معرفی کتاب سونات کرویتسر و چند داستان دیگر اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم سروش حبیبی

سونات کرویتسر و چند داستان دیگر

سونات کرویتسر و چند داستان دیگر

4.3
18 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

33

خواهم خواند

43

شابک
9789643625900
تعداد صفحات
606
تاریخ انتشار
1399/11/1

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سونات کرویتسر و چند داستان دیگر

لیست‌های مرتبط به سونات کرویتسر و چند داستان دیگر

م.الف

م.الف

1401/10/30

بهترین داستان های کوتاهبهترین داستان های کوتاه گابریل گارسیا مارکزجیمز آگوستین جویس

بهترین داستان های کوتاه

34 کتاب

داستان کوتاه یکی از ژانر‌های ادبی پرطرفدار است که در آن نویسنده می‌بایست تمام توان خود را به کارگیرد تا با خلق جهانی در حدود ده هزار کلمه احساس واحدی را در مخاطب برانگیزد. داستان‌های کوتاه خوب عمدتا ویژگی‌‌های مشترکی دارند که بارز ترینشان ژرفای محتواست. تفکر استخوان جسم هنر است و مایه استواری فرم. داستان خوب برشی از زندگی است که در آن مسئله و تفکر دیده می‌شود و معمولا علاوه بر جنبه تفنن و التذاذ (یا به عبارت بهتر خوشایندی) از وضعیت‌های انسانی(Human condition's ) و مخمصه‌های فردی و جمعی سخن می‌گویند. برای تشخیص یک اثر خوب داستانی راه‌های زیادی وجود دارد، که البته برخی از این راه ها بسیار تخصصی هستند؛ در عوض، برخی دیگر از راه‌ها برای عموم کاربرد بیش‌تری دارد. به عنوان مثال توجه به جایگاه و تجربه نویسنده، مترجم و انتشارات از راه‌های "فرعی" تشخیص یک داستان خوب به شمار می‌روند اما راه‌های بهتری هم وجود دارد؛ راه‌هایی که قدری تفکر بیشتر می‌طلبند و مواجهه مخاطب را از حالت منفعلانه به‌در می‌آورند بی آن‌که مخاطب نیاز به تخصص و تبحر در مبانی نقد ادبی داشته باشد. به گمان من، سوای از معیار های دیگر، اثر داستانی خوب، اعم از رمان، داستان کوتاه و یا داستانک اثری است که مخاطب پس از خواندنش بتواند دست کم به سه پرسش پاسخ واضح و مُقنع بدهد:"چرا؟"، "چطور؟" و "که چه؟" چرایی ناظر به آکسیون و یا پیرنگ داستان است. در واقع مراد از چرایی این است که رشته حوادث داستان چرا به آن نقطه‌ی نهایی، می‌رسند؟ چگونگی ناظر به این است که رشته حوادث داستان چگونه به معنا و نتیجه ختم می‌شوند؛ و درنهایت پاسخ به پرسش" که چه؟" می‌بایست مخاطب را قانع کند که آیا خواندن داستان ارزشش را داشته و نویسنده از این همه بگیر و ببند حرفی داشته که گفتنش بهتر از مسکوت گذاشتنش بوده باشد یا نه؟ ادبیات از اقسام هنر است؛ "هنر" حتی آن زمان که فی‌نفسه دارای ارزش شمرده شود و به عنوان وسیله‌‌ای برای انتقاد و اعتراض به شمار نیاید، باز از اندیشه و تفکر خالی نیست! نباید با هنر تقلیل گرایانه برخورد کرد و این‌گونه پنداشت که هنر تنها می‌بایست در خدمت نشر معارف دینی و ملی یا اعتلای ارزش‌های انسانی و اجتماعی باشد. گاهی بازنمایی یک بُرش از زندگی یا وصف زیبایی گل سرخ، تنها از منظر زیبایی شناسانه و کاملا زمینی و فردی، بهترین و تحسین برانگیزترین دستاورد‌های هنری را می‌سازد. آنچه بدان ادبیات زرد (و حتی گاهی قهوه‌ای!!) گفته می‌شود از درونمایه‌ای که قادر باشد به سه پرسش مذکور خصوصا پرسش نهایی پاسخ بدهد، تهی است! و غالبا با حادثه یا فاجعه‌ای ناگهانی آغاز می‌شود، با گره‌های پی‌در پی ادامه می‌یابد و با پایانی غافلگیر کننده به پایان می‌رسد بی آنکه از این فراز و فرود پاسخی برای پرسش"که چه؟" داشته باشد. البته معیار های بیشتری می‌توان برشمرد؛ به عنوان مثال اینکه داستان به بهانه مایه‌ور بودن به ورطه شعار زدگی نیفتد یا در خدمت مقاصد سیاسی و مضامین ایدئولوژیک قرار نگیرد چرا که کیفیت هنر معمولا رابطه مستقیمی با استقلال اندیشه خالق آن دارد. سخن کوتاه، در مجموعه‌ای که از نظر می‌گذرانید به زعم من می‌توان ردی از اندیشه یافت بی‌آنکه خالق هایشان به منجلاب شعار زدگی افتاده باشند یا خوشایندی و زیبایی داستان قربانی شده باشد . البته به گمان من هر مسیر و مبنای تخصصی ادبی دیگری را هم‌ که برگزینیم باز به نتیجه تقریبا مشابهی می‌رسیم. پا نوشت: چنانچه داستان کوتاه خوبی از قلم‌افتاده شما به لیست اضافه کنید.

