معرفی کتاب وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی مترجم نازی عظیما

وداع با اسلحه

وداع با اسلحه

ارنست همینگوی و 1 نفر دیگر
3.5
218 نفر |
60 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

420

خواهم خواند

215

ناشر
افق
شابک
9786003533929
تعداد صفحات
416
تاریخ انتشار
1398/5/13

توضیحات

        دنیا همه را می شکند و پس از آن خیلی ها در جاهایی که شکسته اند قوی می شوند. اما دنیا کسانی را که نشکنند، می کشد.بهترین ها و نجیب ترین ها و شجاع ترین ها را با بی تفاوتی می کشد. اگر تو جزو آن ها نباشی مطمئن باش که تو را هم می کشد، فقط چندان عجله ای ندارد.ارنست همینگوی برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات (1954) در بخشی از زندگی پرماجرای خود به عنوان راننده ی آمبولانس راهی جنگ جهانی اول شد، در ارتش ایتالیا خددمت کرد و مجروح شد، سه ماه دوران نقاهت خود را در بیمارستان شهر میلان گذراند و همان جا به پرستارش دل باخت.او با الهام از این واقعه، شخصیت کاترین بارکلی را در رمان وداع با اسلحه (1929) خلق کرد.رمان وداع با اسلحه نمونه ای از بیان خاص همینگوی در داستان نویسی است که مترجم سعی کرده به همین لحن در زبان فارسی دست یابد.
      

پست‌های مرتبط به وداع با اسلحه

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کاترین:  بیا موضوع جنگ رو کنار بزاریم. 
هنری: خیلی سخته! چون دیگه هیچ کناری نمونده که جنگ رو اونجا بزاریم

وداع با اسلحه داستان جوانی آمریکایی است که داوطلبانه وارد ارتش ایتالیا شده . عاشق دختری به نام کاترین میشود و سختی های زیادی را تحمل میکند تا از جنگ فرار کند...
داستان عشقیست که در بطن جنگ شکل میگیرد و با پایانی تلخ، تمام میشود
داستان جنگیست که بی رحمانه حتی آنهایی که موفق میشوند از دستش فرار کنند را به کام مرگ میکشد و جز مرده ای متحرک از آنها باقی نمیگذارد.

این رمان دقیقا نقطه مقابل داستان یک انسان واقعی است . پوریس پوله وی در یک انسان واقعی خلبان جوانی را تصویر میکند که علیرغم سختی های فراوان و از دست دادن پایش در میدان جنگ ، تلاش میکند دوباره به میدان باز گشته و یکبار دیگر حمله ی هوایی به دشمن را تجربه کند . 
با اینکه جنگ طلب نیستم و از جنگ دل خوشی ندارم ولی از رمان هایی مثل «داستان یک انسان واقعی» بیشتر خوشم می آید. روح حماسه را بیشتر از ترس و فرار از جنگ دوست دارم.

وداع با اسلحه را بخوانید چون یک شاهکار است. همینگوی با اینکه این داستان را با قلمی بسیار سبک و روان نوشته ولی جنگ را استادانه توصیف کرده و تصاویری خلق کرده که مطمئنا مدتها در ذهن خواننده خواهد ماند.
.
        

13

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          یک. وقتی که در حال خواندن این کتاب بودم، احساسات متنقاصی به من دست می‌داد. گاهی حوصله‌ام را سر می‌برد و گاهی واقعا نمی‌شد کتاب را زمین گذاشت. راوی ماجرا مدام از جنگ و رنج‌هایش به رابطه‌ی عاشقانه و مشروب پناه می‌برد، این هجوم احساسات متناقص به خواننده ناشی از همین دوگانه‌ی آرامش عشق و جنون جنگ بود. دوگانه‌هایی پررنگ: دوستی و جنگ. واقعیت و خیال. آزادی و گرفتاری. و در آخر دوگانه‌ی اصلی: اراده‌ی معطوف به زندگی و هجوم مرگ.
دو. قصه‌ی کتاب به وضعیتی که امروز درگیرش هستیم بسیار نزدیک است. آشوب کرونا. بیرون از خانه آشوبی عظیم برپا است و گویی کاری هم از دست مردمان جهان برنمی‌آید. هر لحظه ممکن است مرگی ناگهانی به سراغت بیاید و امتداد تو را در جهان ناتمام بگذارد. از این آشوب، از این ناتوانی، همه به خلوت خزیده‌ایم و امیدواریم ماجرا به زودی پایان بگیرد. اما خیلی وقت‌ها ماجرا و آشوب دیگر برای ما تمام نمی‌شود. بچه‌ای مرده متولد می‌شود، عزیزی از دست می‌رود، عشقی ناکام می‌ماند و زخمی روی صورتت می‌نشیند که همیشه به یادگار باقی می‌ماند و شرایط دیگر برای تو، نه در خلوت و نه در خیابان عادی نمی‌شود. آشوب برای همیشه در وجودت حکم‌فرما می‌شود.
سه. جنگ و هر چیزی که زندگی آدم‌ها را در دوره‌ای تحت تاثیر قرار می‌دهد شاید به لحاظ تاریخی، در روزی شروع شود و در روزی دیگر متوقف شود. اما هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. تا ابد در وجود آدم‌ها و رنج‌هایشان امتداد پیدا می‌کند. تمام.
        

