بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

فاطمه

@Fatemme.bagheri

102 دنبال شده

165 دنبال کننده

                      
 گاه‌نوشته‌هایم از من و دنیایی که می‌زیم!
 (تعلـــیم و تربــیت)  در کانالــِ
@teacherjameshenasi
                    
happyhopeful78

یادداشت‌ها

نمایش همه
                من می‌گویم جگردار! به آدمی می‌گویند که معتاد می‌شود، بعدش پاک می‌شود و بعدترش می‌نشیند و «خودش»، قصه‌ جگرتابش را می‌نویسد. 
جگردار آدمی است که راه‌های سیاه و نمور رفته و نرفته زندگی‌اش با مواد را می‌ریزد روی کاغذ سفید. 
خسرو بدجوری جگر دارد؛ مثل همه آدم‌های جگرداری که صحنه‌های طولانی و جگرخراشی از فیلم زندگی‌شان توی چاه ظلمت، عزلت و وحشت سپری می‌شود اما بالاخره آن پلان آخر نوری می‌تابد،چشم‌ها تاریکی را می‌بیند و اما بعد به صد تلاش کج و راست خودش را می‌کشد بیرون. 
ویولون‌زن روی پل را برای همه آدم‌ها نسخه می‌پیچم. 
برای هر چشمی که تا حالا تصویر یک معتاد راست یا کج قامت را قاب بسته. 
برای هر قلبی که یکبار برای یک معتاد، درد گرفته.
 برای اینکه رنج معتادبودن کمی فراتر از درد خماری دانسته شود. 
برای فهم اینکه هر قطره اشک و هر آوای آه یک معتاد،قصه‌ی چندصد غصه‌ی  ناگفتنی و نادیدنیست 
و برای  لذت کشف راه خروج از این بی‌راهه‌ نارفیق اعتیاد 

ویولون‌زن روی پل حاوی مقادیر معتنابهی از امید برای بهبود همه معتادهاست؛حتی ساکنان خانه‌های کنج و دنج بدون سقف پارک‌ها.
        
                کل ماجرا را توی مشتم فشار می‌دهم، افشانه‌اش می‌شود یک جمله و از میان انگشتانم سر می‌خورد. 
« ‏فاش بگویم هیچکس جز آنکه دل به خدا سپرده است رسم دوست داشتن نمی‌داند»(شهید آوینی) 
عشق، این چیزی که هنوز نمی‌دانم مخلوق است یا خالق، همین چیزی که آدم‌ها در وهم و واقعیت به دنبالش می‌گردند که نمیدانم عشق را به دام خود بیندازند یا خود را در دام عشق بیفکنند!
ماجرا همین است؛به نام خدا، عشق. 
روایت منوچهر و فرشته سرنخ است برای آدم‌ها. اصلا تو بگو انگار ملاک تشخیص عشق است با چیزی که خود را در قد و قواره‌ی عشق جا می‌زند. 
عشق منوچهر انقدری بزرگ بود که این دنیای کوچک و تاریک برایش تنگ بود
پس عشقش را جاری کرد به سمت فردای این دنیا، به سمت خدای این و آن دنیا
به مقصد ابدیت... 
و کدام عاشقیست که عشقش را ابدی نخواهد و نداند؟ 
قصه‌ی منوچهر و فرشته را پیشنهاد می‌کنم
برای تو که می‌خواهی رسم عاشقی بدانی 
 و ببینی این عشق از قعر زمین تا آسمان چگونه پروازت می‌دهد به همراه شورِ شیرینِ اشک. 
و تو چه می‌دانی ای فرزند آدم که عشق چیست؟ 
که عشق مقصدی جز او ندارد و هر که به او دل نسپرده رسم عاشقی نمی‌داند.
 
        
                اول به اخرش نگاه کردم،پشت جلد کتاب.
کاندید  جایزه بهترین کتاب طنز در امریکا و دوسه تا جایزه‌ی دهان‌پرکن دیگر.
وه وه!
شروع کردم به خواندن!راوی، فیروزه  است دختر ایرانی که در کودکی به همراه خانواده‌اش در دهه‌ی سی به امریکا مهاجرت کرده‌اند.
داستان‌هایی نه چندان منسجم و مرتبط از تجربه‌های زیسته‌‌ی این خانواده ایرانی در دل امریکا و بالطبع تقابل فرهنگ نون بربری و نون تست یا ملموس‌ترش مقایسه‌ی فرهنگ زیرپیراهنی چرک سفید با ترکیب  زیر شلواری در مقایسه با فرهنگ کت و شلوار براق ،به انضمام کراوات.
چرا دست گذاشتم روی این دوتا ؟
چون در نظرم فیروزه آمریکا و فرهنگش را درمقام کت و شلوار و فرهنگ ایران و ایرانی‌ها را ذیل آمریکا قرار داد؛حالا چه فرقی می‌کند زیر پیراهن یا زیرشلواری.
فیروزه موقعیت‌های خنده‌داری خلق کرده بود.تبسم همراه خوانش کتاب بود. انتظاری که براورده نشد این بود که بعنوان یک مهاجر ایرانی گمان می‌کردم حسی غلیظ‌تر از تعلق و وطن دوستی در قلب کتاب نهفته باشد.یکجور دلتنگی شدید  یا فخر عمیق.
هیچکدام را صید نکردم در عوض می‌دیدم که فرهنگ آمریکایی چقدر خوشگل جایش را توی دل فیروزه باز کرده است.
یکجوری با آب  و تاب و پرلعاب از فضیلت‌هلی فرهنگ آمریکایی و محاسن مردمش و خون گرمشان و کلاس و امکاناتشان تعریف می‌کرد که ...
آم راستش من به رئیس جمهور آمریکا حق می‌دهم.ورپریده،من هم اگر جایت بودم معلوم است به چنین کتابی جایزه بهترین کتاب را تقدیم می‌کردم.

++++++
جمله‌ی دوست‌داشتنی‌و فراموش نشدنی این کتاب برای من:
تو نمی‌تونی گذشته رو تغییر بدی،اما گذشته می‌تونه تو رو تغییر بده.

