کوثردشتی

تاریخ عضویت:

آبان 1401

کوثردشتی

بلاگر
@Kosardashti

52 دنبال شده

83 دنبال کننده

                کانال ایتا: eitaa.com/kosardashtii
              

یادداشت‌ها

نمایش همه

2

        من همیشه از زیر پا گذاشتن اصلی که برای اعتماد کردن دارم ضربه می‌خورم. آن اصل کلی این است: هیچکس قابل اعتماد نیست مگر اینکه خلافش ثابت شود. 
قضیه گوش دادن کتاب مغازه خودکشی هم توی همین دسته جا می‌گیرد و می‌رود می‌نشیند صدر جدول که همیشه جلوی چشمم باشد که دوباره گول نخورم.
اسم جذاب کتاب، ایده نابی که داشت، صدای محشر هوتن شکیبا، مرا کشید سمت شنیدن کتاب.
اوایلش خوب بود. هم خوب شروع شد، هم بعضی از جزئیاتی که برایش خلاقیت صرف شده بود و هم ته مایه طنزی که داشت، حالم را جا آورد. اما هرچقدر جلوتر رفت، هرچه انتظار کشیدم که شخصیت‌ها را بهتر ببینم و بشناسم، هی ناامیدتر شدم.
شخصیت‌های سطحی و با یکی دو ویژگی که حتی آن‌ها هم خوب پرداخته نشده، دیالوگ‌های بعضا کلیشه‌ای، ایده خلاقانه‌ و جهان متفاوتی که فقط تیزرش را می‌بینیم و هیچ‌وقت تصویر واضحی از آن دریافت نمی‌کنیم، پیرنگی که انگار اصلا وجود ندارد و پایانی بسیار غیر منطقی و دور از جهان داستان و شخصیت!
پایانش چیزی شبیه " و ناگهان از خواب بیدار شدم" توی انشاهای دوران مدرسه است که می‌نوشتیم تا فقط حرص همکلاسی‌هایمان را در بیاوریم.
وقت شنیدن کتاب، تصویری که از نویسنده توی ذهنم داشتم، یک دختر ۱۴ ساله بود که با اولین ایده خلاقانه‌اش دست به قلم برده و با تشویق همکلاسی‌هایش، کتاب را برده برای چاپ و انتشارات هم که چندوقتی بوده به خنسی خورده، یک عنوان جذاب برایش انتخاب کرده و گذاشته پشت ویترین و در کمال تعجب هم حقه‌اش گرفته و پرفروش شده.
تصوری غیر از این نمی‌توانستم داشته باشم. داشتن همین تصور راحت‌تر است تا اینکه بخواهم بپذیرم نویسنده این کتاب، در واقع یک آقای ۵۳ ساله بوده.
و در آخر...
کاش در جهانی زندگی می‌کردیم که برای پول نمی‌نوشتیم و برای پول، کتاب چاپ نمی‌کردیم و حتی برای پول کتاب نمی‌خواندیم....
      

3

        از روزهایی که حرف و حدیث ازدواجم روی زبان مامان آمد، تکلیفم با یک چیز مشخص نبود. طلبه آره یا نه؟!
طبعا به‌خاطر شرایط پدر و برادرهایم، خواستگار طلبه زیاد داشتم. 
دوست و آشنا و حتی معلم‌هایم، تصورشان از آینده من این بود که حتما با طلبه ازدواج می‌کنم در حدی که بعدا به گوشم رسید که یکی از آشناها چون پسرش طلبه نبوده، حرفی از خواستگاری از من نزده و بعد که خبر ازدواجم بهشان رسید، ناراحت شده.
اما خودم در هاله‌ای از ابهام بودم. شاید هم خجالت می‌کشیدم که با همچین ازدواجی مخالفت کنم. صدایی هم گوشه و کنار ذهنم، وز وز می‌کرد که: نکنه به‌خاطر جو جامعه که از آخوندا بدشون میاد، همچین تصمیمی داری؟
اما از طرفی، مامان می‌گفت: تو نمی‌دونی زندگی طلبگی ینی چی! فکرنکن یه چیزیه شبیه زندگی بابا و داداشات. اصلا همچین چیزی نیست.
برادرها هم روی همین نکته مامان، تاییدیه می‌زدند‌.
آخرین موردی که رد کردم، به مامان گفتم: نمیخوام خانوم حاج آقا باشم!
به نتیجه رسیده بودم. نمیخواستم این‌طوری تعریف شوم. نمی‌خواستم آدم‌ها از من توقع داشته باشند. نمی‌خواستم همه با ذره‌بین به من نگاه کنند که مبادا خطایی از من سر بزند. 
زن‌آقا را که شنیدم، می‌خواستم بروم خانم کاردانی را پیدا کنم و تشکر کنم. تشکر کنم که این کتاب را نوشت. تشکر کنم که انگار ۴ روز نشست کنارم و همه این‌ها را برایم تعریف کرد که بگوید درست فکرمی‌کردم و مسیر را درست رفته‌ام و درست تصمیم گرفته‌ام.
زهرا کاردانی در این کتاب با زبانی ساده، قسمت‌هایی از چالش‌های زندگی طلبگی را روایت کرده است. تبلیغ و سفر به نقاط دورافتاده کشور که اسم‌های وسوسه کننده‌ای برای دختران نوجوان مذهبی دارد، لابه‌لای صفحات این کتاب پرده‌ای از واقعیت خودشان را نشان می‌دهند.
به همه توصیه می‌کنم که این کتاب را یا بخوانند یا بشنوند. البته شنیدنش لطف بیشتری دارد چون خود نویسنده، کتاب را صوتی کرده!
      

