مرضیه‌بانو

تاریخ عضویت:

شهریور 1403

مرضیه‌بانو

بلاگر
@Marzie_bano

81 دنبال شده

91 دنبال کننده

                

              

یادداشت‌ها

نمایش همه
مرضیه‌بانو

مرضیه‌بانو

39 دقیقه پیش

        داستان " پاییز فصل اخر سال است" اولین کتابی بود که از خانم نسیم مرعشی خواندم. این اثر داستان سه همکلاسی‌ است که بعد از دوره دانشگاه هر کدام آرزوها، دغدغه‌ها و تجربه‌های خاص خود را دارند. 

در ادامه مواردی که به نظرم نقاط قوت و ضعف اثر است، نوشته‌ام: 

🌱نقاط قوت 🌱

*ساختار قابل قبول اثر برای بیان روایت سه شخصیت اصلی

*استفاده درست و بجا از جریان سیال ذهن 

*اهمیت موضوع: نارضایتی افراد از اکنون زندگی خود و آرزوپروری برای کسی شدن/بودن و جلب تایید دیگران

*اشاره به غلبه خودخواهی بر دیگرخواهی در ارتباطات انسانی

*اشاره به وضعیت خاص خانواده‌ای با فرزند سندروم داون و مراقبت‌ها و سختی‌های خاص آن

*عنوان جذاب کتاب (واقعا کنجکاو بودم که راجع به چیست) 

📍نقاط ضعف📍

*خانم مرعشی قلم روانی دارد با این حال بعضی‌وقت‌ها روند مطالعه برایم یکنواخت و خسته کننده می‌شد 

*شخصیت‌های داستان لزوما خصایصی که همذات پنداری مخاطب را برانگیزند نداشتند.

*تمرکز زیاد روی لایه‌ی غم، ناامیدی و تلخ زندگی. کاراکترها از شادی‌ها یاد می‌کنند ولی غم را دقیقا در همان برهه داستان زندگی می‌کنند بنابراین غم اثر بیشتری برجا می‌گذارد.

* آرزوی رفتن از ایران و دلایل آن برای دانشجویان و نخبگان را با قوت بیشتری توضیح داده بود در مقایسه با دلایلی که افراد بخاطر آن می‌مانند.

      

0

مرضیه‌بانو

مرضیه‌بانو

4 روز پیش

        آیا ما جدا از اجتماعی هستیم که در آن زندگی می‌کنیم؟ مثلا می‌شود حال بقیه بد باشد، و ما برویم در اتاقمان در را ببندیم و بی‌خیال جهان بیرون شویم؟ به ویژه وقتی نقشی هم در آن اجتماع بر عهده داریم؟ جلال آل احمد در داستان «مدیرمدرسه» به این سوالات جواب منفی می‌دهد. 

در این داستان یک دبیر بعد از سال‌ها تدریس در دبیرستان تصمیم می‌گیرد بجای شغل دبیری، مدیر یک دبستان شود و گمان می‌کند این شغل کم دردسر تر و آرام تر است اما چنین نیست. 

روایت داستان ساده و دلنشین است. مثل اینکه شخصی برای شما خاطره ای را بازگو کند. این داستان قهرمان و ضدقهرمان ندارد. تعلیق و کشمکش خاصی هم ندارد.

اما این روایت ساده آنچنان که از جلال انتظار می‌رود، نقدها و حرفهایی درباره اوضاع سیاسی و اجتماعی زمانه دارد. نابه سامانی ‌های اجتماعی که در داستان بازنمایی می‌شود متعددند. پارتی بازی، پیشبرد همه کارها با رابطه، فقر، شکاف طبقاتی، رفتارها و اعمال غیراخلاقی، خشونت در خانواده و مدرسه، وحشت کودکان از مدرسه و امتحان، وضعیت آزادی بیان عقیده و ...

انتقاد از اوضاع سیاسی و اجتماعی در پس زمینه رخدادهای داستان وجود دارد و این به نظر من از ویژگی‌‌‌های مثبت کتاب است. 

در حوالی مسائل همین مختصات کوچک یعنی یک دبستان، اصناف متنوعی به تصویر کشیده می‌شوند مانند پزشکان، مذهبی‌ها، نظامی‌‌‌ها، کارمندان، مدیران، معلم‌‌‌ها، فعالان‌‌‌ها و زندانیان.

اما نکته‌ای که توجه ام را برانگیخت (البته لزوما ویژگی منفی نیست) این بود که فضای داستان بسیار مردانه است. فقط دو شخصیت زن در داستان وجود دارد: اولی مادر یکی از کودکان است که همسرش درگذشته و حالا سعی می‌کند با سرزدن‌‌‌های گاه و بی گاه به مدرسه، توجه معلمان مجرد به خود جلب کند. دومین زن، معلمی است که دانشسرا را گذرانده و می‌خواهد در مدرسه مشغول شود که نظر مدیر مدرسه تصمیمش را عوض می‌کند. 

داستان در نهایت اختصار است. هیچ توضیح و حرف اضافه‌ای در داستان نیست. 

سوال پایانی، آیا مدیر مدرسه خود جلال بود؟ ظاهرا نه. اما نکاتی که او در ذهنش درباره فرهنگ، جامعه، سیاست می‌اندیشد و احساساتی که در موقعیت‌‌‌های مختلف دارد، او را به جلال یا دست کم به یک روشنفکر نزدیک می‌کند.
      

7

        نمایشنامه «سقف کلیسای جامع» نوشته آرتور میلر روایتی دو پرده‌ای از احساس مدام ناامنی و نگرانی نویسندگان و روشنفکران ضد حکومتی شوروی است؛ احساسی ناامنی‌ای که دامنه آن از شک به دستگاه حاکم فراتر رفته و حتی میان خود نویسندگان و روشنفکران حس بی‌اعتمادی ایجاد کرده است.

عنوان نمایشنامه‌ی «سقف کلیسای جامع» برگرفته از مکان اصلی رویداد است؛ اتاقی که زمانی محل اقامت سراسقف بوده و سقف آن را نقش کروبیان گرفته و ظاهری شبیه به سقف کلیسا دارد. این اتاقی از خانه قدیمی "مارکوس" یکی از شخصیت‌های ماجراست.

در بخش عمده نمایشنامه، شاهد حرفهای  چهار شخصیت اصلی نمایش در این مکان و زیر این سقف هستیم. این احتمال وجود دارد که حکومت در سقف دستگاه شنود کار گذاشته باشد.

آنها در حال گفتگو، بحث و چاره اندیشی برای مشکل پیش آمده برای زیگموند هستند. آخرین کتاب زیگموند ساعاتی پیش توسط امنیتی ها ضبط شده است و آنها حالا نمی دانند چه کار کنند. 

بحث‌های آنها گاهی به اختلاف نظر، عصبانیت و اسلحه کشیدن هم می‌رسد. احساس ناامیدی و ناتوانی ناشی از نداشتن قدرت، آنها را به سوی تفسیرهایی از ماجرا می‌کشاند که نتیجه‌اش این است که گاهی یکدیگر را به جاسوسی متهم می‌کنند.

