بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

صَعوِه

@Sa.veh

19 دنبال شده

33 دنبال کننده

                      «یک تکه‌ی بیدار از خاک کویر و یک تکه‌ی خواب از آسمان شب.»
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                تو گزارشات هر چی به ذهنم رسیده رو گفتم.
تا سخنرانی آخر خیلی شاکی بودم از شریعتی. شایدم مشکل این بود که من نباید سال ۱۴۰۳ سخنرانی های سال ۱۳۴۵ یا ۵۰ رو بخونم!
آخه مثلا داشت زن رو مدح می کرد؛ ولی توضیح نمی داد چطوری. نمی تونست بگه؛ کلمه نداشت یا نمی شناختش رو نمی دونم!

فاطمه در «فاطمه فاطمه است» که همش ضعیف بودنش تاکید می شد و احساسی بودنش. در خصوص زندگی شون هم داستان های تکراری بچگیام بود و بس.
حرف های آقای شریعتی در فاطمه فاطمه است نیاز به تمیز کردن دارن؛ یعنی اگه خیلی پیگیر باشی می نشینی سر وقت حرفا و جدا می کنی چی به درد الان می خوره چی نه.

سخنرانی دوم باز نسبتا بهتر بود. اما همه جای این دو تا سخنرانی؛ زن مثل یک موجود غیر انسان تصور می شد. جنسیت شکاف عظیمیه تو سخنان شریعتی.
«حقوق انسانی زن رو بهش بدین!» مگه زن یه گیاهه؟ یه حیوونه؟ حقوق منو کی می خواد بده؟ مرد مگه صاحب منه که بخواد حقوقم رو بهم «بده»؟ 
مرد حق داره احترام بذاره بهش و حق که نه؛ باید بذاره!
اینه که کلمات بار خودشونو بیشتر از معنای نهاییشون به نمایش می ذارن!

سخنرانی سوم بدک نبود. جز اینکه من باید از مرد تمکین کنم و غریبه بی اجازه آقا راه ندم خونه و توضیح هم داده نمی شه که چرا من باید تمکین کنم و اصلا تمکین شریعتی یعنی چی. و خب نه دیگه. واقعا پیاده شه با هم بریم.

اما آخری!
خیلی حال کردم جدی با این یکی. با روشی که درست توضیح داده. 
اسم سخنرانی حجابه؛ و حرفای شریعتی جز یکسری جاها خیلی خوبه. خیلی قشنگه.
در جا انداختن هر مطلبی روش درستش رو باید پیدا کرد؛ و اون روش قطع به یقین نه زوره؛ نه محروم کردن؛ نه حتی تذکر رو مخ کلامی!
اگر واقعا مسئله ست برای آقایون بالایی؛ روش درستش رو اول یاد بگیرن؛ بعد تلاش کنن پیاده کنند. همین طوری نمی شه.
به خاطر همون آخری نیم ستاره بیشتر می دم و خلاصه که آخر کار فیلم کل فیلم رو جمع کرد.
عزت زیاد.
        
                عجیب داستانیست داستان مردان جنگی. و عجیب تر شاید زنانشون...


اینکه البته چیز جدیدی نیست؛ فقط من جمله برای شروع نداشتم:))
آقای مصطفی چمران مرد قابل احترامی‌ست به چند دلیل؛ مهم ترینش ایمانه.
قوت حقیقی کسانی مثل دکتر چمران ایمانشون بوده. کاری ندارم با اینکه کلا از نظر من ایمان صد درصدی به یک موضوع کار خطاییه و فکر کردن به اینکه صد درصد یک باور درسته یا صد درصد کسی که باور مخالف باشه آدمیه که حقشه بمیره؛ در واقع خودش یک جور ظلم و اشتباهه.
داشتن ایمان یه چیزه و در راه اون ایمان «عمل»ی انجام دادن یه چیز دیگه. مردی مثل دکتر چمران مرد عمل به ایمانشه و توی این راه از هر چیزی که داشته مایه گذاشته. این قابل احترامه.
در عین حال ایمان می تونه جهانِ انسان های نزدیک به خودت رو نابود کنه. همون طور که زندگی همسر اول دکتر و بچه هاش نابود شد. هر وقت دوست داشتم دکتر رو یه اسطوره ببینم؛ زنی از وجودم بلند می شد انگار و همذات پنداری می کرد با همسرش. با بچه هاش.
شاید بگید که اگه این زن آدمِ کسی مثل چمران نبود اصلا نباید عاشقش می شد؛ ولی نمی شه حقیقتا انقدر ساده دوست داشتن و خواستن رو تو کلمه ها جا کرد و ازش عبور کرد و فکر کرد به قطعیت ثابتش.
پروانه(یا تامسن) زنی آمریکایی بوده که مسلمان می شه و اسمش رو تغییر می ده. اما پس از تحمل جنگ و بمباران و قضایایی که حتما بهتر از من می دونین از لبنان به همراه بچه هاش به آمریکا بر می گرده. بر اساس اسنادی آقای دکتر چمران بعد ها سراغی از بچه ها و همسرش نمی گیره و خب بعدا با بانوی دیگری هم ازدواج می کنه.
دکتر بر اساس «ایمان» خودش رفته جلو؛ ولی این ایمانش تبعاتی داره مثل همین. مثل روان یک زن رو مشوش کردن؛ نه تنها یک زن که یک مادر؛ که بچه هاش رو طوری از خودش می دونه که فقط کلمه مادر برای توصیفش کفایته.
این قصه سر دراز دارد. نه دکتر چمران و نه هیچ شهیدی برای من مقدس نیستند چرا که ایمان عملی شون گاها صدماتی این چنینی زده‌. حالا البته این دیدگاه حال حاضر منه و ممکنه بعدا تغییر کنه.
بگذریم. در خصوص کتاب:
اوایل به شدت دیالوگ ها لوس و سکانس ها حوصله سر بر و کلیشه ای بودن. انگار داشتی کارتون تخیلی تماشا می کردی و واقعا؛ واقعا از آقای شجاعی بعید بود چنین دیالوگ های بی نمکی.
بعدش که به لبنان و جنگ نبعه نزدیک شدیم داستان قوی تر شد. سکانس ها بهتر شدند(که مهم ترین دلیلش اینه که جنگ و فیلم جنگی یکسری سکانس مشابه داره و خلاقیت خاصی توش دیده نمی شه؛ فقط هیجان داره.)
دیالوگ های مردانه بسیار بهتر و واقعی تر از دیالوگ های عاشقانه بین دکتر و همسرش بود. و یا کلا دیالوگ های احساسی دیگه. حالا نمی دونم این نقص کتابه یا کلا شهدا به خاطر همون ایمان عملی شون یک چنین دیالوگ های...(عجیب شاید؟) داشتن.
همش حس می کردم نیازه به یک جنبه خاصی از دکتر پرداخت محکم تری بشه. یعنی کتاب یک طوری بود که تو نه کامل اطلاعات تاریخی دریافت می کردی ازش و نه احساسی و شخصی. یک چیز کلیشه ای محض خلاصه اش می شه که جدا به نظرم حق دکتر چمران نیست.
کلا بخوام بگم به دلیل کلیشه ای بودن و گاهی «خنک» بودن دیالوگ ها خیلی از کتاب لذتی نبردم. تا که خواند و چگونه خواند و کجا؟ 
اما برای کسانی که دکترِ شهید چمران براشون اسطوره ای هست باید کتاب جالبی باشه.

