معرفی کتاب ارباب و بنده اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم سروش حبیبی

ارباب و بنده

ارباب و بنده

3.8
105 نفر |
35 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

11

خوانده‌ام

179

خواهم خواند

63

شابک
9789643625870
تعداد صفحات
88
تاریخ انتشار
1399/5/6

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        نیکیتا نزدیک صبح بیدار شد. سرما، که دوباره نیزه اش را در پشتش فرو می برد بیدارش کرد. به خواب دیده بود که از آسیاب می آید و گاری آرد اربابش را می آورد و ضمن عبور از نهر چرخ گاری از پل لغزیده و در آب مانده بود. به خواب دید که به زیر گاری خزیده و آن را بر گرده گرفته بود تا بلندش کند اما عجیب آن بود که گاری نمی خواست حرکت کند و به پشت او چسبیده بود و او نه می توانست آن را بلند کند و نه از زیر آن بیرون آید و بار سنگین گاری کمرش را خورد می کرد.
-از متن کتاب-
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ارباب و بنده

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به ارباب و بنده

نمایش همه

یادداشت‌ها

        تولستوی هیچگاه نگرش «هنر برای هنر» را نپذیرفت. هنر برای او یک مدیوم هدایت‌گر بود، ابزاری که به ما کمک می‌کند به ارزشیابی مجدد باورها و قضاوت‌هایمان بپردازیم و نگاهی به مراتب اخلاقی‌تر به جهان و انسان‌ها بیافکنیم. اما این باور چگونه در داستان‌های او متبلور می‌شود؟. او  به طور خاص به دنبال تصویر کردن ظرفیت نیک بودن در نسل بشر است. برای این کار، تولستوی به دقت و چیره دستی خطوط رفتاری شخصیت‌هایش را ترسیم می‌کند تا حدی که مخاطب حس می‌کند چنان با شخصیت‌ها آشناست که می‌تواند اعمال بعدی آن‌ها را حدس بزند. اما در یک موقعیت مرزی (مثل مواجه با مرگ یا اخذ تصمیمی بزرگ در زندگی) رستاخیز شخصیت‌ها فرا می‌رسد و آن‌ها دست به رفتارهایی می‌زنند که محتوای واقعی جهان درونی آن‌ها را نشان می‌دهد. این رویداد خلافِ تصور، ضربه‌ای است که به ما یادآوری می‌کند چه قضاوت‌های ناپخته‌ای درباره ظرفیت‌های درونی انسان‌ها داشته‌ایم. این تم بارها در آثار تولستوی تکرار شده است، چه در موقعیتی که ایوان ایلیچ در بستر مرگ افتاده و خانواده‌اش که برای مرگ او لحظه شماری می‌کنند را می‌بخشد، چه زمانی که همسر آناکارنینا که به نظر فردی دربند سنت‌های خشک اجتماعی است از گناه او چشم پوشی می‌کند چه وقتی در ارباب و بنده با صحنه گریستن واسیلی برخونف تاجر طماع روسی که برای نجات نوکرش آمده اشک به چشمانمان جاری می‌شود.

ارباب و بنده داستان سفر واسیلی برخونوف و نوکرش نیکیتا برای خرید زمینی جنگلی در اطراف محل زندگی‌شان است. در ابتدای داستان به خوبی با شخصیت‌ها آشنا می‌شویم، واسیلی تاجری سود پرست است که برای رسیدن به ثروت اِبایی از فریب دادن هیچکس ندارد و نیکیتا رعیتی ساده دل است که با وجود آگاهی از رذالت‌های اربابش به تمامه در خدمت اوست و تنها آرزوی خرید اسبی برای پسرش دارد. سود پرستی واسیلی و عجله‌اش برای رسیدن به یک معامله نان و آب دار باعث می‌شود سورتمه‌ی آن‌ها در بوران شدید برف گیر کند. ارباب و بنده مجبور‌اند شب را در وسط جاده بخوابند که نتیجه‌ای جز یخ‌زدگی و مرگ نخواهد داشت.