دو رویکرد اصلی در گفتگوهای آنها مطرح است؛ دیدگاه اول که نظر آدریان، مارکوس و مایاست این است که زیگموند به عنوان یک نویسنده مهم و نخبه کتابش را از دولت پس بگیرد و از کشور خارج شود. دیدگاه دوم که فقط خود زیگموند موافق آن است ماندن در کشور است. حتی اگر اثرش را از دست بدهد و به زندان بیفتد. میلر با طرح این مسئله بازهم پرسش‌های مهمی را پیش روی مخاطب اثرش قرار می‌دهد؛ اینکه کدام یک از این راه‌ها درست و اخلاقی است.

یکی دیگر از موضوعات نمایشنامه که نسبت به مشکل زیگموند در حاشیه است تلاش یک نویسنده امریکایی برای نوشتن درباره وضعیت سرکوب نویسندگان در شوروی است. درباره این موضوع نیز باز میلر با دیالوگ‌هایی که شخصیت‌های داستان دارند، مخاطب را در مواجهه با این سوالات قرار می‌دهد که آیا چنین کاری توسط یک نویسنده خارجی درست است؟ کمک‌کننده است؟ همدلانه است؟ یا برای خودنمایی و آسوده کردن وجدان خود است؟ آیا اساسا فضای فکری و فرهنگی و رخدادهای سیاسی یک کشور دیگر برای نویسنده خارجی قابل درک است؟

آرتور میلر معمولا درآثار خود سوالات اخلاقی مرتبط با مقوله راستی و درستی نیز طرح می‌کند. در این اثر نیز چنین است. زیگموند جایی درباره تعریف و ماهیت دروغ سخن می‌گوید اما به نظرم در این اثر این مسئله در لابلای گفتگوهای دیگر گم می شود و کمرنگ‌تر از سایر آثار میلر است.

در مجموع این اثر دیالوگ‌های تامل برانگیز زیادی دارد که می‌توان فراتر از موقعیت داستان به آنها فکر کرد.

از آنجا که این اثر کاملا بر گفتگوهای شخصیت‌ها بنا شده ممکن است خواندن آن برای همه مخاطبان به یک اندازه راحت و مطلوب نباشد و در مجموع نیازمند صبر و حوصله زیاد است.

      

9

        گاهی انسان دست به کارهایی می‌زند تا در نگاه دیگران «خوب» جلوه کند، ولی آن کار به نحوی خنده‌دار و حتی ناگوار و در تضاد با خواسته اولیه فرد پیش می‌رود. داستان «یک اتفاق مسخره» نوشته داستایفسکی نیز همین است.

داستان در سال 1862 منتشر شده است و اگر ندانیم حوالی آن سال‌ها چه اتفاقی در روسیه افتاد، درک کاملی از داستان نخواهیم داشت. یک سال قبل از این تاریخ یعنی سال 1861 الکساندر دوم دستور لغو قانون ارباب-رعیتی را می‌دهد. تا آن زمان بخش عمده جمعیت روسیه که دهقانان بودند باید در زمین مالکان و اربابان کار می‌کردند و گویی جزئی از املاک و دارایی آنها بودند. هم‌زمان با لغو این قانون که به دهقانان اجازه می‌داد دو سوم از اراضی کشاورزی دولتی را تحت شرایط خاصی خریداری کنند، زمزمه‌های اصلاحات بیشتر در نظام دیوان‌سالاری، بحث رعایت حقوق انسانی زیردستان و احترام به آنها نیز بالا گرفت.

✳️ چگونه افراد دارای باورهای سطحی و نمایشی، تاب تغییر را ندارند؟

شخصیت اصلی داستان که «ایوان ایلیچ پرالینسکی» نام دارد در آغاز داستان در یک مهمانی کوچک با حضور دو ژنرال دیگر شرکت می‌کند. ایوان ایلیچ که جوان‌ترین مهمان بود با سایرین در زمینه اصلاحات جدید اختلاف‌نظر دارد. او موافق اصلاحات جدید و رعایت حقوق زیردستان است و خودش را مدافع انسانیت و برابری می‌داند؛ اما دو ژنرال دیگر در آن جلسه چندان موافق تغییرات جدید و اصلاحات نظام اداری نیستند.

این اختلاف‌نظر با یک جمله از میزبان آن مهمانی یعنی «استپان نیکیفورویچ» به پایان می‌رسد. او به ایوان می‌گوید: «تاب نمی‌آوریم.» که منظورش دریک سطح این است که ما ژنرال‌ها تحمل این میزان برابری میان کارفرما و کارمند را نداریم و این جمله‌، همان اتفاقی است که در ادامه ایوان ایلیج تجربه‌اش می‌کند. او با همه ادعاهای انسان‌دوستی‌اش تاب این برابری را ندارد.

بعد از مهمانی، ایوان که متوجه مجلس عروسی یکی از زیردستان فقیرش در همان حوالی می‌شود تصمیم می‌گیرد، سرزده به آن مراسم برود با این هدف که این کار او دهان‌به‌دهان بچرخد و همه در ستایش انسان‌دوستی او سخن بگویند و درعین‌حال این کار جوابی هم به حرف‌های آن دو ژنرال دیگر باشد.

✳️ دو روایت ماجرا

مخاطب این داستان از مرحله ورود ایوان به مهمانی تا پایان آن شاهد دو روایت ماجرا است:

یک روایت همان است که ایوان تجربه می‌کند. او وارد مهمانی می‌شود، او را می‌شناسند، شامپاین‌های گران‌قیمت برایش می‌آورند، موردتوجه قرار می‌گیرد و ... ولی هر چه به پایان مراسم نزدیک می‌شویم، ایوان بیشتر احساس می‌کند که افراد آن‌گونه که مورد انتظارش بوده با احترام و ستایش با او رفتار نمی‌کنند. او بسیار ناراحت است که به این مراسم آمده؛ ولی راه برگشتی ندارد. مترصد فرصتی است که درباره برابری و آزادی سخن بگوید که ورق را به سود خود برگرداند؛ اما امکانش فراهم نمی‌شود.

اما روایت دیگر ماجرا در اواخر داستان است. زمانی که ما با پشت پرده این مهمانی مواجه می‌شویم. خانواده داماد با مشکلات، فقر و سختی‌های فراوانی مواجه‌اند. آنها به‌سختی پول خرید حتی یک شامپاین را داشته‌اند و آمدن ایوان رنج مضاعفی را به آنها وارد کرده است.
در مجموع رخدادهایی که در این مراسم می‌افتد هم برای ایوان هم برای میزبانان تجربه تلخی را رقم می‌زند.

❇️ آنچه داستایفسکی در «یک اتفاق مسخره» به من داد

برای من تجربه خواندن کتاب و آنچه از آن آموختم در چند سطح بود:

در سطح اول؛ داستان به من درک بهتری از زمان و مکان خاص رخداد و شرایط روسیه تزاری داد. اینکه چگونه صاحبان قدرت، حتی زمانی که مانند ایوان ایلیچ تصور می‌کنند خواهان برابری هستند باز هم به دلیل تجربه‌های کامل متفاوت زندگی اربابی و ثروتمندانه موفق نمی‌شوند. نتایج ملموس شکاف طبقاتی و دیوان‌سالاری در روسیه آن زمان به‌خوبی از اثر فهمیده می‌شود.