8

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

5

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          وداع با اسلحه در ابتدا شروعی کسالت‌بار داشت. طوری که نمی‌دانستم تقصیر را گردن مترجم بیندازم یا ویراستار. طبیعی بود که سایه اسم همینگوی آن‌قدر بلند و افراشته بود که هیچ کسری به قلمش وارد نمی‌شد. همینگوی که خبرنگار جنگ بود و نوع نگارش عجیبش در داستان کوتاه همیشه انگشت‌به‌دهان نگه‌مان داشته بود. حالا در داستان بلند همه چیز فرق می‌کرد. گفته بودند که همینگوی خدای خلق صحنه‌ها و کارگذاشتن دوربین‌ها در مکان‌هایی‌ست که چشم تو نمی‌بیند. 
و من در آن لحظات خوانش به نگرشی از نوشتن رسیده‌ بودم که مدام از صحنه‌پردازی‌ها و قدرت خلق نویسنده شگفت‌زده شوم. داستان دیگر کسل‌کننده نبود. شاهکاری بود در دستانم که می‌خواستم از واژه‌واژه‌اش استفاده مطلوب کنم. 
و نقطه عطف داستان برای من، فصل بیست‌وهشت تا سی بود. مردمی که در حال عقب‌نشینی بودند. روستاها متروکه و در کلبه‌ها هیچ‌چیز نبود جز شراب. انگار عمدی در جاگذاری‌اش باشد. انگار فکر کرده باشند این سربازان کوفته، چیزی نمی‌خواهند جز شرابی که فکرشان را از تلخی جنگ به سمت آغوش پرمهری بکشاند. دردشان را فراموش کنند و بتوانند ادامه دهند. که پس از نوشیدن تصمیم بگیرند تسلیم شوند، یا با پای تاول‌زده ادامه دهند، یا خودشان را در رودخانه بیندازند تا به مقصدی برسند. در سایه توپ‌های فلزی بخوابند و رویای هم‌آغوشی با زنی را در سر زنده کنند. در جایی سر کنند که پهن گاوها خوش‌بو می‌شود و طبیعت و رودخانه و دشت، نفرت‌انگیز. خواب و گرسنگی را فراموش کنند و فقط جان را دریابند. به خلسه‌ای بی‌جان می‌رسند و حتی اگر لشگری فریاد بکشد، جنگ تمام شده و اسلحه بیندازند، خنثی و خسته نگاهشان می‌کنند و می‌گویند، نه گمان نمی‌کنم.
تکه‌تکه زندگی‌شان را جا بگذارند. یک ماشین، دو ماشین، یک انسان، یک سرباز، یک گروهبان و وقتی به نهایت می‌رسند که دیگر هیچ چیز جز خودشان در دست ندارند. حکایتی آشنا که مردم دیگر هیچ نمی‌خواهند، سرمی‌کنند و از زنده بودن، فقط نفس می‌کشند.
        

1

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ـ چند کلمه در باب همینگوی

۱ـ شاید عبارت «تجربهٔ زیسته» برای همینگوی برازنده باشد و تنها واژهٔ توصیف کنندهٔ او هم همین باشد! تجربهٔ عشق، جنگ، دریانوردی، سفر و غیره... همه تجربه‌های زیستهٔ همینگوی هستند که در آثارش انعکاس یافته‌اند. شاید اگر از خودکشی جان سالم به در میبرد، رمانی هم دربارهٔ خودکشی می‌نوشت، اما قسمت ما دوستداران نشد که او از مرگ خودخواسته جان به در ببرد.  

