ایلو

تاریخ عضویت:

شهریور 1403

ایلو

@illu23

10 دنبال شده

15 دنبال کننده

                میخوام فریاد بزنم
اما حنجره ای ندارم
میخوام گریه کنم
اما چشمی ندارم
میخوام دور شم
ولی نمیتونم از دست خودم فرار کنم
              
illucore23

یادداشت‌ها

ایلو

ایلو

1404/3/7

        وی ⛪️

وی یه اثر نیمه‌رئالیستی از گوگول هست. نیمه اول کتاب واقعی و نیمه دوم کتاب ما بخش فانتزی رو مشاهده میکنیم.
گوگول یه چهره پارادوکس توی ادبیات روسیه هست؛ بعضی از مردم درباره اش میگن که خودش نمیدونه با ایمان خودش چیکار میکنه. انگار میخواست ایمان داشته باشه اما نمیتونست قلبا همچین احساسی به خودش بقبولونه.. این سرگردانی مذهبی اون توی این اثر هم خودش رو نشون میده.. 
من یاد جمله ای "سالوادور دالی" میوفتم که میگفت: 
‍ ❞ باور دارم. اما ایمان ندارم. 
من فکر میکنم این جمله برای توصیف گوگول میتونه مناسب باشه..  در ظاهر به سوی دین هست  اما قلبا خیر.. پر از ترس بود. پر از تناقض.. برای همین هم طنز+کابوس+دین رو با هم ترکیب میکنه. 
⟡ نیمه اول کتاب: 
 شاگرد ها و استاد های این مدرسه برخلاف ظاهری که باید داشته باشن به تصویر کشیده شدن
استاد و مدیر فاسد. دانشجو‌هایی که به راحتی دروغ میکن، دزدی میکنن، کتک کاری میکنن و غارت میکنن؛ اختلاف طبقاتی بین دانشجو ها خیلی فاحش هست و غیره.. 
⟡ نیمه دوم کتاب: 
حالا شخصیت اصلی این داستان یعنی "خما بروت" طلبه‌ی جوان ما در مدرسه‌ی دینی کی‌یف که برای تابستون با دوستانش به روستایی عازم میشه. پیرزنی که اونجا ظاهر میشه و بعد دخترِ اربابی که خما مجبور میشه سه شبانه روز برای آمرزش روحش دعا بخونه... در نهایت اون رو به کشتن میده، توسط وی! 
─ وی چی بود؟  
یه موجود افسانه‌ای اسلاوی.موجودی شیطانی با پلک‌های سنگین تا روی زمین که فقط با کمک دیگران باز می‌شن،نگاهش هر چیزی رو می‌سوزونه، می‌کُشه یا می‌بلعه.
گوگول فردیه که به خرافات باور داره، مادرش هم زن خرافاتی بود... پس این خرافه هم توی نیمه دوم همچین غیرمنطقی نیست. 
خما همون لحظه‌ای که با دختر در قالب پیرزن روبرو میشه کارش تموم بود. مثل پیوندی بین خودش که حالا قربانیه و اون جادوگر. 
توی اون سه شب
هر بار که خما، کل شب رو توی کلیسا، کنار تابوت دختر با دعا خوندن میگذروند؛ دختر سعی میکرد اون رو بگیره اما خما هر دو شب با وجود ترس موفق میشد با دعا خودش رو نجات بده. 
تمام این دو شب خما ترسیده بود، و شب سوم دیگه جادوگر، وی رو فرامیخونه و خما کشته میشه چون از ترس دعارو رها میکنه
خیلی‌ها میگن وی درواقع وجهه تاریک خود خما بوده.. اما من صرفا به عنوان فرضیه میبینمش
ایمان خما ضعیف بود و بسیار شکننده! 
از نگاه من بیشتر اینجوری بود که خما وقتی میترسید دعا میکرد و همین هم به کشتنش داد
چون تنها چیزی بود که میتونست با توسل بهش خودشو یکم آروم کنه
یعنی بجای انجام کاری موقع ترسیدن، به دعا متوسل میشد، چون کاری ازش برنمیومد
باور نداره! اما دعا میکنه! 
از روی ایمان نیست از روی ترس و عادته... دعای خما خالی از حس باطنیه.. پس قدرت معنوی‌ای هم نداشت. 
در نهایت هم وقتی با وی مواجه شد دیگه از دعا دست کشید؛ چون دیگه به دعا های خودشم باور نداشت و ترسی که از شب های قبل داشت هم بالاخره اون رو زمین زد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

