نوشته روی جلد کتاب بی معطلی بغض شد و راه گلویم رابست؛ بغضی که از همان سال ۹۸ گاه و بیگاه به سراغم میآید.
همراه شدم با پدر امیرحسین قربانی، دانشجوی شهید حادثه پرواز اکراینی.
به روایتش گوش دادم. روایتی که انگار میخواست آشفتگی روحیش را نشان دهد. گاه در تفت بود یا کانادا؛ گاه در فرودگاه و یا در اسارت زندان بعث.
اول خوانش کتاب انگار در کوچه پسکوچههای یک شهر ناآشنا گم شده بودم؛ زمان و مکان از دستم در رفته بود. اما پس از خواندن چند بخش بیخیال فرم شدم و گذاشتم تا پدر حرفهای تلمبار شدهی دلش را بیرون بریزد.
جمله به جمله کتاب بغضم را آب کرد و صورتم را خیس. خودم را سپردم به روایتش و قدم به قدم نزدیک شدم به پایانی که از همان ابتدای کتاب میدانستم.
تعداد صفحات کم است اما خواندن بیوقفه تحمل بالایی میخواهد که من ندارم.
خدا به همه بازماندگان حادثه صبر دهد.