یادداشت سیده زینب موسوی
1402/11/2

تلخ و شیرین بود... موقع خوندنش در حالی که بغض کرده بودم میخندیدم... کتاب نامههای یه بچهٔ سرطانیه به خدا! بچهای که فرصت چندانی برای زندگی نداره... نامهها خیلی صمیمی و تودلبرو هستن و نگاه اسکار به مسائل مختلف و به خدا خیلی بانمکه. البته اینو بگم که مخاطب کتاب به نظرم آدم بزرگا هستن نه بچهها، مخصوصا اینکه یکی دو تا تیکه هست که ممکنه حداقل برای نوجوونهای کم سن و سال مناسب نباشه... حالا چطور شد رفتم سراغ این کتاب؟ سر چالش طاقچه! با این عنوان: کتابی برای اینکه با مرگ چهره به چهره شوی! و این کتاب باعث شد دوباره به مرگ فکر کنم... البته نه خیلی زیاد! چون کلا ما اینطوری هستیم، نه؟ مرگ خیلی زود یادمون میره... عجیبه واقعا... اینکه موضوعی به این مهمی و اینقدر غیر قابل اجتناب مثل ماهی از دست افکارمون لیز میخوره و حتی اون گوشهٔ ذهنمون هم جایی براش نیست! یه جا مامی صورتی به اسکار میگه «مردم از مرگ خوششون نمیاد چون از ناشناختهها میترسن»، خب راهحل چیه؟ به قول مامی صورتی «ایمان» داشتن؟ یه دعایی تو صحیفهٔ علی بن حسین (علیهالسلام) هست، به اسم «دعا به وقت یاد مرگ»، در جریان فکر کردن به این کتاب و به مرگ، دوباره یاد این دعا افتادم... خیلی عجیبه این دعا... هر وقت میخونمش یه مدت به افق خیره میشم که یعنی چی؟ آخه چطور میشه اینطوری بود؟ البته زیاد هم سراغ این دعا نمیرم، چون خیلی خاصه و خوندنش روحیهٔ خاصی میطلبه... دو تا تیکه از این دعا اینطوری میگه: وَ اِكْفِنَا طُولَ اَلْأَمَلِ، وَ قَصِّرْهُ عَنَّا بِصِدْقِ اَلْعَمَلِ حَتَّى لاَ نُؤَمِّلَ اِسْتِتْمَامَ سَاعَةٍ بَعْدَ سَاعَةٍ، وَ لاَ اِسْتِيفَاءَ يَوْمٍ بَعْدَ يَوْمٍ، وَ لاَ اِتِّصَالَ نَفَسٍ بِنَفَسٍ، وَ لاَ لُحُوقَ قَدَمٍ بِقَدَمٍ خداوندا ما را از آرزوى دراز بازدار و با عمل راستين، آن را از ما كوتاه كن، تا بدانجا كه تمام كردن ساعتى را پس از ساعتى و يافتن روزى را پس از روزى و پيوستگى نفسى را به نفسى و در پى هم آمدن گامى را به گامى، آرزو نكنيم. ... وَ اِجْعَلْ لَنَا مِنْ صَالِحِ اَلْأَعْمَالِ عَمَلاً نَسْتَبْطِئُ مَعَهُ اَلْمَصِيرَ إِلَيْكَ، وَ نَحْرِصُ لَهُ عَلَى وَشْكِ اَللَّحَاقِ بِكَ حَتَّى يَكُونَ اَلْمَوْتُ مَأْنَسَنَا اَلَّذِي نَأْنَسُ بِهِ، وَ مَأْلَفَنَا اَلَّذِي نَشْتَاقُ إِلَيْهِ ، وَ حَامَّتَنَا اَلَّتِي نُحِبُّ اَلدُّنُوَّ مِنْهَا و از اعمال شايسته، عملى براى ما قرار ده كه با آن بازگشت به سوى تو را كند شماريم و به زود رسيدن به تو حرص ورزيم. تا جايى كه مرگ براى ما محل انسى باشد كه به آن انس گيريم و محل الفتى باشد كه به سوى آن مشتاقيم و (همانند) خويشاوند نزديك ما باشد كه نزديك شدن به او را دوست داريم. چطور میشه اینقدر مشتاق مرگ بود؟ چطور... شاید ایمان یعنی همین، وقتی ایمان داشته باشی یاد همیشگی مرگ فلجت نمیکنه، بلکه برعکس، به جلو هلت میده، اونوقت اون قدم و اون نفس یه معنی دیگه پیدا میکنن... بازم گفتنش خیلی راحته، میدونم که خودم همهٔ اینا رو به زودی فراموش میکنم، طوری که انگار مرگی در کار نیست و قراره تا ابد همینجا سر کنم، فکر مسخرهایه، ولی واقعا حداقل وقتی جوونیم همه همینطوری فکر نمیکنیم؟
(0/1000)
نظرات
1402/11/2
من اینطور بهش نگاهمیکنم که انگار اعتماد نمیکنیم به اینکه اون دنیا از این خیلی بهتره مثل چسبیدن به نقد و ول کردن نسیه میمونه🫠💔
5
2
1402/11/2
حس میکنم باید یه جواب پیچیده و قلنبه سلنبه بدم ولی خب فقط میتونم بگم اینطور حس میکنم که اون ور خیلی بهتره. اصلا حس چیه،یقین دارم بهتره🤌 @szm_books
2
1402/11/2
الان مثلا اونور واسه امثال نتانیاهو هم بهتره؟ (خواستم یه مثال تند بزنم که بگم یعنی همیشه بهتر نیست 😄) @FereshtehSAJJADIFAR
0
1402/11/2
خیلی پست قشنگی بود و چقدر با حال و هوای الآنم که داشتم آهنگ سافجان استیونز رو گوش میدادم ،سازگار بود. آخه این آهنگم درباره مرگ مادر سافجانه و خیلی غم انگیزه... و اینکه این کتاب رو تو طاقچه میتونیم بخونیم؟
1
3
سیده زینب موسوی
1402/11/2
1