برای خوندن داستانهای آقای اشمیت همیشه مشتاقم چون میدونم کلی برگ برای رو کردن داره..اینجا باز هم به هنر ایشون ایمان آوردم.
داستان پسری به اسم اسکار رو میخونیم که دگیر سرطانه و روزهای زندگیش رو تو بیمارستان میگذرونه، همه چی خیلی عادی و تکراری میگذره تا اینکه پای خانم صورتی به زندگی اسکار باز میشه و به زندگی اسکار کوچولو رنگ و معنا میده طوری که این تغییر تا انتهای داستان آهسته آهسته حس میشه، به شدت از اتفاقات داستان متأثر شدم و میتونم بگم قشنگترین بخش داستان نامههایی هست که اسکار متقاعد میشه برای خدا بنویسه و احساساتش رو باهاش در میون بذاره