مسئولیت‌پذیری و دستاورد‌های حرفه‌ای باعث می‌شود از هر گونه تصنعی اجتناب کنیم. اگر به بسیاری از سخنرانی‌‌های مهم یک قرن و نیم گذشته از کانت تا ماکس وبر نظر کنیم می‌بینیم که حتی اگر گوینده بلغزد و در گفتارش دچار خطا شود، اگر جملاتش از حیث دستوری ناقص یا اشتباه باشند، اگر صدایش جذاب و گیرا نباشد، هیچ یک از این‌ها تأثیر عمیق سخنرانی را از بین نمی‌برد البته در صورتی که جوهر فکری آن منتقل شود.

فعالیت‌ها

به نام خدای انسان های طغیان‌گر و ناآرام
(این متن بیش از اینکه یادداشتی درباره این کتاب باشد، مواجهه شخصی‌ام با آن است.)

نامه های بلوغ را توی ایامی شروع کردم که تحت فشار فکری و روانی زیادی بودم.
روز هایی که از صبح تا شب توی اتاقم راه می‌رفتم و فکر می‌کردم و با گشتن توی کتاب ها و تحت فشار قرار دادن خودم و یا خسته کردن این و آن، خودم را عذاب می‌دادم.
ایام اعتکاف که شد، همه کتاب هایی که رنگ و بویی از خدا نداشت را گذاشتم و با یک نامه های بلوغ، یک کتاب از مطهری و یکی درباره دکارتِ خداباور و یک قرآن رفتم مسجد و برای سه روز از هجوم آن همه سیاهی و تاریکی فاصله گرفتم.
یک دفتر یادداشت نویسی دارم که از روز اولی که تویش نوشتم با خودم قرار گذاشتم که هر روزی که خواستم چیزی تویش بنویسم، اولش خدا را با نامی و با صفتی بخوانم که می‌خواهم مخاطب قرارش دهم. یا حس آن روزم است.
یادداشت ها هم همه خطاب به خدا هستند. چون که آدمیزاد برای حرف زدن، به مخاطب احتیاج دارد. یادداشت ها از یک جایی شروع شده بودند و توی چند ماه قبل از ایام اعتکاف با پوچی و دلسردی قطع شده‌اند و سکوتی بین من و خدا حکم فرما شد و با شروع اعتکاف برای مدت کوتاهی دوباره سکوت شکسته شد. 
دیروز که کتاب تمام شد برگشتم به آن دفتر و یادداشت های مربوط به ایام اعتکاف را پیدا کردم و چشمم به نام های خدا خورد و لبخند زدم. که چطور هرروز خدایم عوض میشود. یادم می‌آید همین آقای صفایی حائری جایی نوشته بود خدایی که در ذهن تو بگنجد، خدا نیست محصول و ساخته ذهن توست. اما حالا به هر حال...
شب اول اعتکاف بالای صفحه نوشته‌ام "به نام کسی که نمی‌شناسمش." با لحن همیشه طلبکارم. که انگار بهش لطف هم کرده‌ام که با نام او شروع کرده‌ام.
روز اول اعتکاف نوشته‌ام "به نام پروردگار انسان های شکاک" ظاهراً اینجا یک پله پایین‌تر آمده‌ام و تازه مشکل را گردن خودم انداخته‌ام و دست کم پروردگار بودنش را پذیرفته‌ام.
روز دوم بود که نامه اول نامه های بلوغ را خواندم. و این نامه چه غوغایی و چه شوری و چه اشکی در دل من به راه انداخت.
وقتی نامه تمام شده دفتر را برداشته‌ام و بالای صفحه نوشته‌ام "به نام خدای انسان های طغیان‌گر و ناآرام" تازه به خودم آمده بودم و با شور و التهاب خودم را به محاکمه کشانده بودم و محکوم شده بودم.
متن یادداشت هم درباره همین نامه بود.
که من با چه دلخوشم؟ و با چه غمگین؟ که اشک و خنده من برای چیست؟ که چقدر می‌ارزم؟ چقدر استعداد دارم؟ آیا به قدر ماندن و گیر کردن ؟ آیا حد من همین قدر است؟
چند وقت پیش در جواب حرف ها و گلایه های دوستی می‌گفتم دنیایت شلوغ است. خلوتش کن تا با هر حرفی نلرزی و از هم نپاشی...
دنیای خودم چقدر است؟ که با هر تکان، زمین لرزه‌ای در من ایجاد می‌شود و خراب می‌کند و از نو می‌سازد...
