معرفی کتاب ارباب و بنده اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم سروش حبیبی

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
5
خواندهام
130
خواهم خواند
53
نسخههای دیگر
توضیحات
نیکیتا نزدیک صبح بیدار شد. سرما، که دوباره نیزه اش را در پشتش فرو می برد بیدارش کرد. به خواب دیده بود که از آسیاب می آید و گاری آرد اربابش را می آورد و ضمن عبور از نهر چرخ گاری از پل لغزیده و در آب مانده بود. به خواب دید که به زیر گاری خزیده و آن را بر گرده گرفته بود تا بلندش کند اما عجیب آن بود که گاری نمی خواست حرکت کند و به پشت او چسبیده بود و او نه می توانست آن را بلند کند و نه از زیر آن بیرون آید و بار سنگین گاری کمرش را خورد می کرد. -از متن کتاب-
بریدۀ کتابهای مرتبط به ارباب و بنده
لیستهای مرتبط به ارباب و بنده
یادداشتها
1400/9/22
تولستوی هیچگاه نگرش «هنر برای هنر» را نپذیرفت. هنر برای او یک مدیوم هدایتگر بود، ابزاری که به ما کمک میکند به ارزشیابی مجدد باورها و قضاوتهایمان بپردازیم و نگاهی به مراتب اخلاقیتر به جهان و انسانها بیافکنیم. اما این باور چگونه در داستانهای او متبلور میشود؟. او به طور خاص به دنبال تصویر کردن ظرفیت نیک بودن در نسل بشر است. برای این کار، تولستوی به دقت و چیره دستی خطوط رفتاری شخصیتهایش را ترسیم میکند تا حدی که مخاطب حس میکند چنان با شخصیتها آشناست که میتواند اعمال بعدی آنها را حدس بزند. اما در یک موقعیت مرزی (مثل مواجه با مرگ یا اخذ تصمیمی بزرگ در زندگی) رستاخیز شخصیتها فرا میرسد و آنها دست به رفتارهایی میزنند که محتوای واقعی جهان درونی آنها را نشان میدهد. این رویداد خلافِ تصور، ضربهای است که به ما یادآوری میکند چه قضاوتهای ناپختهای درباره ظرفیتهای درونی انسانها داشتهایم. این تم بارها در آثار تولستوی تکرار شده است، چه در موقعیتی که ایوان ایلیچ در بستر مرگ افتاده و خانوادهاش که برای مرگ او لحظه شماری میکنند را میبخشد، چه زمانی که همسر آناکارنینا که به نظر فردی دربند سنتهای خشک اجتماعی است از گناه او چشم پوشی میکند چه وقتی در ارباب و بنده با صحنه گریستن واسیلی برخونف تاجر طماع روسی که برای نجات نوکرش آمده اشک به چشمانمان جاری میشود. ارباب و بنده داستان سفر واسیلی برخونوف و نوکرش نیکیتا برای خرید زمینی جنگلی در اطراف محل زندگیشان است. در ابتدای داستان به خوبی با شخصیتها آشنا میشویم، واسیلی تاجری سود پرست است که برای رسیدن به ثروت اِبایی از فریب دادن هیچکس ندارد و نیکیتا رعیتی ساده دل است که با وجود آگاهی از رذالتهای اربابش به تمامه در خدمت اوست و تنها آرزوی خرید اسبی برای پسرش دارد. سود پرستی واسیلی و عجلهاش برای رسیدن به یک معامله نان و آب دار باعث میشود سورتمهی آنها در بوران شدید برف گیر کند. ارباب و بنده مجبوراند شب را در وسط جاده بخوابند که نتیجهای جز یخزدگی و مرگ نخواهد داشت. تولستوی در دو صحنه جهان ذهنی واسیلی را برای ما ترسیم میکند، یکی پیش از رسیدن به نقطه اوج (بخوانید مواجه با موقعیت مرزی) و دیگری پس از آن. در صحنه اول واسیلی