بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت فاطمه

فاطمه

1402/01/25

                ایوان طفلکی؛من هم با ناله‌هایت درد در  پهلویم می‌پیچید؛
من هم هم‌پای تو از سایه مرگ می‌گریختم.من هم دستانم را باز کردم که زندگی گذشته‌ام را در اغوش بگیرم.منم مانند تو نجوا کردم؛لعنتی!چرا رو برمی‌گردانی؟
من هم مثل تو زیرلب پرسیدم:درست زندگی کردم؟
و اخرش با تو مرگ را میراندم.
.................
ایوان مردیست که زندگی خوبی دارد؛خوب به معنی شغلی شایسته ،خانه‌ای مجلسی و اهل و عیالی. . .
روزی که داشت دستی به سر و گوش خانه‌ی نازنینش می‌کشید، طی یک اتفاق پهلویش صدمه‌ای نه چندان جدی و جزئی می‌بیند.
زندگی ایوان از آن پس،به قبل و بعد ان روز معمولی و آن اتفاق معمولی‌تر تقسیم می‌شود.
از آن روز به بعد نم نمک درد پهلویش بیشتر و بیشتر می‌شود و از یکجایی به بعد ایوان در سراشیبی زندگی‌اش قرار می‌گیرد.
می‌افتد توی بستر بیماری و با فکر مرگ دست و پنجه نرم می‌کند.
و اما مرگ ...
نازنین موجود خلقت که همه با او به خصم و دشمنی برمی‌خیزند و دست دوستی‌اش را پس می‌زنند.
ایوان می‌جنگد،می‌ترسد و می‌خواهد چنگ بیندازد به زندگی‌اش...
خود را شایسته‌ی این‌چنین درد کشیدنی که با خفت است نمی‌بیند.
دارایی‌هایش از زن و فرزند تا رفقا و شغلش و حتی خانه‌نازنینش به نه تنها التیام نیست که خود درد مضاعف‌اند.
ادم‌های دورو برش ؛رفقا و عیال و دخترش  زیر پوستین خاکستری غم‌بارشان،منتظرند ایوان خلاص شود و خلاصشان کند.
ایوان بوی زننده و گستاخ تزویرشان را می‌شنفد،رو برمی‌گرداند.
مدام زندگی‌اش را مرور می‌کند؛چه کرده‌ام که مستحق این حجم از دردم...
آغوش باز مرگ را پس می‌زند وکه به خیالش دست‌های دراز شده‌اش  زخمی و چرکین است ؛می‌خواهد خودش را به آغوش زندگی برگرداند...نگاه می‌کند به عقب؛گذشته‌اش را چندان روشن نمی‌یابد. . .
آغوش زندگی‌اش باز هم باشد؛دست‌هایش نمور و تاریک‌اند؛لاغرند و فرتوت چنانکه که قوتی برای در اغوش کشیدن و نجات دادن ایوان ندارند.
زیباترین تشبیه تالستوی عزیزم اینجاست؛ایوان داخل کیسه‌ای افتاده که مدام به پایین کشیده می‌شود اما به قعرش نمی‌رسد.
هر چه بیشتر به زندگی‌اش نگاه می‌کرد؛می‌دید که سر تا پایش دروغ و نیرنگ بوده.هر چه به خاطر آن زندگی کرده بود مشتی دروغ بی‌معنا بود.
زندگی‌اش پوستین انداخت و ایوان بالخره معترف شد.
باشد.درست زندگی نکردم.نه اینکه خلافی فاحش کرده باشد.نه یک زندگی معقولانه 
اما اما
انچه به خاطرش زندگی کرده بود و نیتی که پشت افعالش بود مشتی دروغ پوچ بود.این مشت در تمام زندگی‌اش بسته بود و دم اخر 
مشتش باز و راز زندگی‌اش فاش شد.
نادم و دردکش؛رنج مضاعف و انگاه مرگ را دید.درست بالای سرش.
با همان دست‌ها.اما این‌بار چرکین و سیاه نبودند.
نورانی بود دست‌ها چنانکه که زندگی را می‌دید.
گویی از مرگ به اغوش زندگی شتافته باشد.
تمام شد.دیگر مرگ نبود.


        
(0/1000)

نظرات

رشید

1402/01/28

این کتاب به یکی از مهمترین مفاهیم در فلسفه اگزیستانسیالیسم میپردازد یعنی مرگ. قصد نویسنده به گمانم نه همراهی و همدردی ما با رنج ایوان ایلیچ، بلکه آگاه کردن ما به حضور مرگ است، مرگی که سعی میکنیم مدام از اندیشیدن بهش فرار کنیم. با مشغول کردن خود به روزمرگی. در واقع ایوان ایلیچ با فراموش کردن مرگ وجود خودش رو بقول اگزیستانس ها از اصالت خارج میکنه و با مشغول کردن خودش به کارهایی مثل ارتقاء شغلی و تجملات اون هم قلابی و فیک اش تبدیل به موجودی میشه که هیچ در مورد زندگی و هستی خودش نیندیشه. به همین خاطر هست در زمان رسیدن مرگ اینهمه دچار بحران میشه.
بقول سقراط تمامی کار فلسفه و اندیشیدن آماده شدن برای مرگه.
1
فاطمه

1402/03/01

ممنونم از دیدگاهتون،شایسته.ی انتشار بعنوان یادداشته. 
yar.ebrahim

1402/03/07

تلگرام پاسخگو هستین؟؟؟