که آیا می‌توانم دوباره خودم را به دست بیاورم؟ خودی که بار ها به این و به آن و به این قیمت و به آن قیمت فروختم...
که من واقعاً چه کار کرده‌ام که از خدا طلب دارم؟
خیال کرده‌ام با صرفاً خواندن این کتاب و آن کتاب، وحی نازل می‌شود بر من؟
که چون من نمی‌فهمم و من گنجایش فهمیدن ندارم، به جای بزرگ‌تر شدن خودم، خدا باید برایم معجزه اختصاصی بفرستد؟
که آیا حاضرم از بیهودگی ها و از پوچی ها و کاهلی ها و ظلم ها و تجاوز های خودم بگذرم تا به چیزی دست پیدا کنم؟ و یا اینکه خدا باید باج تنبلی من را بدهد؟
نامه های بلوغ در من یک جرقه‌ای ایجاد کرد که دلم را سوزاند ولی خیلی زود هم خاموش شد و گُر نگرفت.
می‌دانستم آتشی بلند نمی‌شود. همان روز هایی که گوشه مسجد در تنهاییِ آرامش بخشِ خداییِ خودم با غم توی دلم به خدا التماس می‌کردم که دیگر نمی‌خواهم برگردم به دنیای آدم ها، می‌دانستم این آتش خاکستر می‌شود.
توی متن یادداشت هم بار ها از ترسم نوشته‌ام. بار ها نوشته‌ام و خودم را خطاب قرار داده‌ام که حالا که این ها را خواندی و سوختی و اشک ریختی، که شوری در دلت افتاد، آیا این اثر را حفظ می‌کنی؟ یا به محض خارج شدن از این در پشت گوش می‌اندازی و فراموش می‌کنی؟
این بهره جدید، این فهم و این دید و این کلمات شیرینِ عزیزی که بر دلت جاری شد را چند می‌فروشی؟ خودت را و عمرت را و استعداد هایت را چند؟
سوال ها را بی‌پاسخ گذاشتم. ولی حالا می‌خواهم به خودِ توی یادداشتم جواب بدهم خیلی زود، و خیلی ارزان فروختم. من همچین آدمی هستم. آدم بی‌ارزشی هستم. من دقیقاً همانی هستم که دیمیتری کارامازوف گفت:
[آقایان! همگی ما بی‌رحمیم و هیولاییم!
همه را به گریه وا می‌داریم!
مادر ها و بچه های توی بغلشان را.
ولی من از همه _این نکته را خوب به خاطر داشته باشید_ من از همه پست تر و فرومایه ترم.
باشد! هر روز به سینه‌ام می‌کوفتم، به خودم قول می‌دادم خودم را تنبیه کنم. و هر روز باز همان کار های زشت را انجام می‌دادم.
حالا می‌فهمم که برای آدم هایی مثل من ضربه‌ای لازم است.
ضربه سرنوشت!
تا در دام گرفتار شوند و با نیرویی بالاتر از خودشان از پا در آیند.
هرگز، هرگز به تنهایی از جا برنخواهم خاست.
ولی رعد غریده است!]
ولی به هر حال آن نامه حال مرا زیر و رو کرد و از عرش به فرش کشاند. یا شاید هم بالعکس. درست نمی‌دانم. می‌گویند در درگاه خدا خواری و حقارت را خوب از آدم می‌خرند.
روز بعدش که می‌شود روز سوم‌ اعتکاف، نوشته‌ام "به نام غفار"
انگار تازه در مقام طلب عفو و بخشش برآمده بودم و غفار بودنش را واسطه کرده بودم.
روز چهارم و بعد از خروج از مسجد و رسیدن به خانه هم نوشته‌ام "به نام رب"
ظاهراً خودم را سپرده‌ام دست خودش که پروردگار است و کارش رویش و رشد و پرورش.
روز بعد از اعتکاف هم نوشته‌ام "به نام خدای بزرگ‌تر از پوچی ها"
ظاهراً حالا که برگشته بودم به اتاقِ خراب شده‌ام و با خودم و شیطان ها و ترس ها و رنج هایم تنها شدم، دوباره مواجه شده بودم با همان پوچی ها و تاریکی ها و سیاهی ها و این بار نمی‌خواسته‌ام نوری را که یافته‌ام رها کنم و گرخیده بودم و عاجزانه چنگ زده‌ام به همان نور و به خودش پناه برده‌ام.
و روز بعد و بعدترش هیچ خبری نیست.
تا اینکه سه روز بعد نوشته‌ام "به نام خدای از هم پاشیده ها" (البته من نوشته‌ام به نام خدای پشک خورده ها ولی شما بخوانید از هم پاشیده ها)
