معرفی کتاب اسکار و خانم رز اثر اریک امانوئل اشمیت مترجم فروغ طاعتی

اسکار و خانم رز

اسکار و خانم رز

3.9
126 نفر |
50 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

214

خواهم خواند

48

شابک
9642612003
تعداد صفحات
102
تاریخ انتشار
1386/11/20

توضیحات

        "اسکار" پسری ده ساله، که به بیماری سرطان دچار شده، دریافته است که به زودی دنیا را ترک خواهد کرد، او با راهنمایی های، مامی رز" یا "خانم رز"، که هر روز برای دیدنش به بیمارستان کودکان می آید، تصمیم به ارتباط با خدا و نوشتن نامه هایی به او می گیرد. اسکار که تعریف دقیقی از خدا و چگونگی موجودیت وی ندارد، تنها به این دلیل که شنیده خدا آرزوها را برآورده کرده و در روح هر انسان وجود دارد، تمام احساس های خوش آیند و دردناک خویش را از طریق این نامه ها در دوازده روز پایانی زندگی خویش بیان می کند؛ با این امید که خدا آن ها را خوانده و به وی پاسخ دهد. این نامه ها در حقیقت شرح حال زندگی اوست در دوازده روز؛ دوازده روز شیرین و شاعرانه، پر از وقایع عجیب و تکان دهنده. به برکت این نامه ها و ارتباط اسکار با خدا، او به آرامش عجیبی دست می یابد و در دوازدهمین روز هنگامی که پدر، مادر، و مامی رز نزد وی می آیند، در کنار بدن بی جان او کاغذی را می بینند که روی آن نوشته: "فقط خدا حق داره منو بیدار کنه".
      

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

8

زهرا

زهرا

1403/11/16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        اولین باری که تصمیم گرفتم یه کتاب صوتی رو گوش بدم 
به صورت شانسی این کتاب رو انتخاب کردم 
اما حالا یکی از از مورد علاقه ترین کتاب هام شده 
مکالماتی که بین اسکار و خانم صورتی اتفاق می‌افتاد باعث می‌شد به زندگی خودت فکر کنی 
فکر میکنم جمله مورد علاقم از این کتاب اون قسمتی باشه که اسکار میگه:
_خستم 
_ خسته ؟ الان چند سالته ؟ هجده؟ آدما تو ۱۸ سالگی خسته نمیشن 
به طرز عجیبی زندگی که برای اکثرا ماها تا ۹۰ سال طول می‌کشه برای اسکار فقط چند روز گذشت 
اما تو همون چند روز چیز هایی رو تجربه کرد که شاید ماها با سالیان دراز زندگی هیچوقت درکشون نکنیم یا حتی تجربشون هم نکنیم 
احساس میکنم بعد از این کتاب ، حس بهتری به زندگیم دارم و دلم نمی‌خواد از هر لحظه با ارزش زندگیم ساده بگذرم 
و همیشه آرزو میکنم کاش منم تو زندگیم مامی صورتی داشتم که بهم اجازه نده نسبت به زندگیم ناامید بشم 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

کتاب آشنا

کتاب آشنا

5 روز پیش

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

5

joiboy

joiboy

1402/12/19

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

3

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

13

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

تلخ و شیری
          تلخ و شیرین بود... موقع خوندنش در حالی که بغض کرده بودم می‌خندیدم...

کتاب نامه‌های یه بچهٔ سرطانیه به خدا! 
بچه‌ای که فرصت چندانی برای زندگی نداره...

نامه‌ها خیلی صمیمی و تودل‌برو هستن و نگاه اسکار به مسائل مختلف و به خدا خیلی بانمکه. البته اینو بگم که مخاطب کتاب به نظرم آدم بزرگا هستن نه بچه‌ها، مخصوصا اینکه یکی دو تا تیکه هست که ممکنه حداقل برای نوجوون‌های کم سن و سال مناسب نباشه... 

حالا چطور شد رفتم سراغ این کتاب؟
سر چالش طاقچه! با این عنوان: کتابی برای اینکه با مرگ چهره به چهره شوی!

