معرفی کتاب موش ها و آدم ها اثر جان اشتاین بک مترجم رضا ستوده

موش ها و آدم ها

موش ها و آدم ها

جان اشتاین بک و 1 نفر دیگر
4.0
483 نفر |
144 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

27

خوانده‌ام

914

خواهم خواند

282

ناشر
نگاه
شابک
9786222672065
تعداد صفحات
180
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
موش ها و آدم ها فلاکت کارگران را در برابر بی رحمی  ارباب ها نشان می دهد. عنوان این کتاب، که اولین بار در 1937 منتشر شده است، برگرفته از شعری از رابرت برنز است. جورج و لنی، شخصیت های داستان، کارگرانی هستند که مجال ریشه گیر شدن در جایی و داشتن خانه و خانواده را نیافته اند و  به دنبال کار از این مزرعه به آن می روند، اما این دو دوست رؤیای گوشه ای امن، و آزاد از بکن نکن اربابی را در سر می پرورانند. لنی، برخلاف جورج، سبک مغز است اما نیروی جسمی زیادی دارد که اغلب این نیرو وجهی خطرناک به خود می گیرد. همراهی لنی و مراقبت از او هرچند برای جورج بار سنگینی است، اما نمی تواند او را به حال رها کند. عاقبت گزند توان جسمانی لنی از اختیار بیرون می شود و دست سرنوشت رؤیای مشتاقان را درهم می مالد.جان استاین بک، نویسنده ی شهیر امریکایی، در سال 1902 در کالیفرنیا به دنیا آمد. او در دانشگاه استانفورد به تحصیل علوم می پرداخت، اما در سال 1925 دانشگاه را رها کرد و به نیویورک رفت و در آن جا خبرنگاری کرد و دو سال بعد به کالیفرنیا برگشت. استاین بک در کالیفرنیا مدتی به عنوان کارگر ساده، متصدی داروخانه، میوه چین و... به کار پرداخت و با مشکلات برزگران و کارگران آشنا شد. او مدتی پاسبانی خانه ای را پذیرفت و در این زمان وقت کافی برای خواندن و نوشتن پیدا کرد. او در زمانی که جهان به سرعت به سوی مدرنیته و صنعتی شدن پیش می رفت، بیش از هر چیز  در اندیشه ی غم و درد و رنج کارگران بود. استاین بک نخستین اثرش را با نام جام زرین در سال 1929 نوشت. کتاب موش ها و آدم ها را در 1937 انتشار داد که شهرتی واقعی و عمیق را برایش به همراه آورد. خوشه های خشم، رمان معروف او، در سال 1939 منتشر شد و جایزه پولیتزر را از آن خود کرد. استاین بک در 1962 به دریافت جایزه ی ادبی نوبل نایل آمد. وی نویسنده ای است کناره گیر و بی اعتنا به شهرت که در سال های پایان عمرش اثر جالب توجهی خلق نکرد. آثار نخستین وی از ادراکی کامل درباره ی زندگی و نظری بلند و وسیع درباره ی مسائل انسانی برخوردار است که با روشی تغزلی، حماسی یا طنزآمیز و لحنی واقع بینانه بیان شده و در ادبیات معاصر امریکا مقامی عالی به دست آورده است. استاین بک در سال 1968 درگذشت.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به موش ها و آدم ها

نمایش همه

پست‌های مرتبط به موش ها و آدم ها

یادداشت‌ها

        از همین ابتدا بهتر است بگویم که داستان موش ها و آدم ها پایان خوشی ندارد و تراژدی محسوب می‌شود. پس اگر به دنبال مطاله داستانی با پایان خوش هستید خواندن آن را به شما پیشنهاد نمی‌کنم. اما شخصا آن را دوست داشتم و برایم تجربه متفاوتی بود.
داستان آن درباره دو برادر است. یکی باهوش و لاغر اندام و دیگری درشت هیکل و قدرتمند اما شیرین عقل. این دو برادر رویای داشتن مزرعه شخصی خود را در سر می‌پرورانند و برای رسیدن به این رویا در مزرعه دیگران کار می‌کنند. اما همه چیز آنطور که انتظار دارند پیش نمی‌رود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

رها

رها

1400/12/2

          این کتاب برام یاد آور چندتا چیز خیلی مهم تو زندگی بود که فراموششون کرده بودم. خیلی وقت پیش ها یه کتابی خوندم که الان اسمش رو فراموش کردم اما تو یه بخشی از کتاب چیز جالبی نوشته بود که هنوز خیلی خوب یادم مونده. نوشته بود : ما آدم ها صاحب تمام اون چیزهایی هستیم که بهشون نگاه میکنیم. کافیه سرت و رو برگردونی و به خونه ی بزرگ و زیبای اونور جاده نگاه کنی و بعد توی ذهنت تصور کنی که صاحب اون خونه هستی .اونوقت چه کسی می تونه جلوت رو بگیره و بگه که داری اشتباه میکنی.همم...؟

