بریدهای از کتاب خرزهره اثر ژان تولی
دیروز
صفحۀ 198
"وحشت پدر و مادرم را وقتی از آنکو حرف میزدند خوب به خاطر دارم. از بیرون که سه بار صدایش میآمد موهای بلند پدرم سیخ میشد و مادرم دست و پایش را گم میکرد نقش مهم آنکو را در خانواده میدیدم و تصور میکردم آدم مهمی میشوم همانی میشوم که برای آنها جذابیت دارد. این طور شد که پدر و مادرم خالههایم و خواهرم را کشتم. آنکو شدم تا دلهره دست از سرم بردارد و بعد دیگر دلهرهای وجود نداشت، چون من خود دلهره بودم. دیگر از ترسشان زجر نمیکشیدم خودم بودم که تصمیم میگرفتم."
"وحشت پدر و مادرم را وقتی از آنکو حرف میزدند خوب به خاطر دارم. از بیرون که سه بار صدایش میآمد موهای بلند پدرم سیخ میشد و مادرم دست و پایش را گم میکرد نقش مهم آنکو را در خانواده میدیدم و تصور میکردم آدم مهمی میشوم همانی میشوم که برای آنها جذابیت دارد. این طور شد که پدر و مادرم خالههایم و خواهرم را کشتم. آنکو شدم تا دلهره دست از سرم بردارد و بعد دیگر دلهرهای وجود نداشت، چون من خود دلهره بودم. دیگر از ترسشان زجر نمیکشیدم خودم بودم که تصمیم میگرفتم."
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.