بخارای من ایل من: مجموعه داستان

بخارای من ایل من: مجموعه داستان

بخارای من ایل من: مجموعه داستان

4.2
37 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

64

خواهم خواند

76

ناشر
آگاه
شابک
0000000105918
تعداد صفحات
348
تاریخ انتشار
1370/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        نامه ی برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی! آب جیحون فرو نشست. ریگ آموی پرنیان شد. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. فردای همان روز، ترقی را رها کردم، پا به رکاب گذاشتم و به سوی زندگی روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود:«ایل من، قشقایی هم چون دریاستهم چون دریا برقرار و پا برجاسـتگاه فرو می نشیند و گاه می جوشـدگاه آرام می گیرد و گاه می خروشد.»
      

یادداشت‌ها

24

          آنچه در بخارای من ایل من یافت می‌نشود

یکی از جذاب‌ترین و دلچسب‌ترین متن‌ها و کتاب‌هایی که در این سال‌ها خوانده‌ام، «بخارای من ایل من» است. کتابی که تا امروز دست‌کم سه بار خوانده‌ام و باز هم دوست دارم بخوانم. نثر محمد بهمن‌بیگی، سرشار از تصویرسازی‌های زیبا و چشم‌نواز است و مخصوصا آنجا که به وصف زیبایی‌های ایل و بیان روز و شب‌های جشن و موسیقی و رقص ایلی می‌رسد، زیبایی و شکوهی کم‌نظیر می‌یابد. اما آنچه دستمایه نوشتن این چند سطر است، نه وصف زیبایی و روانی نثر بهمن‌بیگی است و نه آنچه در «بخارای من ایل من» آمده، بلکه درباره موضوعی است که هیچ اشاره‌ای به آن در کتاب نیست.

با یک نگاه موضوعی و مضمونی، می‌توان گفت مهمترین دغدغه بهمن‌بیگی در این کتاب، وصف زیبایی‌های ایل بوده است؛ چنانکه در بیش از ۲۲ صفحه کتاب، مستقیما به این موضوع اشاره شده. موسیقی، نقد خرافه‌پرستی، نقد تبعیض علیه زنان، نقد تبعیض طبقاتی، ستایش سوادآموزی، تفنگ، زیبایی‌های فارس، غرور ایلی، مهمان‌نوازی، و اسب، از دیگر مضمون‌هایی است که روشن است مورد اهتمام نویسنده بوده است. موضوعات دیگری مانند زندان، قدرت، خانواده، مناسبات میان زندگی دهقانی و زندگی ایلی، سیاست اسکان و خلع سلاح هم از موضوعاتی است که با اهمیت کمتری در کتاب آمده است. اما با همه تنوع مضمونی‌ای که «بخارای من ایل من» دارد، مطلقا هیچ اشاره‌ای درباره دین، آیین‌ها و مناسک دینی، عزاداری‌های مذهبی و حتی نقد دین در کتاب دیده نمی‌شود. 

جستجویم در اینترنت برای یافتن پاسخی برای نقش دین در میان عشایر قشقایی به نتیجه قابل توجهی نرسید. تنها در مجله هنر و مردم، چاپ بهمن ۱۳۴۱ شمسی، نوشته‌ای از حسین کسبیان یافتم که نوشته بود: «تمام قشقایی‌ها شیعه جعفری هستند و به آداب و رسوم خود علاقمندند. شاید بیش از پنج درصد آنان نماز نخوانند یا اصلا نماز را ندانند، ولی به عرف و عادات خود سخت معتقدند.» در جای دیگری از این مقاله، در ضمن بیان اهمیت سرخوشی و شادی در میان ایل قشقایی، اشاره‌ای کوتاه به عزاداری محرم شده: «قشقایی‌ها مردمانی سرخوش و دلشادند. به جشن، پاکوبی و رقص بسیار علامندند و از اندوه و سوگواری گریزان. در تمام سال تنها در ده روز آغاز ماه محرم سوگواری می‌کنند.»
        

11

          کتابی بسیار زیبا و خواندنی. خاطرات زندگی یک معلم دلسوز و عاشق و مردم دوست، و داستان هایی از زندگی عشایری. من چند جلد از این کتاب را خریده ام برای هدیه به دانش آموزان خود.