در سطح دوم؛ بخشی از داستان مرا به فکر فرو برد. آن قسمتی که ایوان ایلیچ هنوز وارد مراسم زیردستش نشده و آن اتفاقات ناگوار را به بار نیاورده. او بیرون ساختمان ایستاده و با خود فکر می‌کند که اگر به مراسم برود چه می‌شود؟ چطور این کار نظر دیگران را نسبت به او مثبت می‌کند؟ چطور با این کار جوابی دندان‌شکن به رفقای ژنرالش خواهد داد؟ چگونه به نظر خواهد رسید؟

من با این داستان، مفهوم «به نظر رسیدن» را بیشتر درک کردم. دیدم ما هم در دنیای رسانه‌ای شده‌ی معاصر، بسیاری اوقات تلاش‌هایی برای بهتر «به نظر رسیدن» انجام می‌دهیم. شاید قصد اولیه ما این نباشد؛ ولی در عمل چنین اتفاقی بیفتد. زمانی که ما کسب ویژگی یا صفاتی را برای خودمان تعیین می‌کنیم و مثلا می‌گوییم می‌خواهم انسانی اهل تفکر، نیکوکار، سخاوتمند، مهربان، باهوش و ... یا نویسنده، نقاش، اندیشمند یا متخصص بزرگ و برجسته‌ای در یک زمینه خاص باشم؛ تا اینجای کار مشکلی نیست، هدفی است که می‌خواهیم برای آن تلاش کنیم؛ اما اگر سؤال دوم این باشد که چگونه صاحب چنین ویژگی‌هایی به نظر برسم؟ ممکن است فرایندی که برای ایوان ایلیچ رخ داد برای ما هم رخ دهد. در واقع مشکل ایوان این بود که می‌خواست انسان‌دوست به نظر برسد نه اینکه انسان‌دوست باشد.

پ.ن: این مطلب را قبلا جای دیگری منتشر کردم اما دوست داشتم در یادداشتهایم در بهخوان هم قرار بگیرد.
      

12

        اشعار امیلی دیکنسون درباره مرگ، زندگی، رنج، خدا، تردید، طبیعت و موضوعات دیگر است اما انگار همه این موضوعات در پشت لایه‌ای شفاف از معنایی خاص نهان شده است. معنایی که برای عموم انسان‌ها در زندگی روزمره شان نادیدنی، پنهان و ناپیداست؛ اما امیلی غرق در این معناست. او شاعر مکاشفه و شهود است.

کتابهای امیلی دیکنسون بارها در نسخه اصلی به چاپ رسیده و او را «شاعر شاعران»، «بهترین شاعره»، «شاعر شگفتی‌ها» و ... (ص9) نامیده‌اند و بحثهای گوناگون درباره سبک آثار و زندگیش نوشته شده است اما در ایران اگرچه او در محافل ادبی نامی آشنا بوده اما کمتر مورد توجه قرار گرفته، همین موضوع انگیزه‌ای برای ترجمه و چاپ این کتاب بوده که نهایتا نسخه اول آن در سال 1379 چاپ شده است. 

در این کتاب، علاوه بر اشعار امیلی، نامه ها و گزین گویه‌های او نیز درج شده است. در واقع مهمترین مسیر ارتباطی امیلی با دوستان و خویشان از طریق نامه بود. در این نامه ها جملات نغز بسیاری یافته می‌شود که مهمترین آنها در کتاب آمده است. 

همچنین کتاب پیشگفتاری از مترجم و یک بخش ابتدایی با عنوان «من هیچ کَسَم» دارد که این عنوان برگرفته از یکی از اشعار امیلی است. در این بخش سبک زندگی امیلی دیکنسون و مسیری که طی کرده و شخصیت او اندکی معرفی می‌شود. 

از نکات قابل توجه و مثبت کتاب دو زبانه بودن شعرهاست که برای افراد آشنا با زبان اصلی می تواند موجب شود فرم شعرهای او بهتر درک شود.

یکی از دلایل من برای اینکه شعرهای امیلی دیکنسون را بخوانم سبک زندگی جالب او برای من بود. او بسیار تنها بود اما شعرهای بسیاری در این تنهایی نوشت و شعرهای او بعد از مرگش پیدا و چاپ شد.

این نوشته را با جمله ای از سعید سعیدپور مترجم اثر به پایان می برم: «شعر امیلی در برخورد نخست، شگفت انگیز است- در برخوردهای بعد، از آن هم شگفت تر.» 

پ.ن: کتاب «به خاموشی نقطه‌ها» گزیده نامه ها و اشعار امیلی دیکنسون ترجمه سعید سعیدپور است. این اثر دومین کتاب از مجموعه کتابهای شعر جهان است که به صورت دو زبانه در 364 صفحه از سوی انتشارات مروارید منتشر شده است.
      

15

        نمایشنامه «گوریل پشمالو» در 8 پرده توسط یوجین اونیل نوشته شده و بیش از هر چیز روایتگر فرایند از هم گسستگی هویت انسان است.

این فرایند در چند مرحله برای «ینک» شخصیت اصلی این نمایشنامه رخ ‌می‌دهد:

مرحله اول؛ حضور ینک و هم قطارانش در زیر عرشه کشتی است. ما این نکته را ‌می‌دانیم که ینک خانواده آشفته ای داشته، از خانه فرار کرده و با توجه به بدن پرقدرتش و تجربه چند شغل کارگری، اکنون در محوطه سوخت رسانی کشتی کار ‌می‌کند. ینک اقتدار و جایگاهی در شغل خود کسب کرده است، نگاهش این است که ما کارگران اُس و اساس کشتی هستیم و اگر ما نباشیم بقیه چیزها نیستند. این نگاه به او احساس ارزشمندی ‌می‌دهد. در واقع ینک برای خودش دنیای کوچک معناداری درزیر عرشه کشتی دارد که به آن دلخوش است، اما یک اتفاق (ورود یک دختر) تعادل این دنیا را برهم ‌می‌زند. او احساس ‌می‌کند که دیگران معنای دنیای او و اهمیت و نقش مهم او را درک نمی‌کنند و او را در حد «یک گوریل پشمالو» پایین ‌می‌آورند. این نقطه شروع گسست در این باور ینک و احساس ارزشمندی اوست.  

مرحله دوم؛ ینک برای حفظ درکی که از خودش به عنوان
انسانی بسیار موثر دارد که بنیان و پایه همه امور بر بازوهای پرقدرت او و افرادی مثل اوست تلاش ‌می‌کند. این نمایشنامه در این مرحله در مکان‌های دیگری ادامه ‌می‌یابد مثلا منطقه پولدار نشین شهر، زندان، اتاق اتحادیه. 
در این مرحله مخاطب این سوال را دارد که آیا او ‌می‌تواند هویت خود را که در اتاق سوخت رسانی به دست آورده بود بازیابد، آن شخصیت مقتدری که همه از او حساب ‌می‌بردند؟ آیا او ‌می‌تواند دوباره احساس ارزشمندی خود را حتی به گونه دیگری بازسازی کند؟

💥در پاراگراف بعدی شاید داستان "فاش شود"، اگر حساسید به این موضوع لطفا نخوانید💥
مرحله سوم؛ از لحظه‌ای که ینک از اتاق اتحادیه به بیرون پرت ‌می‌شود تا صحنه آخر که در باغ وحش ‌می‌گذرد، دیگر ینک از بازسازی آن احساس و نگاه پیشین به عنوان یک انسان ناامید شده، دیگر نمی‌داند چه کار کند،احساس تنهایی دارد و انگار هیچکسی مثل او به دنیا نگاه نمی‌کند، برای هیچکس مهم نیست، دیگر آن ینک خوشحال که سخت کار ‌می‌کند و خود را موثر ‌می‌دید وجود ندارد و باور او به خودش فرو ریخته. ینک حتی احساس همذات پنداری بیشتری با "گوریل"‌ها دارد.  گوریلی که ‌می‌تواند به راحتی دنده‌های او را خرد کند؛همانطور که باور، احساس ارزشمندی، هویت و "من چه کسی هستم؟" او در جامعه خرد شد. 

