یادداشت فاطمه رجائی

فاطمه رجائی

3 روز پیش

بخارای من ایل من
مثل هر شب
        مثل هر شب گوشی به دست توی راهروی خوابگاه پرسه می‌زدم و با مادرم صحبت می‌کردم. این راهرو به سالن نسبتا کوچکی می‌رسد. البته کوچک نیست، ما برای آن زیادیم. این سالن مربعی‌ست. هر چهار وجهش به راهروها و راه‌پله وصل است که به بیرون خوابگاه، پله‌های طبقه بالا و دو راهرو اتاق‌های پایین منتهی می‌شود. بچه‌ها گاهی برای بازی مافیا، گاهی برای مشاعره، گاهی برای صحبت‌های مسئولین که مشکلات عدیده خوابگاه به ناچار پایشان را به آنجا باز می‌کرد، در سالن حاضر می‌شدند. این سری برای معرفی کتاب دور هم جمع شده بودند. یکی از افراد جمع برای دیگران توضیح می‌داد و بخش‌هایی از کتابی که در دست داشت را می‌خواند. بعد از پایان جلسه‌شان هم به بچه‌ها بوک‌مارک‌های زیبایی به یادگار دادند. در همان حین که راه می‌رفتم اسم نویسنده را در ذهنم نگه داشته بودم که جایی یادداشت کنم. تا مدت‌ها بعد در هر کتابفروشی چشمم پی اسم این معلم و نویسنده عزیز بود.
آن کتاب، همین کتاب است و این شروع آشنایی من با آقای بهمن‌بیگی بود.
.
سال قبل با «آتش‌ بدون دود» مهمان ترکمن‌ صحرا بودم. امسال همراه عشایر قشقایی فارس در ییلاق  بودم. بار و بندیلم را بر ارونه جوانی بسته و راهی بهار سردسیر شده بودم. 
در این راه ایمور را دیدم و قلبم درد گفت. 
شیرویه را دیدم خواهرانه برایش دل سوزاندم و رنجش را درک کردم. 
پیرمرد را سوار بر ترلان دیدم و زیبایی این اسب اصیل چشمم را خیره کرد. 
زنی را دیدم که در انتظار نوزاد بود و آل بر خیمه‌اش سایه انداخته بود.
وقتی تراکتور‌های رنگ وارنگ گلزارهای عشایر را زیر و رو می‌کرد، من هم جانم از این رنج به لب رسیده بود.
وقتی شاه به دنبال تخته قاپو و باقی طرح‌هایش بود من هم همراه ایل نگران آینده‌ام بودم.
وقتی خان به دنبال شکار قوچ دنایی بود من هم نفس‌هایم از اضطراب به شماره افتاده بود و نگران این قوچ زیبا بودم.
وقتی کهزاد از «دشتی» می‌گفت من هم بین کسانش نشسته بودم و غرور ایل باعث افتخارم بود.
وقتی بچه‌های آب‌بید پای تخته سیاه درس پس می‌دادند، من هم آن‌جا بودم و شوقشان سرحالم می‌آورد.
وقتی استاندار به محل اسکان رسید و گاو زرد را دید، من هم با عشایر گریخته بودم.
.
۱. این کتاب مجموع چند داستان درمورد عشایر قشقایی است.
اواخر کتاب درمورد مدرسه عشایری صحبت شده بود ولی بخش عمده کتاب داستان‌هایی‌ست که آداب و رسوم، سبک زندگی و ... مربوط به عشایر را درون مایه خودش قرار داده.

۲. یکی از مسائلی که کتاب به آن اشاره می‌کند، تخته قاپو یا اسکان اجباری عشایر است که توسط رضا شاه طرح‌ریزی شده بود.
آقای بهمن‌بیگی در کتاب می‌گوید:« سالی نبود که نوازندگان جهان بر آرامگاه الهام‌بخش حافظ و درگاه شکوهمند کورش گرد نیایند و آوای جاه و جلال ایران را با سازهای بادی، به گوش جهانیان نرسانند.
در چنان کشوری، حضور یک جمعیت بی‌سر و پا و چادرنشین،آن هم در دو قدمی مهد فرهنگ و فضیلت نمی‌توانست شرم آور نباشد. 
در چنان زمانی عبور و مرور یک مشت قبیله‌ی قرون وُسطایی از کنار جشن‌های افتخارآفرین هنری نمی‌توانست مایه‌ی ننگ و خفت نشود... بیهوده نبود که صبر زمامداران به سر آمد و بر آن شدند که این لکه‌های زشت را از چهره دل‌آرای میهن بزدایند:
عبورشان را از معابر عمومی ممنوع ساختند. مراتع نزدیک شهرها را به بهانه حمایت وحوش قُرُق کردند... به کار بردن کلمه عشایر در مکاتبات رسمی و دولتی موقوف شد. فرمان تغییر این کلمه صادر گشت. چنین نام و نشانی در خور شأن و شوکت کشور نبود. لغت پردازان ترکیب «دامداران متحرک» را ابداع کردند.
لیکن همه این تلاش‌ها و تقلاها بی‌ثمر ماند. اختفای این همه آدم بیابانگرد ممکن نبود... راه دیگری نماند. قتل عامشان امکان‌پذیر نبود. ناچار دست به تخته‌قاپو و اسکان آنان زدند.»