        
                توی گزارشات تقریبا همه چیز رو نوشتم؛ اما کامل تر:
من جزئی نویسی خانم تجدد رو خیلی دوست دارم. جزئیات یعنی لباس ها؛ یعنی غذا ها؛ طعم ها؛ موسیقی ها؛ آیین ها.
این کتاب هم کتاب جزئیاته. با داستان خاص و تاریخی ای که خب باعث شد بدونم چقدر در خصوص جهان های باستانی کم سوادم و چقدر چیزایی که تو مدرسه یاد می دن کمه.
ترجمه رو دوست نداشتم اوایل؛ و بعد فهمیدم خود کتابه که مشکل دارم باهاش.
این احتمالا جز اولین کتاب های داستانی خانم تجدده؛ چون با وجود جزئیات بسیار دقیقی که در طول داستان یه دست می آد؛ شخصیت ها سریع جابه‌جا می شن؛ کاملا سطحی می مونن و شخصیت ماندگار در ذهنی خلق نمی شه انگاری.
و زن ها. وای من یه مسئله دارم با این زیبانگری بی نهایت مصنوعی زنان قصه ها. بله خب زن ها هرکدومشون زیبایی خاص خودشونو دارن؛ اما به جای پوست مثل یخ؛ پوست مثل شکلات هم داریم. موی بلند مشکی می تونه موی کوتاه وز قهوه ای-قرمز هم باشه.
اینکه چرا همه شخصیت های زن تو رمان های این شکلی دارای تمام معیار های زیبایی فرهنگ هر کشورند آزار دهنده و خسته کننده است.
رمان جذاب است به دو دلیل: موضوع بی نظیر(بدون اغراق) و جزئیات کم نظیر.
اما به خاطر زیاد بودن شخصیت ها؛ داستان هایی که نویسنده انگار نتونسته تاریخ رو هماهنگش کنه و پختگی در روایت دیده نمی شه جذاب نیست.
بستگی به خودتون داره که بخواهیدش یا خیر.
        
                «حرکات موج دار؛ در عین ثبات»
یک چنین چیزی جزو آخرین حرف های ژان کلود کری‌یر بوده. 
و من وقتی این تعریف را خواندم یاد کمر و پهلوی خمیده زنان مینیاتوری ایرانی افتادم؛ یاد دست های بلند محو؛ یاد چشم های خمار.
و اصلا تعریف زن ایرانی همین است: موجی که ثابت است؛ عین تناقض است و همین تناقض زیبایش می کند و آدم را یاد عطر ها می اندازد؛ یاد سرو ها.
خرید این کتاب دیوانه کننده بود. بس که هر جا را می دیدم ناموجود شده بود و من حرصی شده بودم.
اما روز رفتن به مشهد؛ بالاخره از طریق باباجان گیرم آمد:)
دوست داشتن و پیدا کردن یاری که جان آدم شود کار سختیست. شاید هم اصلا کار نباشد؛ فقط یک شانس می خواهد؛ یک سرنوشت نویس ناخودآگاه. اما انگار یک زن ایرانی و مردی فرانسوی آن تکه خوش سرنوشت را در جانشان داشتند.
شخصا فکر می کنم اگر یار آدم زبان متفاوتی داشته باشد زندگی نمی چرخد؛ مخصوصا وقتی جهانت از کلمات باشد. اما بین این دو نفر و بین کلمات نهال تجدد من چیزی جز همدم نویسی ندیدم.
خوش به حال جفتشان.
حوصله بیشتر نوشتن ندارم و کلمه بیشتری برای یک زندگی نامه کامل و دقیق ندارم.
ولی بخوانید.
        