به یاد همه معلمان و استادانی که از کودکی تاکنون داشته ام و از دانش و اخلاق نیک آنان بهره مند شده ام، و نیز به یاد همه معلمانی که روشنی بخش راهروان کاروان علم و معرفتند؛ هر چند، راه بس تاریک و ناهموار و ناپیداکرانه است و گاهی باید نومیدوار، دست به دیوار شب سایید تا شاید کورسوی چراغی راه بنماید. این شعر را که نوسروده ای کوتاه است به شما تقدیم می کنم:

یاد باد آنکه به من یاد داد
درس محبت به دل شاد داد

غنچه لب را به دو حرفش گشود
باغ دو صد مهر به رویم گشاد

درس وفاداری و پیمان و مهر
بر دل و بر جان گرامی نهاد

جان و دلم برد به آفاق دوست
اوست مرا جان و دل و اوستاد

شعله دانش به رهم برفروخت
تا ابد این شعله شررخیز باد

درد و غم و رنج ز تو دور باد
کام تو از گردش ایام شاد

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲








        

19

مثل هر شب
          مثل هر شب گوشی به دست توی راهروی خوابگاه پرسه می‌زدم و با مادرم صحبت می‌کردم. این راهرو به سالن نسبتا کوچکی می‌رسد. البته کوچک نیست، ما برای آن زیادیم. این سالن مربعی‌ست. هر چهار وجهش به راهروها و راه‌پله وصل است که به بیرون خوابگاه، پله‌های طبقه بالا و دو راهرو اتاق‌های پایین منتهی می‌شود. بچه‌ها گاهی برای بازی مافیا، گاهی برای مشاعره، گاهی برای صحبت‌های مسئولین که مشکلات عدیده خوابگاه به ناچار پایشان را به آنجا باز می‌کرد، در سالن حاضر می‌شدند. این سری برای معرفی کتاب دور هم جمع شده بودند. یکی از افراد جمع برای دیگران توضیح می‌داد و بخش‌هایی از کتابی که در دست داشت را می‌خواند. بعد از پایان جلسه‌شان هم به بچه‌ها بوک‌مارک‌های زیبایی به یادگار دادند. در همان حین که راه می‌رفتم اسم نویسنده را در ذهنم نگه داشته بودم که جایی یادداشت کنم. تا مدت‌ها بعد در هر کتابفروشی چشمم پی اسم این معلم و نویسنده عزیز بود.
آن کتاب، همین کتاب است و این شروع آشنایی من با آقای بهمن‌بیگی بود.
.
سال قبل با «آتش‌ بدون دود» مهمان ترکمن‌ صحرا بودم. امسال همراه عشایر قشقایی فارس در ییلاق  بودم. بار و بندیلم را بر ارونه جوانی بسته و راهی بهار سردسیر شده بودم. 
در این راه ایمور را دیدم و قلبم درد گفت. 
شیرویه را دیدم، خواهرانه برایش دل سوزاندم و رنجش را درک کردم. 
پیرمرد را سوار بر ترلان دیدم و زیبایی این اسب اصیل چشمم را خیره کرد. 
زنی را دیدم که در انتظار نوزاد بود و آل بر خیمه‌اش سایه انداخته بود.
وقتی تراکتور‌های رنگ وارنگ گلزارهای عشایر را زیر و رو می‌کرد، من هم جانم از این رنج به لب رسیده بود.
وقتی شاه به دنبال تخته قاپو و باقی طرح‌هایش بود من هم همراه ایل نگران آینده‌ام بودم.
وقتی خان به دنبال شکار قوچ دنایی بود من هم نفس‌هایم از اضطراب به شماره افتاده بود و نگران این قوچ زیبا بودم.
وقتی کهزاد از «دشتی» می‌گفت من هم بین کسانش نشسته بودم و غرور ایل باعث افتخارم بود.
وقتی بچه‌های آب‌بید پای تخته سیاه درس پس می‌دادند، من هم آن‌جا بودم و شوقشان سرحالم می‌آورد.
وقتی استاندار به محل اسکان رسید و گاو زرد را دید، من هم با عشایر گریخته بودم.
.
۱. این کتاب مجموع چند داستان درمورد عشایر قشقایی است.
اواخر کتاب درمورد مدرسه عشایری صحبت شده بود ولی بخش عمده کتاب داستان‌هایی‌ست که آداب و رسوم، سبک زندگی و ... مربوط به عشایر را درون مایه خودش قرار داده.