48

یادداشت‌ها

«آنچه من م
          «آنچه من می‌دانم مردم حالا حالا نخواهند دانست‌. آن‌ها به‌زودی خواهند دانست که در خورشید و ستارگان چه مقدار آهن و چه فلزاتی وجود دارد. اما آن‌چه پرده از خوک‌صفتی ما بردارد، نه... دریافتن آن مشکل است. خیلی مشکل!»

📌همین ابتدای یادداشت به دلیل طولانی بودنش عذر می‌خواهم، چون در واقع باید برای دو رمان یادداشت بنویسم.
این کتاب مجموعه‌ای مشتمل بر ۶ رمان کوتاه مثال زدنی از عالیجناب تالستوی است. این شش داستان به ترتیب: «سعادت زناشویی»، «مرگ ایوان ایلیچ»، «سونات کرویتسر»، «ارباب و بنده»، «پدر سرگی» و «داستان یک کوپن جعلی» هستند. از بین این داستان ها فقط «سونات کرویتسر» و «داستان کوپن جعلی» پیش‌تر جداگانه چاپ نشده‌اند. واقعاً نمی‌دانم به چه دلیل و تشخیصی این دو داستان _که قطعاً از برخی داستان های دیگر تالستوی مثلاً «ارباب و بنده» قوی‌تر هستند_ توفیق چاپ انفرادی نداشتند. این نقد و خرده بر نشر چشمه و بعد آقای حبیبی، تنها نقدی است که بر کتاب وارد است. به طبع من هم به این دو داستان مغفول مانده تالستوی می‌پردازم.

📕۱-«سونات کرویتسر»

همیشه در بین آثار نویسندگان بعضی آثار از جهت شناخت فلسفه و نظریات نویسنده مهم‌تر و کارگشا تر شناخته می‌شوند. سونات کرویتسر مطمئناً در این دسته قرار می‌گیرد. این داستان در کنار «مرگ ایوان ایلیچ»، «اعتراف» و «پدر سرگی» می‌تواند بن‌مایه افکار تالستوی در مورد خدا، مرگ، معنای زندگی، خیر و شر، مسیحیت، کلیسا و زناشویی را به اختصار نشان دهد. صد البته که این به معنای تکرار سخن در مثلاً «جنگ و صلح» نیست. اگر تالستوی در «سونات» نقدش بر کالا انگاری زن و روابط عاشقانه باسمه‌ای را طرح می‌کند در «جنگ و صلح» تفصیلش می‌دهد. سخن کوتاه این که «سونات کرویتسر» همانند مرگ ایوان ایلیچ با مشخص شدن پایان داستان از ابتدای آن، دست مخاطب را می‌گیرد و به دنبال علل وقوع واقعه می‌برد. نکته نهایی اینکه تالستوی از تجربیات تلخ زناشویی خود در نوشتن داستان استفاده کرده است. (راجع به این داستان حرف و نکته بسیار است...)

📗۲- «داستان یک کوپن جعلی»

ایده داستان در یک کلام همان اثر پروانه‌ای اعمال ماست. چگونه جعل یک کوپن و اضافه کردن عدد یک کنار دو، منجر به قتل‌ها و سرقت‌های زنجیره‌ای می‌شود. از لحاظ تعداد شخصیت شاید تنها اثری که با این داستان رقابت کند «جنگ و صلح» است! تالستوی در صد صفحه هم کلیسا، هم سیستم قضایی و هم انسان‌هایی که جرم کوچکشان را بی‌اثر می‌دانند، له و لورده می‌کند و در پایانْ سلسله اتفاقاتی که به‌وجود آمده را به نقطه مبدأ برمی‌گرداند و داستانش را به نحو احسن ختم می‌کند.

