نیما حسینی

تاریخ عضویت:

اسفند 1403

نیما حسینی

@NimaNMH13

4 دنبال شده

3 دنبال کننده

                کسی را می‌رسد جمعیت معنی‌ که چون‌ کلکم
 به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را
              

یادداشت‌ها

نیما حسینی

نیما حسینی

23 ساعت پیش

        از ۶ داستان تشکیل شده این کتاب که سونات کرویتسر و داستان یک کوپن جعلی تنها همراه این مجموعه اند، و نظرمو تنها راجع به این دو داستان اینجا می‌نویسم برای سهل کردن کار خوانندگانی که منت میزارند و نظر من حقیر را میخوانند.

از سونات کرویتسر باید بگویم، این داستان متفاوت ترین شیوه داستان گویی در داستان کوتاه های بود که خواندم و آن روایت در روایت بود که به طور کل صحنه close up (صحنه بسته) بود اگر تجسم خیال می‌کردید، در یک قطار که همه پیش آمدی اتفاقی میان ره گذرانی هست که ما هم به مثل شان را میبینیم گاهی، اما باید گفت انتخاب موضوع داستان خیانت و نحوه برسی به آن هنوز تازگی دارد، به گمانم چیزی که مشهود برای انتخاب نادرست است شهودت و لذت های جسمانی در وهله اول است که در این داستان بسیار مشهوده و در بخش بخش های متفاوت تسری دارد، تنها میتوانم گفت بخوانید و از این نبوغ لذت ببرید.


داستان یک کوپن جعلی هم به زعم من تازگی داشت، منتها برعکس داستان سونات کریوتسر این بار در شیوه و فرم داستان که یک محوری نیست بلکه داستان خود به داستان های کوتاه تری که همان فصل است بخش بندی شده و در هر کدام یک داستان که وابسته به داستان قبلی خود است زنجیر وار ادامه دارد تا در پایان هر بخش و در نهایت پایان داستان یک پیام را برساند، ایده خلاقانه ای بود که کیفیت خود را تا پایان هم نگه داشت، تنها چیزی که میتوان گفت این است که چقدر کنش ها و واکنش های ما تاثیر گذار بر آدم های است که شاید ما نه دقیق آنها را میشناسیم و  میدانیم که اند، زنجیر روابطی که اگر ذره ای لغزش درش باشد زندگی آدم دگری را دژم و افسوس در پی دارد، این داستان به غایت زیباترین داستانی بود که از این نویسنده چیره دست خواندم و قطعا پیشنهاد میکنم، هرچند در جای جای اش یاد فیلم the wonderful Life 1946 (زندگی شگفت انگیز) به کارگردانی فرانک کاپرا شدم که دیدن آن هم خالی از لطف نیست.
      

0

        دیروز خواندم، ولیکن نسبت به کم بودن حجم آن پر مغز و نغز بود، کمی یاد اخلال ناصری و حکایت های اخلاق فیه ما فیه افتادم، نمیدانم کمی دون مایه عرفان مرا به آن سمت ها برد.
تقریبا تمام نظرات دوستان اینجا را خواندم، و سعی کردم در این یک روز خوب به مفاهیم کتاب تمرکز کنم، و به این آیت رسیدم که کتاب در اصل به نکته ای اشاره میکند از اول کتاب تا انتها، و آن هم ناخودآگاه آدمی‌ست، و این ناخودآگاه است که تربیتش دشوار است، خلوص انسان از نطفه و بعد آن در گرمای فضلیتی خانواده شکل گیری میکند و شخص داستان کاساتسکی بدین گونه بزرگ شد که بدخشم و عصیانگر و مهم تر از همه در همه کاری اگر میکرد شهود چشم ها بر آن گرمای نزدیکی به او می‌بخشید، اگر بیش از کمال را خواهان بود برای کمال انسانی نه بلکه برای تعاریف انسانی میخواست!
چیزی که ما هر روزه با آن در سر و کار هستیم، انسانی که تریف و تمجید همان دُرّ گران بهای دخول در اشعار است.