        
                ایوان طفلکی؛من هم با ناله‌هایت درد در  پهلویم می‌پیچید؛
من هم هم‌پای تو از سایه مرگ می‌گریختم.من هم دستانم را باز کردم که زندگی گذشته‌ام را در اغوش بگیرم.منم مانند تو نجوا کردم؛لعنتی!چرا رو برمی‌گردانی؟
من هم مثل تو زیرلب پرسیدم:درست زندگی کردم؟
و اخرش با تو مرگ را میراندم.
.................
ایوان مردیست که زندگی خوبی دارد؛خوب به معنی شغلی شایسته ،خانه‌ای مجلسی و اهل و عیالی. . .
روزی که داشت دستی به سر و گوش خانه‌ی نازنینش می‌کشید، طی یک اتفاق پهلویش صدمه‌ای نه چندان جدی و جزئی می‌بیند.
زندگی ایوان از آن پس،به قبل و بعد ان روز معمولی و آن اتفاق معمولی‌تر تقسیم می‌شود.
از آن روز به بعد نم نمک درد پهلویش بیشتر و بیشتر می‌شود و از یکجایی به بعد ایوان در سراشیبی زندگی‌اش قرار می‌گیرد.
می‌افتد توی بستر بیماری و با فکر مرگ دست و پنجه نرم می‌کند.
و اما مرگ ...
نازنین موجود خلقت که همه با او به خصم و دشمنی برمی‌خیزند و دست دوستی‌اش را پس می‌زنند.
ایوان می‌جنگد،می‌ترسد و می‌خواهد چنگ بیندازد به زندگی‌اش...
خود را شایسته‌ی این‌چنین درد کشیدنی که با خفت است نمی‌بیند.
دارایی‌هایش از زن و فرزند تا رفقا و شغلش و حتی خانه‌نازنینش به نه تنها التیام نیست که خود درد مضاعف‌اند.
ادم‌های دورو برش ؛رفقا و عیال و دخترش  زیر پوستین خاکستری غم‌بارشان،منتظرند ایوان خلاص شود و خلاصشان کند.
ایوان بوی زننده و گستاخ تزویرشان را می‌شنفد،رو برمی‌گرداند.
مدام زندگی‌اش را مرور می‌کند؛چه کرده‌ام که مستحق این حجم از دردم...
آغوش باز مرگ را پس می‌زند وکه به خیالش دست‌های دراز شده‌اش  زخمی و چرکین است ؛می‌خواهد خودش را به آغوش زندگی برگرداند...نگاه می‌کند به عقب؛گذشته‌اش را چندان روشن نمی‌یابد. . .
آغوش زندگی‌اش باز هم باشد؛دست‌هایش نمور و تاریک‌اند؛لاغرند و فرتوت چنانکه که قوتی برای در اغوش کشیدن و نجات دادن ایوان ندارند.
زیباترین تشبیه تالستوی عزیزم اینجاست؛ایوان داخل کیسه‌ای افتاده که مدام به پایین کشیده می‌شود اما به قعرش نمی‌رسد.
هر چه بیشتر به زندگی‌اش نگاه می‌کرد؛می‌دید که سر تا پایش دروغ و نیرنگ بوده.هر چه به خاطر آن زندگی کرده بود مشتی دروغ بی‌معنا بود.
زندگی‌اش پوستین انداخت و ایوان بالخره معترف شد.
باشد.درست زندگی نکردم.نه اینکه خلافی فاحش کرده باشد.نه یک زندگی معقولانه 
اما اما
انچه به خاطرش زندگی کرده بود و نیتی که پشت افعالش بود مشتی دروغ پوچ بود.این مشت در تمام زندگی‌اش بسته بود و دم اخر 
مشتش باز و راز زندگی‌اش فاش شد.
نادم و دردکش؛رنج مضاعف و انگاه مرگ را دید.درست بالای سرش.
با همان دست‌ها.اما این‌بار چرکین و سیاه نبودند.
نورانی بود دست‌ها چنانکه که زندگی را می‌دید.
گویی از مرگ به اغوش زندگی شتافته باشد.
تمام شد.دیگر مرگ نبود.


        
                «عادت،دشمنی است که انسان را در تملک خود دارد»امیرالمومنین(علیه‌السلام)

می‌خواهم از اینجا شروع کنم.از اینجایی زویا پیرزاد می‌گوید:
عادت، بی‌رحم‌ترین زهر زندگی‌ست. زیرا آهسته وارد می‌شود، در سکوت، کم‌کم رشد می‌کند و از بی‌خبری ما سیراب می‌شود و وقتی کشف می‌کنیم که چطور مسموم ِ آن شده‌ایم، می‌بینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، می‌بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.»
و اما عادت!
عادت!کلمه‌ای پیش‌پا افتاده و دم دستی که سهل  به نظر می‌آید.
انگار که هیچ محلی از اعراب در زندگی‌هامان ندارد.
جناب کلییر عزیز!اینجا دست روی تخت سینه‌‌ی باورت می‌گذارد.
می‌نشاندت روی صندلی و باحوصله توضیح‌می‌دهد 
که عادت،چقدر در زندگی‌ات محلی از اعراب است.تو بگو چنانکه خود اعراب است.
حالا که این عادت‌های خرد و پیش پا افتاده زندگی‌,با تغذیه از زمان جای پایشان بزرگ و بزرگتر میشود 
مثل همان هواپیمایی که تنها با یک درجه انحراف دماغه‌اش,در جایی با فاصله زیاد از مقصدش فرود می‌آید،یکهو به خودت می‌آیی می‌بینی سر از غرب عالم در آوردی چنانکه نقشه زندگی مقصدت را شمال غربی نشان می‌داد.
خب جناب کلییر عزیز،مسئله را به خوبی مطرح و احساس نیاز تو را به این کلام زیبای امیرالمومنین که«فضیلت،چیره شدن بر عادت‌هاست»بیدار می‌کند.دستت را میگیرد و قدم به قدم یادت می‌دهد که چطور عادت‌های نو بسازی و لباس مندرس عادت‌های نارفیقت را از تن زندگی‌ات دربیاوری.
و این دقیقا حسن این کتاب است.عملکردی و کارگشا بودنش.
یکبار توی طاقچه خواندمش و دیدم نه نمی‌شود 
باید کالبدش را گیر بیاورم و دوباره بخوانم.
کتاب لذیذی بود،به لذت عمل‌گرایی.
        