گاهی اوقات خوبه که بی خیالِ این دنیا و همه ی خبرهای بد و غم انگیزش بشیم و فقط زندگی کنیم. خوبه که برای خودمون یه فنجون چای بریزیم و راحت و آسوده کنار پنجره بشینیم و چای مون رو سر بکشیم و بگیم اصلا بی خیال این دنیا، بی خیال اینکه نتوستم دور دنیا سفر کنم، بی خیال اینکه نشد تو خونه ی رویاییم زندگی کنم، بی خیال اینکه نتوستم به خیلی چیزها تو زندگیم برسم. عوضش چشم هام رو که می بندم صاحب قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین خونه ی دنیا هستم، صاحب تمام اون چیزهایی که همیشه دلم می خواست داشته باشم و نشد، هستم . توی رویا به همه جای دنیا سفر می کنم بدون اینکه دیگه نیازی به پول و ویزا و اجازه ی کسی داشته باشم و دائم بخوام غصه ی بالا و پایین رفتن قیمت ارز و دلار رو بخورم
^^
اصلا یه وقت هایی خوبه که آدم خودش رو به نفهمیدن بزنه و بگذره . یه وقتایی اونایی که هیچی از دور و برشون نمی فهمن، اونایی که اتفاقات بد زندگی زود یادشون میره، اونایی که تمام زندگیشون خلاصه میشه تو دوست داشتن یه گلوله ی پشمالوی پنبه ای، همونا خوشبخت ترین و خوشحال ترین آدم های این دنیای خاکی هستن. خوبه که گاهی اوقات به حال این آدم ها غبطه بخوریم و بدونیم که همیشه بیشتر دونستن نمی تونه ما رو خوشحال تر کنه، که اصلا خیلی وقت ها با خبر بودن از همه ی خبرهای دنیا، درد و رنج بیشتری برامون داره. اکثر اوقات درد و رنج از همون دری وارد میشن که پیش تر، آگاهی و حقیقت اونو به صدا در آورده بودن. 

----
یادگاری از کتاب
آدم واسه اینکه خوب باشه شعور نمی خواد، گاهی به نظر من میاد که آدم شعور نداشته باشه بهتره. یه آدمی که واقعا باهوش باشه خیلی کم اتفاق میافته که خوب هم باشه!

----
ترجمه ی آقای "داریوش" رو اصلا به کسی توصیه نمیکنم. گویش روستایی وقتی شنیده میشه قشنگه اما وقتی نوشته میشه ، موقع خوندن به یه فاجعه تبدیل میشه.

تاریخ خوانش : 2018/09/21
        

7

صَعوِه

صَعوِه

1402/11/7

        «لنی با التماس گفت:همین الان بخریم.نمی شه همین الان اون مزرعه رو بخریم؟»
آیا حقشه که جز بهترین کتاب های ادبیات داستانی باشه؟ شاید نه.
راستش من با ۱۰ صفحه آخر برای گونه انسان گریه کردم. که چقدر حقیره و چقدر اینو نمی فهمه و همین باعث می شه قابل ترحم باشه.
یکی از جذابیت های کتاب برام نشون دادن این بود که توی طبیعت همه چیز روال خودش رو پیش می ره. خورشید روی کوه ها به ترتیب می درخشه؛ مار آبی خوراک مرغ ماهی خوار می شه؛ باد آروم لای چنار ها می وزه و ستاره ها راحت تو آسمون لم می دن و اصلا به هیچ جاشونم نیست که چند نفر آدم قلبشون می شکنه؛ آزار می بینن؛ خوشحالن یا قراره بمیرن. آقای استاین بک خیلی خوب تونسته این تصویرو نشون بده.

•از اینجا به بعد داستان لو می ره:
مرگ لنی به مرگ سگ کندی شبیه بود. کندی وقتی سگش رو کشتن به جرج می گه خودش باید کارشو تموم می کرده.
«جرج؛ من باس خودم سگم رو می کشتم. نباس می ذاشتم یه غریبه این کارو بکنه.»
و جرج همین کارو با لنی کرد. 
یه چیز غریبی تو داستان بود که نذاشت وقتی زن کرلی مُرد به لنی حق بدم. شاید حس همجنس دوستیم گل کرد یا یه همچین چیزی. 
اصلا کلا یه گیری بود تو داستان برام و اونم غیر قابل انعطاف بودن شخصیت زن بود. اگه خیلی عادی کتابو بخونین احتمالا می گین آره؛ این زنه هرزه بود؛ یه کثافت پاک نشدنی. ولی شما فقط عشوه ریختن این زنو از نگاه یه عالمه مرد دیدین. که چون قشنگه؛ چون حرف می زنه و چون می خنده پس هرزه اس. 
اگه اشتباه نکنم؛ زمان این داستان مال اون موقعیه که زنا دو مدله بودن؛ یا زن خونه که چند تا بچه داشت و شیر می دوشید و به شوهر آفتاب سوخته اش لبخند می زد یا زنای هرزه توی خطا خونه ها.
ولی زن قبل از مرگ که با لنی وارد گفتگو شد فقط دلش هم صحبت می خواست؛ درست مثل کروکس. مرد سیاه قوز دار.
شاید واقعا هرزه بوده؛ نمی دونم. ولی قضاوت چند تا مرد بدون اطمینان اعصاب خرد کنه.
نمی دونم هم که آقای استاین بک خودش می خواسته زن و سیاه رو این طوری غیر مستقیم نشون بده که در معرض قضاوت های بی شمارن یا ناخودآگاه بوده. اگه گزینه اوله پس دمش خیلی گرمه.
لنی. شاید کشمکش اصلی داستان هم همین بود برای من. آیا می شه برای کسی مثل لنی دلسوزی کرد؟ یا باید مثل جرج خودت تمومش کنی؟ نمی دونم. واقعا نمی دونم.
اسم کتاب جالبه و می خوره به داستان. اما همزمان می دونم کتاب بهتر از این رو هم خوندم و شاید حق ندم که جزو بهترین ها باشه؛ اما پیشنهادش می کنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4