و این کتاب باعث شد دوباره به مرگ فکر کنم... البته نه خیلی زیاد! چون کلا ما اینطوری هستیم، نه؟ مرگ خیلی زود یادمون می‌ره... عجیبه واقعا... اینکه موضوعی به این مهمی و اینقدر غیر قابل اجتناب مثل ماهی از دست افکارمون لیز می‌خوره و حتی اون گوشهٔ ذهنمون هم جایی براش نیست!

یه جا مامی صورتی به اسکار میگه «مردم از مرگ خوششون نمیاد چون از ناشناخته‌ها می‌ترسن»، خب راه‌حل چیه؟ به قول مامی صورتی «ایمان» داشتن؟ 

یه دعایی تو صحیفهٔ علی بن حسین (علیه‌السلام) هست، به اسم «دعا به وقت یاد مرگ»، در جریان فکر کردن به این کتاب و به مرگ، دوباره یاد این دعا افتادم...

خیلی عجیبه این دعا... هر وقت می‌خونمش یه مدت به افق خیره میشم که یعنی چی؟ آخه چطور میشه اینطوری بود؟ البته زیاد هم سراغ این دعا نمی‌رم، چون خیلی خاصه و خوندنش روحیهٔ خاصی می‌طلبه...

دو تا تیکه از این دعا اینطوری میگه:

وَ اِكْفِنَا طُولَ اَلْأَمَلِ‌، وَ قَصِّرْهُ‌ عَنَّا بِصِدْقِ اَلْعَمَلِ حَتَّى لاَ نُؤَمِّلَ‌ اِسْتِتْمَامَ سَاعَةٍ بَعْدَ سَاعَةٍ‌، وَ لاَ اِسْتِيفَاءَ يَوْمٍ بَعْدَ يَوْمٍ‌، وَ لاَ اِتِّصَالَ نَفَسٍ بِنَفَسٍ‌، وَ لاَ لُحُوقَ‌ قَدَمٍ بِقَدَمٍ‌
خداوندا ما را از آرزوى دراز بازدار و با عمل راستين، آن را از ما كوتاه كن، تا بدانجا كه تمام كردن ساعتى را پس از ساعتى و يافتن روزى را پس از روزى و پيوستگى نفسى را به نفسى و در پى هم آمدن گامى را به گامى، آرزو نكنيم.
...
وَ اِجْعَلْ‌ لَنَا مِنْ صَالِحِ اَلْأَعْمَالِ عَمَلاً نَسْتَبْطِئُ مَعَهُ اَلْمَصِيرَ إِلَيْكَ‌، وَ نَحْرِصُ‌ لَهُ عَلَى وَشْكِ‌ اَللَّحَاقِ بِكَ حَتَّى يَكُونَ اَلْمَوْتُ مَأْنَسَنَا اَلَّذِي نَأْنَسُ‌ بِهِ‌، وَ مَأْلَفَنَا اَلَّذِي نَشْتَاقُ إِلَيْهِ‌ ، وَ حَامَّتَنَا اَلَّتِي نُحِبُّ اَلدُّنُوَّ مِنْهَا
و از اعمال شايسته، عملى براى ما قرار ده كه با آن بازگشت به سوى تو را كند شماريم و به زود رسيدن به تو حرص ورزيم. تا جايى كه مرگ براى ما محل انسى باشد كه به آن انس گيريم و محل الفتى باشد كه به سوى آن مشتاقيم و (همانند) خويشاوند نزديك ما باشد كه نزديك شدن به او را دوست داريم.


چطور میشه اینقدر مشتاق مرگ بود؟ چطور...
شاید ایمان یعنی همین، وقتی ایمان داشته باشی یاد همیشگی مرگ فلجت نمی‌کنه، بلکه برعکس، به جلو هلت میده، اونوقت اون قدم و اون نفس یه معنی دیگه پیدا می‌کنن... 
بازم گفتنش خیلی راحته، می‌دونم که خودم همهٔ اینا رو به زودی فراموش می‌کنم، طوری که انگار مرگی در کار نیست و قراره تا ابد همینجا سر کنم، فکر مسخره‌ایه، ولی واقعا حداقل وقتی جوونیم همه همینطوری فکر نمی‌کنیم؟ 
        

33