                امیدوارانه دوست دارم فکر کنم سوالی که استاد صفائی حائری مطرح می کندشاید سوال خیلی از معلمان ، مربیان و یا ادم هایی باشد که به یک آگاهی و حقیقتی رسیده اند و نمی توانند بی خیال و دل آسوده باشند.آتشی در دلشان شعله می کشد که نمی گذارد ارام و بی هیاهو بنشینند.
اما سوال چیست؟
اینکه چگونه می توان بین خود و نسلی که نه پس از ما ،که با ما و در زمان و زمانه ما زندگی می کند آن هم با یک شکاف که باعث شده ما را نفهمند،دردهای ما را نفهمند،علت خنده ها  و گریه های ما را نفهمند پلی برقرار کرد.اگر این شکاف و فاصله را احساس کردی پس برتوست که این شکاف را پر کنی.
حرف نویسنده این است که دین از جنس عاطفه صرف نیست بلکه از جنس عقل است و عمل پس هم قابل انتقال است ،هم قابل نقد.
این انتقال یک وظیفه عمومیست اما ضرورتش چیست؟
ضرورت در اگاهی بخشیست که زمینه ساز ظهور است،به راه و نه بیراهه رفتن ادمها و دیگر اینکه ادای دین و امانت است برای تربیت و انتقال به نسل بعدی.
سرفصل های مفیدی  درباره ویژگی های علم،حامل علم،تبلیغ علم و حفظ و نگهداری ان دارد.
این کتاب برای آدم های دلسوزییست  که سوزدل دارند،نوری یافته اند و می خواهند روشنی بخش باشند،امانتداری کنند با ادای امانت.
برشی از کتاب
"تو وکیل نیستی،مسیطر نیستی که مبشر،مذکر و معلمی.همین و همین.تو امده ای آدمها را نقد کنی،خواستند بیایند،نخواستند نیایند.تو امده ای ایجاد زمینه کنی،نیامده ای که ادم ها را بسازی بین این دو فرق هست."
        
                نویسنده کتاب شاگرد ته کلاس دست گذاشته روی یک موضوع سیاسی_اجتماعی بحث برانگیز به نام پناهندگی.کتاب دوتا سوال مطرح می کند و اما یک جواب بیشتر نمی دهد.
خواننده کنجکاو میشود بداند این لفظ زورگوهایی که مسبب اوارگی و پناهندگی احمد(شاگرد ته کلاس)شدند کیستند؟چرا زور می گویند؟مگر احمد چه کار اشتباهی کرده که انها انقدر عصبانی اند؟که بمب هایشان را می اندازند روی سر آنها؟که احمد طفلک مجبور شده از سوریه هزاران مایل،راه بیاید و دریا خواهر سه ساله اش را غرق کند و مادرش در ترکیه و پدرش در فرانسه گیر بیفتندو دست اخر شانس با احمد یار باشد که او را به بریتانیا برساند.
سوال دوم اما این است که چطور میشود احمد را از تنهایی و دوری از خانواده اش نجات داد و به او کمک کرد؟؟راوی داستان به همراه دوستانش در تکاپوی این هستند که به احمد کمک کنند و خانواده اش را به او برسانند چون اخبار اعلام کرده قرار است مرزهای بریتانیا بسته شود و پناهنده ها دیگر نمی توانند وارد انگلستان شودند.
جواب سوال دوم (چطور به احمد میشود کمک کرد)را نویسنده اینطور میدهد.که راوی نه ساله داستان به همراه دوستانش برای ملکه انگلستان نامه ای می نویسند و درخواست کمک می کنند وقتی میبینند ملکه پاسخی نمیدهد تصمیم میگیرند به کاخ باکینگهام بروند و ملکه را ملاقات کنند.
و همانطور که خواننده حدس میزد ملکه با نهایت رافت و بزرگواری،قول میدهد به بچه ها که پدر و مادر احمد را به او برساند.
نویسنده را ادم منصفی نمی بینم،در اصل او به ظاهر یک نادان داناست.خودش را به تجاهل میزند،غصه دار بچه های پناهنده سرتاسر دنیاست و اصلا انگیزه نوشتنش هم همین بوده اما انگار که هیچ از خودش نمی پرسد و نمیداند که نقش بریتانیای کبیر در حوادث سیاسی سراسر جهان چیست؟که ملکه پریان بریتانیا با ان دو بال سفید آغشته به خون و ان حلقه طلایی بالای سرش،بال های سرخش  آغشته به خون چند کودک است در چند صد سال اخیر و در سرتاسر کشورهایی که بریتانیا به ان دست درازی کرده؟
بریتانیایی که تصمیمات و سیاست خارجی اش در اتفاقات مهم دنیا نقش داشته  و مداخلاتش در منطقه خاور میانه در ظهور داعش موثر بوده حالا در این کتاب نویسنده،ژست باکلاس و دل انگیز،انسان دوستی بریتانیا را به خورد مخاطب میدهد که تو اخرش اشک توی چشمهایت جمع شود و بر عمر بی برکت ملکه و روح پلیدش درود بفرستی.
و انگار نه انگار جلادو قصاب ماجرا را بعنوان قهرمان به خورد بچه های از همه جا بی خبر می دهی.
این است که نویسنده یک نادان داناست.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                
آقا اجازه؛  چرا ما رو آفریدی؟
قبل از اینکه خدا دهان باز کند؛شاگردهای لیموشیرینی که فقط حفظ می‌کنند و نمی‌فهمند یک‌صدا سر می‌دهند:تکاااااامل
کات.
همینجا دست نگه دارید.
کتاب رشد می‌خواهد به همین سوال جواب بدهد با این تفاوت که جوابش کلیشه‌ی به تکامل رسیدن نیست.
منبع و مرجعش کلام خداست!خود خدا!از سوره عصر.
مرحوم صفائی اینگونه شروع می‌کند برای اینکه بفهمیم «برای چه هستیم»باید بدانیم«با چه_استعدادهایی_ هستیم»
جواب دم دستی و کلیشه‌ی تکامل می‌رود کنار چرا که تکامل انسان در دو بعد ماده و معنا؛انسان را زودتر به بن‌بست و پوچی می‌رساند.
اگر تکامل نه،پس چه؟رشد!
چرا باید رشد کنیم؟چون استعداد و لوازمش را داریم.شما در یک اتاق؛با توجه به تجهیزات و ابزارش تشخیص می‌دهید کارایی و هدفش چیست؛از تجهیزات دندان‌پزشکی اتاق پی می‌برید که هدف این اتاق چیست
(×استعداد‌های انسان را از دو طریق می‌شود فهمید؛از مقایسه با دیگر موجودات و دیگری از نیازهایی که دارد؛هر نیاز انسان بیانگر یک استعداد ازادی نمایانگر اراده؛اعتراف نمایانگر وجدان و ...)
پس رشد نه به معنای تکامل استعدادها بلکه به معنای «جهت‌دادن» به استعدادهای تکامل یافته است تا انسان زیاد شود و همین اهمیت جهت و راه داشتن،انسان را به ضرورت داشتن مذهب می‌رساند.
راهی که انسان در پیش دارد؛بی‌نهایت است.مقصدش به سمت چیزیست که از او بزرگتر است و اگر مقصد کوچکتر از انسان باشد(پول،دنیا،مقام،عشق و )انسان می‌بازد.خودش را می‌بازد.
ان الانسان لفی خسر،که همه‌ی انسان‌ها در حال باختن هستند و خدا برای تحکیم حرفش سوگند یاد می‌کند.ببین انسان تو در حالت معمول،عادی، اصلا به‌صورت پیش‌فرض در حال کم‌شدنی،در حال هدررفتی،داری می‌بازی
اما یک عده بازی دنیا را به نفع خودشان می‌توانند رقم بزنند،در حال زیاد شدن هستند،سبقت گرفته‌اند.
اینان چه کسانی هستند؟ادامه ایه الا الذین امنو و عملوالصالحات.کسانی که عشق اوردند و عشقشان را اثبات کردند.دیگر چه کردند؟
آنان که به حق می‌رسند،به حق می‌رسانند!بی‌تفاوت نیستند.
و تواصو بالحق و تواصو بالصبر ...
که یکدگر را سفارش می‌کنند؛تذکر می‌دهند که تذکر غفلت‌سوز است‌.
(آهی که  امیرالمومنین می‌کشد:آه من قله‌الزاد وطول‌السفر)
وقتمان کم؛توشه‌مان کم و راهمان بس دراز است.
پس سرمایه‌ها و استعداد‌هایتان را به دکانی ببرید برای تجارت که بیرزد؛که زیاد بشود؛که سود حاصل شود.
دوبازار داری یکی الله است و دیگری غیرالله(مردم،دنیا،نفست و ...)اگر نفهمی خودت را می‌دهی و چندتا بارک الله می‌گیری اما ادم زرنگ می‌فهمد که خوردن و خوابیدنش هم باید حاصلخیز باشد،این است که نیتش قربه الی الله است و انی به انی در حال زیاد شدن و طی طریق است ...
        