او ترد شد، از خود بخاطر غروری که گریبانش را درید و او بها داد به آن، نامزدی را تنها بخاطر گویش گذشته و آن غرور و تعصب که پرده بر چشمان ما میگذارد او را به سمت خدا برد، در واقع تجلی نور در او راهکاری بود برای رهایی از این سودای بی‌همتا، به طوری که بعد از اتفاق او گه گاه یاد معشوقش صفای روحش را خدچه دار میکند، و تنها در لحظات خوش و شادی خوب عمل میکند والا غیر و حتی برای آن کسی که با معشوقش است ابراز خوشحالی و رضایت میکند، که البته اینها تماما موسمی و از آزادی پیکر روحی‌ست که تلاش برای صفا و پاکی میکند ولیکن مقطعی.
او خود غرور خود را پنداشت و درک کرد، خواست عزلت گزینی کند و کرد، از این بخش داستان گونه دیگری میگیرد که این روند بنظرم گزاف و ناپیوستگی خاصی داشت، او چند سال متعکف صومعه ای دور و گم بود، از قضا خانمی هوس شیطنت با فضای مقدس شخصی که سالها با خدا گویش مستقیم میکند را میکند و اینجا، جنگ میان شهوت و عقل، و جوشش آن و تقلا برای مبارزه عصمت را آدمی حس میکند، لیکن بد هم از آب در نیامد! 
احساس قدیسی که در دل آدمی تاب و تب میاندازد، و او خود را در ناخودآگاه غرور حس کرد، پس از همان مشایعت ها و پیچیدگی صدایی که از پاکی‌اش مردم زدند.
مردم، کلمه ای گنگ و پر از نامفهومی، مردمانی که از دستهای متناقض هستند که نه قضاوت جایز است نه مشروعیت کامل، کسانی که خدارا تنها مظهر خیر و دوری شر میداند ولا غیر، دسته ای که فردا زندگی را هم فراموش میکنند، اگر بحثی باشد که چشمان آنها را برایشان حریص و تابناک کند که همین یک دسته به انشعاتی پر تبدیل میشود.
و لذت و عیش که آدمی از تعریف میشنود، آز و تیر آمال را به هدف خودخواهی و فزون طلبی میکشاند، طوری که کاساتسکی در ناخودآگاه لذتی فراوان از این تمجید هایی که مردمان برای درمان طلبی از او میکنند دارد، در اینجا به گمانم اثبات خواهد شد که آسان است جنگلی که با هزاران زحمت و حوصله به دست آمده به یک عطسه آتش ناخودآگاه نابود شود، و چه عطسه ای بدتر از سرمازدگی شهوت و غرور، غروری جان کاه که جز آز هیچ در برندارد.
نقطه شکننده ای که با پرده پوشی آن گمان بر آن خواهد رفت که روزی درست خواهد شد، کشتی را رسوخ خواهد داد، و رسوخ در پوست تاثیر ندارد که جان هم در بلا می‌اندازد ، و این درد است، درد از آنکه زیاد اند شیخ‌هایی که ادعای زهد دارند اما دریغ از حواسی برای خدا.
در بخش آخر هم دقیقا به همین نکته اشاره دارد که زندگی هایی که شاید خودمان داریم، گمان میکنیم ساده و شاید نه درخور، ولی خیلی شایسته ای اند!
تنها کافیست نگاهی بیاندازیم، چه چیزی بهتر از آن که در جمعیت به دنبال معنی باشید، تا در معانی ها جمعیت را دنبال کنید، و حتی گواه آن را دهید که نسیه روز قیامت را از توشه جمع کردن حاصل است، حال آنکه خود آدم نقد حال را کسب می‌کند و نقض حرف، که بسیارند از اینها.

تنها سعی بر حس و حال خود داشتم و اینها را نوشتم، امیدوارم مطالب نوشته شده مفید بوده باشد، هرچند کتاب با حجم کمش پر از حرف است.
      

1

        داستان شروع خوبی نداشت بنظرم، کمی آهسته و به هم پیوسته پیش می‌رفت جوری که غایت بندی آن برایم ما مفهوم بود، لیکن هر چه جلو تاختم در داستان عنان آن راحت تر به دستم سواری میکرد.
راجع خود داستان باید گفت که، متفاوت تر بود نسبت به باقی داستان های که خواندم از تولستوی از نظر قالب نوشتاری، چرا که گفتگو محور نیست، بیشتر در بند توصیف و حالات هست که بدین گونه نبوده هرچه خواندم از او، اما جالبی در این است که توصیف ها همه برای رسیدن به هدف به کار گرفته شده اند، که هدف ما در اینجا نتیجه‌ی آن است، محاوره بودن شخصیت ها از بی شیله پیلگی آنها، شاید هم سواد عامیانه عوامل داستان سخن بگوید.
راجع خود داستان باید گفت انتظار این را دارم که تولستوی خوانش میکنم، نکته ای باریک ولی سهمگین در ضمیرم نقش بندد، این داستان هم به این صورت بود، نکته ای که اگر تا پایان داستان مانند من صبوری کنید و بخوانید قطعا لذت میبرید، داستانی میشود گفت «بی ارزش بودن دنیا» همین یک کلمه ولی در از حرف.
      

33

        این رمان سترگ را که دیر زمانی نیست که خوانش کرده‌ام، به قول دوستی هر برهه از زندگی آدم یه کتابی آن را شرح حال میدهد حال که این رمان اینگونه بود برایم.