ایلو

ایلو

1404/3/2

        این دومین نمایشنامه ای هست که خوندم 
این نمایشنامه، کمدی-سیاسی بود
⟡ شخصیت اصلی ما یک دیوانه با جنون تظاهر! 
کسی که عاشق نقش بازی کردنه و نمیتونه ازش دست بکشه (یکی از دلایلی دوستش داشتم)  و چندین بار هم بخاطر جعل هویت دستیگر شده!  اما اینبار آشوب بیشتری بپا میکنه و توی اداره پلیس چندین نقش رو به خوبی اجرا میکنه و با قلم زیبای داریوفو ما از دید طنز شاهد فساد های سیاسی و ظلمِ ستمگر به مظلوم یا بی‌گناه ها هستیم 
داریوفو باوجود چپگرا بودنش نشون میداد که « با وجود مخالفتش با راستگرا ها، مخالف چپگرا های افراطی هم هست»
دیوانه با اینکه پشت شوخی هاش مفهوم های عمیقی داشت، به سخره گرفتن سیاست و فساد اخلاقی بالادستی ها و اشاره به فاصله طبقاتی و غیره... مارو میخندوند! 
「 اما با این وجود خواننده نمیتونه مرز احساسی بین خودش و اون دیوانه بازیگر رو کامل کنار بذاره و باهاش همزاد پنداری کنه. 」
دیوانه یک شخص نیست. حداقل برای من نبود. 
دیوانه یک نماده... یه الگو.. یه.. حقیقت! 📍
اینکه در سیاست نه عدالتی هست نه حقیقتی و نه هیچ! 
_ حقیقت رو فقط دیوانگان به ما میگن و سلاح اونها خنده هست!  طنز!  طنز مطلق! 
و در آخر.. 🪟
_ دوست ندارم چپگراهای افراطی پیروز شوند و یا راست گراهای افراطی... چکار باید کرد؟ ‌می‌گذارم بر عهده شما.

      

4

ایلو

ایلو

1403/12/18

        سمفونی مردگان🪦

حکایتی از مردگان توی قفس
این کتاب برای من.. عزیز و قابل درک بود
بار دیگه به من یاداوری کرد که انسان توی قفس به دنیا میاد و خیلی ها حتی نمیفهمن. 
اگر سال ها قبل این کتاب رو میخوندم میتونم حدس بزنم تنها شخصیتی که دوستش میداشتم آیدین بود
اما حالا من دستم رو لای موهای آیدین کشیدم، پیشونی آیدا رو بوسیدم، به یوسف لبخند زدم و اورهان رو بغل کردم..

من در طول داستان پشت حصار های زندان این خانواده زندگی کردم
سرمای میله هارو چشیدم و قار قار کلاغ هایی که همیشه حضور داشتن و میگفتن: برف برف

زندان برای هرکس دنیای جداست
زندان پدر خانواده حجره اش بود
بین تخمه ها و مشتری ها و کسب و کار
جابر نماد سنت بود و استبداد و همچنین ایاز
نکته ی جالب برای من جایی بود که جابر هرچقدر اشعار آیدین رو میخوند؛ نمیفهمید چه معنایی دارن
و میدونید که انسان زاده ی قفس چجوریه.. 
«چیز های ناآشنا، چیز هایی که نمیتونه درکشون کنه دشمنن. و باید نابود شن..»
بال هات رو نباید توی قفس باز کنی، نباید قصد پرواز کنی آیدین.. و اگر نه بال هات بریده میشه.. 
و در آخر بخاطر رویاهات برچسب چپگرا و یا شیطان میخوری