                انگار که هر محرم،شبِ هشت خواندنش فریضه شده باشد.
اسم کتاب به خوبی بیان‌کننده فحواست،پدر و پسر و عشق بی‌مثالی که میانشان است.رابطه‌ای که شبیه عاشق و معشوق،مرید و مراد و کفر است ولی می‌گویم عبد و معبود است.کتاب،به شیوه‌ی به شدت دلناکی تصویرگرِ این رابطه است.از زبان اسبِ حضرت علی‌اکبر روایت می‌شود برای مادر حضرت که در کربلا حضور نداشته.
کتاب روضه است.انقدر لطیف و دلناک نگارش شده که بلاشک با  چشم‌های تار میزبان خطوط کتاب خواهید بود.گمان می‌کنم که سید باوضو نشسته و خط به خط نوشته که از سیاهی کلماتش این‌چنین راهی باز می‌شود درون سرخی قلب،
و سرانجام خواننده می‌رسد به این که پشت بند پدر فریاد کند که حقا،خاک بر سر دنیا پس از تو علی....

می‌شد که بیش‌تر درباره شخصیت و فضایل حضرت علی‌اکبر لابه‌لای خطوط کتاب پرداخته شود.چقدر او را کم می‌شناسیم.اویی که نقل است روز قیامت بقدری از شیعیان شفاعت می‌کند که دیگر نوبت به اباعبدالله نمی‌رسد.
و السلام علی علی بن الحسین...
        
                داستان اما گیرافتادن جوانکِ طلبه‌ایست در دست اشرار لبِ مرزی و شرطِ ازادی‌اش می‌شود شفادادنِ یک کودک مادرزادیِ معلول؛و چالشِ این اسارت چند روزه‌ی سختِ حمید  باعث کنکاش صبغه و سابقه ایمانی و زندگانی‌اش می‌شود 
برای او تلخ بود؛ برای من شیرین .
داستان در بطن ماجرا اما،بازی کردنِ خدا با ایمانِ حمید بود،حمیدی که به گمانش مومن بود و درپی معنا 
و این بازی بد محکی بود برای تشخیصِ سره از ناسره ایمانش.
حمید تا رگ و پیِ ایمانش را کاوید،شعاع ایمانش را متر زد و بعد هم ایمانش را از باورهای چرکابه‌اش  شست و پهن کرد در مقابل نورِ این اتفاقِ تاریک.
حمید از پوستین طلبگی جسته بود و شده بود راویِ بددلِ شکاکِ بی‌رحم خود.
من دوسش داشتم،هم روایت را و هم نوع نگارش را.
جملات کوتاه و لیز بودند؛سُرَم می‌دادند تندی به صفحات بعدی،توصیفات کوتاه و دقیق و حسی نویسنده برایم ملموس بود .
نقطه عطفش و گره‌‌ها و گره‌گشایی‌ها هم الحق خوب بودند،اینکه دستِ نویسنده را نمیشد بخوانم سرعت خوانشم را می‌برد بالا.
خیلی وقت بود داستانی به این تُند و تیزی نخوانده بودم.
خوشمان آمد.
        