با کتهای گرمش در عقب سورتمه دراز کشیده و غرق در افکارش است. واسیلی به مسیر زندگیاش فکر میکند این که چگونه از رعیت زادگی به ثروت رسیده است و در آینده به چه جاه و مقامهایی خواهد رسید. دغدغه اصلی او پول است و دیگران (چه نیکیتا، چه همسرش، چه کشیشان، چه همکارانش) برای او ابزارهاییاند برای رسیدن به هدفش. در یک لحظه از آگاهی احساس میکند نیکیتا، همان مرد رعیتی که با لباسی پاره، گودالی برای خود کنده تا از گزند سرما در امان بماند به مانعی برای پیشبرد اهدافش تبدیل شده است. پس دست به عملی میزند که از چنین شخصیتی در موقعیتهای سخت انتظار میرود. سورتمه را رها میکند، سوار بر اسب میشود و نیکیتا را تنها میگذارد تا یخ بزند. اما یورش واسیلی به سمت تاریکی برای نجات خودش از مهلکه، او را در موقعیتی مرزی قرار میدهد. همهی آن سیاهیها که از دور میبیند و میپندارد نشانهی نجات یافتگیاش هستند چیزی جز خیالات نیستند (رستگاری به تنهایی میسر نیست و رو به دیگری دارد). اسب فرار میکند، واسیلی مسیر را گم میکند، و خود را چهره به چهره با مرگ میبینند. در این لحظاتِ خطیر دست به دامن مقدسان میشود اما به یاد میآورد در رابطه با مقدسان هم چیزی جز سودجویی را در پی نگرفته است (شمعهای استفاده شده مراسمات ربانی را مجدد فروخته است). واسیلی در این لحظه به تنهایی عمیقش پی میبرد. صحنه دوم جایی است که اسب، واسیلی را به سمت سورتمه باز میگرداند در حالی که نیکیتا با مرگ دست و پنجه نرم میکند. واسیلی در اینجا ظرفیت درونی جدیدش که از مواجه با تنهایی و مرگ به آن پی برده را به نمایش میگذارد. او دست از نگریستن به انسانها به مثابه ابزاری برای اهدافش برمیدارد و رستگاری را در فداشدن برای دیگری مییابد. واسیلی خود را روی نیکیتا میاندازد تا گرم شود. ما دوباره به جهان ذهنی واسیلی پرتاب میشویم. برای اولین بار نیرویی متعالی تمام وجودش را فرا میگیرد، خبری از خود محوری و خودپرستی پیشین نیست، برای او این شیرینترین معاملهای است که تا کنون انجام داده به همین دلیل شادی و آرامش درونی را احساس میکند که هیچ وقت تجربه نکرده است. چشمان واسیلی پر اشک میشود و آرام آرام آگاهیاش به سوی خاموشی حرکت میکند. تولستوی در بیشتر آثارش ما را فرامیخواند تا به نیکی درونی انسانها در جهانی آشوب زده و فاسد باور پیدا کنیم. ارباب و بنده یکی از نمونههای برجسته این موضوع است. نویسنده به کمک توصیفهای شاهکارش (مخاطب خود را به خوبی وسط برف و سرمای نیمه شب احساس میکند و در دنیای ذهنی واسیلی غرق میشود) جهانی میسازد تا شخصیتهایش را به سوی موقعیتها مرزی هدایت میکند. در چنین موقعیتهایی است که امکان بروز نیکی نهفته در سیاهترین دلهای انسانی پدید میآید، دلهایی که به محض آگاهی از لوازم رستگاری، نورانی میشوند و هدایت مییابند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
12
1401/3/12
8
1400/10/22
7
1402/12/25
26
1403/5/15

