آقای مرادی کرمانی روان مینویسد. خواننده را سوار ماشین میکند و در جادهایی بی دست انداز میراند. تصویرهای اطراف جاده گاهی تلخ است و گاهی شیرین. تصویرهایی که تا ابد در ذهن میماند و فراموش نمیشود. پا به پای شخصیتهای داستان غصه و رنج و گاهی شادی در دل خواننده مینشیند.
بچههای قالبیافخانه دهمین کتابیست که از این نویسنده خواندهام. کتابی که شامل دو داستان است با شخصیتهایی که از کودکی اسیر کارگاههای قالی بافی شدهاند؛ پرز زیر پا را جمع کردهاند؛ یا نخ به نخ بافتهاند و یا نقشه خواندهاند. بچه هایی که به جای گشت و گذار در کوچه باغهای روستا و پریدن از روی نهرها، از صبح تا شب مشغول کار بوده و کودکیشان تحت سلطه صاحب کارگاه به کامشان زهر شده است؛ بچههایی با آرزوهایی کوچک و زندگی بسیار سخت که عمرشان را پای فرشهایی گذاشتند تا افرادی بیخبر از رنج پشت نخهای قالی، با خیال راحت پابرهنه یا با کفش روی آن راه روند.
با این کتاب خواننده انگار در اتاق گلی نمور و تاریک ، با شکمی گرسنه کنار بچهها نشسته و انواع بوهای آزاردهنده راهی دماغش میشود.
کتاب مانند مرو تلخ، کامم را تلخ کرد و هر کلمه آن بغض گلویم را بزرگتر. من از نزدیک کارگاه قالیبافی ندیدهام اما با خواندن این کتاب پرت شدم به سال ۵۴ و قبلترش و کارگاهی که زندان ابوغریبی بود برای خودش.
خواندن کتاب را به کسانی که روحیه خیلی حساسی دارند توصیه نمیکنم.