6

        آرزوی بزرگش در زندگی چیست؟
این سوال را  برای هرشخصیتی که میخواهیم خلق کنیم، باید جواب بدهیم. برای نقد و بررسی هر داستان و روایتی، این مهم‌ترین سوالمان از نویسنده است. 
از فلسفی‌ترین و مهم‌ترین و متداول‌ترین سوال‌هایی که از بچه‌ها می‌پرسند هم این است که بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره شوی؟
اگر هم کسی هرجای زندگی، بگوید دیگر نمی‌دانم باید چه بخواهم یا اگر بگوید هرچه باداباد، تمام تلاشمان را می‌کنیم تا به او بفهمانیم که باید دور و برش را خوبِ خوب نگاه کند و دقیق فکرکند تا نخی پیدا کند و سرش را بگیرد و جلو برود. نمی‌شود که آدم بی‌هدف همینطور بچرخد و زندگی این‌طرف و آن‌طرفش کند.
وقت خواندن کتاب دیلماج، سرم پر بود از این حرف‌ها. به آدم‌هایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام و ظاهر زندگی‌شان، آدم را فکری می‌کند که نکند واقعا هیچ هدف بزرگی برای زندگی‌شان ندارند؟!
هرچه داستان جلوتر می‌رفت، بیشتر از باری به هرجهت بودن بدم می‌آمد.
آخر آدم این‌قدر منفعل؟!
میرزا یوسف، یک شخصیت تخیلیِ تاریخی است. به بهانه خواندن زندگی‌نامه‌اش از لابه‌لای دست‌نوشته‌های خودش، چند روزی در حال و هوای دوران قاجار تنفس کردیم. اما میرزایوسف هرکس دیگری می‌توانست باشد. می‌توانست کوثر باشد و نظاره‌گر گذر عمر و هرکس هم که از راه رسید، دستش را بگیرد و به هرطرفی بکشاند.
برای خود من، فکر کردن به همچین وضعیتی برای شخصیت کلافه کننده است اما آقای شاه آبادی، نه تنها این شخصیت را خلق کرده که با شیوایی، داستانش را جلو برده و مخاطب را پای قصه دردناک میرزایوسف میخ‌کوب می‌کند. 
اگرچه نقدهایی به فرم کتاب وارد است؛ مثل اینکه می‌شد آخرش را طور دیگری تمام کرد یا اینکه انتخاب قالب نامه‌نگاری برای این داستان، خیلی منطقی به‌نظر نمی‌آید یا اینکه بعضی شخصیت‌ها با این بهانه که خود میرزایوسف از آن‌ها چیز زیادی ننوشته، تا آخر کتاب مبهم باقی ماندند.
اما برای خود من، هم یک سیر تاریخی از آن دوران  به دستم آمد و ذهنم منظم شد هم شخصیت اصلی برایم به‌شدت تاثیرگذار بود.
      

25

        وقتی داشتم کتاب را می‌شنیدم، هزارجور حرف مختلف در ذهنم داشتم برای نوشتن یادداشت؛ اما حالا تقریبا دو هفته‌ای از پایان این کتاب گذشته و هربار که خواستم چیزی بنویسم، دیدم حرفی برای گفتن ندارم...شاید این کتاب تمامم کرده باشد!
کتاب پر از غم و رنج بود. رنجی در جریان. نثری که حمیدرضا صدر انتخاب کرده بود، باعث شده بود هر لحظه حس کنم تمام این اتفاقات همین الان در حال رخ‌دادن هستند. آن‌قدر واقعی و آن‌قدر ملموس که چند روزی بین شنیدنش وقفه انداختم تا نفسی تازه کنم.
این کتاب پر از خودافشایی‌ است. آن‌قدر رک و راست خودش را گذاشته روی میز تشریح که تن و بدنم از رسیدن به این مرحله می‌لرزید. شاید هیچوقت به آن مرحله نرسم و اصلا شاید نمی‌خواهم که برسم. 
من با این کتاب دنیایی را زندگی کردم که دعا می‌کنم هیچکس هیچ جای دنیا تجربه‌اش نکند. سرطان علی‌رغم تمام نمونه‌های درمان‌شده‌اش، برای من هنوز همان آخرین نقطه‌ای است که حق می‌دهم اگر کسی به آنجا رسید، ناامید شود.