و در یکی دو خط باختم را اعلام کرده‌ام و همین جا هم قصه این دفتر تمام می‌شود.
حالا چرا این اتفاق افتاد و اصولاً چرا جرقه ها خاموش می‌شوند؟ صفایی حائری برای آن هم جواب دارد. توی فصل عمل و بحران های عمل از بحران ها می‌گوید. از بحران انتخاب و بحران فراغت و فرصت های زیاد و بحران بی‌حاصلی و بن‌بست و بحران شکست و بحران غرور و غفلت و بحران چشم پوشی از هدف و بحران شتاب و بدعت.
خیال می‌کنم درباره من هم این هشت بحران دست به دست هم دادند.
و چقدر قشنگ می‌نویسی علی صفایی حائری!
چقدر قشنگ آیه آیه‌ی قرآن و حدیث به حدیثِ اهل بیت را کلمه شیرین می‌کنی و جاری می‌کنی بر دلم!
درست است که جرقه خاموش شد، ولی نمی‌توانم بگویم نامه ها چیزی کم داشتند.
انگار درست خطاب به خودم بودند و لحظه به لحظه احوالات خودم...
آن هم درست در زمان مناسب...
شاید دست خدا بود.
جرقه خاموش شد ولی نمی‌توانم بگویم فهمی که یافتم و درکی که بهش رسیدم فراموش شد.
که از آن به بعد اگر تاریکی‌ای هم بود با علم و با واقف بودن بر این درک بود.
جرقه خاموش شد ولی نمی‌توانم بگویم هر بار که غمی بر دلم نشسته و به باختی رسیده‌ام حساب و کتاب نکرده‌ام و به رخ خودم نکشیده‌ام که مگر ارزش تو در این هاست؟
جرقه خاموش شد ولی نمی‌توانم بگویم در تاریک ترین روز ها و بدترین احوالاتم و در لبه پرتگاه بار ها از خودم همان سوال های صفایی حائری را نپرسیده‌ام:
[می‌خواهی مثل بزغاله ها زندگی کنی؟ مثل گنجشک ها بمیری؟ می‌خواهی در این زندگی، مثل سگ ولگرد و بوف کور، با رنج ها و کابوس ها به دیدار مرگ بروی؟ چه طور می‌توانی شب های روشن و روز های سازنده نداشته باشی؟]
جرقه خاموش شد، ولی رد خدا را، هرچقدر هم کمرنگ دیگر از توی حوادث و رنج ها گم نکردم...
یک چیز دیگر نامه ها را هم خیلی دوست داشتم. آن هم سطح توقع صفایی حائری بود. مثلاً همین نامه محمد خطاب به پسر شانزده ساله‌اش بود که درست هم سن خودم بود!
من پیش از این، این سطح توقع نسبت به یک آدم شانزده ساله را از کسی ندیده بودم. این مطالعات و این راه ها و این بینش ها...
ظاهراً قاعده این است که نوجوان بیکار باشد و عیاش و خوش گذران و جز تفریح دغدغه‌ای نداشته باشد.
ولی سطح توقع آقای صفایی حائری را دوست داشتم. نشانم داد می‌توانستم ارزش بیشتری داشته باشم.
چون که توقع ها به نسبت علم ها حساب می‌شوند نه سن و سال.
آن مسئله‌ای که توی سن مطرح است هم همین است که آدم نمی‌داند اشتباه می‌کند.
ولی من گاهی می‌دانم و عمل نمی‌کنم...
گاهی می‌دانم بد است و بد می‌کنم...
و شاید برای همین هم سزاوار عذاب باشم.
که سوره بقره می‌گوید:
((وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ))؛ و در روز قیامت که نهفته ها آشکار می‌شود، آدمی که تا این مرحله از میثاق آمده و سپس کفر ورزیده و چشم پوشیده، ((يُرَدُّونَ))؛ بازگردانده می‌شود، ((إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ))؛ و این بازگشت به سوی شدیدترین رنج هاست؛ چون شدیدترین بینات و شدیدترین کفر ها و چشم پوشی ها را داشته است.
            به نام خدای انسان های طغیان‌گر و ناآرام
(این متن بیش از اینکه یادداشتی درباره این کتاب باشد، مواجهه شخصی‌ام با آن است.)