|ارباب و بنده| کدام ارباب و بنده؟ واسیلی آندرهایچ و نیکیتا؟ یا خدا و بنده؟ عنوان کتاب چنگی به دلم نزد. خیال کردم یک داستان اجتماعی است. از این داستان های روسیِ نقد سرمایهداری که من هیچ علاقهای به خواندنشان ندارم. مسیر داستان سرد بود. خیلی سرد. طوری که سرمایش استخوان سوز بود و تا ته وجودت یخ میکرد. و آنجا که چای میخوردند و یا سیگار میکشیدند تو هم کمی گرم میشدی. نمیدانم به خاطر فضاسازی و توصیف هایش بود یا چه یا چه. فقط بوران بود و سرد بود. و کسل کننده و عاجز کننده. چند بار با خودم گفتم که چی بشود آقای تولستوی؟ تهش بگویی نیکیتا یخ زد و اربابش ولش کرد و بد بود و فلان و بهمان؟ ولی جلوتر فهمیدم کارش درست است و خوب گول خوردهام. تولستوی توی تمام این مسیر، تمرکزت را میگذارد روی نیکیتا و تو منتظری ببینی سرنوشت او چه میشود و واسیلی آندرهایچ را معرفی میکند که چقدر حسابگر است و چقدر رند است و چقدر حریص است تا تو دقیقاً پیشبینی کنی چنین آدمی در چنان شرایطی چه میکند و بعد در چند صفحه پایانی دستش را رو میکند که "ولی این کار را نکرد." "ولی این کار را نکرد"اش هم توی ذوق نمیزند. نه طوری که انگار وصله ناجور داستان باشد. انگار واقعاً در آن لحظه از شخصیت واسیلی آندرهایچ برمیآمد. واسیلی آندرهایچ همه چیز را به مثابه سکه و ملک و مال و اموال میبیند. برای همین هم در آن لحظهای که نیکیتا را رها میکند، به خودش میگوید او که مفت نمیارزد. مردنش از زنده بودنش بهتر است. منم که ثروت و خانواده و زندگی دارم. و میرود و میرود تا آنجا که در تاریکی، با دست های خالی، ناکام، از اینجا رانده و از آنجا مانده، نه دستش به جنگل رسیده و نه دیگر در زار و زندگی امنش است. و در آن لحظه در وحشت و برف و بوران و گرگ و ترس از مرگ به خدا متوسل میشود. آن هم هنوز با ابزار سنجش سابقش. که میخواهد جانش را هم و حتی خدا را هم با مالش بخرد! و چیزی و دنیایی فراتر از مال و منالش نمیبیند. آن هم نه با ملک و املاکش، بلکه با رندی و خساست خاص خودش. طوری که انگار دارد صدقه میدهد. وعده میکند اگر خدا نجاتش بدهد، شمع هایی را که سابقاً به کلیسا میفروخته را به کلیسا میبخشد. و بعد در لحظهای، در آنی، خودش به خودش جواب میدهد که نه حالا دیگر این چیز ها به کمکم نمیآید. و بعد خودش، حرصش، اموالش، زن و بچهاش و همه این دست و پا زدن ها در نظرش هیچ میشود، انگار تکانده باشندش و همه سکه هایش ریخته باشد و حالا دیگر با ابزار سنجش خودش و با معیار خودش هم قیمتی نداشته باشد. در این لحظه اسب هم رهایش میکند و واسیلی آندرهایچ ساکت و خاموش و دست از پا درازتر در تاریکی ردپای اسب را میگیرد تا میرسد به نیکیتا. و آخر داستان درست آن چیزی است که فکرش را نمیکنی! درست برعکس آن سرنوشتی که توی ذهنت چیده بودی. اینجا انگار تازه واسیلیآندرهایچ چیزی یافته که درخور پیشکش به درگاه خدا باشد. نه شمع ها، و نه حتی مال و اموالش، جانش را! مهمترین چیزی که دارد. واسیلی آندرهایچ خوابیده روی نیکیتای یخ زده تا او را زنده نگه دارد! و حالا از اینجا دیگر داستان گرم است. خیلی گرم. انگار تازه تو هم آرام گرفتهای و با گرم شدن نیکیتا گرم میشوی. حتی خود واسیلی آندرهایچ هم با دست ها و تن یخزدهاش گرم میشود: [با خود گفت: «پیداست خیلی ضعیف