از کتاب؛ 
از بس که غم دلش را در نامه هایش ریخته،با کتاب خواندن هایش آمیخته،با خود به پیاده‌روی هایش برده و همه جا پراکنده بود،کمابیش آن را به ته رسانده بود تا جایی که همه چیز دیگر برایش چون مرده ای شده بود که تعجب میکرد از اینکه نمی‌دانست گورشان کجاست.

زمانی که این رمان را در حین حیرت و شگفتی به اتمام رساندم نوشته ای برایش نوشتم به شرح ذیل؛

تربیت احساسات
آگاهی از سرگذشت،شاخه شاخه کردن های فرسوده این درختان عمر،بهر چه حاصلی طراوت میدهد؟!
احساس ومنطق به واسطه چیزی در میدان زندگی حضور دارند،که آن لذت زندگی است توأم از آنها.
هیچ کدام و هیچ بهره ای تنها وجه موفقیت آن نخواهد شد،بهره برداری صحیح از شور و دادخواست های آدمی موفق به آزادی،رسالت و عشقی است که رخداد خداوندی در آن دمیده است.

_بر اساس برداشتم از رمان تربیت احساسات/نوشته گوستاو فلوبر
      

5

         *یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد از این دشمنان کین من
کند در جهان تازه آیین من
هنر ها و مردی بجای آورد
جهان را سراسر به پای آورد*

همیشه سودای خواندن دریاب سیاوش را داشتم،و سر آن داشتم که اول رساله استاد مسکوب را بخوانم که با این نمایش آشنا شدم،میشود گفت همان سوگ سیاوش است در قالب نمایش منظوم،هرچند که باعث این نمیشود رساله استاد را نخوانم.

حریت خواهی و فرّ و میهن پرستی و چه بسا از خود گذشتگی چیزی‌ست در تخم و بن آدمی که گاه گاه در دل آدمیان گلی از این باب روییده،که به کرات چه در دنیای امروز چه در عهد های پیشین دیدیم،سیاوش نماد مردانگی و آزاد خواهی‌ست،از آنهایی که سودای تاراج و آز برای دنیا و شهوت پرستی در آنها چیزی جز جمع نیست. آنها معنی خود را در رسالت و خداباوری تجلی بخشیدن،از سیاوش بگیر تا یعقوب لیث صفاری و بابک خرمدین تا امام حسین(ع) رسالت فردیت دارد که خود آن در از نغز و مغز است که به گفته در نیاید و به دیده نشود فهمید.
امروزه ام حریت به دست آمدنی نیست با تمام جوش خروش و کین خواهی ها چیست این تارک دنیا که رفتی‌ست؟
*جهان یادگار است و ما رفتنی/به مردم نماند بجز مردمی*
لگام این سخن را به افسار میگیرم و کوتاه اصل مطلب را میگویم، همچنان که میخوانیم بهتر است با رویکردی عملگرا پی آن باشیم سیاوش ها باشیم،در پی حریت و برای آن خود نور باشیم تا امثال گرسیوز ها به دنبال جنجال پراکنی سر پنداری موهوم ماندگاری در این تارک ناپایدار.

*رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم پنداشتم
خون نپوسد گوهر تیغ مرا
باد،از جا کی برد میغ مرا
باد خشم و باد و شهودت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
شیر حقم نیستم شیر هوا 
فعل من بر دین من باشد گوا*
      

4

2

        نوشته ای بر زنبق دره؛
رمانی سراسر احساس و شور بود که تکه های خاطرات شخصیت راوی «کنت فلیکس» که جزوی از بورژوا های رو به بالای فرانسه قرن ۱۹ ام هستند.
کتاب سراسر شعر هست که به احساس و شور دمیده شده،ماجرای عشقی سوزناک در سرگذشت راوی که در نامه ای طویل به معشوقه فعلی می‌نویسه که خواستاره حالات متحیر اوست.

در باب خود داستان باید عرض کنم که نحوه داستان سرایی بالزاک مشهور هست که عناصر را به شدت مورد تحلیل و بررسی روان شناسی قرار میدهد تا عصاره یک فعل حرکتی را در ذیل مشخصاتی پر شور و تحرک اما شاعرانه به نمایش بگذارد،مکتب سورئال بشدت پرتو نورش در این کتاب نمایان است،گفتگو های دیالکتیکی که بین هانریت و فلیکس در جریان است نشان دهنده خلاقیت این نویسنده بزرگ فرانسوی است،اما باید یک نکته را عارض شوم،که اینست که تعاریف کتاب و پند های که سرشتی هم از خود حکومت فرانسه قرن ۱۹ دارد هم درس هایی که شخصیت ها به خواننده یاد میدهند در خور ستایش است ولیکن توصیفات بینهایت سورئالی و طویل ممکن است که خواننده کم طاقت را کمی رنجور کند.
توصیه میکنم اگر کتابی پرشور و کلاسیک و در خور احساسات و شعر میخواهید،زنبق دره را حتما بخوانید.
      

15

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.