نامه های بلوغ را توی ایامی شروع کردم که تحت فشار فکری و روانی زیادی بودم.
روز هایی که از صبح تا شب توی اتاقم راه می‌رفتم و فکر می‌کردم و با گشتن توی کتاب ها و تحت فشار قرار دادن خودم و یا خسته کردن این و آن، خودم را عذاب می‌دادم.
ایام اعتکاف که شد، همه کتاب هایی که رنگ و بویی از خدا نداشت را گذاشتم و با یک نامه های بلوغ، یک کتاب از مطهری و یکی درباره دکارتِ خداباور و یک قرآن رفتم مسجد و برای سه روز از هجوم آن همه سیاهی و تاریکی فاصله گرفتم.
یک دفتر یادداشت نویسی دارم که از روز اولی که تویش نوشتم با خودم قرار گذاشتم که هر روزی که خواستم چیزی تویش بنویسم، اولش خدا را با نامی و با صفتی بخوانم که می‌خواهم مخاطب قرارش دهم. یا حس آن روزم است.
یادداشت ها هم همه خطاب به خدا هستند. چون که آدمیزاد برای حرف زدن، به مخاطب احتیاج دارد. یادداشت ها از یک جایی شروع شده بودند و توی چند ماه قبل از ایام اعتکاف با پوچی و دلسردی قطع شده‌اند و سکوتی بین من و خدا حکم فرما شد و با شروع اعتکاف برای مدت کوتاهی دوباره سکوت شکسته شد. 
دیروز که کتاب تمام شد برگشتم به آن دفتر و یادداشت های مربوط به ایام اعتکاف را پیدا کردم و چشمم به نام های خدا خورد و لبخند زدم. که چطور هرروز خدایم عوض میشود. یادم می‌آید همین آقای صفایی حائری جایی نوشته بود خدایی که در ذهن تو بگنجد، خدا نیست محصول و ساخته ذهن توست. اما حالا به هر حال...
شب اول اعتکاف بالای صفحه نوشته‌ام "به نام کسی که نمی‌شناسمش." با لحن همیشه طلبکارم. که انگار بهش لطف هم کرده‌ام که با نام او شروع کرده‌ام.
روز اول اعتکاف نوشته‌ام "به نام پروردگار انسان های شکاک" ظاهراً اینجا یک پله پایین‌تر آمده‌ام و تازه مشکل را گردن خودم انداخته‌ام و دست کم پروردگار بودنش را پذیرفته‌ام.
روز دوم بود که نامه اول نامه های بلوغ را خواندم. و این نامه چه غوغایی و چه شوری و چه اشکی در دل من به راه انداخت.
وقتی نامه تمام شده دفتر را برداشته‌ام و بالای صفحه نوشته‌ام "به نام خدای انسان های طغیان‌گر و ناآرام" تازه به خودم آمده بودم و با شور و التهاب خودم را به محاکمه کشانده بودم و محکوم شده بودم.
متن یادداشت هم درباره همین نامه بود.
که من با چه دلخوشم؟ و با چه غمگین؟ که اشک و خنده من برای چیست؟ که چقدر می‌ارزم؟ چقدر استعداد دارم؟ آیا به قدر ماندن و گیر کردن ؟ آیا حد من همین قدر است؟
چند وقت پیش در جواب حرف ها و گلایه های دوستی می‌گفتم دنیایت شلوغ است. خلوتش کن تا با هر حرفی نلرزی و از هم نپاشی...
دنیای خودم چقدر است؟ که با هر تکان، زمین لرزه‌ای در من ایجاد می‌شود و خراب می‌کند و از نو می‌سازد...
که آیا می‌توانم دوباره خودم را به دست بیاورم؟ خودی که بار ها به این و به آن و به این قیمت و به آن قیمت فروختم...
که من واقعاً چه کار کرده‌ام که از خدا طلب دارم؟
خیال کرده‌ام با صرفاً خواندن این کتاب و آن کتاب، وحی نازل می‌شود بر من؟
که چون من نمی‌فهمم و من گنجایش فهمیدن ندارم، به جای بزرگ‌تر شدن خودم، خدا باید برایم معجزه اختصاصی بفرستد؟