 تولستوی در دو صحنه جهان ذهنی واسیلی را برای ما ترسیم می‌کند، یکی پیش از رسیدن به نقطه اوج (بخوانید مواجه با موقعیت مرزی) و دیگری پس از آن. در صحنه اول واسیلی با کت‌های گرمش در عقب سورتمه دراز کشیده و غرق در افکارش است. واسیلی به مسیر زندگی‌اش فکر می‌کند این که چگونه از رعیت زادگی به ثروت رسیده است و در آینده به چه جاه و مقام‌هایی خواهد رسید. دغدغه اصلی او پول است و دیگران (چه نیکیتا، چه همسرش، چه کشیشان، چه همکارانش) برای او ابزارهایی‌اند برای رسیدن به هدفش. در یک لحظه از آگاهی احساس می‌کند نیکیتا، همان مرد رعیتی که با لباسی پاره، گودالی برای خود کنده تا از گزند سرما در امان بماند به مانعی برای پیشبرد اهدافش تبدیل شده است. پس دست به عملی می‌زند که از چنین شخصیتی در موقعیت‌های سخت انتظار می‌رود. سورتمه را رها می‌کند، سوار بر اسب می‌شود و نیکیتا را تنها می‌گذارد تا یخ بزند. 

اما یورش واسیلی به سمت تاریکی برای نجات خودش از مهلکه، او را در موقعیتی مرزی قرار می‌دهد. همه‌ی آن سیاهی‌ها که از دور می‌بیند و می‌پندارد نشانه‌ی نجات یافتگی‌اش هستند چیزی جز خیالات نیستند (رستگاری به تنهایی میسر نیست و رو به دیگری دارد). اسب فرار می‌کند، واسیلی مسیر را گم می‌کند، و خود را چهره به چهره با مرگ می‌بینند. در این لحظاتِ خطیر دست به دامن مقدسان می‌شود اما به یاد می‌آورد در رابطه با مقدسان هم چیزی جز سودجویی را در پی نگرفته است (شمع‌های استفاده شده مراسمات ربانی را مجدد فروخته است). واسیلی در این لحظه به تنهایی عمیقش پی می‌برد. 

صحنه دوم جایی است که اسب، واسیلی را به سمت سورتمه باز می‌گرداند در حالی که نیکیتا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. واسیلی در اینجا ظرفیت درونی جدیدش که از مواجه با تنهایی و مرگ به آن پی برده را به نمایش می‌گذارد. او دست از نگریستن به انسان‌ها به مثابه ابزاری برای اهدافش بر‌می‌دارد و رستگاری را در فداشدن برای دیگری می‌یابد. واسیلی خود را روی نیکیتا می‌اندازد تا گرم شود. ما دوباره به جهان ذهنی واسیلی پرتاب می‌شویم. برای اولین بار نیرویی متعالی تمام وجودش را فرا می‌گیرد، خبری از خود محوری و خودپرستی پیشین نیست، برای او این شیرین‌ترین معامله‌ای است که تا کنون انجام داده به همین دلیل شادی و آرامش درونی را احساس می‌کند که هیچ وقت تجربه نکرده است. چشمان واسیلی پر اشک می‌شود و آرام آرام آگاهی‌اش به سوی خاموشی حرکت می‌کند.  

تولستوی در بیشتر آثارش ما را فرامی‌خواند تا به نیکی درونی انسان‌ها در جهانی آشوب زده و فاسد باور پیدا ‌کنیم. ارباب و بنده یکی از نمونه‌های برجسته این موضوع است. نویسنده به کمک توصیف‌های شاهکارش (مخاطب خود را به خوبی وسط برف و سرمای نیمه شب احساس می‌کند و در دنیای ذهنی واسیلی غرق می‌شود) جهانی می‌سازد تا شخصیت‌هایش را به سوی موقعیت‌ها مرزی هدایت می‌کند. در چنین موقعیت‌هایی است که امکان بروز نیکی نهفته در سیاه‌ترین دل‌های انسانی پدید می‌آید، دل‌هایی که به محض آگاهی از لوازم رستگاری، نورانی می‌شوند و هدایت می‌یابند. 