۲ـ کشش داستان در صد و خرده‌ای صفحهٔ اول به شدت کند و طولانی‌ست، اما کم‌کم، مثل فروکشیدن در یک گرداب، آرام‌ آرام به دل روایت و تلنگرهای مخصوص همینگوی کشیده می‌شویم. توصیفات عجیب و کمتر شنیده‌ شده از جنگ، تکمیلِ تکه تکهٔ شخصیت «هِنری»، و نمایش احساسات و عواطف یک سرباز به ظاهر بی‌احساس، از ویژگیهای برجستهٔ این اثر است.  


هشدار اسپویل-
.
.
.
.
۳ـ پردهٔ آخر، و دقیقاً آن سه صفحهٔ پایانی، چنان با احساسات بازی می‌کند که آدم می‌خواهد در گوشه‌ای از اتاق زار بزند. آن امیدی که در پنجاه صفحهٔ آخر پمپاژ می‌شود در سه صفحهٔ پایانی به ناامیدی و مرگ منتهی می‌شود

شاید یک روزی دوباره این کتاب را بخوانم ولی با این پایان سخت و غیر قابل تحمل... شاید.
        

53

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          وقتی یکی از بهترین اثر‌های یک نویسنده معروف و حرفه‌ای را می‌خوانی این طبیعی است که کتاب به راحتی از دستت رها نشود! و این نوع کتاب‌ها هستند که نه تنها قدرت ایجاد دوستی با کتاب را دارند، بلکه این رابطه را هم به شکل ویژه‌ای تقویت می‌کنند.

در مورد این کتاب نمی‌دانم چه باید بگویم، حال که تمام شده حسی متفاوت دارم و احساس می‌کنم آدمی دیگر هستم، حسی که نمی‌توان به زبان آوردش؛ باید کتاب را بخوانید تا بفهمید من چه می گویم؛ و شاید هم خوانده باشید و بگویید که من چرت می‌گویم، ولی این حس واقعا وجود دارد.



بعضی از قسمت‌های کتاب به خاطر عدم آشنایی من نسبت به جنگ‌جهانی اول و بعضی از کشور‌های اوپایی گنگ به نظر می‌آمد، برای بار بعدی که می‌خواهم این کتاب را بخوانم حتما در مورد این موارد اطلاعاتی کسب خواهم کرد تا بهتر فردریک هنری را درک کنم، به نظرم شخصیت جالبی داشت!



در مورد این ترجمه که خوانده‌ام(ترجمه هانیه چوپانی)؛ اولا که بدون توصیه کسی و هیچ پیش زمینه‌ای به صورت اتفاقی با این ترجمه برخوردم و عنادی بر آن ندارم و حتما سعی خواهم کرد ترجمه‌های دیگر را هم بخوانم، ولی این ترجمه هم خوب بود و کارش را  به درستی انجام داده بود.
        

2

          به نام او

عزیزی از من پرسید که چرا بعضی از کتابها یا رمانها را بیش از یکبار می‌خوانی؟ گفتم که وقتی تو به مسافرت، مثلا شمال می‌روی و طبیعت و منظره‌هایش را می‌بینی. همان یکبار برای تو کافی‌ست اگر برای بار دوم یا چندم بروی برایت ملال‌انگیز است؟ گفت که نه. یک اثر ادبی خوب هم همین است آن را باید بیش از یکبار خواند آن‌هم در فواصل زمانی متفاوت. اول‌بار که در بیست و یکی دوسالگی «وداع با اسلحه» را خواندم تجربه زیستی و همچنین تجربه کتابی، یعنی کتابهایی که تا آن‌موقع خوانده بودم، بسیار اندکتر از الان بود. پس این کتاب آن کتابی که آن روزها خواندم نیست. داستان همینگوی در گوش من زنگ و صدای دیگری دارد. و همین‌که بعد از این‌همه سال و با تجربه‌هایی که عرض کردم نه تنها در چشم من ساده و یا معمولی نشده بلکه باشکوه‌تر جلوه می‌کند نشان می دهد در انتخاب این کتاب به‌عنوان یک شاهکار ادبی اشتباه نکرده‌ام.