                به گمان من داستان حول دو تضاد می‌رقصد،مرگ و زندگی!
تقابل و کشاکشِ آرامِ این دو در طول داستان من را واداشت 
به اینکه ببینم بالاخره کدامشان از اُوه می‌بَرَد؟
مرگ یا زندگی؟
مرگ‌اندیشی اُوه به این خاطر بود که پس از مرگ سونیا،همسرش،که یگانه آدم این کره خاکی بود که این مردِ سختِ بدعنقِ نق‌نقویِ غرغرو را عاشقانه دوست داشت؛دیگر تعلق خاطری به این دنیا و آدم‌هایش نداشت.انگار که با سونیا زندگی را خاک کرد و به خانه‌اش برگشت،نمرد اما زندگی هم نکرد.
مگر چه کسی جز سونیا می‌توانست به اُوه بگوید که تو شبیه رزهای صورتیِ پژمرده شامِ قرار اولمان هستی
یا اینکه زیر بتن‌های چسبیده به سینه‌اش هرمِ وجودِ تکه‌ی تپنده‌ای را کشف کند؟
 چه چیزی یا چه کسی می‌توانست بندِنافِ این ادمِ گریزان از زندگی و شتابان به سوی مرگ را به این دنیا و ادم‌های لعنتی‌اش که اوه را شبیه جنایتکار می‌دیدند وصل کند؟
اُوه جنایتکار نبود فقط مردِ پیری بود که سرش می‌رفت اما کسی حق نداشت از اصولش تخطی کند،
به قول کریستین بوبن: ؛نمی‌کوشید مورد پسند قرار بگیرد؛عادتی داشت؛همیشه حقیقت را می‌‌گوید. و خب این اُوه بود.
اُوِه جعبه مداد رنگی زندگی‌اش را خاک کرد و دیگر زندگی یک رنگ بیشتر نداشت،سیاه و به ندرت و با اغماض سفید.
هیچ آدم دیگری را در قلمرو‌اش راه نمی‌داد و به قلمروی کسی نزدیک نمی‌شد.
یادم می‌آید تو کتاب اناتومی جامعه‌شناسی می‌خواندم؛اینکه شبکه روابط اجتماعی چقدر قوی یا ضعیف باشد می‌رساند یک ادمی چقدر به خودکشی نزدیک یا از آن دور است.
شاید اُوه گمان می‌کرد که قاتلش می‌تواند ان طناب باشد یا تپانچه‌ای که در دست دارد،اما ماشه را اگر قرار بود چیزی بکشاند آن این بود که اُوه به آن آدم‌های لعنتی که سونیا نبودند هیچ تعلق خاطری نداشت،کلامش را خرج آنان نمی‌کرد،کسی را راه نمی‌داد به خودش و با تنهایی‌اش تنها بود.نمی‌دانست دیگرانی که به حسابشان نمی‌اورد،دستشان روی ماشه و پایشان زیر صندلی دارش بود.
نمی‌دانست و گمان می‌کرد که چون خودش می‌خواهد،به قصد دیدار سونیا خودخواسته کوچ کند؛اراده‌اش را دارد.
و من چقدر سماجت و لجاجت پروانه همسایه ایرانی اوه را دوست داشتم که با سرتقی‌هایش اُوه را مجبور کرد که سپر بیندازد.
اُوه ناخواسته و ندانسته وارد حلقه‌ای از آدم‌ها شد،کنارشان قرار گرفت و شد عضو یک گروه!
گروه همسایگان،با همسایه‌های تابه‌تایی که روی دیدنشان را نداشت اما وقتی فهمید که دید به اعضای گروهش تعلق خاطر پیدا کرده،به خاطرشان عصبانی می‌شد،ماشین نازنینش را از پارکینگ می‌کشید بیرون و این ادم‌ها کنار هم شدند یک گروه،یک هدف مشترک،یک تعلق خاطر و این بود و نبود شبکه‌ای از روابط اجتماعی همان دست نامرئی هست که روی ماشه می‌نشیند.
        

باشگاه‌ها

ادب الهی

279 عضو

ادب الهی: تادیب نفس به معنی الاعم

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

فاطمه پسندید.
فاطمه پسندید.
#رمان
#بزرگسال
یک: بعد‌ از سه روز خواندن با کلافگی و شوقِ همزمان ، بالاخره تمام شد . حالا دلم می‌خواهد با یک نفر درباره‌ی رومن گاری حرف بزنم !! 
توی گوگل نوشته « رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود خاتمه داد. وی در یادداشتی که از خود به جای گذاشته این طور نوشته‌است : واقعا به من خوش گذشت. متشکرم و خداحافظ ! » 

دو: اگر مرورهایی که بر این کتاب نوشته شده را بخوانید همه یا از شخصیت پردازی لنی‌ صحبت می‌کنند و یا به تمجید / توبیخ رومن گاری در طنز سیاه  می‌پردازند، من اما فکر می‌کنم کتاب یک وجه پررنگ دارد و آن مبارزه ی گاه و بیگاه روانشناسی ست با علوم انسانی جمعی ... برای همین اسم طنز سیاه  را می‌گذارم پالایش خشم. 

مبارزه ی روانشناسی با علوم انسانی جمعی؛ مبارزه ای که در آن لنی،گوشه‌ی رینگ ایستاده و روانشناسی را تحقیر میکند، دست های او را می‌گیرد و بعضی وقت‌ها یک بطری هم پرت می‌کند طرفش ، در چنین مبارزه ای چه کسی برنده است ؟  نورز!!  [روان پریشی] 

سه : دوست ندارم اینطور فکر کنم اما انگار در زندگی واقعی رومن گاری هم این  نورز است  که دستش به نشانه‌‌ی پیروزی بلند می‌شود...
در هر صورت  رومن گاری را از پس این اثر، دوست داشتنی می‌یابم... 
او این مبارزه ی آشنا و نسبتا قدیمی  را خیلی خوب به کلمه در می‌آورد.
            #رمان
#بزرگسال
یک: بعد‌ از سه روز خواندن با کلافگی و شوقِ همزمان ، بالاخره تمام شد . حالا دلم می‌خواهد با یک نفر درباره‌ی رومن گاری حرف بزنم !! 
توی گوگل نوشته « رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود خاتمه داد. وی در یادداشتی که از خود به جای گذاشته این طور نوشته‌است : واقعا به من خوش گذشت. متشکرم و خداحافظ ! » 

دو: اگر مرورهایی که بر این کتاب نوشته شده را بخوانید همه یا از شخصیت پردازی لنی‌ صحبت می‌کنند و یا به تمجید / توبیخ رومن گاری در طنز سیاه  می‌پردازند، من اما فکر می‌کنم کتاب یک وجه پررنگ دارد و آن مبارزه ی گاه و بیگاه روانشناسی ست با علوم انسانی جمعی ... برای همین اسم طنز سیاه  را می‌گذارم پالایش خشم. 