📎به راستی که تالستوی لایق تمام تحسین و تمجیدهایی که از او به عمل آمده و چه بسا بیشتر از آنها هم هست.
        

53

          نقد های این کتاب را که می‌خواندم با این نکته مواجه شدم که این کتاب می خواهد نظریه تفریط جنسی رو در برابر سرکشی و افراط جنسی مطرح بکنه
هنگام خوندن هم با این مسئله مواجه شدم و می خواستم که پس از مطالعه در یادداشتم به این نکته اشاره کنم که نویسنده نتوانسته مسئله اعتدال و میانه روی را که اخلاق اسلامی پیشنهاد می کند ببیند و در نتیجه در برابر افراط، تفریط را پیشنهاد داده است. که البته برگرفته از نگاه های مسیحیت تحریف شده هم هست
اما وقتی به اواخر داستان می رسی تازه نظر شما تغییر می کند و آنجا می بینیم که ...
می بینیم که به نظر می رسد تولستوی قصدی کاملا متفاوت را در داستان بگنجاند و ذهن شما را در تمام داستان با آن ایده مسخره به بازی گرفته بود که فریبش را بخورید و با داستان همراه شوید تا نظرش را در عمق جان شما بگنجاند و به راستی به خوبی از پس این مسئله برآمده بود. و آن نکته باز هم مانند دیگر داستان های تولستوی، یک نکته اخلاقی مهم بود و آن اینکه سوء ظن چقدر می تواند انسان را نابود کند و مخصوصا در زندگی زناشویی چقدر می تواند انسان را به ورطه جنون و نابودی بکشاند. 
البته همچنان شاید عده‌ای باشند که نظرشان همان نظر اولیه من باشد، ولی اجازه دهید که من دامن تولستوی را از این نقد مبرا بدانم
        

0

سونات كروي
          سونات كرويتسر

1)
"سونات كرويتسر" داستاني است نوشتۀ "لف تالستوي" كه نه به بلندي يك رُمان است و نه به كوتاهي يك داستان كوتاه. نام داستان برگرفته از سوناتي است ساختۀ "لودويگ فان بتهوون" كه در سال 1803 ساخته‌شده و نام حقيقي آن "سونات شمارۀ ۹ براي ویولن" است، اما چون به پيانيستي به نام "رودولف كرويتسر" تقديم شده، "سونات كرويتسر" نام‌گرفته است. "تالستوي" در سال 1889 اين داستان را نوشت و در متن داستان اشاره به نواختن اين سونات نيز هست. اين داستان توسط "سروش حبيبي" و همچنين "بنفشه جعفر" به فارسي ترجمه‌شده. 

2)
"سونات كرويتسر" را مي‌توان نسخۀ داستاني شده مقالۀ "متافيزيك عشق" از "آرتور شوپنهاور" دانست. اين مقاله در اثر اصلي "شوپنهاور" به نام "جهان همچون اراده و تصور" جای‌داده شده و البته در ترجمۀ فارسي مستقلاً هم در كتاب "جهان و تأملات فيلسوف" گنجانده‌شده است. هر دو ترجمه به همت "رضا ولي‌ياري" است. "مسعود قديم فلاح" در كتاب "تالستوي و شوپنهاور" تحليلي خواندني از همبستگي فلسفه "شوپنهاور" و داستان "سونات كرويتسر" ارائه داده و شايد بهترين گزينه براي راستي‌سنجي اين ديدگاه تالستوي- شوپنهاور نسبت به عشق رمانتيك، تحقيقات يك روانشناس تكاملي معاصر به نام "هلن فيشر" باشد كه پژوهش‌هايش عناصر نگاه فلسفي شوپنهاور و رويكرد داستاني "تالستوي" را با ابزار علم محك زده و راستي‌آزمايي كرده است. "فيشر" خاستگاه هورموني عشق رمانتيك را شناسايي كرده و دستاورد علمي او خبر از ژرف‌بيني و ژرف‌کاوی "شوپنهاور" در سدۀ نوزدهم دارد. 