                «لنی با التماس گفت:همین الان بخریم.نمی شه همین الان اون مزرعه رو بخریم؟»
آیا حقشه که جز بهترین کتاب های ادبیات داستانی باشه؟ شاید نه.
راستش من با ۱۰ صفحه آخر برای گونه انسان گریه کردم. که چقدر حقیره و چقدر اینو نمی فهمه و همین باعث می شه قابل ترحم باشه.
یکی از جذابیت های کتاب برام نشون دادن این بود که توی طبیعت همه چیز روال خودش رو پیش می ره. خورشید روی کوه ها به ترتیب می درخشه؛ مار آبی خوراک مرغ ماهی خوار می شه؛ باد آروم لای چنار ها می وزه و ستاره ها راحت تو آسمون لم می دن و اصلا به هیچ جاشونم نیست که چند نفر آدم قلبشون می شکنه؛ آزار می بینن؛ خوشحالن یا قراره بمیرن. آقای استاین بک خیلی خوب تونسته این تصویرو نشون بده.

•از اینجا به بعد داستان لو می ره:
مرگ لنی به مرگ سگ کندی شبیه بود. کندی وقتی سگش رو کشتن به جرج می گه خودش باید کارشو تموم می کرده.
«جرج؛ من باس خودم سگم رو می کشتم. نباس می ذاشتم یه غریبه این کارو بکنه.»
و جرج همین کارو با لنی کرد. 
یه چیز غریبی تو داستان بود که نذاشت وقتی زن کرلی مُرد به لنی حق بدم. شاید حس همجنس دوستیم گل کرد یا یه همچین چیزی. 
اصلا کلا یه گیری بود تو داستان برام و اونم غیر قابل انعطاف بودن شخصیت زن بود. اگه خیلی عادی کتابو بخونین احتمالا می گین آره؛ این زنه هرزه بود؛ یه کثافت پاک نشدنی. ولی شما فقط عشوه ریختن این زنو از نگاه یه عالمه مرد دیدین. که چون قشنگه؛ چون حرف می زنه و چون می خنده پس هرزه اس. 
اگه اشتباه نکنم؛ زمان این داستان مال اون موقعیه که زنا دو مدله بودن؛ یا زن خونه که چند تا بچه داشت و شیر می دوشید و به شوهر آفتاب سوخته اش لبخند می زد یا زنای هرزه توی خطا خونه ها.
ولی زن قبل از مرگ که با لنی وارد گفتگو شد فقط دلش هم صحبت می خواست؛ درست مثل کروکس. مرد سیاه قوز دار.
شاید واقعا هرزه بوده؛ نمی دونم. ولی قضاوت چند تا مرد بدون اطمینان اعصاب خرد کنه.
نمی دونم هم که آقای استاین بک خودش می خواسته زن و سیاه رو این طوری غیر مستقیم نشون بده که در معرض قضاوت های بی شمارن یا ناخودآگاه بوده. اگه گزینه اوله پس دمش خیلی گرمه.
لنی. شاید کشمکش اصلی داستان هم همین بود برای من. آیا می شه برای کسی مثل لنی دلسوزی کرد؟ یا باید مثل جرج خودت تمومش کنی؟ نمی دونم. واقعا نمی دونم.
اسم کتاب جالبه و می خوره به داستان. اما همزمان می دونم کتاب بهتر از این رو هم خوندم و شاید حق ندم که جزو بهترین ها باشه؛ اما پیشنهادش می کنم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                «حقارت پیری»
من از مرگ نمی ترسم. کلا از نظرم اتفاق وحشتناک تر از مرگ همین پیری ایه که توش آدم رقت انگیز بشه. که برات دلسوزی کنن. که حقیرانه روزاتو بگذرونی.
داستان این کتاب به یه زوج ۷۰‌ و خرده ای ساله می پردازه که زندگی براشون معنا های مختلفی داره. برای یکی سکون و آرامش و حساسیته و برای اون یکی رنگ قرمز روشن و دود و چیزای ارزون و خنده. معمولا به گزینه دوم می گن آدم زنده تر.
نویسنده این کتاب رو بعد از جدایی از همسرش نوشته؛ و شاید مثل رد بوی کمرنگ یه ادکلن بتونی بفهمی که مرد رو مظلوم تر و قربانی گونه تر نشون داده. به هر حال تو ماجرای زندگی همیشه یه تیکه از جون آدم دائما به خودش حق می ده(اگه نگیم کل جونش.)
از اینکه نماد پردازی هر کدومشون حیوونی بوده که صاحبش بودن لذت بردم(جدید بود انگار برام)
اما واقعا حقارت رو تو این دو نفر دیدم. فکر کن؛ ۷۰ ساله بشی و مثل بچه ها خوشت بیاد که هی بجنگی با طرف مقابل بدون اینکه ترک کنی این موقعیت رو. فقط چون حوصلت سر رفته. چون دلت می خواد تنها نباشی که بتونی نفس بکشی.
شخصا دلم می خواد اگه پیر شدم محتاج بقیه آدما حتی فقط برای رفع تنهاییم نباشم؛ ولی اگه پیری یعنی همین زندگی رقت انگیز پس ترجیح می دم زودتر از پیری مرگ رو ببینم.
کتاب کوتاهه؛ ترجمه متوسطه؛ اما فضا پردازی کتاب کافی نیست. حتی شخصیت ها هم سایه دارن و محون و تو پی ریزی خاصی ازشون دریافت نمی کنی.
اینم از سری کتابای شانسی بود که بازم بهم ثابت کرد این نحوه کتاب خریدن جهان جدیدی بهم می ده که شاید به همین ۷۷۰ نفر دیگه در کل ایران داده باشه:)))
        