۲. یکی از مسائلی که کتاب به آن اشاره می‌کند، تخته قاپو یا اسکان اجباری عشایر است که توسط رضا شاه طرح‌ریزی شده بود.
آقای بهمن‌بیگی در کتاب می‌گوید:« سالی نبود که نوازندگان جهان بر آرامگاه الهام‌بخش حافظ و درگاه شکوهمند کورش گرد نیایند و آوای جاه و جلال ایران را با سازهای بادی، به گوش جهانیان نرسانند.
در چنان کشوری، حضور یک جمعیت بی‌سر و پا و چادرنشین،آن هم در دو قدمی مهد فرهنگ و فضیلت نمی‌توانست شرم آور نباشد. 
در چنان زمانی عبور و مرور یک مشت قبیله‌ی قرون وُسطایی از کنار جشن‌های افتخارآفرین هنری نمی‌توانست مایه‌ی ننگ و خفت نشود... بیهوده نبود که صبر زمامداران به سر آمد و بر آن شدند که این لکه‌های زشت را از چهره دل‌آرای میهن بزدایند:
عبورشان را از معابر عمومی ممنوع ساختند. مراتع نزدیک شهرها را به بهانه حمایت وحوش قُرُق کردند... به کار بردن کلمه عشایر در مکاتبات رسمی و دولتی موقوف شد. فرمان تغییر این کلمه صادر گشت. چنین نام و نشانی در خور شأن و شوکت کشور نبود. لغت پردازان ترکیب «دامداران متحرک» را ابداع کردند.
لیکن همه این تلاش‌ها و تقلاها بی‌ثمر ماند. اختفای این همه آدم بیابانگرد ممکن نبود... راه دیگری نماند. قتل عامشان امکان‌پذیر نبود. ناچار دست به تخته‌قاپو و اسکان آنان زدند.»

۳. آخر کتاب واژه‌نامه‌ای قرار داره که خیلی کمک‌کننده‌ست.
.
📔متن‌هایی از کتاب:
«مردم ایل رقص ایل را محترم می‌شمردند. رقص ایل جلف و سبک نبود. رقص ایل سماع و عبادت بود ... مادران دست به دست دختران، و پدران پای به پای پسران می‌چرخیدند. رقص ایل با آیین‌های کهن ایل بستگی و پیوستگی داشت. ایل نمی‌توانست از آیین‌های کهن خود چشم بپوشد.»...💫

«برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی‌توان برد. شیر بوی جا شیر می‌دهد. ماست را با چاقو می‌بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدرِ دوچین، هوا را عطرآگین ساخته است. گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمی‌شود. جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند. کبک دری، در قله‌های کمانه، فراوان شده است. 
مادیان قزل، کرّه‌ی ماده‌ی سیاهی زاییده است. توله شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشته‌ام. رنگش سفید است. خال‌های حنایی دارد. گوشش آنقدر بلند است که به زمین می‌رسد. از مادرش بازیگوش‌تر است.»...❄️


«این ایل ترک زبان از کجا آمده و چگونه در خطه سعدی و حافظ جای گزیده است؟
شاه میرزا با نغمه‌ای و نوجوان خوش صدا با سرودی بدین پرسش پاسخ دادند: 
این راه به تبریز می‌رود 
به تبریز عزیز می‌رود 
خدایا راهی نشانمان ده 
تا به سرزمین خویش بازگردیم.»...🌱

«کار مردان ایل با تفنگ و به‌ویژه با تفنگ پنج‌تیری به نام برنو به عشق و عاشقی کشیده بود: تفنگ قشنگ خوش دست و موشکاف دوربُردی بود. شکل و شمایلش دل می‌برد. ساخت یکی از شهرهای فرنگستان به نام «برنو» بود. عشایری‌ها این تفنگ را به نام آن شهر، برنو می‌خواندند. سرتا پایش را مثل یک بت می‌آراستند و به عبادتش می‌ایستادند...
دختر زیبا را برنو می‌گفتند. یار بلندبالا را برنو می‌خواندند. معلوم نبود که از زن و برنو کدام یک را بیشتر دوست داشتند. هر مردی در آرزوی دو برنو بود برنویی بر دوش و برنویی در آغوش.»...💚
.
📸 عکس‌ها: 
🟡 بالا سمت چپ: سکه‌هایی که به چارقد دختر وصل شدن و جز زیورآلات آنهاست.
🟡 بالا سمت راست: زن قشقایی که مَشکی رو به همراه داره.
🟡 پایین سمت چپ: هنوزم خانم‌های عشایر رو با این لباس‌های زیباشون جای جای شیراز میشه دید.
🟡 پایین سمت راست: رسمی که در عروسی، عروس رو سوار بر اسب می‌کنن.
متاسفانه منبع اصلی عکس‌هارو پیدا نکردم. از پینترست هستن.
.
۲۷ شهریور ۰۳
        

38