خانواده... 
خانواده ها معمولا در نگاه من همچین ساختاری دارن
مادر های منفعل و ترسو
پدر های ظالم و زورگو و سنت گرا
و اما درباره بچه ها... اینجا برای من کمی عوض میشه
من اورهان رو بچه اول میدونم
آیدین و آیدا رو بچه های دوم
و یوسف... یوسفی که هیچوقت نقشی نداشت و میگفتن "اون که آدم نیست"  یوسف فنچ کوچیک و بی صدایی گوشه این خونه بود
بچه های اول برای من سربازن
سرباز هایی که راه پدر رو میرن بدون اینکه زندگی کنن
فکر میکنم اگر از اورهان پرسیده شه رنگ مورد علاقت چیه 
جوابی نداره
اون نمیدونه
اون فقط مثل پدر یه کاسبه، وقتی پدر مرد پاپاخ اون رو سر میذاشت و پالتویی مثل اون میپوشید و زندانی حجره بودن رو ادامه میداد
نه
نه اورهان نمیدونه زندگی چیه
نه اورهان نمیدونه

آیدا... 
آیدای مظلوم ما
آیدا هر چی بیشتر میگذشت، کمتر وجود داشت
کم نور تر
کم سو تر
اواخر حتی فرقی با وسایل اشپزخونه نداشت
قاشق ملاقه ماهیتابه و غیره
چشم های خالی 
فکر میکنم دیگه حتی له له نمیزد که سعی کنه وجود داشته باشه
مجبور شد قبولش کنه و قبولش هم کرد
من حتی فکر نمیکنم آبادانی رو دوست داشت
من فکر میکردم چون آیدین بهش گفت با ابادانی ازدواج کرد
آیدا، ایدین رو دوست داشت
خیلی خیلی زیاد
حرف های آیدین روی آیدا اثر گذاری زیادی داشتن
چون داداشی عزیزش بود که مدت ها میشد حرفی نزده بودن
وقتی آیدین این امید رو بهش داد که با ابادانی، میتونه شاد تر باشه و از خونه بره
آیدا هم قبول کرد
فکر میکنم خودش تشخیص نمیداد چی میخواد
فقط میترسید
یکی دیده بودتش!! 
یکی حالا داشت جز یه "شئ" بهش نگاه میکرد
به عنوان انسان
نه یکی که با اشپزخونه یکی شده
اما زمانی هم که ازدواج کرد نه خلأ درونش پر شد
و نه حسی گرفت انگار انسانه
و توی چهارسالی که ایدین هم نبود 
میشد حدس زد چی بهش گذشته
تنها کسی که خالصانه دوستش داشت حالا نبود
قل دیگه اش دیگه نبود
چشمای خالی ایدا دیگه اونقدر خالی شد که به کوری رسید
تاریکی و زوال مطلق
فکر میکنم وقتی خودش رو اتیش میزد حتی دیگه سهراب رو هم نمیدید
و گرما و نور آتیش هم حتی کمکی به اون چشم ها و قلبش نمیکردن... 

و اما آیدین
آه آیدین عزیز من.. 
همه ما یک روزی چشم هامون رو باز میکنیم و میبینیم گم شدیم
نه توی کوچه و یا خیابون یا جای غریب
توی زندگی گم شدیم.. 
پدر پرسید:«به دنبال چه میگردی؟» 
آیدین گفت:«به دنبال خودم.» 
خودت رو توی اشعار غرق میکردی، جوهره ی وجودت رو به شعر بدل میکردی اما اونها سوزوندنش.. 
و اونجا تو ترک خوردی
و از اون روز بدون گذشته ای که به خاطر بیاری نفس میکشیدی و روز هارو میگذروندی
اوه نه آیدین..  بدون اینکه فرصت داشته باشی پر بزنی، بال هات رو سوزوندن