پیش از این گمان می‌کردم کتابهایی که ساختاری پیچیده دارند مثلا رمان‌هایی که مربوط به گونه رئالیسم جادویی هستند یا روایت آنها بر مبنای جریان سیال ذهن است مناسب معرفی کردن به خوانندگان تازه‌کار و نوجوان نیست. مثلا هنوز هم عقیده دارم نمی‌شود در یکی دو سال اولِ رمان‌خوانی فرد، «صد سال تنهایی» را به او معرفی کرد. الان که خاطراتم را مرور می کنم حس می‌کنم از آن‌طرف هم برخی کتابهایی را که بسیار ساده نوشته شده و در نظر اول پیچیدگی داستانی خاصی ندارد، هم نباید معرفی کرد چرا که آن فرد تازه‌کار از عهده درک عمق و عظمت داستان برنمی‌آید. خاطرم هست «مرگ ایوان ایلیچ»ِ تالستوی و «پیرمرد و دریا»ی همینگوی برای من که آنها را در هفده هجده‌سالگی خواندم چنین حالتی داشت با خودم می‌گفتم این داستان که خیلی ساده بود چرا به آن شاهکار ادبی می گویند. الان هم که برخی از مرورهایی را که دوستان جوان‌تر بر این کتابها یا همین «وداع با اسلحه» نوشته‌اند، می‌خوانم می‌بینم که آنها هم همین حس آن‌سال‌های مرا دارند.

من این‌بار «وداع با اسلحه» را با ترجمه خانم نازی عظیما خواندم. اول‌بار با قلم سحرانگیز مرحوم دریابندری خوانده بودمش. ولی این‌دفعه بعد از آن تجربه شیرینی که از خواندن «پیرمرد و دریا» با ترجمه خانم عظیما داشتم با خودم عهد کردم برای دیدن حاصل کار خانم عظیما هم که شده این رمان را بار دیگر بخوانم. باید بگویم از این به بعد مرددم که کدام ترجمه را به دوستانم معرفی کنم. در اینکه نجف حرف ندارد و تمام کتابهایش خواندنی‌ست بحثی نیست ولی به نظر من خانم عظیما در رسیدن به لحن ساده و شیوای همینگوی موفق‌تر عمل کرده. البته اینکه ایشان حاصل کار نجف را دیده و کتاب را سالها بعد (چاپ اول این ترجمه برای سال 96 است) ترجمه کرده و زبانش به زبان ما در این روزگار نزدیک‌تر است در موفقیت او بی‌تاثیر نیست. ولی اینکه بتوانی بر روی بیست کسی چون دریابندری بیست و یک بیاوری کار بزرگی کرده‌ای که تنها از مترجمی دانا و توانا برمی‌آید.

کوتاه سخن اینکه «وداع با اسلحه» را بخوانید با دنیای ساده و در عین حال پیچیده همینگوی در این رمان و دیگر آثارش آشنا شوید و از زندگی لذت ببرید. من کتاب را به‌تازگی تمام کرده‌ام و هنوز تحت تاثیر پایان‌بندی شاهکار آنم و نه دوست دارم و نه می‌توانم درباره خود داستان سخنی بگویم.
        

35

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          مهم‌ترین نکته دربارهٔ "وداع با اسلحه" این است که برگرفته از زندگیِ واقعی همینگ‌وی می‌باشد. تجربه‌ای که به عنوان رانندهٔ آمبولانس در جنگ جهانی دوم از سر گذراند. 
همینگ‌وی در ارتش ایتالیا خدمت کرد و مجروح شد، سه ماه در بیمارستانی در میلان بستری شد و همان‌جا به پرستارش دل باخت. 
بیشتر رمان به روابط عاشقانهٔ افسر آمریکایی، خوش‌گذرانی‌ها و خوردن و نوشیدنِ انواع شراب در میخانه و فاحشه‌خانه می‌پردازد. تصاویر مربوط به جنگ، شاید یک‌دهم از رمان را دربربگیرد. 
کتاب پر از دیالوگ است؛ یک جاهایی آدم فکر می‌کند همینگ‌وی ضبط صوتی گرفته دستش و گفتگوی روزمرهٔ آدم‌ها را ثبت و توی داستان پیاده کرده است!
کتاب درعین‌حال که زبان روان و خوبی دارد، اما تا نيمهٔ داستان، اتفاقِ چشمگیری نمی‌افتد و گاه خسته‌کننده می‌شود. 
تقریباً در یک‌چهارم پایانیِ کتاب داستان جان می‌گیرد، اتفاقات اوج می‌گیرند و با پایانی تلخ و اندوهناک، قلبِ خواننده را به درد می‌آورند.
        

11