موش ها و آدم ها

موش ها و آدم ها

موش ها و آدم ها

جان اشتاین بک و 2 نفر دیگر
4.0
237 نفر |
78 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

425

خواهم خواند

127

جان استن بک عمر خود را صرف آفرینش زیباترین و تأثیر گذار ترین متون ادبی جهان کرد و سرانجام در شصت سالگی به کسب جایزه نوبل مفتخر شد. کتابی که در دست دارید به قلم همین نویسنده و یکی از مشهورترین آثار ادبی جهان است. موش ها و آدم ها قصه تنهایی آدم ها و بیانیه ای بر ضد مناسبات غلط اجتماعی و جریان حاکم بر تحمیق انسان ها است. این داستان، قصه افراد آسیب پذیری است که تحت ستم حاصل از روابط موجود در جامعه قرار گرفته اند. اما علی رغم تمام این واقعیت های تلخ، این کتاب مشوق دوستی ها، مهربانی ها و اتحاد ضعفا است:اسلیم گفت: «شماها همیشه با هم سفر می کنین؟» جرج گفت: «آره، همیشه. می شه گفت یه جورایی هوای همدیگه رو داریم.» و جرج انگشت شستش را به نشانه رفاقت به لنی نشان داد.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به موش ها و آدم ها

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به موش ها و آدم ها

                از همین ابتدا بهتر است بگویم که داستان موش ها و آدم ها پایان خوشی ندارد و تراژدی محسوب می‌شود. پس اگر به دنبال مطاله داستانی با پایان خوش هستید خواندن آن را به شما پیشنهاد نمی‌کنم. اما شخصا آن را دوست داشتم و برایم تجربه متفاوتی بود.
داستان آن درباره دو برادر است. یکی باهوش و لاغر اندام و دیگری درشت هیکل و قدرتمند اما شیرین عقل. این دو برادر رویای داشتن مزرعه شخصی خود را در سر می‌پرورانند و برای رسیدن به این رویا در مزرعه دیگران کار می‌کنند. اما همه چیز آنطور که انتظار دارند پیش نمی‌رود.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

رها

1400/12/02

            این کتاب برام یاد آور چندتا چیز خیلی مهم تو زندگی بود که فراموششون کرده بودم. خیلی وقت پیش ها یه کتابی خوندم که الان اسمش رو فراموش کردم اما تو یه بخشی از کتاب چیز جالبی نوشته بود که هنوز خیلی خوب یادم مونده. نوشته بود : ما آدم ها صاحب تمام اون چیزهایی هستیم که بهشون نگاه میکنیم. کافیه سرت و رو برگردونی و به خونه ی بزرگ و زیبای اونور جاده نگاه کنی و بعد توی ذهنت تصور کنی که صاحب اون خونه هستی .اونوقت چه کسی می تونه جلوت رو بگیره و بگه که داری اشتباه میکنی.همم...؟

گاهی اوقات خوبه که بی خیالِ این دنیا و همه ی خبرهای بد و غم انگیزش بشیم و فقط زندگی کنیم. خوبه که برای خودمون یه فنجون چای بریزیم و راحت و آسوده کنار پنجره بشینیم و چای مون رو سر بکشیم و بگیم اصلا بی خیال این دنیا، بی خیال اینکه نتوستم دور دنیا سفر کنم، بی خیال اینکه نشد تو خونه ی رویاییم زندگی کنم، بی خیال اینکه نتوستم به خیلی چیزها تو زندگیم برسم. عوضش چشم هام رو که می بندم صاحب قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین خونه ی دنیا هستم، صاحب تمام اون چیزهایی که همیشه دلم می خواست داشته باشم و نشد، هستم . توی رویا به همه جای دنیا سفر می کنم بدون اینکه دیگه نیازی به پول و ویزا و اجازه ی کسی داشته باشم و دائم بخوام غصه ی بالا و پایین رفتن قیمت ارز و دلار رو بخورم
^^
اصلا یه وقت هایی خوبه که آدم خودش رو به نفهمیدن بزنه و بگذره . یه وقتایی اونایی که هیچی از دور و برشون نمی فهمن، اونایی که اتفاقات بد زندگی زود یادشون میره، اونایی که تمام زندگیشون خلاصه میشه تو دوست داشتن یه گلوله ی پشمالوی پنبه ای، همونا خوشبخت ترین و خوشحال ترین آدم های این دنیای خاکی هستن. خوبه که گاهی اوقات به حال این آدم ها غبطه بخوریم و بدونیم که همیشه بیشتر دونستن نمی تونه ما رو خوشحال تر کنه، که اصلا خیلی وقت ها با خبر بودن از همه ی خبرهای دنیا، درد و رنج بیشتری برامون داره. اکثر اوقات درد و رنج از همون دری وارد میشن که پیش تر، آگاهی و حقیقت اونو به صدا در آورده بودن. 