از حمیدرضا صدر ممنونم برای نوشتن این کتاب...روحت شاد...
      

2

        بعد از نزدیک به سه‌سال زندگی مشترک، روزی از همسرم پرسیدم: به‌نظرت چه اتفاقی میتونه باعث بشه من و تو یه روزی به جدایی فکرکنیم؟
و بعد از تمام تبادل نظرهایمان به این نتیجه رسیدیم که فقط تغییر افراطی در شخصیت یا عقاید یا سلیقه یا هرچیزی که برایمان قابل تحمل نباشد، می‌تواند ما را به این سمت ببرد.
کتاب مرثیه‌ای بر یک رهایی را با در نظر داشتن همین سوال مطالعه کردم. چه می‌شود دونفری که حتی ثانیه‌ای هم نمی‌توانند از هم جدا باشند به جدایی مادام‌العمر فکرمی‌کنند؟ 
جواب این کتاب این بود که اکثر این خانه‌ها از پای‌بست ویرانند! و مهر تاییدی زد به همان جوابی که خودم و همسرم به آن رسیده بودیم. 
من برای گرفتن جواب این کتاب را مطالعه کردم ولی اگر کسی بخواهد صرفا روایت بخواند و تکنیک‌ها برایش خیلی مهم باشند و فرم دست و پا شکسته آزارش می‌دهد، این کتاب شاید سوهان روحش شود‌. 
اما برای درک نتیجه فاجعه‌بار عدم‌آگاهی در خانواده‌ها، به‌نظرم می‌تواند تلنگر بزرگ و خوبی به حساب بیاید...
      

4

9

        اگر عینک بدبینی به چشم زده باشیم، دنیا را چطور می‌بینیم؟
شاید اگر در اولسینِ مونته‌نگرو باشیم، همان‌طوری ببینیم که پسر می‌دید.
کتاب پسر، همان ساختار شکنی‌ای است که من دوست دارم. همان چیزِ متفاوتی است که همیشه مشتاقم ببینم.
شما هم اگر میخواهید ببینید چطور می‌شود به پدیده‌های شگفت‌انگیزی مثل خورشید یا امید به زندگی نفرت‌انگیز نگاه کرد و از پدیده‌های وحشتناکی مثل آدم‌خواری یا سوختن مزرعه پدری در آتش، با توجه و علاقه صحبت کرد، کتاب پسر را بخوانید.
یک شخصیت خسته اعصاب خورد‌کن که کلا اسمش را هم به ما نمی‌گوید، راه می‌افتد توی شهر و اتفاقات مهم زندگی و هر چیزی که توی پرسه‌زنی می‌بیند، با صادرکردن بیانیه‌های مختلف و زاویه دید خودش تعریف می‌کند.
با هیچکدام از حرف‌هایش موافق نبودم اما دوست داشتم بیشتر از ذهن مریضش بفهمم. 
لطفا وقتی بخوانید که حالتان آنقدر خوب است که هیچ‌چیزی نمی‌تواند آن را بهم بزند. دنبال تحول آن‌چنانی هم نگردید بهتر است.
من هم جزء لیست انتظارم برای خواندن نبود اما برای لحظات ترافیکی در تهران یا موقع جمع کردن خانه ترکیده از حضور انسانی‌مان در خانه یا پیاده‌روی صبحگاهی، باید چیزی بود که توی گوشم حرف بزند که احساس بیهودگی نداشته باشم.
پس صدای هوتن شکیبا و کتاب پسر انتخاب شد. باشد که رستگار شویم. ؛)
      

36

        بعد از شنیدن این داستان، از شدت خیال پردازی‌های انسان در حیرتم!
من شنیدمش.
اما اگر خواستید بخوانید یا بشنوید، لطفا حتما قبل یا بعدش درباره تمدن‌های بابِل و آشور مطالعه کنید!
این داستان، کهن‌ترین حماسه بین‌النهرین است که منسوب است به سومری‌ها. سومری‌ها یک دولت‌شهر داشتند به نام اوروک که پادشاهی داشت به نام گیل‌گمش.
مثل اینکه گیل‌گمش هم یل و دلاوری بود که حتی خدایان هم به او چشم داشتند.
حماسه گیل‌گمش، دلاوری‌های گیل‌گمش را روایت می‌کند.
احمد شاملو هم به زبان فارسی‌اش برگردانده. فکرمیکردم باید روان باشد و خوش‌خوان. اما باید کمی صبر کرد تا متوجه روند داستان شد. باید گوش و توجه، به ادبیات مورد استفاده خو بگیرد.
بازهم تاکید می‌کنم:
اگر خواستید سراغش بروید، بابِل و آشور و اعتقادات انحرافی و شیطانی‌شان را بشناسید. سر راهتان لطف کنید و نوح(ع) و پیامبریِ پر از مهر و عطوفتش  را هم خوب بچشید و بعد ببینید گیل‌گمش که بود و چه کرد...

تا اینجا مظلوم نوح(ع)...!!
      

16

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.