این نمایشنامه در 8 پرده به قلم اونیل اوایل قرن بیستم نوشته شده است و ماجراهای آن در چند مکان جریان دارد.

پ.ن۱: خیلی بیشتر و از زوایای گوناگون سیاسی و اجتماعی ‌می‌توان راجع به آن نوشت. شاید یک زمانی این نوشته را تکمیل کردم.
پ.ن۲: مقدمه‌ای ابتدای کتاب آمده که بسیار سودمند است و براساس آن می‌توان وضعیت ینک را فقط درباره یک نفر ندانست بلکه آن را نمونه ای از  یک گروه و طبقه تلقی کرد و تفاسیر هر رفتار یا موقعیتی را گسترش داد.
      

20

        نمایشنامه "پس از سقوط" نمایشنامه‌ای دو پرده‌ای نوشته آرتور میلر است که همه ماجراهای آن در فکر و خاطره "کوئنتین"-شخصیت اصلی- می‌گذرد.

کوئنتین وکیل بوده و خاطراتی که از ذهنش می‌گذرد مربوط به پرونده‌ها، والدین، حضور در نزدیکی برج یک اردوگاه کار اجباری و مهمتر از همه ارتباط او با همسرانش است.

این نمایشنامه را شخصی‌ترین اثر در کارنامه‌ی میلر به شمار می‌آورند. کوئنتین در نمایشنامه بعد از همسر اولش با زنی به نام مگی که شهرتی به هم زده ازدواج می‌کند و مشکلاتی با او دارد. آرتور میلر نیز بعد از همسر اولش با مرلین مونرو ستاره هالیوودی ازدواج می‌کند. در واقع مگی و مونرو و همچنین کوئنتین و میلر وضعیت مشابهی را بازنمایی می‌کنند. 

در نمایشنامه خاطرات و ذهن کوئنتین  برای مخاطب نمایش داده می‌شود و این امر باعث شده که گاهی ماجراهای داستان و رفت و آمد شخصیت‌ها با هم تداخل داشته باشد و این نکته مدام به یاد مخاطب می‌آورد که ما درون دنیای ذهنی کوئنتین هستیم. 

دو مورد از مضامین نمایشنامه برای من جالب بود که هر دو را شاید بتوان پرسش‌های اخلاقی ذهن  کوئنتین-میلر دانست. 

اولین مضمون اینکه او مدام سوالاتی از درستی، حد و مرز آن و نقطه مقابل آن دروغ مطرح می‌کند. برای مثال کوئنتین در ارتباط با لوئیز (همسر اولش) موقعی که از احساس گذرایش به یک زن دیگرصحبت می‌کند با واکنش تند او مواجه می‌شود و آنجا  از خود می‌پرسد که آیا نباید حقیقت را بگوید؟ موقعیت‌های دیگری هم برای طرح این سوالات پیش می‌آید.

دومین مضمون را مجزا بودن می‌نامم. کوئنتین در چند جا حین گفتگوهایی این سوال را مطرح می‌کند که آیا ما انسان‌ها کاملا از هم مجزاییم؟ آیا ما در گناهان و اشتباهات هم سهمی نداریم؟ نقطه مقابل این احساس مجزا بودن که کوئنتین با آن مسئله دارد احساس پیوستگی است. همین موجب می‌شود که کوئنتین  وکالت دوست قدیمی‌شان "لو" را بپذیرد در حالی که سایر دوستانش از روی ترس از پیشامدهای سیاسی متعاقب آن نمی‌پذیرند و خودشان را "مجزا" می پندارند. 

شاید مهمترین کاری که "پس از سقوط" با ذهن مخاطب می‌کند طرح پرسش‌هایی است که ارزش فکر کردن دارند.

پ.ن: قصد نداشتم یادداشتی بنویسم ولی حیفم آمد و در فرصتی که پیش آمد با عجله نوشتم. پیشاپیش عذرخواه تمامی ایرادات احتمالی هستم.


      

19

        کتاب "خودنمایی با اخلاق" نوشته برندن وارمکه و جاستین تُسی، به این می‌پردازد که چگونه سخن گفتن از اخلاق در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی گاهی وجهی خودنمایانه پیدا می‌کند؟ شیوه‌های این نوع خودنمایی چیست و چه هزینه‌هایی دارد؟ 

نویسندگان کتاب "برندن وارمکه" استاد فلسفه در دانشگاه ایالتی بولینگ گرین و "جاستین تُسی" استاد فلسفه در دانشگاه تگزاس تک هستند. 

کتاب ایده پردازانه و خلاقانه است و تلنگر بزرگی به هر مخاطبی که آن را می‌خواند تا بر سخنان و نوشته‌های خودش در شبکه‌های اجتماعی تامل کند. 

منظور از اخلاق در این کتاب، لزوما اخلاق مربوط به یک دین یا جامعه خاص نیست. مثال‌های سخن اخلاقی را می‌توان سخن از حقوق بشر، برابری و عدالت، حق ازادی بیان، حقوق حیوانات و ... دانست. 

این کتاب شبیه کتب علمی پرطمطراق نیست، نثر کتاب برای عموم مخاطبان تحصیلکرده قابل فهم است و لزومی ندارد حتما فلسفه خوانده باشید تا آن را بفهمید. به نظر می‌رسد که خود نویسندگان نیز به دنبال چنین مخاطبانی بوده‌اند. همچنین در این کتاب مثال‌های خوب، ملموس و کمک‌دهنده‌ای استفاده شده است. 

این کتاب ۸ فصل دارد که من خلاصه ای از انها هنگام مطالعه نوشتم و اینجا نیز برای دسترسی راحت‌تر ذکر می‌کنم.

در فصل اول، معنای سخن گفتن از اخلاق آمده و ذکر شده است که اگر غیر مسئولانه درباره اخلاق صحبت شود مضرات زیادی دارد.

در فصل دوم، کاربرد و استفاده از خودنمایی در طول تاریخ ذکر شده است. خودنمایی مساوی است با اظهار نظر خودنمایانه به اضافه میل به تایید شدن. این فرمول ساده خودنمایی است. خودنمایی می‌تواند هم عامدانه و هم ناعامدانه باشد. می‌توان هم راست گفت و هم خودنمایی کرد.

در فصل سوم پنج شیوه خودنمایی ذکر شده است که شامل همسو شدن، تشدید ادعای اخلاقی، بهتان زنی، ابراز هیجانات شدید و کوچک انگاری می‌شود. 