شدهام! از ترس داشتم دیوونه میشدم!» اما این ضعف نه فقط برایش زیاده ناخوشایند نبود بلکه اسباب دلخوشیاش بود، احساسی مخصوص که او هرگز در دل نیافته بود. با خود گفت: «ما اینجوریم دیگه!» و در دل خود مهربانی والایی احساس کرد.] اشک میریزد و دلش میخواهد از این احساس، این احساس شعف، مهربانی، این رقت قلبی که درونش ایجاد شده و انگار برایش تازگی دارد و ناآشناست با کسی حرف بزند. آن هم با همان ادبیات بامنت خاص خودش: [میدونی برادر، من چیزی نمونده بود که از دست برم. اگه تو برف مونده بودم تو حسابی یخ زده بودی!...] اما بعد دوباره میلرزد و اشک میریزد و حرفش ناتمام میماند و به خودش میگوید: [خوب، عیب نداره. من خودم هرچی لازمه از خودم بدونم میدونم!] انگار تازه آرامش و اطمینانی درونی یافته و خیالش از خودش جمع است. و به خواب میرود. در خواب میبیند که سخت منتظر ایوان ماتویهایچ است برای معامله جنگل، و بالاخره کسی که او منتظرش بود میآید، اما آن کس ایوان ماتویهایچ نبود. این همان کسی بود که به او گفته بود روی نیکیتا بخوابد. صدایش کرد. و واسیلی آندرهایچ با خوشحالی، انگار مدت ها انتظار این شخص را کشیده باشد فریاد میزند: الان میام! از خواب بیدار میشود. و دیگر آن سنجشش را ندارد. دیگر به دیده تحقیر نمینگرد و خود را با نیکیتا یکی میبیند: [به نظرش آمد که او خود نیکیتاست...و با لحنی همه متانت و غرور گفت:«نیکیتا زنده است. پس من زندهام!»] و اینجا انگار آن رویای یگانگی انسانی مسیح که داستایوفسکی در برادران کارامازوف ازش حرف میزند به تحقق پیوسته. یگانگی ارباب و بنده! و صبح روستایی ها درحالی پیدایشان میکنند، که ارباب روی بنده خوابیده و او را در آغوش گرفته تا گرمش کند و در این راه یخ زده و جان داده! ارباب و بنده! همان اربابی که ارباب است و همه از واسیلی آندرهایچ تا نیکیتا بندهاش هستیم. [همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و میدانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمیداد و آزارش نمیکرد...] بعد از خواندن پایان داستان، درباره سرنوشت واسیلیآندرهایچ به یاد این دیالوگ گروچنکا در برادران کارامازوف افتادم: من هم پیازی صدقه دادهام! و همان داستان عفو خدا برای صدقه دادن پیاز!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
23
1403/11/23
1
1403/9/5
11
1402/2/21
2
1403/11/17
فکرکردن به این کتاب، «انسانیت» رو به یادم میاره. این که خدمتکردن و کمک به یک انسان دیگه، تا چه اندازه میتونه به وجودِ ما معنا بده. داستان دربارهی تاجری به اسم واسیلی آندرهایچ و خدمتکارش نیکیتاست که قراره برای یک معامله به آبادی مجاور برن. از بخت بد، برف مسیر رو پوشونده و راه رو گم میکنن. این شبِ سردِ طولانی که قرار نیست زمان بگذره و صبح بشه، و اونجایی که دیگه بهنظر میرسه مرگ خیلی نزدیکه، تبدیل میشه به یک تلنگر یا شاید یک فرصت! یک برداشت دیگهای که هم که از کتاب داشتم این بود که انگار در پایان جایگاه ارباب و بنده جابهجا شد…
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
4
1402/11/16
5
1402/4/26
4