                «و این خود ما هستیم که معین می کنیم خار ناملایمات کی بر روح و تن مان بنشیند.»
همون طور که گفتم من هر چیزی که توش حتی جمله کوچیکی مربوط به اسب ها باشه رو دوست خواهم داشت. چه برسه به دومین کتاب خوبی که توش آدم ها ارتباط فرای حیوان و انسان با اسب جماعت(!) داشتن.
اولین کتابی بود که از نروژ می خوندم.(تا جایی که یادمه) من کشور های اسکاندیناوی رو کلا دوست دارم چون طبع سرد افرادش هارمونی خوبی با گرمای چوب های طبیعتشون داره؛ و از نظر خود من توی نروژ که باشی ارتباط با طبیعت و جنگلش جذاب تر از ارتباط با آدم هاشه.
این کتاب مردونه اس. یعنی شما از جای جای کتاب برداشت های مردونه نسبت به جهان اطراف شخصیت پیدا می کنید. این لزوما زن ستیزانه نیست و من این ویژگی رو دوست دارم. اینکه در یک جبهه با قوت حضور داشته باشی اما این حضور؛ آسیب زننده به جبهه مقابل یا متضادت نباشه.
تمام مدت صحبت «قدرت»ه. قدرتِ اینکه من طبیعت و آدم هاشو تو دستام داشته باشم. آدمِ اصلیِ داستان هم دقیقا همین طوریه. وقتی طبیعت باهاش کنار می آد؛ حس می کنه همه چیز تحت کنترلشه و بعد یهو ممکنه یه شوک طبیعی (مثل افتادن درخت) «تراند» قصه ما رو عصبی و خسته و سرگشته کنه؛ که چرا با وجود تمرکزی که داره روی قدرت نمایی اش می ذاره؛ همه چیز اون طوری نمی شه که اون برنامه ریزیش کرده.
به طرز خیلی واضحی؛ پسر از پدر تاثیر گرفته. خب برای همه آدما ممکنه این اتفاق پیش نیاد؛ اما تو این کتاب تراند پدر خودش رو یه قهرمان می دونه که فقط گاهی نمی تونه بهش اعتماد کنه. و بقیش که نگم بهتره چون لو می ره داستان:)
داستان نسبتا قوی بود؛ شاید گاهی آدمی مثل من که طبیعت جنگلی براش یه رویای دور و گاهی عذاب آوره رو گیج می کرد با توصیفاتش؛ اما به اندازه بودن و خسته نمی کرد آدمو از نفهمی خودش:))
آخرش رو دوست نداشتم. اصلا کاش ادامه داشت:)
یه چیز بد دیگه اش سرنوشت بقیه آدمای داستان بود. تمرکز خیلی زیادی روی خاطرات کودکی تراند و خودش گذاشته شده بود و دوست داشتم نویسنده که واقعا در برگشت به عقب ها و یادآوری خاطرات انقدر ظریف و خامه ای:) کار کرده یکم از بقیه هم برامون حین داستان الانش بگه.
بیشتر نمی نویسم چون یه چیز هایی رو بنویسی فقط حرف مفت زدی؛ حرفی که حرفه ولی مفت می شه؛ برای زدن این حرفا باید یکی بیاد زیر زبونتو؛ مغزتو؛ حرکات دستات و چشماتو بکشه بیرون و خودش برای حلاجی کردنشون تلاش کنه:)
فقط بخونید و لذت ببرید.
        