در فصل چهارم، هزینه‌های اجتماعی خودنمایی مطرح می‌شود.️ ادعای کتاب این است که خودنمایی با تحمیل هزینه‌هایی نقش مهمی در ناکارمدساختن گفتمان عمومی ایفا می‌کند. هزینه‌های خودنمایی عبارت‌اند از: "قطبی شدگی"، "بدگمانی" و "فرسودگیِ خشم". 
در ادامه همین فصل، نویسندگان، انواع قطبی شدگی ناشی از خودنمایی مانند قطبی شدگی عاطفی، سیاسی و گروهی را توضیح می‌دهند. قطبی شدگی ناشی از خودنمایی به این دلیل خطرناک است که افراد را به باورهای غلط می‌کشاند و آنها را به این باورها غره می‌کند. 
در ادامه فصل چهارم، سایر هزینه‌های اجتماعی خودنمایی یعنی بدگمانی و فرسودگی خشم مطرح می‌شود.
بدگمانی به این معنی است که خودنمایی آدمها را به هر کس که از اخلاق سخن بگويد بدگمان می‌کند.
استفاده از خشم می‌تواند به سه طریق جداگانه اما مرتبط باهم بر همه ما تاثیر منفی بگذارد که عبارت اند از: چوپان دروغگو،  فرسودگی خشم، کناره‌گیری میانه روها.
در پایان فصل چهار ، نویسندگان به برخی مزایای اجتماعی خودنمایی اشاره می‌کنند. 

در  فصل پنجم که عنوان آن، خودنمایی و احترام است، آمده: اگرچه سخن گفتن از اخلاق ابزار حفظ احترام انسانهاست اما خودنماها با سخن اخلاقی احترام دیگران را زیرپا می‌گذارند. آنها به سه شیوه این کار را می‌کنند:
الف. جلوه گری: بهره گیری از دیگران برای طراحی نمایشی که خصلت‌های اخلاقی خودنما به رخ دیگران کشیده شود. این جلوه گری ممکن است به آدم‌های بیگناه یا گناهکار لطمه بزند. اگر دومی باشد ما خودمان را راحت تر توجیه می‌‌کنیم (دفاع هری کثیف).
ب. فریب: خودنماها با جلب اعتمادی که سزاوارش نیستند موجب فریب افراد می‌شوند. 
ج. طفیلی گری free -riding: سوء استفاده از همکاری خالصانه دیگران یا سرپیچی از قوانین به واسطه سخن گفتن از اخلاق .

در فصل ششم این سوال مطرح می‌شود که آیا فضیلتمندان هم خودنمایی می‌کنند؟
نویسندگان چند رویکرد را مطرح می‌کنند و به طور کلی نتیجه می‌گیرند که خودنمایی معمولا کار انسان‌های فضیلتمند نیست. برای فضیلتمند بودن باید کار پسندیده را با نیت پسندیده انجام دهید. 
به طور کلی انگیزه کارهای انسان‌ها به سه دسته تقسیم می‌شود؛  خودخواهانه، نوع دوستانه، وظیفه شناسانه. خودنماها معمولاً میل به دیده شدن دارند، میل به دیده شدن نه نوع دوستانه است و نه وظیفه شناسانه و به نظر خودخواهانه می‌رسد. پس اگر ملاک انگیزه‌ها باشد خودنمایی با انگیزه خودخواهانه است و این دلیل محکمی است بر اینکه افراد فضیلت‌مند از خودنمایی باید پرهیز کنند .
اما از دیدگاه پیامدگرایی فضیلت این موضوع از زاویه دیگری دیده می‌شود: آنها می‌گویند فضیلتمند بودن یعنی برخورداری از صفاتی که شما را به کاری سوق دهند که پیامدهای خوبی داشته باشند و اگر نخوت فرد را به اعمالی با پیامدهای خوب سوق دهد فضیلت محسوب می‌شود
در مجموع به نظر می‌رسد که نویسندگان چندان موافق رویکرد پیامدگرایی فضیلت نیستند و نخوت را حتی اگر به پیامدهای خوبی منجر شود اخلاقی نمی‌دانند. 

فصل هفتم درباره خودنمایی در سیاستمداران است.
سه مورد از هزینه‌های خودنمایی سیاسی در دموکراسی عبارت‌اند از:
۱.مشکل سازش ناپذیری: 
خودنمایی شرایطی را که می‌تواند به سازش دو گروه سیاسی مخالف بینجامد تضعیف می‌کند
۲. مشکل سیاست ابرازی:
وقتی سیاست به صحنه نمایش اخلاقی تبدیل شود سیاستمداران به دلایل غلطی دست به حمایت از سیاست‌ها می‌زنند نام این وضعیت مشکل سیاست ابرازی است. در واقع این مشکل زمانی خود را نشان می‌دهد که سیاستمداران و رای دهندگان تمرکزشان را بر چیزی معطوف کنند که سیاست‌ها ابراز می‌کنند نه بر تاثیری که می‌گذارند
۳. تناقض حل مشکلات اجتماعی:
وقتی سیاست به نمایش اخلاقی کشیده می‌شود سیاستمداران به خاطر نفس کنشگری (خودنمایی سیاسی) عمل می‌کنند نه حل مشکل. 
با وجود پیامدها، آیا خودنمایی سیاسی مزایایی هم دارد؟
در فصل چهارم گفته شد خودنمایی مردم را به همکاری وا می‌دارد و انگیزه کنش اجتماعی سازنده را فراهم می‌کند. مزیت دیگر خودنمایی سیاسی این است که به رای دهندگان اطلاعات مفید می‌دهد. 

فصل هشتم با این سوال مهم آغاز می‌شود: با خودنمایی چه باید کرد؟ 
نویسندگان معتقدند که خودنمایی را نمی‌توان کاملاً رفع کرد بلکه می‌توان به کاهش آن کمک کرد. سرزنش کردن و رسوا کردن افراد خودنما راهبرد مناسبی نیست. 
یکی از راهکارهای مناسب تغییر فردی است چرا که همه ما مرتکب خودنمایی یا وسوسه آن شده‌ایم برای کاهش خودنمایی خودمان و تغییر فردی، یکی از راهکارها این است که خودتان را در موقعیت‌هایی که وسوسه آمیز است کمتر قرار دهیم مثلاً  استفاده از شبکه‌های اجتماعی را کاهش دهیم یا سعی کنیم کسانی را که در بحث‌های سیاسی بی‌ملاحظه و افراط کار هستند دنبال نکنیم یا از منابع خبری بسیار افراطی که عصبانی‌مان می‌کنند دوری کنیم. راهکار دیگر این است که برای موفقیت خودتان برنامه‌ریزی کنید. وقتی که در اوج هیجانات هستید داشتن برنامه شخصی خودتان می‌تواند شما را از آن موقعیت که منجر به خودنمایی می‌شود دور کند. راهکار دیگر این است که میل خود را به تایید شدن به مسیر دیگری هدایت کنید مثلاً با خیریه‌ها همکاری کنید
به طور کلی تغییر رفتار خودمان امن‌ترین روش برای مبارزه با خودنمایی است اما راهکار دیگر تغییر اجتماعی است. بیکر سه گام برای تغییر اجتماعی ارائه می‌دهد که عبارتند از ۱. اصلاح باورها ۲. الگوی خوبی معرفی کنید ۳. خودنماها را تحریم کنید. منظور از تحریم، بی‌اعتنایی به خودنماها و دریغ کردن لایک و کامنت از آنهاست البته نویسندگان به رسوا کردن آنها با شواهد قانع کننده و بیان خطایی که مرتکب شده‌اند نیز اشاره کرده‌اند. 

