معرفی کتاب اسکار و بانوی صورتی پوش اثر اریک امانوئل اشمیت مترجم محبوبه فهیم کلام

اسکار و بانوی صورتی پوش

اسکار و بانوی صورتی پوش

3.9
108 نفر |
42 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

185

خواهم خواند

41

شابک
9789648898118
تعداد صفحات
80
تاریخ انتشار
1395/9/21

توضیحات

        «اریک مانوئل اشمیت» در دهه اخیر پرخواننده ترین نویسنده جهان شناخته شده است. درونمایه اصلی آثار او، رویکردهای مذهبی و عرفانی است. وی غالبا موضوعات پیچیده فلسفی را با کلامی ساده و قابل فهم برای مخاطبان خود ارائه می دهد.
کتاب حاضر «اسکار و بانوی صورتی پوش» راز و نیازهای پسربچه بیماری با خداست. در این کتاب، علاوه بر پرداختن به موضوعات فلسفی و عرفانی، به جایگاه ویژه کودک در محیط خانواده نیز اشاره می شود. این کتاب در سال 2002 برنده جایزه ای در فرانسه شد.
      

یادداشت‌ها

زهرا

زهرا

1403/11/16

        اولین باری که تصمیم گرفتم یه کتاب صوتی رو گوش بدم 
به صورت شانسی این کتاب رو انتخاب کردم 
اما حالا یکی از از مورد علاقه ترین کتاب هام شده 
مکالماتی که بین اسکار و خانم صورتی اتفاق می‌افتاد باعث می‌شد به زندگی خودت فکر کنی 
فکر میکنم جمله مورد علاقم از این کتاب اون قسمتی باشه که اسکار میگه:
_خستم 
_ خسته ؟ الان چند سالته ؟ هجده؟ آدما تو ۱۸ سالگی خسته نمیشن 
به طرز عجیبی زندگی که برای اکثرا ماها تا ۹۰ سال طول می‌کشه برای اسکار فقط چند روز گذشت 
اما تو همون چند روز چیز هایی رو تجربه کرد که شاید ماها با سالیان دراز زندگی هیچوقت درکشون نکنیم یا حتی تجربشون هم نکنیم 
احساس میکنم بعد از این کتاب ، حس بهتری به زندگیم دارم و دلم نمی‌خواد از هر لحظه با ارزش زندگیم ساده بگذرم 
و همیشه آرزو میکنم کاش منم تو زندگیم مامی صورتی داشتم که بهم اجازه نده نسبت به زندگیم ناامید بشم 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          _ حالا برای چی باید برای خدا بنویسم؟
_ کمتر احساس تنهایی می‌کنی.
.
.
_ چطور می‌تونم براش بنویسم؟
_ فکرهات رو براش بنویس! فکرهای که نمی‌تونی بگی، فکرهایی که آزارت میدن. که جا خوش کرده و سنگینی می‌کنن. جای فکرهای نو رو گرفتن؛ تو باید ذهنت رو از فکرهای بوگندو پاک خالی  کنی، اگه نمی‌تونی درباره‌ش حرف بزنی، بنویس!
_ باشه.
سطرهای بالا از دیالوگ‌های کتاب بین اسکار و خانم صورتی است. پیرزنی باتجربه و نوجوانی ده ساله که به علت سرطان در بیمارستان بستری شده‌است و دکتر امیدی به بهبود او ندارد.
اسکار با خانم صورتی رابطه‌ی خوبی دارد و این عجیب است به علت فاصله‌ی سنی هر دو و جذاب است به علت محتوای کتاب. اینکه خانم صورتی چقدر حوصله‌ی حرف‌های اسکار را دارد و اسکار چقدر با او راحت است.
معمولا نوجوان‌ها سؤال‌های زیادی دارند، دریچه نگاهشان مختص خودشان است، ارتباط گرفتن با آن‌ها به راحتی نیست و همچنین پاسخ دادن به سؤال‌هایشان.
اما در این کتاب ما شاهد یک رابطه‌ خوب هستیم؛ اسکار که به راحتی سؤال می‌پرسد، خانم صورتی که سعی می‌کند به جای دادن ماهی، به او ماهیگیری یاد دهد مثل دیالوگ‌های بالا، تشویق اسکار به نوشتن نامه برای خدا.
کتاب برای نوجوان نوشته شده‌است ولی راستش من این کتاب را به نوجوان پیشنهاد نمی‌دهم.
کم حجم و خوش‌خوان است، من نسخه‌ی الکترونیکی طاقچه را خواندم که از لحاظ ویرایشی اشتباه‌های زیادی داشت و توصیه‌ نمی‌کنم.
در کتاب به مفاهیم قشنگ و عمیقی پرداخته شده است، زندگی، مرگ و خدا.
البته نه با جزئیات و متناسب با آموزه‌های ایرانی، اسلامی ولی قابل درک هستند.
کتاب را دوست داشتم و به همه( به جز نوجوان‌ها) توصیه می‌کنم یک‌بار حداقل این کتاب را بخوانند.
        