----
یادگاری از کتاب
آدم واسه اینکه خوب باشه شعور نمی خواد، گاهی به نظر من میاد که آدم شعور نداشته باشه بهتره. یه آدمی که واقعا باهوش باشه خیلی کم اتفاق میافته که خوب هم باشه!

----
ترجمه ی آقای "داریوش" رو اصلا به کسی توصیه نمیکنم. گویش روستایی وقتی شنیده میشه قشنگه اما وقتی نوشته میشه ، موقع خوندن به یه فاجعه تبدیل میشه.

تاریخ خوانش : 2018/09/21
          
                خب بر خلاف اون همه تعریف و ... که ازش شنیده بودم، منو satisfied نکرد. چیزی که نگم داشته بود تا ولش نکنم 
رویای کارگرا بود، چیزی که در آخر بهش می خواستن برسن ولی برای همیشه رویا می مونه و همینطور شخصیت لنی که یجورایی تناقض ذات پاک و دستای کثیف بود. 
خلاصه بخوام بگم 
برام ارزش یه بار خوندن رو داشت 
ولی دیگه قرار نیست برم سراغش.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            #موشها_و_آدمهای #جان_اشتاین_بک 
کتاب در جایگاه خودش کتاب خوبی بود ولی نه در حدی که شاهکاری باشد یا مطرح باشد موضوع کتاب داستان #لنی و #جرج، دو کارگر فقیر است. داستان در سالهای بحرانی آمریکا که باعث بیکاری میلیونها کارگر ،شد رخ میدهد. آنها مدام از شهری به شهر دیگر به امید پیدا کردن کار کوچ میکنند ولی مشکلات فراوانی پیش روی آنهاست. مشکلاتی که با قتل که #لنی ناخواسته مرتکب میشود کمی هیجان انگیز می‌شود. 
در این کتاب #موش نماد همین کارگرهاست که با سختی و تهی دستی و تنهایی زندگی خود را طی میکنند و مجبورند مطیع اربابان خود باشند.
اگر کتاب خوشه های_خشم همین نویسنده را خوانده باشید این کتاب برایتان لطفی نخواهد داشت چرا که در کتاب خوشه های خشم به طور مفصل کامل و دقیق به مشکلات کارگران پرداخته است ولی موشها و آدمها به طور بسیار خلاصه ای به آن پرداخته و زیاد با مشکلات آنان آشنا نمیشوید.
پایان داستان کاملا دور از ذهن است و مخاطب با بهت کتاب را به اتمام میرساند.
          
سارا 🦋

1402/02/27

            داستان درباره دو کارگر فصلی به نام‌های جورج و لنی هست که در جست و جوی کار راهی سفر شدن. با این که بین این دو نفر از نظر ظاهر و رفتار تفاوت بسیاری وجود داره، اما مثل دو برادر پشت هم هستن و رویای مشترکی در سر دارن:
داشتن مزرعه‌ای برای خودشون و رهایی از کار برای دیگران
در طول داستان با بخش کوچکی از سختی‌های زندگی کارگران فصلی آشنا می‌شیم. کارگرانی که تمام عمر مشغول به کار هستن بدون این که در نهایت بتونن خونه‌ای برای خودشون داشته باشن. کسانی که می‌دونن روزی که دیگه قادر به کار کردن نباشن محکوم به مرگ در تنهایی و فقر خواهند بود.
با نزدیک شدن به صفحات پایانی کتاب قراره حسابی غافلگیر بشید! اما این اطمینان رو بهتون می‌دم که بعد از اتمام داستان، جورج و مخصوصا لنی هرگز از ذهن و قلبتون بیرون نمی‌رن :)