عنوان کتاب به انگلیسی Grandstanding ؛ the use and abuse of moral talk است و سال ۲۰۲۰ در انتشارات دانشگاه آکسفورد چاپ شده و سال ۱۴۰۳ با ترجمه نسیم حسینی در انتشارات ترجمان به فارسی به چاپ رسیده است.


      

17

        مفهوم پررنگ شعرهای نزار قبانی. مفهوم زن و عشق  است.

کتاب "آبی مایل به عشق" گزیده شعرهای نزار قبانی است که با ترجمه یدالله گودرزی (شهاب) توسط نشر گویا در سال ۱۴۰۲ در ۱۴۳ صفحه منتشر شده است. 

عشقی که در شعرهای نزار قبانی طرح می‌شود عشق زمینی است و خطاب او کاملاً به یک  زن است (البته می‌دانیم که او بخشی از شعرهایش را مشخصاً برای بلقیس الراوی همسر خود نوشته است) عشق برای او کاملا عینی است. شعرهای عاشقانه قبانی به نحوی است که انگار یک زن را مقابل او یا در کنار او احساس می‌کنیم. او با این زن صحبت می‌کند. به او عشق می‌ورزد درد دل می‌کند. حرف‌های عاشقانه‌اش را به او می‌زند و بحث می‌کند.
همچنین برخی از آثار او درباره ظلم به زنان در جوامع عربی است و قبانی را یکی از فمنیست‌ترین افراد می‌خوانند( یکی از دلایل این امر، خودکشی خواهرش به دلیل تحمیل ازدواج به او بوده است). 

قبانی متولد ۱۹۲۳ و در گذشته به سال ۱۹۹۸ است. او که رشته حقوق خوانده به مدت دو دهه سفیر سوریه بوده است. قبانی از واژه‌های مربوط به رخدادهای سیاسی یا شخصیت‌های سیاسی نیز در شعرهایش استفاده می‌کند. شعرهای او بعد از عقب نشینی اعراب در مسئله فلسطین ، رنگ و بوی مقاومت نیز پیدا کرده است . وطن مفهوم دیگری است که مورد توجه جدی قبانی قرار دارد. در این کتاب نیز برخی شعرها با این مضامین دیده می‌شوند. 

نکته دیگری که شعرهای قبانی را جذاب می‌کند استفاده از اسامی مکان‌ها یا اشخاص یا رویدادهای خاص است که طبعاً اگر با آنها آشنا باشیم شعر را بهتر در می‌یابیم

مثلا این شعر را بخوانید: 

ما در این وطن عربی چه می‌کنیم 
وطنی معلق میان آثار امام شافعی و آثار لنین 
معلق میان ماتریالیسم دیالکتیکی و تصاویر پورنو 
معلق میان گروه معتزله و گروه بیتلز
معلق میان رابعه عدویه و امانوئل.

      

17

        مهمترین دلیل علاقه‌ام به مطالعه‌ی کتابِ «آشنايی با مبانی استدلال اخلاقی» عنوان آن بود. تصور می‌کردم این کتاب می‌تواند نقطه تلاقی دو مفهوم خرد و مهر باشد. 

کتاب 104 صفحه دارد و به ویژه اگر قبلا در این زمینه مطالعه داشته‌اید،بسیار آسان‌خوان است. 

این کتاب هفتمین کتاب از مجموعه 20 جلد کتاب تفکر نقاد است که انتشارات اختران به چاپ رسانده است. 

پیشنهادم این است که قبل از این کتاب، کتاب سوم این مجموعه یعنی «تفکرانتقادی: تدابيري براي آگاهانه زيستن و خوب آموختن» را بخوانید زیرا معیارهای استدلال و مراحل تفکر که در این کتاب هم از آنها استفاده می کند، در آن کتاب بهتر  و جامع تر توضیح داده شده اند و اساسا اگر آن کتاب را خوانده باشید بخش‌هایی از این کتاب برایتان تکراری است. خود نویسندگان هم بارها در کتاب خاطرنشان می‌کنند که «ساختار استدلال اخلاقی همان است که هر نوع استدلالی بر آن بنا می‌شود» و واقعیت این است که ساختار استدلال در آن کتاب که پیشنهاد کردم بهتر توضیح داده شده است.

در این کتاب، اخلاقیات مجموعه ای از مفاهیم و اصول راهنما درنظرگرفته شده برای تعیین اینکه کدام رفتار موجب کمک به موجودات واجد احساسات می شود و کدام رفتار به آنها آزار می‌رساند. پس مفهوم اخلاق در این کتاب لزوما بر اساس مذهب، عرف یا فرهنگ نیست. 

کتاب، عمل غیراخلاقی را به ذات نفی کننده حقوق مسلم دیگران می‌داند و فهرستی از آن ارائه می‌کند: برده داری، نسل کشی، شکنجه، تبعیض جنسیتی، تبعیض نژادی،ادمکشی، تعرض، تجاوز جنسی، کلاهبرداری، تدلیس، ارعاب، زندانی کردن بدون تفهیم اتهام یا صرفا به سبب عقاید سیاسی و مذهبی‌. 

تاکید مهم کتاب بر «خودمحوری» به عنوان مانع اصلی استدلال اخلاقی است. خودپسندی، تعصب، خودتوجیه گری و خودفریبی همه نقص در تفکر و علت بسیاری از مصائب بشری است زیرا انسان گرایش ذاتی به توجه به خود و نزدیکان خود دارد و همین مانعی برای رفتار اخلاقی با انسان های دیگر و «غیرخودی» هاست. 

در موخره‌ی کتاب، توضیح برخی واژگان آمده است و در انتهای کتاب متن دو اعلامیه (اعلامیه جهانی حقوق بشر در ۳۰ ماده و اعلامیه اسلامی حقوق بشر در ۲۵ماده) ذکر شده است.

درمجموع اگر تفکر نقاد برایتان موضوع مهمی است، این کتاب هم می‌تواند مفید باشد اما نه در صدر چنین کتاب‌هایی.

      

16

        «آیاخدا وجود دارد؟» این سوال بنیادین کتاب است. 

نویسنده درون روابط عاشقانه و دوستانه تعدادی شخصیت جوان تحصیلکرده طبقه متوسط این سوال را دنبال می کند. 

سوالی که سالها فیلسوفان به طریقه خودشان به دنبال پاسخ به آن بودند، اهل شهود و عرفان به روش خودشان، دینداران با اتکا به هر آنچه در دین به آنها رسیده، اهالی شناخت حسی و علوم تجربی هم عموما این سوال را خارج از حوزه مطالعاتی خودشان تعریف کرده اند. 

اما برای افراد عادی چه؟ برای افراد عادی مثل ما، مثل شخصیت های این داستان، مثل یونس، سایه، مهرداد، علیرضا...

به نظر می رسد که آنها هر کدام پاسخ یکی از این مسیرها را معتبرتر میدانند. سایه پاسخ دین را، علیرضا پاسخ اهل شهود و دین را. مهرداد از رویکرد بی‌تفاوتی به پاسخ علیرضا در انتهای داستان نزدیک تر می شود. 

