یادداشت نیما حسینی
1404/3/31
دیروز خواندم، ولیکن نسبت به کم بودن حجم آن پر مغز و نغز بود، کمی یاد اخلال ناصری و حکایت های اخلاق فیه ما فیه افتادم، نمیدانم کمی دون مایه عرفان مرا به آن سمت ها برد. تقریبا تمام نظرات دوستان اینجا را خواندم، و سعی کردم در این یک روز خوب به مفاهیم کتاب تمرکز کنم، و به این آیت رسیدم که کتاب در اصل به نکته ای اشاره میکند از اول کتاب تا انتها، و آن هم ناخودآگاه آدمیست، و این ناخودآگاه است که تربیتش دشوار است، خلوص انسان از نطفه و بعد آن در گرمای فضلیتی خانواده شکل گیری میکند و شخص داستان کاساتسکی بدین گونه بزرگ شد که بدخشم و عصیانگر و مهم تر از همه در همه کاری اگر میکرد شهود چشم ها بر آن گرمای نزدیکی به او میبخشید، اگر بیش از کمال را خواهان بود برای کمال انسانی نه بلکه برای تعاریف انسانی میخواست! چیزی که ما هر روزه با آن در سر و کار هستیم، انسانی که تریف و تمجید همان دُرّ گران بهای دخول در اشعار است. او ترد شد، از خود بخاطر غروری که گریبانش را درید و او بها داد به آن، نامزدی را تنها بخاطر گویش گذشته و آن غرور و تعصب که پرده بر چشمان ما میگذارد او را به سمت خدا برد، در واقع تجلی نور در او راهکاری بود برای رهایی از این سودای بیهمتا، به طوری که بعد از اتفاق او گه گاه یاد معشوقش صفای روحش را خدچه دار میکند، و تنها در لحظات خوش و شادی خوب عمل میکند والا غیر و حتی برای آن کسی که با معشوقش است ابراز خوشحالی و رضایت میکند، که البته اینها تماما موسمی و از آزادی پیکر روحیست که تلاش برای صفا و پاکی میکند ولیکن مقطعی. او خود غرور خود را پنداشت و درک کرد، خواست عزلت گزینی کند و کرد، از این بخش داستان گونه دیگری میگیرد که این روند بنظرم گزاف و ناپیوستگی خاصی داشت، او چند سال متعکف صومعه ای دور و گم بود، از قضا خانمی هوس شیطنت با فضای مقدس شخصی که سالها با خدا گویش مستقیم میکند را میکند و اینجا، جنگ میان شهوت و عقل، و جوشش آن و تقلا برای مبارزه عصمت را آدمی حس میکند، لیکن بد هم از آب در نیامد! احساس قدیسی که در دل آدمی تاب و تب میاندازد، و او خود را در ناخودآگاه غرور حس کرد، پس از همان مشایعت ها و پیچیدگی صدایی که از پاکیاش مردم زدند. مردم، کلمه ای گنگ و پر از نامفهومی، مردمانی که از دستهای متناقض هستند که نه قضاوت جایز است نه مشروعیت کامل، کسانی که خدارا تنها مظهر خیر و دوری شر میداند ولا غیر، دسته ای که فردا زندگی را هم فراموش میکنند، اگر بحثی باشد که چشمان آنها را برایشان حریص و تابناک کند که همین یک دسته به انشعاتی پر تبدیل میشود. و لذت و عیش که آدمی از تعریف میشنود، آز و تیر آمال را به هدف خودخواهی و فزون طلبی میکشاند، طوری که کاساتسکی در ناخودآگاه لذتی فراوان از این تمجید هایی که مردمان برای درمان طلبی از او میکنند دارد، در اینجا به گمانم اثبات خواهد شد که آسان است جنگلی که با هزاران زحمت و حوصله به دست آمده به یک عطسه آتش ناخودآگاه نابود شود، و چه عطسه ای بدتر از سرمازدگی شهوت و غرور، غروری جان کاه که جز آز هیچ در برندارد. نقطه شکننده ای که با پرده پوشی آن گمان بر آن خواهد رفت که روزی درست خواهد شد، کشتی را رسوخ خواهد داد، و رسوخ در پوست تاثیر ندارد که جان هم در بلا میاندازد ، و این درد است، درد از آنکه زیاد اند شیخهایی که ادعای زهد دارند اما دریغ از حواسی برای خدا. در بخش آخر هم دقیقا به همین نکته اشاره دارد که زندگی هایی که شاید خودمان داریم، گمان میکنیم ساده و شاید نه درخور، ولی خیلی شایسته ای اند! تنها کافیست نگاهی بیاندازیم، چه چیزی بهتر از آن که در جمعیت به دنبال معنی باشید، تا در معانی ها جمعیت را دنبال کنید، و حتی گواه آن را دهید که نسیه روز قیامت را از توشه جمع کردن حاصل است، حال آنکه خود آدم نقد حال را کسب میکند و نقض حرف، که بسیارند از اینها. تنها سعی بر حس و حال خود داشتم و اینها را نوشتم، امیدوارم مطالب نوشته شده مفید بوده باشد، هرچند کتاب با حجم کمش پر از حرف است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.