که آیا حاضرم از بیهودگی ها و از پوچی ها و کاهلی ها و ظلم ها و تجاوز های خودم بگذرم تا به چیزی دست پیدا کنم؟ و یا اینکه خدا باید باج تنبلی من را بدهد؟
نامه های بلوغ در من یک جرقه‌ای ایجاد کرد که دلم را سوزاند ولی خیلی زود هم خاموش شد و گُر نگرفت.
می‌دانستم آتشی بلند نمی‌شود. همان روز هایی که گوشه مسجد در تنهاییِ آرامش بخشِ خداییِ خودم با غم توی دلم به خدا التماس می‌کردم که دیگر نمی‌خواهم برگردم به دنیای آدم ها، می‌دانستم این آتش خاکستر می‌شود.
توی متن یادداشت هم بار ها از ترسم نوشته‌ام. بار ها نوشته‌ام و خودم را خطاب قرار داده‌ام که حالا که این ها را خواندی و سوختی و اشک ریختی، که شوری در دلت افتاد، آیا این اثر را حفظ می‌کنی؟ یا به محض خارج شدن از این در پشت گوش می‌اندازی و فراموش می‌کنی؟
این بهره جدید، این فهم و این دید و این کلمات شیرینِ عزیزی که بر دلت جاری شد را چند می‌فروشی؟ خودت را و عمرت را و استعداد هایت را چند؟
سوال ها را بی‌پاسخ گذاشتم. ولی حالا می‌خواهم به خودِ توی یادداشتم جواب بدهم خیلی زود، و خیلی ارزان فروختم. من همچین آدمی هستم. آدم بی‌ارزشی هستم. من دقیقاً همانی هستم که دیمیتری کارامازوف گفت:
[آقایان! همگی ما بی‌رحمیم و هیولاییم!
همه را به گریه وا می‌داریم!
مادر ها و بچه های توی بغلشان را.
ولی من از همه _این نکته را خوب به خاطر داشته باشید_ من از همه پست تر و فرومایه ترم.
باشد! هر روز به سینه‌ام می‌کوفتم، به خودم قول می‌دادم خودم را تنبیه کنم. و هر روز باز همان کار های زشت را انجام می‌دادم.
حالا می‌فهمم که برای آدم هایی مثل من ضربه‌ای لازم است.
ضربه سرنوشت!
تا در دام گرفتار شوند و با نیرویی بالاتر از خودشان از پا در آیند.
هرگز، هرگز به تنهایی از جا برنخواهم خاست.
ولی رعد غریده است!]
ولی به هر حال آن نامه حال مرا زیر و رو کرد و از عرش به فرش کشاند. یا شاید هم بالعکس. درست نمی‌دانم. می‌گویند در درگاه خدا خواری و حقارت را خوب از آدم می‌خرند.
روز بعدش که می‌شود روز سوم‌ اعتکاف، نوشته‌ام "به نام غفار"
انگار تازه در مقام طلب عفو و بخشش برآمده بودم و غفار بودنش را واسطه کرده بودم.
روز چهارم و بعد از خروج از مسجد و رسیدن به خانه هم نوشته‌ام "به نام رب"
ظاهراً خودم را سپرده‌ام دست خودش که پروردگار است و کارش رویش و رشد و پرورش.
روز بعد از اعتکاف هم نوشته‌ام "به نام خدای بزرگ‌تر از پوچی ها"
ظاهراً حالا که برگشته بودم به اتاقِ خراب شده‌ام و با خودم و شیطان ها و ترس ها و رنج هایم تنها شدم، دوباره مواجه شده بودم با همان پوچی ها و تاریکی ها و سیاهی ها و این بار نمی‌خواسته‌ام نوری را که یافته‌ام رها کنم و گرخیده بودم و عاجزانه چنگ زده‌ام به همان نور و به خودش پناه برده‌ام.
و روز بعد و بعدترش هیچ خبری نیست.
تا اینکه سه روز بعد نوشته‌ام "به نام خدای از هم پاشیده ها" (البته من نوشته‌ام به نام خدای پشک خورده ها ولی شما بخوانید از هم پاشیده ها)