4

رها

رها

1402/4/7

          اسکار پسربچه ی 10 ساله ایه که به دلیل سرطان روزهای آخر عمرش رو سپری میکنه و به پیشنهاد پرستار محبوبش، "مامی رز"، تصمیم می گیره که در این روزهای باقی مانده از زندگیش، به خدا نامه بنویسه و باهاش درد و دل کنه
---
دست مایه ی دردآور قشنگی داشت داستان. گاهی یه نکته ها و برگشت های ریزی از مفاهیم، داخل داستان ها دیده میشه که دوست دارمشون
مرگ جزو اون دسته از مسائلی هست که زیاد بهشون پرداخته نمیشه چون اصولا طرفدار و هواخواه زیادی نداره اما حضور داره، همیشه و همه جا در پسِ ذهن تک تک ما آدم ها حضور داره و راه فراری ازش نیست. حالا این حضور هر چقدر بزرگ تر و واقعی تر به همون اندازه هم چنگ زدن آدم ها به ریسمان زندگی  حریصانه تر و آزمندانه تر

یه جایی از داستان هست که اسکار چند دقیقه ای قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشه و برای اولین بار در زندگیش به تماشای حضور متفاوتی از روز می شینه. بعدا در نامه ش به خدا درباره ی اون دقایق این طور می نویسه که 
برای اولین بار به تماشای روشنی، رنگ ها، درختان، پرندگان و حیوان ها نشستم. هوا را احساس کردم که از سوراخ های بینی ام به ریه هایم می رفت و نفس می کشیدم. صداهایی را شنیدم که در راهرو، انگار زیر سقف یک کلیسای بزرگ می پیچید. دیدم زنده ام و از شادی لرزیدم. از سعادت بودن حیرت کردم! در برابر این معجزه ها هاج و واج ماندم

داشتم فکر می کردم که بزرگترین هدیه و نفرینی که انسانهایی مثل "اسکار"، که مدت زمان زیادی از زندگی براشون باقی نمونده، می گیرن اینه که به درکی واقعی از عظمت و معنای زندگی می رسن. این دسته از آدمها این فرصت طلایی رو پیدا می کنن که به دور از تمام دغدغه های کوچیک و بزرگی که فکر انسان های دیگه رو به خودش مشغول کرده، ذهن خودشون رو وقف درک متفاوتی از زندگی و هستی، به معنای واقعی کلمه بکنن. شایدم به همین خاطره که اینجور آدمها تمایل و اشتیاق بیشتری برای زنده بودن و زندگی کردن از خودشون نشون میدن تا اونایی که روزهاشون پر شده از تکرار مکررات ملال آوری که آرزو میکنن بالاخره زمانی با مرگشون به پایان برسه
        

3