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13

          توضیح داستان این کتاب ۸۸ صفحه‌ای خیلی ساده‌ست،

یه ارباب، واسیلی آندره‌ایچ، برای خرید یه قطعه جنگل راهی یه سفر میشه و تو این مسیر، نوکر پنجاه و چند ساله‌ش به اسم نیکیتا همراهیش می‌کنه.

این ارباب و بنده تو راه رسیدن به این جنگل به برف و بوران می‌خورن و تو سرمای آدم‌کش روسیه باید با مرگ دست و پنجه نرم کنن...

🔅🔅🔅🔅🔅

خب من عاشق تولستوی هستم 😅
یعنی وقتی ببینم رو یه کتابی اسم تولستوی هست باید بالاخره یه روزی بخونمش! کاری هم ندارم موضوعش چیه 😄 و حتی اگه مثل این کتاب، توضیحات خود داستان برام جذابیتی نداشته باشه، بازم میرم سراغش :) چون تجربه‌م نشون داده تولستوی دست رو هر موضوعی بذاره یه طوری در موردش می‌نویسه که امکان نداره خوشم نیاد ☺️

در مورد این کتابم این پیش‌بینیم به وقوع پیوست!

و در جریان کتاب با خودم فکر می‌کردم، واقعا کس دیگه‌ای می‌تونه مثل تولستوی بنویسه؟ 😍

 🔅🔅🔅🔅🔅

همونطور که گفتم یه بخش مهمی از کتاب تو برف و بوران‌های طاقت‌فرسای روسیه می‌گذره و جدال این دو تا شخصیت با این طبیعت خشن، واقعا زیبا توصیف شده. این توصیفات برای من خیلی ملموس بود، مخصوصا از این جهت که من نسخهٔ صوتی کتاب رو گوش دادم و با صداگذاری زیبایی که داشت قشنگ خودم رو وسط اون برف و بوران حس می‌کردم :)

و بعد توصیفات تولستوی از درونیات این دو تا شخصیت...

برای خود من بشخصه گفتگوهای شخصیت‌ها و درونیاتشون خیلی مهم‌تر از توصیف صحنه‌هاست و همیشه این تیکه‌ها رو با علاقه و دقت خیلی بیشتری می‌خونم.

و واقعا تولستوی تو این زمینه استاده... یه طوری آدم رو می‌بره تو دل هر شخصیت که دیگه مرز بین فکرای خودت و واگویه‌های درونی اون شخصیت برات کمرنگ و کمرنگ‌تر میشه.

و چه وقتی به عمیق‌ترین لایه‌های وجودت دست پیدا می‌کنی؟ اون وقتی که با مرگ فاصله‌ای نداشته باشی...

و چقدر جالب بود رویارویی یه ارباب و یه بنده با مرگ...
        

60

دریا

دریا

1403/7/18

          و دوباره تولستوی...
این بار ارباب و بنده.

کتاب‌های کوتاه‌تر تولستوی از جمله ارباب و بنده، حکم هایکوهای ژاپنی را دارند در ادبیات داستانی. جمله‌ی اول و دوم، خیلی ساده و معمولی به نظر می‌آیند اما از دل همین‌ها، جمله‌ی سومی آفریده می‌شود که از قلب شروع می‌شود و از چشم‌ها می‌ریزد.