مبارزه ی روانشناسی با علوم انسانی جمعی؛ مبارزه ای که در آن لنی،گوشه‌ی رینگ ایستاده و روانشناسی را تحقیر میکند، دست های او را می‌گیرد و بعضی وقت‌ها یک بطری هم پرت می‌کند طرفش ، در چنین مبارزه ای چه کسی برنده است ؟  نورز!!  [روان پریشی] 

سه : دوست ندارم اینطور فکر کنم اما انگار در زندگی واقعی رومن گاری هم این  نورز است  که دستش به نشانه‌‌ی پیروزی بلند می‌شود...
در هر صورت  رومن گاری را از پس این اثر، دوست داشتنی می‌یابم... 
او این مبارزه ی آشنا و نسبتا قدیمی  را خیلی خوب به کلمه در می‌آورد.
 




          
فاطمه پسندید.
            آن روزهایی که فصل قلبِ کتاب زیست شناسی دومِ دبیرستان را می‌خواندم، میان تست های خیلی زردِ کتابِ خیلی سبز به این فکر می‌کردم که آدم ها وقتی عاشق می‌شوند دقیقا چه اتفاقی برای قلبشان می‌افتد؟ مثلا آن آدمی که عاشقش می‌شوند کجای قلبشان ساکن می‌شود؟ توی دهلیز سمت چپ یا بطن سمت راست؟ "شاه نشینِ قلب" که می‌گویند دقیقا کدام بخش قلب است؟ فکر می‌کردم مثلا شاید دریچه میترال را می‌گویند شاه نشین قلب... و با خودم تصور می‌کردم اگر اینطور باشد که اصلا تکیه گاهِ خوبی برای معشوق نیست، چون هر بار با هجوم خون از دهلیز به بطن باز می‌شود و معشوق بیچاره پرت می‌شود در اعماق بطن و اگر شنایش خوب باشد شاید بتواند جان سالم به در ببرد.. آن روزها بالاخره نفهمیدم که آدم عاشق چگونه قلبی دارد؟


حالا که می‌بینم معشوق را نباید جایی حبس کرد، حتی جایی شبیه قلب!

اصلا معشوق ماهیت حبس ناپذیری دارد، باید سیال باشد، باید به دست ها قوت نوشتن بدهد و به پا رمقی برای رفتن، معشوق حتی باید در مویرگ های خیلی خیلی نازک چشم هم در جریان باشد تا آدم بتواند ببیند، مگر نه همه دنیا میشود ظلمات، همین است که میگویند معشوق نورِ دیده است.

معشوق موجب حیات تمامی اجزای جان است. آنقدر که اگر به عضوی نرسد، عضو بیچاره اول کبود می‌شود بعد می‌میرد و می‌پوسد، شاملو هم حکما همین را با پوست و گوشتش چشیده بود که برای آیدا نوشت: مثل خون در رگ های من!
          
فاطمه پسندید.
فاطمه پسندید.
                از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد
دو صفر که شد برش داشتم ؛ یک ، دو ، سه ،چهار ... پنج بود که تمامش کردم . برای منی که روز قبل از شدت فشار کار و بی خوابی از شش عصر خمیازه میکشیدم و چشمهایم میرفت خواندن یک کتاب تا پنج صبح کاری بود کارستان . چرا پستچی از دستم نیفتاد و با چشم هایی که حالا شده کاسه خون ، دویدم دنبال پستچی ؛ 
اصلا چرا این صد صفحه ی روان این قدر طول کشید؟
شاید خودم دلم میخواست طول بکشد ، خودم لفتش میدادم و بعد از هر دو صفحه ای که می‌خواندم به نقطه ای خیره میشدم و لبخندی روی صورتم می‌نشست که از غوغای جهان فارغ نشانم میداد مثل همان لبخند هایی که روی صورت چیستا پشت موتور علی می‌نشست. 
احتمالا اثر ایراداتی داشته اما من هیچکدام را نفهمیدم ، دلیلش هم واضح است ، داستان اینقدر حس آمیزی قوی داشت که هر بار چیستای قصه علی را صدا میزد صدایش را با تمام احساسات قلبش در اتاقم که حالا در خانه تنها چراغ آن روشن مانده می‌شنیدم. 
دختر را می فهمیدم . من امشب ، بیش از همه او را می‌فهمیدم. دختر شجاع شده بود ، عاشق شده بود ، دیگر خبری از آن دخترک کم سن و سال که با دیدن دعوا و زد و خورد بترسد و در را ببندد و خیانت کند نبود ؛ انقدر شجاع و عاشق شده بود که دهان به دهان پدر بگذارد برای ساعتی کنار علی بودن ؛ به قول آلبر کامو ، آدم ها یکبار فقط عاشق می‌شوند، چون فقط یک بار نمی ترسند که همه چیز خود را از دست بدهند ؛  او انگار نمی‌ترسید، مثل من که مدتیست نترس شده ام .!! 
اما مسئله ای که هست ، این است  که عشق آدم را شجاع میکند یا شجاعت عاشقمان میکند ؟
مرا که عشق شجاعت داد ، والا صد سال سیاه نمیشد که بگویم ... 
دلم میخواست امشب کنار من و پستچی و لیوان چایی که حالا سرد سرد شده است رفیقی ، محرمی ، یاری ، امنی چیزی بود که با خواندن هر صفحه از کتاب به پهلویش بزنم و بگویم چیستا راست می گوید ، آدم عاشق همین است .
چیستا و علی واقعی بودند ؛ اینقدر واقعی که شاید آن کاجی که چیستا زیرش کلی بازی درآورد هنوز سرجایش باشد . موید واقعی بودنش هم دلنشینی اش  است ؛
پستچی را به سفارش دوستی خواندم ؛ دوستی که پستچی را دوست داشت ؛  دوستی که هیچگاه با او حتی هم کلام نشدم ، اما .... بگذریم ؛  
حرف زیاد است ، من باب پستچی هایی که پیغام عشق می رسانند و گاه می مانند و گاه می روند و نمی‌دانم واگویه اش در اینجا چقدر درست است ، اما همینقدر میدانم صدای در زدن پیغام رسان های عشق نوایی است که نه از دل می رود ، نه از یاد .
پستچی تیری به سمت کوه یخ قلبم شلیک کرد که پس از مدت ها یخی آب شود و قطراتش بچکد روی این صفحه و بشود این مرقومه .
و من،  الان، در آخر کلام، فهمیدم چرا پستچی اینقدر طول کشید ، به خاطر دوست ...