                «او در راه جاودانه شدن از تمامی آرزو های ارجمند و شیرین خود گذشت.»
من به این کتاب بد می تازم؛ اما همزمان دلم نمی آد جمجمه متن رو بشکنم.
ایده کار خوبه و باز مثل همیشه چقدر غم انگیزه که یه چنین چیزی و قطع به یقین بهتر از این رو یه ایرانی ننوشته.
یه کار بدی که من کردم این بود که یه کتاب با  ترجمه و با متن واقعا عادی و ضعیف رو بعد از یه متن ظریف کاری شده مثل «اسب ها...» خوندم. نتیجه اینکه بدجور از متن کتاب بدم اومده و شاید اصلا تا یه هفته بعد ترجمه نخونم:)))
کتاب بیشتر به ماجرا های عشق و عاشقی خیلی کلیشه ای و سر دستی ای می پردازه که کاملا خیالی هستن و هیچ اثری ازشون توی تاریخ نیست. و پرداختشون هم اونقدری خوب نیست که آدم تو دلش آرزو کنه کاش واقعا همین طوری می شد زندگی آقای حسین ابن سینا.
اما بعد؛ علاوه بر این عاشقانه بازی های زرد؛ بخشی به زندان می پردازه و دوستی ها و خاطرات گذشته ابن سینا. اما متاسفانه با وجود تعداد صفحات زیاد؛ اصلا پرداخت خوبی به قسمت های مختلف زندگی ابن سینا نشده و فقط یکسری اوصاف پی در پی و گاها حوصله سربر و واقعا کم به درد خور:)) توی کتاب استفاده شده که شاید بتونم بگم یه ویژگی از کتاب های عربیه(طبق این دومین تجربه)
حتی به بخش علمی و پزشکی ابن سینا هم اونقدر توجه نشده و انگار نویسنده نمی دونسته کدوم بخش از زندگی ابن سینا رو بلد کنه. شاید اگه جای عشق و عاشقی های واقعا لوس؛ وقت می گذاشت روی تفکرات و نظریات ابن سینا و دقیق روشون فوکوس می کرد کتاب بهتری در می اومد ازش.
جالبه بگم نویسنده کار؛ خودش تو طب اسلامی کار می کنه و در واقع مطالب رو می شناسه و انگار آدم شناخته شده ای هم هست! اینجوری می شه که نتیجه می گیریم هر کس نمی تونه چخوف شه؛ هم بنویسه و هم دکتر شه:)
کتاب هم جایزه کتاب سال رو مثل اینکه گرفته.
ایده کتاب جدی خوبه؛ ولی قشنگ می تونم بگم سریال ابن سینا هزاران برابر این کتاب می ارزه.
یه نکته واقعا بد دیگه؛ علامت گذاری های به شدت بد و غلط املایی های فاحش بود. چطوری می نویسن و ویرایش می کنن و بازم این چیز ها اعصاب یکی مثل من رو سوراخ می کنه خدا می دونه!
نمی تونم بگم وقتمو تلف کردم؛ اما اصلا از تموم شدن و کلا شروع کردنش هم خوشحال نیستم!

        
                قبل اینکه شروع کنم به نوشتن از این خوانش فوق العاده عجیب؛ باید منم یکسری یادآوری ها از یکسری آدم رو گویه کنم اینجا که آروم بگیرم.
اول کریما. این اسم برای من قشنگ یک شخص واقعیه؛ یه جناب خاکی و مهربان که رفیق خیلی خوبی هم بوده یه زمانی برای من. کاش خودشم این کتابو خونده باشه.
دوم جیران. اگه کل کل با اون رو نداشتم احتمالا حوصلم نمی کشید تموم کنم این کتابو؛ مرسی ازش.
حالا کتاب.
شاید اولین کتاب رمانی بود که چنین نثر خاص و منظمی داشت. کلمات و اصطلاحاتی تو این کتاب پیدا می شد که من یکی هیچ جا شبیهشون رو ندیده بودم؛ و چقدر زیبا بودند و قشنگ و نو.
به شدت از فضا سازی و آدم سازی آقای دولت آبادی لذت بردم. این توصیف دقیق کردن و البته به اندازه روح منو ارضا می کنه موقع خوندن کتاب؛ هر چند به خاطر تاثیرات پس از جنگ کنکور(!) دیگه هیچ کتابی رو نمی تونم یه کله و با سرعت تموم کنم.
اتفاقات این کتاب برای من ۲ سال پیش قطع به یقین غیر قابل فهم و شاید احمقانه بود؛ ولی الان نه. الان یه رگه هایی از موجودی شبیه کریما توی من هست که اتفاقا اصلا دوستش ندارم؛ و آرزو دارم که کاش هیچ وقت نبود.
نمی دونم که آیا حضور پر رنگ خود نویسنده و پریشانی هایی که مشخصه خودش یه برهه ای تجربه شون کرده و این چنین استوار ازشون نوشته در بقیه کتاب هاش هم هست؟
سخته بگم کیا بخونن لذت می برن از محتواش؛ اما به واقع یادم نمی آد از کتابی به خاطر آوا و هجا و کلمه سرایی های به جا و جذاب به اندازه «اسب ها...» لذت برده باشم در طول عمرم.
یعنی اگر مثل من کلمات رو وقتی کنار هم می چینین رنگ و طرح خاصی تو ذهنتون نقش می بنده ازشون؛ به نظرم یه نگاه به این کتاب؛ و شاید قلم آقای دولت آبادی بندازید.
        
                گفته های بقیه دوستان در خصوص این بخش از کتاب خانم نجم آبادی کافی و جامعه.
من از دید خودم که هنوز مطالعاتم زیاد نیست و به خصوص در این موضوع که کلا هیچی نخونده به حساب می آم بگم که: با وجود منابع زیادی که نویسنده استفاده کرده و در واقع می شه گفت منابعی که یکسریشون حتی نایاب به حساب می آن؛ بازم سر و ته حرف نویسنده معلوم نیست. یعنی تو مقدمه می گه این فقط اروپا نیست که روی ایران تأثیر گذاشته؛ بلکه ما تبادل فرهنگی داشتیم؛ در حالی که اون جنبه اش بررسی نشده یا لااقل اشاره بهش نشده (تو این بخش که ترجمه فارسی داریم ازش)
و واقعا اگر کامل بود؛ با توجه به سرفصل های جذابی که نویسنده ذکر کرده حتما لذت بخش تر بود و دقیق تر(هر چند که خود بخش یک هم جالبه که اجازه چاپ دادن بهش.) اما نیست! 
نویسنده هم هی ما رو به فصلای دیگه ارجاع می ده و لج آدم حقیقتا در می آد سر این:)
خلاصش اینکه: از کتابی که شاید ۲۰ صفحه کتابنامه اش هست انتظار بیشتری می ره. اما من نگاهی که به داده های هنری داشته تو همین بخش رو هم جدید و جالب می دونم.
امیدوارم بذارن بقیه اش رو بخونیم که حرصشو نخوریم:)
        