و در یکی دو خط باختم را اعلام کرده‌ام و همین جا هم قصه این دفتر تمام می‌شود.
حالا چرا این اتفاق افتاد و اصولاً چرا جرقه ها خاموش می‌شوند؟ صفایی حائری برای آن هم جواب دارد. توی فصل عمل و بحران های عمل از بحران ها می‌گوید. از بحران انتخاب و بحران فراغت و فرصت های زیاد و بحران بی‌حاصلی و بن‌بست و بحران شکست و بحران غرور و غفلت و بحران چشم پوشی از هدف و بحران شتاب و بدعت.
خیال می‌کنم درباره من هم این هشت بحران دست به دست هم دادند.
و چقدر قشنگ می‌نویسی علی صفایی حائری!
چقدر قشنگ آیه آیه‌ی قرآن و حدیث به حدیثِ اهل بیت را کلمه شیرین می‌کنی و جاری می‌کنی بر دلم!
درست است که جرقه خاموش شد، ولی نمی‌توانم بگویم نامه ها چیزی کم داشتند.
انگار درست خطاب به خودم بودند و لحظه به لحظه احوالات خودم...
آن هم درست در زمان مناسب...
شاید دست خدا بود.
جرقه خاموش شد ولی نمی‌توانم بگویم فهمی که یافتم و درکی که بهش رسیدم فراموش شد.
که از آن به بعد اگر تاریکی‌ای هم بود با علم و با واقف بودن بر این درک بود.
جرقه خاموش شد ولی نمی‌توانم بگویم هر بار که غمی بر دلم نشسته و به باختی رسیده‌ام حساب و کتاب نکرده‌ام و به رخ خودم نکشیده‌ام که مگر ارزش تو در این هاست؟
جرقه خاموش شد ولی نمی‌توانم بگویم در تاریک ترین روز ها و بدترین احوالاتم و در لبه پرتگاه بار ها از خودم همان سوال های صفایی حائری را نپرسیده‌ام:
[می‌خواهی مثل بزغاله ها زندگی کنی؟ مثل گنجشک ها بمیری؟ می‌خواهی در این زندگی، مثل سگ ولگرد و بوف کور، با رنج ها و کابوس ها به دیدار مرگ بروی؟ چه طور می‌توانی شب های روشن و روز های سازنده نداشته باشی؟]
جرقه خاموش شد، ولی رد خدا را، هرچقدر هم کمرنگ دیگر از توی حوادث و رنج ها گم نکردم...
یک چیز دیگر نامه ها را هم خیلی دوست داشتم. آن هم سطح توقع صفایی حائری بود. مثلاً همین نامه محمد خطاب به پسر شانزده ساله‌اش بود که درست هم سن خودم بود!
من پیش از این، این سطح توقع نسبت به یک آدم شانزده ساله را از کسی ندیده بودم. این مطالعات و این راه ها و این بینش ها...
ظاهراً قاعده این است که نوجوان بیکار باشد و عیاش و خوش گذران و جز تفریح دغدغه‌ای نداشته باشد.
ولی سطح توقع آقای صفایی حائری را دوست داشتم. نشانم داد می‌توانستم ارزش بیشتری داشته باشم.
چون که توقع ها به نسبت علم ها حساب می‌شوند نه سن و سال.
آن مسئله‌ای که توی سن مطرح است هم همین است که آدم نمی‌داند اشتباه می‌کند.
ولی من گاهی می‌دانم و عمل نمی‌کنم...
گاهی می‌دانم بد است و بد می‌کنم...
و شاید برای همین هم سزاوار عذاب باشم.
که سوره بقره می‌گوید:
((وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ))؛ و در روز قیامت که نهفته ها آشکار می‌شود، آدمی که تا این مرحله از میثاق آمده و سپس کفر ورزیده و چشم پوشیده، ((يُرَدُّونَ))؛ بازگردانده می‌شود، ((إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ))؛ و این بازگشت به سوی شدیدترین رنج هاست؛ چون شدیدترین بینات و شدیدترین کفر ها و چشم پوشی ها را داشته است.
          