این وسط یونس شخصیت اصلی داستان می ماند. او به نظرم در حرفهایش پاسخ جامع تری می خواهد. تا انتهای داستان هم معلوم نمی شود چه پاسخی پیدا می‌کند؛ البته می توان از صحنه پایانی داستان یعنی بادبادکی که به آسمان(خدا) می رسد برداشت مثبتی داشت ولی اگر من جای یونس بودم و این سوالات را داشتم با دیدن چنین رخدادی یا شنیدن صحبت های بیانیه گونه عشقم (سایه) راضی نمی شدم، خودم می رفتم تا ته ماجرا ....ولی خب شاید یونس راضی شده... نمی دانم...

چند نکته دیگر راجع به این داستان: 

🌱 داستان با ساختار خوب و پرکشش نوشته شده. با اینکه آن روزها حال خوبی نداشتم ولی به راحتی خواندمش.

🌱صحبت های علیرضا در رستوان را بسیار دوست داشتم. مستور بسیار خوب بخشهای این مدلی داستانهایش را می نویسد. مرا کاملا متاثر کرد و یادم می آید اشکهایم ریخت. جدا از داستان، چقدر خوب است که آدم یکی دو تا از این دوست ها درزندگی واقعی خودش داشته باشد. 

🌱پایان داستان نمادین و پرمعنا بود.

🌱من نتوانستم با رخداد اصلی و دلیل خودکشی دکتر پارسا کنار بیایم. خوب نمی فهممش. 

🌱سوال از خودکشی یک نفر که سوال پایان نامه یونس بود (حتی اگر دنبال دلیل جامعه شناسی باشید) سوال پایان نامه رشته پژوهش علوم اجتماعی و جامعه شناسی نمیتواند باشد. تا جایی که من می دانم اصلا چنین عناوینی تصویب نمی شود. این سوال بیشتر‌ نیاز به یک کار کارآگاهی دارد...
      

24

        این کتاب را در پایان روزی خواندم که بسیار خسته بودم.
کتاب جمع و جور است. ۷۰ صفحه‌ای است.
بخش‌های اول تعدادی از شعرهای شیمبورسکا شاعر لهستانی برنده جایزه نوبل است.

آنچه من از حال و هوای شعرهایش فهمیدم این است که باید سطر به سطر از ابتدا تا انتهای شعر را بخوانی و در مجموع حسی از آن دریافت کنی و از این مدل شعرهایی نیست که بتوانی از وسطش بندی را جدا کنی و همچنان حس آن بند و معنایش برای خواننده باقی بماند.
من با بعضی شعرها ارتباط گرفتم نه با همه.

اما یک چیز جالبی که در سراسر کتاب احساسش می‌کردم این بود که انگار خانم شیمبورسکا را می‌شناسم، انگار با هم آشناییم، انگار نشسته روی مبل بغلی و با هم ‌گپ و گفت داریم. این حس خوشایندی است که دریافت کردم.

نکته دیگر بخش انتهایی کتاب است که سخنرانی ایشان هنگام گرفتن نوبل و چند مصاحبه مختصر او آمده. این بخش برایم بسیار لذت بخش بود. یک جایی صحبت از "الهام" و اثر "نمی‌دانم" بر آن بود. هنوز دارم به آن فکر می‌کنم. تامل برانگیز سخن می‌گفت. هنوز هم دوست دارم به صحبت‌هایش فکر کنم. 
ممنون خانم شیمبورسکا

پ.ن: احتمال دارد شما اصلا از شعرها خوشتان نیاید. براساس نظر من کتاب را نخوانید. شاید حال من این روزها از حال معمولی عموم آدمها فاصله دارد. نمی‌دانم

      

44

        باغ آلبالو نمایشنامه‌ای از چخوف در چهار پرده است که اگرچه ظاهرا بیانگر هیچ رخداد مهمی نیست اما در واقع تصویری از جامعه روسیه نزدیک به انقلاب را می توان در آن دید. 

این اثر سال 1903 نوشته شد، این تاریخ معنادار است؛ از این جنبه که دوسال قبل از آن زمانی است که نیکلای دوم به سلطنت مشروطه تن می دهد (1905)، سه سال قبل از آنکه قانون اساسی امپراتوری روسیه تصویب شود (1906)، و 14 سال قبل از آنکه انقلاب‌های  1917 رخ دهد. 

شخصیت‌های نمایشنامه باغ آلبالو را می توان دربستر چنین جامعه پرتلاطمی نگریست و آنها را نماینده گروه های گوناگون جامعه روسیه آن زمان دانست:

گروه اول ملاکان، اشراف و ثروتمندان هستند. در این نمایشنامه خانم رانوسکی که دو دختر و یک برادر (گایف) دارد نماینده این گروه است. آنها ناگزیرند ملک با ارزش خود یعنی باغ آلبالو را به خاطر بدهی بفروشند اما نکته جالب این است که آنها هیچ تلاشی برای نگه داشتن خانه و جستن راهی برای تغییر وضعیت نمی‌کنند. آنها مدام یاد گذشته می‌کنند. گذشته برایشان رویایی و عزیز است اما این رویا از دست رفته است.خانم رانوسکی با اینکه پولی ندارد اما همچنان منش پول خرج کردن خود را تغییر نمی‌دهد. تجربه های ناموفق ازدواج و غرق شدن پسر کوچکش هم مزید بر علت است و کاملا حالت منفعل و بی کنشی به او داده. آنها اگرچه هنوز خادمانی دارند اما زندگی شان کاملا فروپاشیده، بی انگیزه و دستخوش جریان حوادث است.

گروه دوم  طبقه زیردستان، دهقانان سابق و خدمتکاران هستند. در این نمایشنامه 3 شخصیت را می توان در این جایگاه دید. فیرز نوکری 87 ساله است که حتی با وجود آنکه قانون آزادی دهقانان در سال 1861 تصویب شد او همچنان به خانواده ای که پیش خدمت آنها بود وفادار ماند. بیشتر دیالوگهای فیرز بیانگر این وفاداری بی چون و چرا  و نهادینه شدن نظام ارباب رعیتی درون قلب اوست. دونیاشا و یاشا نیز خدمتکاران جوانی هستند که اگرچه از نظر شغلی خدمتکارند و از نظر طبقه اقتصادی پایین تر محسوب می شوند اما از نظر سبک زندگی و از نظر روانی آنها را نمی توان چندان در جایگاه خدمتکار تلقی کرد. آنها دنبال زندگی خودشان هستند.

گروه سوم طبقه بورژوازی تازه به ثروت رسیده است. نماینده این گروه در نمایشنامه لوپاخین است. او به قول خودش از خانواده ای دهاتی است. خانواده ای که حتی اجدادش را در آشپزخانه باغ آلبالو راه نمی دادند. پواخین می گوید از صبح تا شب دنبال کارهای تجاری است .و واقعا هم به نظر می رسد که تنها فردی که اهمیت موضوع فروش باغ و سر رسیدن زمان را درک کرده اوست. او در نمایشنامه در رسیدن به هدفش موفق است اما لوپاخین عشق را نمی شناسد. نمی تواند یک جمله عاشقانه بگوید. انفعال و به دست تقدیر سپردن ازدواجش بخشی از وجود اوست. او از خواندن کتاب (ابتدای نمایشنامه) خسته می شود و نماینده گروهی است که فقط به دنبال سود است و هیچ هدفی به جز آن ندارد. 