                از قبل دبستان یکی از ویژگی های من ور رفتن با کلمات بود. هر چی جمله طولانی تر و کلمات پر طمطراق تر؛ بیشتر حس می کردم دارم آدم حسابی می شم.
کتاب خوندن تو من تقویت شد چون تو مدرسه کسی رو به عنوان دوست پیدا نمی کردم. نمی دونم دقیقا اون موقع چه مشکلی بود که نمی تونستم با هم سنای خودم ارتباط بگیرم.
پس کتاب موند و همین.
این یکی رو کلاس دوم یا سوم خوندم. عاشق کتابخونه مدرسه بودم و خانم کتابدار اونجا. بهم گفت این برای یه مسابقه اس و منم گرفتمش و حتی جلدشم کردم:)))
تابستون دوباره خوندمش. 
برای یه صَعوِه‌ی ۸-۹ ساله شاید زیاد باشه؛ اما در کل نصفه نیمه هم که شده اطلاعات خوبی درباره جناب شمس الدین محمد بهمون می ده.
راستی یه سوال: زندگی نامه درباره مولانا و شمس داریم؛ اما زندگی نامه حافظ و فردوسی و سعدی نه(به جز برای بچه ها). چرا آخه؟:))
پی‌نوشت: طمطراق و قسطنطنیه برای وقتایی که آدم خیلی حالش خوبه گزینه های مناسبی ان؛ چون اگه چند بار بنویسی شون قشنگ عصبی می شی:)
        
                شاید زن همیشه توی زنگ تفریح گیر می کند و می شود آن طناب بین بچه ها که هر کس بیشتر به سمت خود بکشد قدرت بیشتری دارد و برنده می شود و خودش...خب خودش؟

لو‌لی‌تا.
راستش موقع خواندن این یکی حسابی توی یک سه راهی گیر کرده بودم.راهی که یک دانشجوی روانشناسی آن را پر از نماد های فرویدی(امیدوارم توی پَرَت نزده باشم ولادیمیر) و عقده های مختلف می دید و در نتیجه کیس جالب توجهی برای بررسی؛ راهی که یک رمان خوان قدیمی نشانم می داد و ایده داستان را برای زمان خودش و به زبان انگلیسی،جدید و بسیار کوبنده احساس می کرد؛ اما گاهی از کلمات بسیار برای توصیف موقعیت ها و مناظر خسته می شد؛ از جملات و توصیفات ستاره ای و درخشان گاه به گاه روسی کیف می کرد و شاید باورتان نشود اگر بگویم که سر نفهمیدن یک پاراگراف و نماد پردازی هایش گریه ام گرفت!(در جهان من فهم تخته سنگ مورد علاقه ام برای تکیه زدن است و اگر از دستش بدهم به واقع رو به جنون می روم؛ فهمِ هر چه می خواهد باشد!)
و راه سوم. زن.(بدون اضافات!)
واقعا زن ها همیشه دارند در دو جبهه می جنگند. درونشان جواهری از جنس مراقبت است که مثل آهنربا به «دیگران» جذب می شود؛ اما باید حواسشان باشد که «خود» ی هم این وسط حقوقی دارد. همه اش گیرند بین اینکه به آن ناخودآگاه جمعی برسند یا تفکرات مردسالارانه جهانی شده را خرد کنند.
و من هم قبل از دانشجو بودن یا حتی فهم کردن هر چیزی؛‌ یک موجود ماده بوده ام.
یک نکته بسیار ریز که توجه همین موجود ماده را جلب کرد؛ توصیف زنان از زبان هامبرت تحصیل کرده بود وقتی که «از سنشان می گذرد».(بخش اول کتاب بیشتر روی این موضوع می ایستد)
جدید نبود این دیدگاه. راستش قبلاً برای خودم می گفتم زن مثل نان است و مرد مثل شراب. (مسیح عزیز؛ از نظر تو ای مرد مقدس؛آیا گوشت بی خون جذبه ای هم خواهد داشت؟...)
زنِ جوان نگاه زیبایی شناسانه را به خود می گیرد؛ دقیقا مثل رز که در ذهن ما همیشه رنگ قرمز را از باغ خلقت می مکد.