آیدین از پدر میترسید
فکر میکرد چه حسی داره اگه یه روز شونه به شونه اون بایسته و دستش رو  روی شونه پدر بذاره
لمس کردن شیطان.. زندان بان.. چه حس وحشتناکی
اما روزی که پدر میمرد اون لمسش کرد
اون دستش رو گرفت.. بالاخره
اوه پدر.. حتما باید در بستر مرگ میبودی تا بشه لمست کرد؟ 
این چه حسیه..؟ ترحم...؟  ترس..؟ 
حتی وقتی مردی هم زنجیر به گردنم انداختی؟ 
حالا من زندانی حجره ام
کنار اورهان
بدون اینکه شاعر شم
بدون اینکه برم تهران
بدون آیدا
بدون مادر
بدون سورمه
حالا من هیچی ندارم پدر
دیگه حتی به دنبال خودم نیستم

چه با مغز چلچله مجنون شده باشی یا نه آیدین
فکر میکنم کار خوبی کردی
زندگی سخته
اگر سوجی صدات کنن و سنگی سمتت پرت کنن شاید راحت تر بگذره
تا با عقلی که سالم کار کنه و همه چیز رو بیاد بیاره و زجرت بده و زجرت بده و زجرت بده...


در آخر سمفونی با همون نت های آغازین، پایان میگیره.. 
اورهان توی همون شورابی مرد
شورابی ای که خودش مرده و به هیچی اونجا زندگی نمیبخشه..
      

1

ایلو

ایلو

1403/8/19

        انجمن شاعران مرده

اسارتی که گرفتار بودن بهش خیلی وقت ها تقصیر ما نیست
پیرو خط فکری دیگران بودنه
مسیری که پدرم جلوم گذاشته
مسیری که مادرم جلوم گذاشته
مسیری که "دیگران" جلوم گذاشتن. 

ما راهی که خودمون نساختیمش رو میریم
و شاید هیچوقت هم نفهمیم چرا و چطوری
شاید هم بفهمیم ولی نتونیم جلوی جریان رو بگیریم

این فیلم به من یاداوری کرد که یه اجتماع
چقدر ترس داره که بخوای خارج از چهارچوبی که برات مشخص کرده رفتار کنی
اگر بهت یاد دادن راه بری
ولی تو بخوای بدوی
جلوت رو میگیرن
پاهات رو میکشنن و اجبارت میکنن با عصا به راه رفتن ادامه بدی
چیزی که کیتینگ 
این استاد "اندیشه" رو آموزش نمیداد
"اندیشیدن" رو آموزش میداد

اینکه تو خارج از چهارچوبی که باقی برات ساختن پرواز کنی
و خط فکری خودت رو داشته باشی
خودت بسازیش
«کارپه دیم» 
دم را غنیمت شمار...


ولی اون پسر ها
فقط شخصیت های تخیلی نبودن
ممکن بود کدوم از ما باشیم

من نیل ام
پر از محدودیت و ترس 
نتونستم جسارت خارج از چهارچوب بودن رو داشته باشم
پس توی همون چهارچوب میمیرم

تو تاد هستی
حتی نمیتونی به خارج از چهارچوب فکر کنی
به داشتن مسیری که برای خودت باشه
حتی توی تخیلاتت هم نمیتونی آزاد باشی.. 

اون ناکسه
شجاعت بودن خارج از چهارچوب رو داره
ولی با آتیشی که به جون این چهارچوب میندازه
ممکنه بال های خودش رو هم بسوزونه
ولی اهمیت نمیده... 
این مسیر اونه

و اما... اما... 
کسایی که کامرون ان
اونها توی چهارچوب بزرگ میشن
و در نهایت میشن خود چهارچوب:) 
میشن خود قفس
اون هان که نیل هارو میکشن
تاد هارو ترسو نگه میدارن
و و و... 
و به امثال خودشون اجازه رشد محدودی رو توی همون اسارت میدن
اون ها با زنجیر قدم برمیدارن و در نهایت خودشون زنجیری به پای بقیه میشن

و در آخر... طغیان. 
در برابر چهارچوب
چجوری طغیان میکنی؟!
      

