یادداشت دریا
3 روز پیش
سونات کرویتسر مجموعهای شامل چند داستان کوتاه تالستوی بود: سعادت زناشویی، مرگ ایوان ایلیچ، سونات کرویتسر، ارباب و بنده، پدر سرگی و داستان یک کوپن جعلی که بعضیاشون جداگونه چاپ شدن و بعضی فقط توی همین مجموعه هستن. نظرمو دربارهی هر کدوم مینویسم. بعضیاشونو بیشتر دوست داشتم بعضی رو کمتر. به ترتیب علاقهم مینویسم: ۱. ارباب و بنده قبلا خونده بودمش با همین ترجمه و نظرمو دربارهش توی پست شمارهی ۲۷۲ نوشتم. به اون مراجعه کنید. ۲. مرگ ایوان ایلیچ مرگ ایوان ایلیچ رو قبلا خونده بودم ولی با ترجمهی دیگهای بود و دوستش نداشتم، این بار با ترجمهی سروش حبیبی عزیز عزیزم بود و جای خاصی رو توی قلبم به خودش اختصاص داد. من فکر میکنم برای درست فهمیدن ایوان ایلیچ باید تجربهی بیماری سخت و نزدیک مرگ بودن رو داشت. به هر حال هر کس براساس تجربیات زندگیش کتابها رو قضاوت میکنه. مرگ ایوان ایلیچ منو درمورد وحشت از مرگ به فکر انداخت. همیشه به نظرم مرگ چیز آسونی بود، خیلی آسونتر از زندگی... هنوز هم نظرم همینه ولی به لحظهی قطع تعلق روح از جسم که فکر میکنم و اون حیرت و گیجی اول کار، به خاطر ناشناخته بودنش و اینکه قبلا تجربهش نکردم، یهکم اضطرابآوره. احتضار هم خیلی وحشتناکه. امیدوارم هر وقت خواستم بمیرم یهویی باشه، مخصوصا تو خواب، راحت. با زجر مردن خیلی سخته. تا الانشم بیشتر از تحملم کشیدم. آخر داستانای تالستوی بهترین بخششه. خیلی تیکههاشو برداشتم. این کتاب درمورد موضوعات خیلی مختلفی حرف میزنه. یه موردش اینکه آدما، حتی نزدیکترین افراد بهمون، نمیتونن درد ما رو به اندازهی کافی بفهمن. نمیتونن درکش کنن. حتی گاهی دارن فکر میکنن به اینکه بعد از مرگ ما چه منافعی بهشون میرسه. اونوقت این مردمی که به یه سردرد سادهی خودشون بیش از مرگ من و شما اهمیت میدن، اینقدر حرف و نظرشون برامون مهمه. ایوان ایلیچ مشکل زندگیش همین بود. طبق سلیقه و نظر عموم مردم زندگی میکرد. همرنگ جماعت. اینو لحظات آخر دم مرگش فهمید. فهمید کل زندگیشو تو مسیر اشتباهی بوده. و فکر کرد به اینکه چقدر دیر اینو فهمیده. اکثر آدما همون موقع میفهمن. این شاید تلنگری باشه برای اینکه بگردیم درون خودمون ببینیم چی خواستهی حقیقی و درونی ماست؟ به چه منظوری خلق شدیم؟ قراره چه تاثیری روی دنیا بذاریم؟ حتی برای چیز سادهای مثل چیدن خونهمون، اون چیزی که در نظر اکثریت مردم زیباییه، به نظر ما هم قشنگ میاد، یا نه، اونقدر با خود حقیقیمون آشنا هستیم که تشخیص بدیم اون، فارغ از نظر مردم، چی به نظرش زیباست؟ کار آسونی نیست چون ناخوداگاه اونقدر چیزای یکسان دیدیم که ذهنمون اونو پذیرفته. برخورد عجیب دیگران با بیمار یکی دیگه از نکاتش بود که توی دوران بچگی من و حتی همین الانش هم هنوز فرهنگسازیش درست انجام نشده و اینکه اون زمان تالستوی به چنین چیزی اشاره کرده، نشوندهندهی درک عمیقش از اتفاقات پیرامونشه. و دروغ. این مسئلهی خیلی بزرگ و مشکلسازیه بهخصوص توی کادر درمان. هنوز مده وقتی مثلا یه بچه میخواد آزمایش خون بده بهش میگن نترس، درد نداره که. بچهست، خر که نیست. میفهمه وقتی سوزن قراره بره توی پوستش قطعا دردناکه. مقیاس بزرگترش انکار بیماری ایوان ایلیچ توسط اطرافیانش بود. خیلی وقتا تصور میکنن وقتی بگیم نه چیزی نیست، آدمی که داره درد میکشه فکر میکنه خب شاید واقعا چیزی نیست و دردش کمتر میشه، درصورتی که انکار رنج بزرگترین توهین به انسانه و باعث میشه رنج درک نشدن هم به رنج بیماری اضافه بشه. توی این کتاب تالستوی مراحلی که هر آدمی موقع سوگ یا بیماری یا در حال مرگ بودن طی میکنه رو به ترتیب نشون داده. مراحلی که دکتر الیزابت کوبلر راس اولین بار کشفشون کرده و تالستوی خیلی قبل از اون فهمیده بودتشون. این مراحل شامل انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و پذیرشه که البته لزوما به ترتیب اتفاق نمیفته و گاهی پیش میاد به خاطر فشار اطرافیان آدم توی مرحلهای گیر میکنه و نمیتونه ازش رد بشه. مسئلهی مهمیه که تالستوی توی این کتاب بیانش کرده. جالبترین بخش کتاب از نظر من جایی بود که با ندای درونش صحبت میکرد. اینکه بعضی آدما خیلی بیخیال فکر میکنن چه زندگی خوشی رو گذروندم و میخوان ادامه داشته باشه، ولی رنج بیماری و دم مرگ بودن تازه آدمو به فکر میندازن که خوشی و لذت واقعی چیه؟ وقتی ایوان ایلیچ به این موضوع فکر کرد، کشف کرد که خوشترین لحظاتی که بهخاطر میاره، لحظات کودکیشه. این مهمه چون انسان وقتی زمان میگذره و سنش زیاد میشه، یادش میره چی واقعا براش لذتبخشه و مثل بقیه خاکستری میشه. همرنگ جماعت شدن دردیه که به شکلهای مختلف تالستوی بیانش کرده. داستان مرگ ایوان ایلیچ خیلی برام عزیزه و پیشنهاد میکنم بعد از خوندنش فیلم ژاپنی زیستن رو هم ببینید که اقتباس آزاد از روی این فیلمه (خودم هنوز کامل ندیدمش). ۳. داستان یک کوپن جعلی خیلی جذاب به نحوهی گسترش ظلم اشاره کرده بود. شرّ به سادگی از جعلی کردن یه کوپن توسط دوتا نوجوون شروع میشه و بین آدما دستبهدست میشه تا به جنایاتی مثل قتل میرسه، به راحتی. و از طرف دیگه خیر، نیکی، اون هم به راحتی گسترش پیدا میکنه. وقتی یه نفر چیزی میبخشه، چه از مالش، چه دانشش، چه حتی جونش، اون احساس از درونش به آدمایی که میبینن یا میشنون سرایت میکنه تا برسه به همون نوجوونای اول داستان. داستان یک کوپن جعلی خیلی بخشبخش شده بود و پر از اسم بود. رایج نیست استفاده از این همه اسم تو یه داستان کوتاه ولی وقتی کاری که رایج نیست، خوب انجام میشه، لذتش خیلی بیشتره. با این حال چون از روایت احوال یه آدم میپرید میرفت بعدی رو میگفت، یهکم اسما رو فراموش میکردم و گاهی میرفتم صفحات قبلی ببینم این اسم کی بود، خوبیش به این بود که خیلی آگاهانه آدمایی رو که نقش مهمی در سرایت خیر و شرّ نداشتن اسمشونو حذف کرده بود و صرفا با نقشی که قرار بود توی داستان ایفا کنن معرفیشون میکرد. سبک نگارشش خاص و نو بود. مشابهشو ندیده بودم. خیلی به دلم چسبید. پیام و موضوع اصلیشو هم خیلی دوست داشتم. ۴. سعادت زناشویی این یکیو هم قبلا خونده بودم و معرفی و توضیحاتم دربارهش توی پست ۲۷۱ هست. میتونید بخونید. ۵. سونات کرویتسر این داستان هم مثل سعادت زناشویی دربارهی یه زندگیه ولی برعکس اون، زندگیای که از اولش میفهمیم نابود شده. همون صفحات اول مرد توی قطار میگه که زنشو کشته و از زندان برمیگرده و کل داستان، زندگی اون مرده. خودش روایت میکنه که چی شد کار به اینجا کشید. پیامش دربارهی روابط خارج از چارچوب ازدواجه و آسیبی که به خود شخص و خانوادهش و جامعه میزنه. حتی وقتی سالها ازش گذشته باشه، چیزی از اون گاهی به شکلی متفاوت در وجود آدم میمونه، مثلا میتونه به صورت شکاکی ظاهر بشه. کلا تالستوی خیلی شدید و اغراقشده دربارهی مسائل حرف میزنه که آدما بترسن از اینکه چنان بلاهایی سر خودشون هم بیاد و دوری کنن از چیزایی که به نظر تالستوی براشون خوب نیست. ۶. پدر سرگی این تنها داستان تالستویه که آنچنان تاثیر عمیقی روم نذاشت. فکر میکنم بهخاطر پایانبندیش بود. از تالستوی پایانهای تاثیرگذار و تکاندهندهی زیادی خونده بودم و این داستان انتظارمو براورده نکرد. دربارهی مردیه که خیلی مغروره و به راحتی هرچی میخواد رو به دست میاره و تو هر زمینهای که میخواد رشد میکنه، وقتی تو یه راهی که میرفته ضربه میخوره، تصمیم میگیره کنار بکشه و بره راهب بشه. توی راهب شدن هم میخواسته از همه بهتر بشه و تقریبا موفق هم میشه. اما چیزی درونش آزارش میداده. احساس میکرده که رفتار و افکارش خالصانه نیست. میدیده که پاک نیست و اون افکار منفی قبلی هنوز باهاش هستن و الان اتفاقا خیلی هم ریاکارانهست که با وجود اون افکار، مردم اینقدر بهش اعتقاد دارن و قبولش دارن. بقیهشو خودتون بخونید. البته که جالب و خوندنی بود، ولی نه به اندازهی بقیهی داستانهایی که از تالستوی خوندم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.