خوابیدن یک معضل بزرگ است!
چیزی شبیه به یک گره کور توی نخی که داریم باهاش چیزی را میدوزیم و همهی مدت اضطراب رسیدن بهش را داریم. [من همهی روز از بابت شب که باید تلاش کنم بخوابم دلشوره دارم!]
برای همینهاست که هر شب چندینبار با خواهرم شببهخیر میکنیم تا مطمئن بشویم هر دو هنوز بیداریم و هیچکدام با <شب> و رنج تلاش برای <خوابیدن> تنها نشدیم.
اکثراً هم بعد از شببهخیر، یکچیزی برای تعریف کردن پیدا میکنیم تا خواب طرف مقابل بپرد و مدت بیشتری در پیمودن شب همراهمان باشد!
این کار را انقدر تکرار میکنیم که یکیمان [که اکثراً من نیستم] خوابش بگیرد و بگوید [شببهخیر واقعی].
و بعد از شببهخیر واقعی، من مجبور میشوم یک گوسفند را متقاعد کنم از این طرف تخت بپرد آن طرف!
پ.ن:شب بهخیر خیلی انواع دیگر هم دارد ؛اما شب بهخیر واقعی با اختلاف دلگيرترین نوعش است!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.