36

ایلو

ایلو

1403/7/22

        یک بار یکی گفت 
میگردی بین فلسفه، لا به لای ادبیات، درون سینما
میان موسیقی، آثار هنری را میگردی. 
بلکه فیلسوفی تورا یافته باشد، ادیبی تورا نوشته باشد، 
فیلم سازی تو را ساخته باشد، نقاشی تورا کشیده باشد و موسیقی دانی تورا نواخته باشد... 
و من هربار موفق میشم بخشی از خودم رو درون نوشته های داستایوفسکی پیدا کنم
نازنین هم یکی از اون اثار بود
این اثر و باقی همیشه چیزهایی رو ار وجود ادمی بیان میکنن که ما جرعت به زبون آوردنش رو نداریم
خصلت های سیاه و کثیفی که درونمون لونه کرده
و ما همیشه با تظاهر اون هارو پنهان میکنیم 
ولی در نهایت میدونیم جز یه طرد شده ی تنها هیچ چیز نیستیم
در انزوا زندگی میکنیم... 
همونجور که کرکتر اصلی نازنین میگه
"من استاد حرف زدن در سکوتم، کل زندگی ام در سکوت حرف زده ام و در سکوت تراژدی های زیادی را با خودم زندگی کرده ام. آه که چقدر بدبخت بوده ام..همه طردم کرده بودند.. مطرود و فراموش شده.. "
ولی خب شاید بهتره که ما در تظاهر بپوسیم و هیچوقت صادق نباشیم
حتی اگر ابر ها هم کنار برن قادر نیستن حقیقت رو از زبون خورشید بیرون بکشن چون
خورشید هم خودش رو دار زده
خورشید سالهاست که نمیتابه چون کفاره گناهان مارو داد و سوخت
جسد روی میز متعلق به عروس ۱۶ ساله نبود
اون جسد متعلق به تمام کسانی هست که ما در نهایت میخوایم در آغوش داشته باشیمشون
چون برای شخصیت های داستایوفسکی
برای من
برای ما
فقط میشه با اجساد سرد، گرم گرفت :)
      

40

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
ایلو

ایلو

1404/3/2

بریدۀ کتاب

صفحۀ 100

دیوانه: آه، بله، یه رسوایی عظیم.... تعداد زیادی از دست‌راستی ها دستگیر شدن، چند محاکمه برپا شد. انواع و اقسام کله گنده‌ها مورد اتهام قرار گرفتن و موقعیتشون به خطر افتاد. دستگاه حفاظتی تو کارخونه‌ها نصب می‌کنیم و حقوق و مزایای سرکارگر رو هم کمی افزایش میدیم. اونا میخوان سیستم طبقاتی جامعه محو و نابود بشه و ما کاری می‌کنیم که اختلافات طبقاتی، خیلی شدید نباشه یا اینکه چندان مشهود نباشه! اونا انقلاب می‌خوان، ما بهشون اصلاحات می دیم! اصلاحات بی شمار؛ اصلاً تو اصلاحات غرقشون می‌کنیم یا در واقع اونا رو تو وعده و وعید اصلاحات غرق می‌کنیم، چون حتی اصلاحات واقعی رو هم هرگز به اونا نمی دیم. می‌دونین؟ از محو کامل زد و بندهای کثیف سیاسی چیزی عاید یه شهروند معمولی نمیشه. اون همین‌قدر که ببینه این جور آدما محکوم میشن یا پرده از روی یه رسوایی برداشته میشه و مردم می‌تونن درباره‌اش حرف بزنن راضی میشه. به تعبیر اون همین چیزها آزادی کامله و دیگه دنیا بهشت برین شده، خدا رو شکر!

0

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.