3)
"تالستوي" نگاه رايج زمانۀ خود به عشق، ازدواج، هم‌بستری، فرزندآوري و مفهوم خانواده را زير تيغ انتقادي عظيم برده و انتقادات او هنوز هم بعد از گذشت حدود ۱۳۵ سال از نگارش داستان مربوطه نوين و كارآمد هستند. رويارويي حرف‌هاي او با ذهن مردمان معاصر هنوز هم براي اكثريت مانند كوباندن چكشي بر شيشۀ باورهاي عرفي است، بسان نوعي "فلسفيدن با پتك" آن‌گونه كه "فردريش نيچه" عنوان كرده بود. شايد يكي از دلايلي كه آثار او همچنان خواندني هستند، همين نگاه فرازماني و عميق شدن در لايه‌هاي دروني آدم‌ها است كه با گذشت قرون و اعصار تغيير ملموسي ندارند. 

4)
روايت داستان اگرچه خيالي است و پيرو گفتگوهاي مسافراني در يك قطار مي‌گذرد، اما ناخودآگاه نسخه‌اي واقعي را در سال‌ها بعد يادآور مي‌سازد: داستان فيلسوف فرانسوي و عضو حزب كمونيست به نام "لويي آلتوسر" كه در سال 1980 همسرش را كشت. اين داستان واقعي الهام‌بخش نويسنده‌اي شد به نام "ياسمينا رضا" تا كتابي بنويسد به نام "سوار بر سورتمۀ آرتور شوپنهاور". 
و با تمام اين اوصاف "سونات كرويتسر" يك علامت سؤال شناختي مهم را هم پررنگ مي‌سازد كه آيا ما در لايه‌هاي دروني هم همان هستيم كه مي‌پنداريم يا فقط روساختي روايي از ناآگاهي ناشناخته‌ايم كه كارگردان پنهاني در اعماق وجود افسارمان را به دست گرفته و به فريب این‌گونه مي‌نمايد كه كنترل دست خود ماست؟
        

23

دریا

دریا

1404/2/2

          سونات کرویتسر مجموعه‌ای شامل چند داستان کوتاه تالستوی بود: سعادت زناشویی، مرگ ایوان ایلیچ، سونات کرویتسر، ارباب و بنده، پدر سرگی و داستان یک کوپن جعلی که بعضیاشون جداگونه چاپ شدن و بعضی فقط توی همین مجموعه هستن. نظرمو درباره‌ی هر کدوم می‌نویسم. بعضیاشونو بیشتر دوست داشتم بعضی رو کمتر. به ترتیب علاقه‌م می‌نویسم:

۱. ارباب و بنده
قبلا خونده بودمش با همین ترجمه و نظرمو درباره‌ش توی پست شماره‌ی ۲۷۲ نوشتم. به اون مراجعه کنید.