        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

فاطمه پسندید.
خیلی فکر کردم که چطوری در مورد اين کتاب بنویسم، ولی بازم احساس میکنم قراره خیلی پراکنده طور باشه.

اول نظرمو در مورد متن و روند داستان میگم. 
همونطور که از دوما توقع داشتم متن بشدت جذاب و گیرا بود و روند داستان به قدری پرکشش بود که بچسبی بهش و نتونی زمینش بذاری یا ولش کنی. ترجمه هم واقعا عالی بود و حسابی لذت بردم. 
اطلاعات خیلی خوبی هم از تاریخ فرانسه بدست آوردم. اگه با آثار دوما آشنا باشین حتما می‌دونین دوما در قالب داستان اطلاعات زیادی رو در مورد تاریخ فرانسه به مخاطب منتقل می‌کنه. جدای از اون خوندن این کتاب بهم نشون داد چقدررررررررررر دربار فرانسه دچار فساد اخلاقی بوده و اینکه فرانسه داعش داشته وقتی داعش مد نبوده و از قضا این داعشی‌ها راس حکومت فرانسه رو تشکیل میدادن. 
با این حال بنظرم داستان ناقص موند. البته اگه هدف داستان شرح فاجعه کشتار پروتستان‌ها به دست کاتولیک‌ها بود که به واقعه سن بارتلمی معروفه، داستان کاملی بود ولی در مورد مارگو و شوهرش هانری و بقیه ناقص بود. الان در مورد بقیه داستان و سرنوشت شخصیت‌ها واقعا کنجکاوم ولی کتاب تموم شده. 
با اینکه اسم کتاب ملکه مارگو بود ولی شخصیت اصلی متمرکزی نداشت و کتاب خیلی به شخص خاصی نپرداخته بود که بگیم این آدم شخصیت اصلی کتابه. با این‌حال شخصیت ها رو دوست داشتم. به خصوص از دوک دالانسون خوشم اومد. با اینکه ۱۷ ساله بود ولی سیاس قابلی بود.

اگه از من بپرسن در کل داستانش چطور بود؟ می‌گم خوب بود، ولی به پای مجموعه‌های بزرگتر مثل کنت مونت کریستو نمی‌رسید. و مشکل اصلی من برای نوشتن دقیقا همین مقایسه با کنت مونت کریستوئه، چون اولین کتابی که از دوما خوندم این کتاب شاهکار بود و احساس می‌کنم این مقایسه ای که ذهنم ناخودآگاه انجام می‌ده، اجحاف در حق کتاب‌های دوماست.

در کل ۴ ستاره دادم چون واقعا شیرین بود. اگه ناقص نمی‌موند احتمالا ۵ ستاره رو می‌گرفت.
* عکسی که گذاشتم خلاصه روابط موجود تو رمانه. برای اینکه اوایل داستان قاطی نکنم نوشتم. به این دلیل میگم اول داستان چون رفته رفته باهاشون آشنا می‌شید و دیگه احتیاجی به همچین خلاصه ای پیدا نمی‌کنین.
            خیلی فکر کردم که چطوری در مورد اين کتاب بنویسم، ولی بازم احساس میکنم قراره خیلی پراکنده طور باشه.

اول نظرمو در مورد متن و روند داستان میگم. 
همونطور که از دوما توقع داشتم متن بشدت جذاب و گیرا بود و روند داستان به قدری پرکشش بود که بچسبی بهش و نتونی زمینش بذاری یا ولش کنی. ترجمه هم واقعا عالی بود و حسابی لذت بردم. 
اطلاعات خیلی خوبی هم از تاریخ فرانسه بدست آوردم. اگه با آثار دوما آشنا باشین حتما می‌دونین دوما در قالب داستان اطلاعات زیادی رو در مورد تاریخ فرانسه به مخاطب منتقل می‌کنه. جدای از اون خوندن این کتاب بهم نشون داد چقدررررررررررر دربار فرانسه دچار فساد اخلاقی بوده و اینکه فرانسه داعش داشته وقتی داعش مد نبوده و از قضا این داعشی‌ها راس حکومت فرانسه رو تشکیل میدادن. 
با این حال بنظرم داستان ناقص موند. البته اگه هدف داستان شرح فاجعه کشتار پروتستان‌ها به دست کاتولیک‌ها بود که به واقعه سن بارتلمی معروفه، داستان کاملی بود ولی در مورد مارگو و شوهرش هانری و بقیه ناقص بود. الان در مورد بقیه داستان و سرنوشت شخصیت‌ها واقعا کنجکاوم ولی کتاب تموم شده. 
با اینکه اسم کتاب ملکه مارگو بود ولی شخصیت اصلی متمرکزی نداشت و کتاب خیلی به شخص خاصی نپرداخته بود که بگیم این آدم شخصیت اصلی کتابه. با این‌حال شخصیت ها رو دوست داشتم. به خصوص از دوک دالانسون خوشم اومد. با اینکه ۱۷ ساله بود ولی سیاس قابلی بود.

اگه از من بپرسن در کل داستانش چطور بود؟ می‌گم خوب بود، ولی به پای مجموعه‌های بزرگتر مثل کنت مونت کریستو نمی‌رسید. و مشکل اصلی من برای نوشتن دقیقا همین مقایسه با کنت مونت کریستوئه، چون اولین کتابی که از دوما خوندم این کتاب شاهکار بود و احساس می‌کنم این مقایسه ای که ذهنم ناخودآگاه انجام می‌ده، اجحاف در حق کتاب‌های دوماست.

در کل ۴ ستاره دادم چون واقعا شیرین بود. اگه ناقص نمی‌موند احتمالا ۵ ستاره رو می‌گرفت.
* عکسی که گذاشتم خلاصه روابط موجود تو رمانه. برای اینکه اوایل داستان قاطی نکنم نوشتم. به این دلیل میگم اول داستان چون رفته رفته باهاشون آشنا می‌شید و دیگه احتیاجی به همچین خلاصه ای پیدا نمی‌کنین.
          
