هو الغفور.
امان از قلم نویسنده که اینچنین رمان پرکششی رقم زده...
و چه ذهن خلاقی که تونسته اینچنین بنمایهٔ پیچیدهای رو بپردازه...
اما در نهایت برداشت یک خطیم ازین کتاب اینه که دعوا رو حق و باطلی نمیبینه، بلکه دعوا رو بین باطل و باطل تعریف میکنه؛ چیزی بین سیاهی و پوچی.... حیف این قلم و ذهن که برای انتقال همچین گزارهای صرف شده... :)
البته البته، احساس خسرانی که شخصیت اصلی در آخر داره به عمق سلولهام نفوذ کرد و این حرف مرحوم صفایی توی گوشم تکرار شد:
« توجه به مهدى كه در اين دعا مىخوانيم؛ «انا توجّهنا و استشفعنا و توسّلنا بك الى اللّه ١»، از آنجا شكل مىگيرد كه ما محبوبهاى ديگر و رهبران ديگر را تجربه مىكنيم و به ضعفها و محدوديتها و يا پستىها و زشتىهاى آنها راه مىيابيم. و از آنجا شكل مىگيرد كه مىبينيم ديگران ما را براى خويش نردبان مىخواهند و از ما پل مىسازند. نمىخواهند كه ما با كارهامان رفعتى بگيريم؛ كه مىخواهند كارها پيش برود و سامان بگيرد. و از آنجا شكل مىگيرد كه مىبينيم ديگران، ما در دستهاى كوچك و آلوده و حتى پاك آنها، جا نمىشويم و در حوض كوچك آنها جايى نداريم. آدمهايى كه توسعه يافتهاند و پوستهها و ديوارها را شكستهاند نمىتوانند دوباره به زندانها باز گردند و نمىتوانند سر بر دامان كسانى بگذارند كه زندانبان آنها هستند. محدوديت، با توسعه سازگار نيست. استثمار با رشد آدمها سازگار نيست.
توجه به مهدى، اين رشد و توسعه را مىطلبد. كسى كه سر در لاك تعلقها و بتها دارد، نمىتواند به مهدى روى بياورد و نمىتواند كه همراه حجّت بيايد و نمى تواند كه دوام بياورد. از ميان راه مىبُرّد و به خاطر تعلقها مىماند.
📚 تو مي آيي ، صفحه 19
🌿 @einsad»