و وقتی پوستش کش می آید؛ وقتی نبض خون در چشم ها و روزنه های لطیفش آرام می شود و وقتی که جای حرارت و ستاره های درخشنده چشم های خامَش را پتوس های نرم روندهٔ بر جا ایستاده پر می کنند دیگر از «غنچه شکفته صورتی رنگ» و «مچ پای تراشیده عاجی رنگ» به «پیرزنی در حقیقت بی مغز» و «به شکل اردک راه رفتن با پاهای کوتاهِ چاق» می رسد. زن همین طوری زن است؛ لااقل برای خودش هست. اما خب نه برای کسی مثل هامبرت؛ و شاید خیل عظیمی از مردان.
زن از یک موجود دست نایافتنی و معطر به یک صندلی یا میز دم دستی «سقوط وجودی» می کند. راستش اصل«لولیتا» ی ناباکوف این حرف های من نیست؛ اما همان طور که گفتم؛ من اول زنم. حتی پیش از آدم بودنم.
به طرز جالبی اما از این آقای دروغگوی روان رنجور متنفر نشدم. یک راه ارتباط عمیق بین هر موجود با دیگری برقرار می شود و آن خواستن یک طرفه است. و بدتر از آن؛ اینکه طرف مقابلت از خواستن تو در عذاب هم باشد. زن که لااقل در حس گناه تا بالای سرش هم فرو می رود؛ فکر هم نکنم مردان نروند اگر دیوانه نباشند.
نوشته های بزرگواران دیگر زیر این کتاب کاملند و چیز اضافه دیگری برایش ندارم.

خلاصه:
نمی توانید به طور کامل از پروفسور دیوانه مان متنفر شوید؛ و شاید حتی بدون آنکه وجدان مقدستان بخواهد گاها از دست لولیتای کوچک عصبانی شوید و او را مقصر بدانید. 
کلمات؛ جملات و توصیفات به واقع حساب شده و پردازش شده بودند و کاملا مشخص بود که نویسنده همزمان با تلاش برای جا انداختن مفاهیم مختلفی؛ (شاید ناخودآگاه)سعی بر فهماندن سواد بسیار خودش با بازی کلمات و داستان ها و مثل های مختلف داشته است.
مناظر را اگر ذهن تخیل گر قدرتمندی داشته باشید به زیبایی تصور خواهید کرد و لذت می برید؛ هر چند که ممکن است حوصله تان را هم سر ببرند.
و آیا؛ در نهایت هامبرت عاشق بود؟ عاشق شد؟ نه. در نهایت زن درونم می گوید هم جنسم به شکل کشنده ای به زندگی ای ادامه داد که پر از زخم های چرکین بود؛ هر چند که شاید ساده تر از آن بود که حضورشان را روی روانش حس کند؛ یا شاید اگر جای هامبرت؛ یک فصل را می گذاشتیم لولیتا حرف بزند؛می گفت که همه چیز را درک کرده؛ اما در نهایت تصمیم گرفته بگوید: زندگی همین است دیگر...

~•|پیشنهاد کلیدی ام تکه تکه مزه کردن کتاب است؛ من سریع خواندمش و شاید برای همین لذت بیشتری از کلماتش نبردم.

        

باشگاه‌ها

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

376 عضو

در انتظار بوجانگلز

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

صَعوِه پسندید.
            شیخ مشروطه

قطعا در حوادث دوران مشروطه ظرفیت‌های زیادی برای خلق آثار هنری وجود دارد؛ از همین رو نویسنده می‌توانست بهره بیشتری از آن‌ها ببرد و به این مختصر اکتفا نکند. گرچه که مخاطبِ نویسنده سطح اثر را تعیین می‌کند.

دو داستان به صورت موازی روایت می‌شود؛ در یکی راوی سوم شخص است و دیگری اول شخص؛ نمی‌دانم علت این انتخاب چه بوده اما هر چه هست خوب از آب در نیامده! ضعف‌هایی در پردازش شخصیت‌های داستان وجود دارد که گاهی به چشم می‌خورد و تقریبا از اواسط کتاب، سرنوشت و عاقبت شخصیت اصلی (هاشم) مشخص می‌شود و تا حدودی کشش داستان از بین می‌رود. دیالوگ‌ها و رابطه بین شخصیت‌های داستان نیز گاهی تصنعی به نظر می‌رسد و ظرافت هنری چندانی ندارد.

البته نکته‌ای که نویسده در بازتاباندن آن موفق بوده، اختلاف نظر علمای اسلام در مواجهه با پدیده مشروظیت است. همینطور کتاب در مورد کنش سردار اسعد و ایل بختیاری در دوران مشروطه نیز اطلاعاتی در اختیار خواننده می‌گذارد که البته سعی کرده مستند و بر اساس واقعیت باشد. در کل با توجه به حجم کم کتاب، برای آشنایی ابتدایی با عصر مشروطه آن هم در قالب داستان، اثر مناسبی است.
          
            تو گزارشات هر چی به ذهنم رسیده رو گفتم.
تا سخنرانی آخر خیلی شاکی بودم از شریعتی. شایدم مشکل این بود که من نباید سال ۱۴۰۳ سخنرانی های سال ۱۳۴۵ یا ۵۰ رو بخونم!
آخه مثلا داشت زن رو مدح می کرد؛ ولی توضیح نمی داد چطوری. نمی تونست بگه؛ کلمه نداشت یا نمی شناختش رو نمی دونم!

فاطمه در «فاطمه فاطمه است» که همش ضعیف بودنش تاکید می شد و احساسی بودنش. در خصوص زندگی شون هم داستان های تکراری بچگیام بود و بس.
حرف های آقای شریعتی در فاطمه فاطمه است نیاز به تمیز کردن دارن؛ یعنی اگه خیلی پیگیر باشی می نشینی سر وقت حرفا و جدا می کنی چی به درد الان می خوره چی نه.