پیشنهاد: مقدمه مهدی افشار داستان رو اسپویل می‌کنه بهتره نخونیدش! و من اگه به عقب بر می‌گشتم این کتاب رو با ترجمه سروش حبیبی از نشر ماهی تهیه می‌کردم. هرچند این ترجمه رو هم دوست داشتم.
          
صَعوِه

1402/11/07

                «لنی با التماس گفت:همین الان بخریم.نمی شه همین الان اون مزرعه رو بخریم؟»
آیا حقشه که جز بهترین کتاب های ادبیات داستانی باشه؟ شاید نه.
راستش من با ۱۰ صفحه آخر برای گونه انسان گریه کردم. که چقدر حقیره و چقدر اینو نمی فهمه و همین باعث می شه قابل ترحم باشه.
یکی از جذابیت های کتاب برام نشون دادن این بود که توی طبیعت همه چیز روال خودش رو پیش می ره. خورشید روی کوه ها به ترتیب می درخشه؛ مار آبی خوراک مرغ ماهی خوار می شه؛ باد آروم لای چنار ها می وزه و ستاره ها راحت تو آسمون لم می دن و اصلا به هیچ جاشونم نیست که چند نفر آدم قلبشون می شکنه؛ آزار می بینن؛ خوشحالن یا قراره بمیرن. آقای استاین بک خیلی خوب تونسته این تصویرو نشون بده.

•از اینجا به بعد داستان لو می ره:
مرگ لنی به مرگ سگ کندی شبیه بود. کندی وقتی سگش رو کشتن به جرج می گه خودش باید کارشو تموم می کرده.
«جرج؛ من باس خودم سگم رو می کشتم. نباس می ذاشتم یه غریبه این کارو بکنه.»
و جرج همین کارو با لنی کرد. 
یه چیز غریبی تو داستان بود که نذاشت وقتی زن کرلی مُرد به لنی حق بدم. شاید حس همجنس دوستیم گل کرد یا یه همچین چیزی. 
اصلا کلا یه گیری بود تو داستان برام و اونم غیر قابل انعطاف بودن شخصیت زن بود. اگه خیلی عادی کتابو بخونین احتمالا می گین آره؛ این زنه هرزه بود؛ یه کثافت پاک نشدنی. ولی شما فقط عشوه ریختن این زنو از نگاه یه عالمه مرد دیدین. که چون قشنگه؛ چون حرف می زنه و چون می خنده پس هرزه اس. 
اگه اشتباه نکنم؛ زمان این داستان مال اون موقعیه که زنا دو مدله بودن؛ یا زن خونه که چند تا بچه داشت و شیر می دوشید و به شوهر آفتاب سوخته اش لبخند می زد یا زنای هرزه توی خطا خونه ها.
ولی زن قبل از مرگ که با لنی وارد گفتگو شد فقط دلش هم صحبت می خواست؛ درست مثل کروکس. مرد سیاه قوز دار.
شاید واقعا هرزه بوده؛ نمی دونم. ولی قضاوت چند تا مرد بدون اطمینان اعصاب خرد کنه.
نمی دونم هم که آقای استاین بک خودش می خواسته زن و سیاه رو این طوری غیر مستقیم نشون بده که در معرض قضاوت های بی شمارن یا ناخودآگاه بوده. اگه گزینه اوله پس دمش خیلی گرمه.
لنی. شاید کشمکش اصلی داستان هم همین بود برای من. آیا می شه برای کسی مثل لنی دلسوزی کرد؟ یا باید مثل جرج خودت تمومش کنی؟ نمی دونم. واقعا نمی دونم.
اسم کتاب جالبه و می خوره به داستان. اما همزمان می دونم کتاب بهتر از این رو هم خوندم و شاید حق ندم که جزو بهترین ها باشه؛ اما پیشنهادش می کنم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.