گروه چهارم گروهی هستند که نمی توان آن ها را در هیچ کدام از گروه های قبلی قرار داد. از نظر تئوریک حرفهای نو و فکرهای نو دارند، خوب نقد می کنند و امیدوارند. من تروفیموف دانشجو را جزو این دسته قرار می دهم. تروفیموف فرزند یک داروساز است. تنها دانشجو و فرد تحصیلکرده اجتماع کوچک نمایشنامه است، اگرچه مدتهاست که در مقطع لیسانس مانده.  او درباره فروش باغ واقع بین است. به پول اهمیت نمی دهد اگرچه پول چندانی هم ندارد و پول مختصری از طریق ترجمه به دست می آورد.
او به بهبود وضعیت جامعه امیدوار است و این امید نه فقط برای آینده خودش که برای دیگرانی است که ممکن است بعدها بیایند.
او می گوید: «اگر ما هم به آن روز نرسیم! دیگران که از آن برخوردار خواهند شد».
 در واقع او قدرت همدلی دارد. قدرت فرا رفتن از طبقه اجتماعی و اقتصادی خودش را دارد. چیزی که می تواند موجب پیشرفت واقعی هر جامعه ای شود. 
تروفیموف منادی انقلابی است که جامعه روسیه پیش رو دارد و تغییر وضعیتی که به زودی رخ می دهد.
او جایی می گوید: «روز سعادت نزدیک تر و نزدیک تر می شود . من حتی صدای پایش را می شنوم». 
می توان نگاه تروفیموف را نه فقط درباره انقلاب 1917 که راجع به همه تغییرات پیش روی جامعه روسیه در قرن بیستم دانست. 
چخوف انگار از زبان تروفیموف این پیش بینی را مطرح می کند و امیدوار به بهبود وضعیت جامعه روسیه است.
      

39

        نمایشنامه‌ "مرغ دریایی" نوشته باریس آکونین از همانجایی آغاز می‌شود که چخوف نمایشنامه "مرغ دریایی" اش را به پایان برده؛ به عبارت دیگر اثر آکونین در ادامه و تکمیل اثر چخوف نوشته شده است. 

در پایان نمایشنامه‌ی چخوف، صدای شلیک از بیرون اتاقی که ۹ شخصیت داستان در آن حضور دارند شنیده می‌شود و این فرضیه که "تریپلوف" پسر نازپرورده‌ و هنردوست داستان خودکشی کرده مطرح می‌شود. 

فرضیه‌ی خودکشی در نمایشنامه ‌ی چخوف جای خود را به فرضیه قتل در نمایشنامه آکونین می‌دهد و نمایشنامه در پرده دوم روایتگر ۸ بدل است که هر کدام کندوکاو برای یافتن قاتل و انگیزه اوست. 

نکته‌ی جالب برای من این بود که همه افراد بالقوه انگیزه‌ای برای قتل داشتند، افرادی که (به جز یکی) در شرایط عادی مشکل محسوسی با مقتول نداشتند و برخی حتی در جایگاه عاشق، مادر، مراقبت کننده، معشوق و ...بودند؛ گویی مضمون نمایشنامه نقدی نسبت به ارتباطات متظاهرانه و روایتی از خشونت پنهان در روابط به ظاهر عادی و دوستانه افراد است.

نکته‌ای که در مورد این نمایشنامه مطرح است قابل پیش بینی بودن آن است که تقریبا بعد از آنکه دو سه بدل خوانده می‌شود می‌توان ادامه بدل‌ها را حدس زد.

در پایان نمایشنامه مقاله‌ای به قلم ورا ساولیوا آمده که در مجموع مفید است.
      

22

        لطفا اول این شعر صائب را بخوانید بعد اگر دوست داشتید متن را

سودای عشق، ما را بی نام و بی نشان کرد
 از ما چه می توان برد با ما چه می توان کرد

بهترین توصیف من برای شخصیت مرد عاشق‌پیشهٔ خیال‌پرداز داستان، این است که او را عاشقی "بی‌نام‌ونشان "بدانم؛ با دو تعبیر: اول اینکه این شخصیت در داستان نامی ندارد. او بارها معشوقش ناستنکا را صدا می‌زند؛ ولی معشوقش و سایر افراد هیچگاه او را با نام صدا نمی‌زنند. پس به تعبیری "بی‌نام" است.

اما تعبیر دوم را می‌خواهم جور دیگری توضیح دهم. دسته‌ای از افراد هستند که ادعای عاشقی دارند؛ اما در واقع بسیار خودخواه‌اند. معشوق را برای خودشان می‌خواهند، شخصیت مستقل، علایق و احساسات او را به رسمیت نمی‌شناسند، مستقیم و غیرمستقیم به معشوق یادآوری می‌کنند که آن‌چنان باش که ما می‌خواهیم؛ یک‌جور اسارات مهرورزانه. اگر به اینها بگوییم «عاشق خودخواه». شخصیت عاشق داستان شب‌های روشن، نقطه مقابل عاشق خودخواه است. آن هم به حد افراط. او همه چیز را فدای خواست معشوق می‌کند. او معشوقش را رها می کند تا به آنچه اولویت اوست برسد و برای خودش چیزی نمی خواهد. انگار خودش اصلا وجود ندارد. هیچ نشانه ای از خودخواهی در او نیست به جای آن نوعی رها کردن، بی توقع بودن و دل نبستن در او به چشم می خورد.

نکته دیگر درباره‌‌ی این شخصیت تنهایی و خیال‌پردازی اوست. اوایل کتاب، داستایفسکی توصیفاتی را که از ذهن این شخص می‌گذرد بازگو می‌کند. البته که من توصیفاتش را دوست داشتم و احساسم این بود که مخاطب را مثل یک پروانه سبک‌بار به این‌سو و آن سو می‌برد.

اما بخش‌هایی از توصیفات صفحات نخستین هم هست که مفصل و با جزئیات است و شاید برای مخاطب مدرن که در دنیایی پرشتاب زندگی می‌کند، بعضی توصیفات مفصل و خسته‌کننده به نظر بیاید؛ ولی راهی که داستایفسکی برای پرورش شخصیتش انتخاب کرده خردمندانه است. 
ما می‌توانیم با توصیفات صفحات نخستین کاملاً دنیای یک انسان رؤیاپرداز را درک کنیم. با این توصیفات است که ما می‌فهمیم آدم‌های رؤیاپرداز چگونه‌اند. اگر سریع و سطحی معرفی‌اش می‌کرد برای بخش‌های دیگر داستان که او به نحوی بسیار فداکارانه و عاشقانه رفتار می‌کند آماده نمی‌شدیم.

نکته آخر که وقتی کتاب تمام شد، احساس کردم و با آن غم پایانی به آن فکر کردم این بود که عشق تصویر شده در کتاب، چندان رنگ و بوی عشق‌های زمینی متعارف را ندارد و داستایفسکی بیشتر تصویرگر یک عشق متعالی است. متعالی ازاین‌جهت که ما را متوجه جوهر و معنای عشق می‌کند، فراتر از عشق میان یک زن و مرد خاص. معنای عشقی که من از این اثر دریافت کردم دیدن جهان از دریچه چشم معشوق، فهم دنیای او، ترجیح دادن خواست او و نادیده گرفتن خود است. شروع کتاب این جمله ایوان تورگنیف است که این حس مرا تقویت می‌کند:

"و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد."

پ.ن: این متن را قبلا نوشتم و اینجا بازنشر کردم.
      

57

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.