سخنرانی دوم باز نسبتا بهتر بود. اما همه جای این دو تا سخنرانی؛ زن مثل یک موجود غیر انسان تصور می شد. جنسیت شکاف عظیمیه تو سخنان شریعتی.
«حقوق انسانی زن رو بهش بدین!» مگه زن یه گیاهه؟ یه حیوونه؟ حقوق منو کی می خواد بده؟ مرد مگه صاحب منه که بخواد حقوقم رو بهم «بده»؟ 
مرد حق داره احترام بذاره بهش و حق که نه؛ باید بذاره!
اینه که کلمات بار خودشونو بیشتر از معنای نهاییشون به نمایش می ذارن!

سخنرانی سوم بدک نبود. جز اینکه من باید از مرد تمکین کنم و غریبه بی اجازه آقا راه ندم خونه و توضیح هم داده نمی شه که چرا من باید تمکین کنم و اصلا تمکین شریعتی یعنی چی. و خب نه دیگه. واقعا پیاده شه با هم بریم.

اما آخری!
خیلی حال کردم جدی با این یکی. با روشی که درست توضیح داده. 
اسم سخنرانی حجابه؛ و حرفای شریعتی جز یکسری جاها خیلی خوبه. خیلی قشنگه.
در جا انداختن هر مطلبی روش درستش رو باید پیدا کرد؛ و اون روش قطع به یقین نه زوره؛ نه محروم کردن؛ نه حتی تذکر رو مخ کلامی!
اگر واقعا مسئله ست برای آقایون بالایی؛ روش درستش رو اول یاد بگیرن؛ بعد تلاش کنن پیاده کنند. همین طوری نمی شه.
به خاطر همون آخری نیم ستاره بیشتر می دم و خلاصه که آخر کار فیلم کل فیلم رو جمع کرد.
عزت زیاد.
          
من برام سوال شد؛ از جناب شریعتی پرسیدم:) چون در توضیح حقوق زن به مرد و بالعکس؛ اصالت فردی زن رو مایه فروپاشی خانواده و جماعت می دونست.

نه دیگه نشد؛ پیاده شو با هم بریم! راست می گی؛ فرد گرایی و جدا شدن افراد از جماعت واقعا برای انسان ها سخته و خیلی اوقات آدما به خاطر جدا افتادن از زندگی اجتماعی آسیب های خیلی سختی می بینن. درست. ولی چه دلیلی داره مرد اصالت داشته باشه؛ خودش برای خودش بیرون خونه مهمون داشته باشه کاملا غریبه؛ برای خودش تصمیم بگیره؛ جدای از خانواده یکسری کار برای خودش هم انجام بده و اگه زن بخواد اصالت فردی پیدا کنه فلان شد و بیسار شد؟ چجوریه که این مرحله برای مردا آنلاکه ولی زن باید اون حافظ حقوق اجتماعی باشه؛ هان؟

نه دیگه نشد؛ پیاده شو با هم بریم! راست می گی؛ فرد گرایی و جدا شدن افراد از جماعت واقعا برای انسان ها سخته و خیلی اوقات آدما به خاطر جدا افتادن از زندگی اجتماعی آسیب های خیلی سختی می بینن. درست. ولی چه دلیلی داره مرد اصالت داشته باشه؛ خودش برای خودش بیرون خونه مهمون داشته باشه کاملا غریبه؛ برای خودش تصمیم بگیره؛ جدای از خانواده یکسری کار برای خودش هم انجام بده و اگه زن بخواد اصالت فردی پیدا کنه فلان شد و بیسار شد؟ چجوریه که این مرحله برای مردا آنلاکه ولی زن باید اون حافظ حقوق اجتماعی باشه؛ هان؟

یکم سمینار دومی بهتر بود. البته بازم شریعتی شفاف سازی نمی کنه؛ حرف جدید نمی زنه؛ یه طور دیگه که کاملا هم بد دوخته حرفای قدیمی رو تکرار می کنه. هی هم تکرار تکرار! خب جدید بگو. توضیح بده با مثال که مثلا الان کسی بخواد شبیه فاطمه باشه چطور باید نظام جمهوری اسلامی رو ...؟ توضیح بیشتر لازم نیست.

یکم سمینار دومی بهتر بود. البته بازم شریعتی شفاف سازی نمی کنه؛ حرف جدید نمی زنه؛ یه طور دیگه که کاملا هم بد دوخته حرفای قدیمی رو تکرار می کنه. هی هم تکرار تکرار! خب جدید بگو. توضیح بده با مثال که مثلا الان کسی بخواد شبیه فاطمه باشه چطور باید نظام جمهوری اسلامی رو ...؟ توضیح بیشتر لازم نیست.

صَعوِه پسندید.
من چیز جدیدی تو این کتاب ندیدم؛ مخصوصا در خصوص روایتش از فاطمه و علی(رحمت خدا بر ایشان) نمی تونم هم لزوما پیشنهادش بدم. @agha_Mahdi

انقدر به ضعف حضرت فاطمه اشاره کن که دوباره تا اسمش بیاد جای خطبه فدکش یاد در شکسته و بچه تو شکمش بیفتن. خودت حرفای خودتو نقض می کنی.