سلام زیبا، غالبا توصیه میشه که نهج البلاغه رو برای فهم بهتر و اسان‌تر. شدن خوانش از انتها به ابتدا شروع کنید. چون انتها گزیده احادیث و حکمت‌های کوتاهه، بعد نامه‌ها و بعد خطبه‌ها.. به ترتیب آسان به سخت... لذتبخش‌تر هم هست. امیدوارم که زودتر بری سراغش🤍
فاطمه پسندید.
من تا چند سال پیش، هیچوقت هیچ‌جایی از نهج‌البلاغه را درست نخوانده بودم. یک‌روز‌هایی یا شب‌هایی ورق زده بودم اما هیچ‌وقت به خواندن نمی‌رسید. یک‌جورهایی انگار از خواندنش می‌ترسیدم. هر موقع بازش می‌کردم، بعد چند لحظه ترس برم می‌داشت. کلمه‌ها، توصیف‌ها، ساختار. یک آهنگی داشت که صلابتش میخکوبم می‌کرد. احتمالا تحت تاثیر همان خطبه‌هایی که در منبرها بخشی‌اش را گوش داده‌ بودم. شاید هم تاریخ اسلام‌ که از امام در ذهنم داشتم این تصویر را ساخته‌ بود. آهنگ کلماتش ترس و غم را با هم درونم زنده می‌کرد. هربار چند کلمه می‌خواندم و می‌بستمش. از فضایش‌ دور بودم. نمی‌فهمیدمش. انگار حرف‌ها از یک شخصی آمده بود که هیچ شباهتی به من نداشت. 

یکبار،‌ لابلای یک بحثی، بخشی از یک خطبه‌ را یک نفر خواند. آدرسش را حفظ کردم که بروم و چند خط این ور و آن ورش را بخوانم.‌ یکی دو خط جلوتر، رسیدم به اینجا؛ جمله‌ی قبل تمام شده بود و راوی داشت صحنه را توضیح می‌داد. «ضرب بیده على لحیته الشریفة الکریمة، فأطال البکاء،..» خیلی برایم عجیب بود. «آن‌گاه امام دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانى گریست...» همینجور چند دقیقه‌ زل زده بودم به صفحه‌ی کتاب. «فاطال البکا.» خیلی می‌فهمیدمش. دستم را می‌کشیدم روی کلمات. صدای گریه‌ را می‌شنیدم انگار. رفتم بالاتر تا اولش را بخوانم. «أَیْنَ إِخْوَانِی الَّذِینَ رَکِبُوا الطَّریِقَ، وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟..» «کجایند برادران من؟ همانها که در مسیر تاختند و در راه حق پیش رفتند؟..» یک بغضی دلم را می‌گیرد. دلتنگی از لابلای کلمات خطبه بیرون می‌زند. تنهایی‌ انگار نزدیکمان می‌کند. آن گوینده‌ی ترسناک و بی‌شباهت به من را برایم نزدیک می‌کند. کم‌کم می‌توانم جمله‌ها را بخوانم. می‌توانم لطافت را لابلای همان خطابه‌های تند و توصیه‌ها پیدا کنم. دلسوزی را‌ بین همان حذرها و تشرها می‌بینم.

هنوز هم بعضی شب‌ها می‌روم سراغ کتاب. می‌گردم دنبال شباهت‌ها. دلم گرم می‌شود از بودنِ کسی که این حرف‌ها را زده. بیشتر شب‌ها نیاز دارم یک نفر‌ ساز و کار دنیا را برایم توضیح دهد و بی‌اهمیتی‌اش را حالی‌ام کند. چه جایی بهتر از این کتاب؟
            من تا چند سال پیش، هیچوقت هیچ‌جایی از نهج‌البلاغه را درست نخوانده بودم. یک‌روز‌هایی یا شب‌هایی ورق زده بودم اما هیچ‌وقت به خواندن نمی‌رسید. یک‌جورهایی انگار از خواندنش می‌ترسیدم. هر موقع بازش می‌کردم، بعد چند لحظه ترس برم می‌داشت. کلمه‌ها، توصیف‌ها، ساختار. یک آهنگی داشت که صلابتش میخکوبم می‌کرد. احتمالا تحت تاثیر همان خطبه‌هایی که در منبرها بخشی‌اش را گوش داده‌ بودم. شاید هم تاریخ اسلام‌ که از امام در ذهنم داشتم این تصویر را ساخته‌ بود. آهنگ کلماتش ترس و غم را با هم درونم زنده می‌کرد. هربار چند کلمه می‌خواندم و می‌بستمش. از فضایش‌ دور بودم. نمی‌فهمیدمش. انگار حرف‌ها از یک شخصی آمده بود که هیچ شباهتی به من نداشت. 

یکبار،‌ لابلای یک بحثی، بخشی از یک خطبه‌ را یک نفر خواند. آدرسش را حفظ کردم که بروم و چند خط این ور و آن ورش را بخوانم.‌ یکی دو خط جلوتر، رسیدم به اینجا؛ جمله‌ی قبل تمام شده بود و راوی داشت صحنه را توضیح می‌داد. «ضرب بیده على لحیته الشریفة الکریمة، فأطال البکاء،..» خیلی برایم عجیب بود. «آن‌گاه امام دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانى گریست...» همینجور چند دقیقه‌ زل زده بودم به صفحه‌ی کتاب. «فاطال البکا.» خیلی می‌فهمیدمش. دستم را می‌کشیدم روی کلمات. صدای گریه‌ را می‌شنیدم انگار. رفتم بالاتر تا اولش را بخوانم. «أَیْنَ إِخْوَانِی الَّذِینَ رَکِبُوا الطَّریِقَ، وَ مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ؟..» «کجایند برادران من؟ همانها که در مسیر تاختند و در راه حق پیش رفتند؟..» یک بغضی دلم را می‌گیرد. دلتنگی از لابلای کلمات خطبه بیرون می‌زند. تنهایی‌ انگار نزدیکمان می‌کند. آن گوینده‌ی ترسناک و بی‌شباهت به من را برایم نزدیک می‌کند. کم‌کم می‌توانم جمله‌ها را بخوانم. می‌توانم لطافت را لابلای همان خطابه‌های تند و توصیه‌ها پیدا کنم. دلسوزی را‌ بین همان حذرها و تشرها می‌بینم.

هنوز هم بعضی شب‌ها می‌روم سراغ کتاب. می‌گردم دنبال شباهت‌ها. دلم گرم می‌شود از بودنِ کسی که این حرف‌ها را زده. بیشتر شب‌ها نیاز دارم یک نفر‌ ساز و کار دنیا را برایم توضیح دهد و بی‌اهمیتی‌اش را حالی‌ام کند. چه جایی بهتر از این کتاب؟