۲. مرگ ایوان ایلیچ
مرگ ایوان ایلیچ رو قبلا خونده بودم ولی با ترجمه‌ی دیگه‌ای بود و دوستش نداشتم، این بار با ترجمه‌ی سروش حبیبی عزیز عزیزم بود و جای خاصی رو توی قلبم به خودش اختصاص داد.
من فکر می‌کنم برای درست فهمیدن ایوان ایلیچ باید تجربه‌ی بیماری سخت و نزدیک مرگ بودن رو داشت. به هر حال هر کس براساس تجربیات زندگی‌ش کتاب‌ها رو قضاوت می‌کنه.
مرگ ایوان ایلیچ منو درمورد وحشت از مرگ به فکر انداخت. همیشه به نظرم مرگ چیز آسونی بود، خیلی آسون‌تر از زندگی... هنوز هم نظرم همینه ولی به لحظه‌ی قطع تعلق روح از جسم که فکر می‌کنم و اون حیرت و گیجی اول کار، به خاطر ناشناخته بودنش و این‌که قبلا تجربه‌ش نکردم، یه‌کم اضطراب‌آوره. احتضار هم خیلی وحشتناکه. امیدوارم هر وقت خواستم بمیرم یهویی باشه، مخصوصا تو خواب، راحت. با زجر مردن خیلی سخته. تا الانشم بیشتر از تحملم کشیدم.
آخر داستانای تالستوی بهترین بخششه. خیلی تیکه‌هاشو برداشتم.
این کتاب درمورد موضوعات خیلی مختلفی حرف می‌زنه. 
یه موردش این‌که آدما، حتی نزدیک‌ترین افراد بهمون، نمی‌تونن درد ما رو به اندازه‌ی کافی بفهمن. نمی‌تونن درکش کنن. حتی گاهی دارن فکر می‌کنن به این‌که بعد از مرگ ما چه منافعی بهشون می‌رسه. اون‌وقت این مردمی که به یه سردرد ساده‌ی خودشون بیش از مرگ من و شما اهمیت می‌دن، اینقدر حرف و نظرشون برامون مهمه. 
ایوان ایلیچ مشکل زندگی‌ش‌ همین بود. طبق سلیقه و نظر عموم مردم زندگی می‌کرد. همرنگ جماعت. اینو لحظات آخر دم مرگش فهمید. فهمید کل زندگی‌شو تو مسیر اشتباهی بوده. و فکر کرد به این‌که چقدر دیر اینو فهمیده. اکثر آدما همون موقع می‌فهمن. این شاید تلنگری باشه برای این‌که بگردیم درون خودمون ببینیم چی خواسته‌ی حقیقی و درونی ماست؟ به چه منظوری خلق شدیم؟ قراره چه تاثیری روی دنیا بذاریم؟ حتی برای چیز ساده‌ای مثل چیدن خونه‌مون، اون چیزی که در نظر اکثریت مردم زیباییه، به نظر ما هم قشنگ میاد، یا نه، اونقدر با خود حقیقی‌مون آشنا هستیم که تشخیص بدیم اون، فارغ از نظر مردم، چی به نظرش زیباست؟ کار آسونی نیست چون ناخوداگاه اونقدر چیزای یکسان دیدیم که ذهنمون اونو پذیرفته.
برخورد عجیب دیگران با بیمار یکی دیگه از نکاتش بود که توی دوران بچگی من و حتی همین الانش هم هنوز فرهنگ‌سازی‌ش درست انجام نشده و این‌که اون زمان تالستوی به چنین چیزی اشاره کرده، نشون‌دهنده‌ی درک عمیقش از اتفاقات پیرامونشه.
و دروغ. این مسئله‌ی خیلی بزرگ و مشکل‌سازیه به‌خصوص توی کادر درمان. هنوز مده وقتی مثلا یه بچه می‌خواد آزمایش خون بده بهش می‌گن نترس، درد نداره که. بچه‌ست، خر که نیست. می‌فهمه وقتی سوزن قراره بره توی پوستش قطعا دردناکه. مقیاس بزرگ‌ترش انکار بیماری ایوان ایلیچ توسط اطرافیانش بود. خیلی وقتا تصور می‌کنن وقتی بگیم نه چیزی نیست، آدمی که داره درد می‌کشه فکر می‌کنه خب شاید واقعا چیزی نیست و دردش کمتر می‌شه، درصورتی که انکار رنج بزرگ‌ترین توهین به انسانه و باعث می‌شه رنج درک نشدن هم به رنج بیماری اضافه بشه.
توی این کتاب تالستوی مراحلی که هر آدمی موقع سوگ یا بیماری یا در حال مرگ بودن طی می‌کنه رو به ترتیب نشون داده. مراحلی که دکتر الیزابت کوبلر راس اولین بار کشفشون کرده و تالستوی خیلی قبل از اون فهمیده بودتشون. این مراحل شامل انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرشه که البته لزوما به ترتیب اتفاق نمیفته و گاهی پیش میاد به خاطر فشار اطرافیان آدم توی مرحله‌ای گیر می‌کنه و نمی‌تونه ازش رد بشه. مسئله‌ی مهمیه که تالستوی توی این کتاب بیانش کرده.
جالب‌ترین بخش کتاب از نظر من جایی بود که با ندای درونش صحبت می‌کرد. این‌که بعضی آدما خیلی بی‌خیال فکر می‌کنن چه زندگی خوشی رو گذروندم و می‌خوان ادامه داشته باشه، ولی رنج بیماری و دم مرگ بودن تازه آدمو به فکر می‌ندازن که خوشی و لذت واقعی چیه؟ وقتی ایوان ایلیچ به این موضوع فکر کرد، کشف کرد که خوش‌ترین لحظاتی که به‌خاطر میاره، لحظات کودکی‌شه. این مهمه چون انسان وقتی زمان می‌گذره و سنش زیاد می‌شه، یادش می‌ره چی واقعا براش لذت‌بخشه و مثل بقیه خاکستری می‌شه. همرنگ جماعت شدن دردیه که به شکل‌های مختلف تالستوی بیانش کرده.
داستان مرگ ایوان ایلیچ خیلی برام عزیزه و پیشنهاد می‌کنم بعد از خوندنش فیلم ژاپنی زیستن رو هم ببینید که اقتباس آزاد از روی این فیلمه (خودم هنوز کامل ندیدمش).