۳. آخر کتاب واژه‌نامه‌ای قرار داره که خیلی کمک‌کننده‌ست.
.
📔متن‌هایی از کتاب:
«مردم ایل رقص ایل را محترم می‌شمردند. رقص ایل جلف و سبک نبود. رقص ایل سماع و عبادت بود ... مادران دست به دست دختران، و پدران پای به پای پسران می‌چرخیدند. رقص ایل با آیین‌های کهن ایل بستگی و پیوستگی داشت. ایل نمی‌توانست از آیین‌های کهن خود چشم بپوشد.»...💫

«برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی‌توان برد. شیر بوی جا شیر می‌دهد. ماست را با چاقو می‌بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدرِ دوچین، هوا را عطرآگین ساخته است. گندم‌ها هنوز خوشه نبسته‌اند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمی‌شود. جوجه کبک‌ها، خط و خال انداخته‌اند. کبک دری، در قله‌های کمانه، فراوان شده است. 
مادیان قزل، کرّه‌ی ماده‌ی سیاهی زاییده است. توله شکاری بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشته‌ام. رنگش سفید است. خال‌های حنایی دارد. گوشش آنقدر بلند است که به زمین می‌رسد. از مادرش بازیگوش‌تر است.»...❄️


«این ایل ترک زبان از کجا آمده و چگونه در خطه سعدی و حافظ جای گزیده است؟
شاه میرزا با نغمه‌ای و نوجوان خوش صدا با سرودی بدین پرسش پاسخ دادند: 
این راه به تبریز می‌رود 
به تبریز عزیز می‌رود 
خدایا راهی نشانمان ده 
تا به سرزمین خویش بازگردیم.»...🌱

«کار مردان ایل با تفنگ و به‌ویژه با تفنگ پنج‌تیری به نام برنو به عشق و عاشقی کشیده بود: تفنگ قشنگ خوش دست و موشکاف دوربُردی بود. شکل و شمایلش دل می‌برد. ساخت یکی از شهرهای فرنگستان به نام «برنو» بود. عشایری‌ها این تفنگ را به نام آن شهر، برنو می‌خواندند. سرتا پایش را مثل یک بت می‌آراستند و به عبادتش می‌ایستادند...
دختر زیبا را برنو می‌گفتند. یار بلندبالا را برنو می‌خواندند. معلوم نبود که از زن و برنو کدام یک را بیشتر دوست داشتند. هر مردی در آرزوی دو برنو بود برنویی بر دوش و برنویی در آغوش.»...💚
.
📸 عکس‌ها: 
🟡 بالا سمت چپ: سکه‌هایی که به چارقد دختر وصل شدن و جز زیورآلات آنهاست.
🟡 بالا سمت راست: زن قشقایی که مَشکی رو به همراه داره.
🟡 پایین سمت چپ: هنوزم خانم‌های عشایر رو با این لباس‌های زیباشون جای جای شیراز میشه دید.
🟡 پایین سمت راست: رسمی که در عروسی، عروس رو سوار بر اسب می‌کنن.
متاسفانه منبع اصلی عکس‌هارو پیدا نکردم. از پینترست هستن.
.
۲۷ شهریور ۰۳
      
496

34

(0/1000)

نظرات

 دوست دارم این کتاب رو  هرچه زودتر بخونم😍🥲
2

1

فاطمه رجائی

3 روز پیش

پس بهت بگم که قراره کلی لذت ببری از خوندنش🫠🥰 

0

🤩🥳
@fatmh.rajaei 

1

فوق‌العاده‌ست این کتاب..... سراسر رنگ و رقص.... آدم رو به سماع می‌اندازه!
1

1

فاطمه رجائی

2 روز پیش

واقعااا♥️... 

1

مافی

2 روز پیش

داستان اول واقعا سر هست
1

1

آره خیلی عالیه👌🏻🌸 

0

سعید بیگی

2 روز پیش

درود و خداقوت 
یادش به خیر، در دوران تدریس در دبیرستان، درسی داشتیم به همین نام و بخشی زیبا از این کتاب در آن آمده بود و من به اصرار بچه‌ها، خودم متن را می‌خواندم و بچه‌ها لذت می‌بردند.
شوربختانه تاحال بخت یارم نشده که این کتاب استاد بهمن بیگی را بخوانم. به همین زودی‌ها می خوانمش و این را وام‌دار این یادداشت زیبا، خواندنی و جالب شمایم. سپاس، مانا و نویسا باشید.
1

3

چه عالی
خاطرات قشنگ کلاس‌های ادبیات توی ذهنم تداعی شد🌸✨
دل‌خوش باشید🌱 

1