داستان ارباب، واسیلی آندره‌ایچ و بنده، نیکیتا همین‌قدر ساده شروع شد. هر کدام با خصوصیاتی ویژه توصیف شدند، ارباب طماعی که خیال می‌کند خیلی هم مهربان و بخشنده است و دهقانی نسبتا راضی با شادی دائمی در کلام که اعتراض را بی‌فایده می‌بیند. هر دو با هم عازم سفری برای خریدی می‌شوند که واسیلیِ ارباب سودی ببرد. زمستان است و برف و بوران و گرفتاری راه که جمله‌ی دوم است...

و اما جمله‌ی سوم که انتظارش را نمی‌شد داشت، یکی از بهترین پایان‌بندی‌هایی بود که در کتاب‌ها خوانده‌ام.

از دید من هر کتابی یک سفر است. در هر کتاب می‌توانم خودم را پیدا کنم. در هر شخصیت، خصوصیاتی از من پیدا می‌شود. با تغییر هر شخصیت من تغییر می‌کنم، با مرگشان می‌میرم، با بازگشتشان به زندگی زنده می‌شوم، وقتی عشق را می‌فهمند، من هم عاشق می‌شوم.

الیزابت کوبلر می‌گفت تا نفهمی نخواهی مرد و این فهمیدن گاهی در لبه‌گاه مرگ اتفاق می‌افتد؛ مثل یک شوک، ناگهانی. او نور را دید، عشق را شناخت و چنین شد که جانش را داد تا دیگری زنده بماند. پیش از آنکه بمیرد مرد. باید پیش از مردن کشت آن همه قیل و قال برای هیچ را، تا زنده شد برای دیگری.

معمولا موضوع هر داستان تلاش برای بقاست. در این راه گاهی شخصیت اصلی به دیگران آسیب می‌زند یا حتی آدم می‌کشد و برایمان طبیعی است، چون تلاش برای بقا را می‌فهمیم. در خونمان است. در این میان داستان‌هایی سر برمی‌آورند و پیامبروار تلنگر می‌زنند که: تو انسانی! مفاهیم را بازتعریف می‌کنند و درهای جدیدی می‌گشایند. به فکر وامی‌دارند: برای چه زنده‌ام؟ و اجازه می‌دهند ندای درونت پاسخ دهد. اینجور کتاب‌ها را نباید فقط خواند، باید هدیه داد تا رسالتشان را به انجام رسانند.





        

5

مهشید

مهشید

1402/4/26

        پایانش عجیب بود،و کمی شاید دور از ذهن،اینکه یهو واسیلی در عرض چند دقیقه متحول بشه و شخصیتش از این رو به اون رو بشه و تصمیم بگیره جونش رو فدای خدمتکارش کنه!!!!!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

R.

R.

1404/1/25

          چیزی نیست!

داستان واسیلی آندره ایچ است که برای معامله ای همراه بنده اش، نیکیتا سپناتیج، قصد دارد به جایی برود، اما مسیر را در برف و بوران گم می کنند و اشتباه می روند. در مکانی استراحتی می کنند و در شب می روند تا به جاده بزنند و به معامله برسند، اما دوباره مسیر را پاک گم می کنند و در برف و بوران گرفتار می شوند.. و در ادامه..

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که دیگه ترجمه سروش حبیبی رو بذارم کنار
قشنگ چندین کلمه و اصطلاح عجیب در این ترجمه بود که نشنیده بودم و نمیدونستم
اما داستان، داستان نیکی است
پنج ستاره هم فقط به خاطر اون آخرش
جایی که می گه
(هشدار اسپویل احتمالی)

این که وقتی در آن دنیا از این مرگ راستین بیدار شد خوش تر از این دنیا بود یا ناخوش تر و این که در ان دنیا همان چیزی را یافت که انتظارش را داشت یا نه، چیزی است که ما همه به زودی خود خواهیم دانست..

کم کم واقعا دارم به تولستوی علاقه مند می شم
تولستوی خوانی من به اینجا ختم نخواهد شد..
✌️

        

1