خدمت از ماست🥣😁 @SAH.Hashemi04

در گزارش پیشرفت این کتاب چیزی نمی‌نویسم چون اولا سرشار از نکات جالب و در عین حال پیچیده‌اس و اگر هم بنویسم کسی نمیخونه و ثانیا در هفته یک جلسه‌ی سه ساعته برای بحث درباره‌ی هر کتابش تنظیم کردیم و باز هم وقت کم میاد :)

صد در صد همینطوره. راستش از وقت و حوصله‌ی خودم خارجه وگرنه حتما نکات ارزنده و قابل ذکر زیادی داره.

در گزارش پیشرفت این کتاب چیزی نمی‌نویسم چون اولا سرشار از نکات جالب و در عین حال پیچیده‌اس و اگر هم بنویسم کسی نمیخونه و ثانیا در هفته یک جلسه‌ی سه ساعته برای بحث درباره‌ی هر کتابش تنظیم کردیم و باز هم وقت کم میاد :)

عارضم به محضر شما که، تا وقتی چهره‌ی ارسطو هست چرا چهره‌ی من؟😂 برای طراحی پوسترا هم یه تم مشخص داشتیم که در اون جایی برای چهره‌ی گرداننده یا میهمان یا ارائه‌دهنده تعبیه نشده دیگه😅 @Mohamadrezaimani

در گزارش پیشرفت این کتاب چیزی نمی‌نویسم چون اولا سرشار از نکات جالب و در عین حال پیچیده‌اس و اگر هم بنویسم کسی نمیخونه و ثانیا در هفته یک جلسه‌ی سه ساعته برای بحث درباره‌ی هر کتابش تنظیم کردیم و باز هم وقت کم میاد :)

سلام و ارادت. آیدی کانال در بیوی همین اکانتم موجوده😁 @SAH.Hashemi04

در گزارش پیشرفت این کتاب چیزی نمی‌نویسم چون اولا سرشار از نکات جالب و در عین حال پیچیده‌اس و اگر هم بنویسم کسی نمیخونه و ثانیا در هفته یک جلسه‌ی سه ساعته برای بحث درباره‌ی هر کتابش تنظیم کردیم و باز هم وقت کم میاد :)

والا ندا رو توی کانال شخصیم و کانال فلسفه شریف دادیم ولی دیگه حواسم نبود تو به‌خوان هم اطلاعیه بزنم😅

در گزارش پیشرفت این کتاب چیزی نمی‌نویسم چون اولا سرشار از نکات جالب و در عین حال پیچیده‌اس و اگر هم بنویسم کسی نمیخونه و ثانیا در هفته یک جلسه‌ی سه ساعته برای بحث درباره‌ی هر کتابش تنظیم کردیم و باز هم وقت کم میاد :)

در گزارش پیشرفت این کتاب چیزی نمی‌نویسم چون اولا سرشار از نکات جالب و در عین حال پیچیده‌اس و اگر هم بنویسم کسی نمیخونه و ثانیا در هفته یک جلسه‌ی سه ساعته برای بحث درباره‌ی هر کتابش تنظیم کردیم و باز هم وقت کم میاد :)

بریدۀ کتاب

صفحۀ 80

- ریاضیات سرشار از زیبایی است. و اگر کسی دل‌بسته‌ی آن شود هرگز نمی‌تواند از او دل برکَند. - برای ایجاد خلاقیت ریاضی باید بدانیم که از کجا شروع کنیم. تنها چیزی که لازم است آن است که فرد خود را برای درک مطلب آماده کند. - مقدمات خلاقیت تنها یک چیز است: صَرف وقت و تلاش. این اولین و آخرین شرط است. - در ستایش ِ کار ِ گروهی. آقای شهریاری در ابتدای یک سال تحصیلی، در مدرسه و کلاس درس‌اش چنین عمل می‌کند: بچه‌ها را به گروه‌های سه‌نفره از یک درس‌خوان، یک متوسط و یک درس‌نخوان تقسیم کردند و اعلام کردند که از این به بعد، نمره‌ی هر یک از شما، برابر نمره‌ی میانگین سه‌تایی شما خواهد بود. ابتدا اعتراضات زیاد بود. اما در کمال معجزه، در آخر سال که نمر‌ه‌ی هرکسی برای خود منظور می‌شد، کمترین نمره ۱۵ونیم بود! پی‌نوشت. این بریده، آخرین گزارشم از صفحه‌های پایانی کتاب است که طبق سفارش به‌دست رسیده از بهخوانی‌های دانا، و با نیت ِ در دسترس بودن ِ بیشتر ِ توضیحات برای علاقه‌مندان ِبه کتاب‌هایی از این دست، این‌جا آن را اضافه کردم. همچنین در تاریخچه‌های مطالعه‌ام از کتاب، از دیگر بخش‌هایش هم گزارش‌هایی نوشته‌ام. :)