۳. داستان یک کوپن جعلی
خیلی جذاب به نحوه‌ی گسترش ظلم اشاره کرده بود. شرّ به سادگی از جعلی کردن یه کوپن توسط دوتا نوجوون شروع می‌شه و بین آدما دست‌به‌دست می‌شه تا به جنایاتی مثل قتل می‌رسه، به راحتی.
و از طرف دیگه خیر، نیکی، اون هم به راحتی گسترش پیدا می‌کنه. وقتی یه نفر چیزی می‌بخشه، چه از مالش، چه دانشش، چه حتی جونش، اون احساس از درونش به آدمایی که می‌بینن یا می‌شنون سرایت می‌کنه تا برسه به همون نوجوونای اول داستان.
داستان یک کوپن جعلی خیلی بخش‌بخش شده بود و پر از اسم بود. رایج نیست استفاده از این همه اسم تو یه داستان کوتاه ولی وقتی کاری که رایج نیست، خوب انجام می‌شه، لذتش خیلی بیشتره. با این حال چون از روایت احوال یه آدم می‌پرید می‌رفت بعدی رو می‌گفت، یه‌کم اسما رو فراموش می‌کردم و گاهی می‌رفتم صفحات قبلی ببینم این اسم کی بود، خوبی‌ش به این بود که خیلی آگاهانه آدمایی رو که نقش مهمی در سرایت خیر و شرّ نداشتن اسمشونو حذف کرده بود و صرفا با نقشی که قرار بود توی داستان ایفا کنن معرفی‌شون می‌کرد.
سبک نگارشش خاص و نو بود. مشابهشو ندیده بودم. خیلی به دلم چسبید. پیام و موضوع اصلی‌شو هم خیلی دوست داشتم.

۴. سعادت زناشویی
این یکیو هم قبلا خونده بودم و معرفی و توضیحاتم درباره‌ش توی پست ۲۷۱ هست. می‌تونید بخونید.

۵. سونات کرویتسر
این داستان هم مثل سعادت زناشویی درباره‌ی یه زندگیه ولی برعکس اون، زندگی‌ای که از اولش می‌فهمیم نابود شده. همون صفحات اول مرد توی قطار می‌گه که زنشو کشته و از زندان برمی‌گرده و کل داستان، زندگی اون مرده. خودش روایت می‌کنه که چی شد کار به اینجا کشید. 
پیامش درباره‌ی روابط خارج از چارچوب ازدواجه و آسیبی که به خود شخص و خانواده‌ش و جامعه می‌زنه. حتی وقتی سال‌ها ازش گذشته باشه، چیزی از اون گاهی به شکلی متفاوت در وجود آدم می‌مونه، مثلا می‌تونه به صورت شکاکی ظاهر بشه. کلا تالستوی خیلی شدید و اغراق‌شده درباره‌ی مسائل حرف می‌زنه که آدما بترسن از این‌که چنان بلاهایی سر خودشون هم بیاد و دوری کنن از چیزایی که به نظر تالستوی براشون خوب نیست.

۶. پدر سرگی
این تنها داستان تالستویه که آنچنان تاثیر عمیقی روم نذاشت. فکر می‌کنم به‌خاطر پایان‌بندی‌ش بود. از تالستوی پایان‌های تاثیرگذار و تکان‌دهنده‌ی زیادی خونده بودم و این داستان انتظارمو براورده نکرد.
درباره‌ی مردیه که خیلی مغروره و به راحتی هرچی می‌خواد رو به دست میاره و تو هر زمینه‌ای که می‌خواد رشد می‌کنه، وقتی تو یه راهی که می‌رفته ضربه می‌خوره، تصمیم می‌گیره کنار بکشه و بره راهب بشه. توی راهب شدن هم می‌خواسته از همه بهتر بشه و تقریبا موفق هم می‌شه.
اما چیزی درونش آزارش می‌داده. احساس می‌کرده که رفتار و افکارش خالصانه نیست. می‌دیده که پاک نیست و اون افکار منفی قبلی هنوز باهاش هستن و الان اتفاقا خیلی هم ریاکارانه‌ست که با وجود اون افکار، مردم اینقدر بهش اعتقاد دارن و قبولش دارن. بقیه‌شو خودتون بخونید. البته که جالب و خوندنی بود، ولی نه به اندازه‌ی بقیه‌ی داستان‌هایی که از تالستوی خوندم.



        

4