معرفی کتاب سایه باد اثر کارلوس روئیس ثافون مترجم شکوفه محمدی شیرمحله

سایه باد

سایه باد

4.4
174 نفر |
79 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

47

خوانده‌ام

267

خواهم خواند

259

شابک
9789642072613
تعداد صفحات
568
تاریخ انتشار
1399/12/27

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        کتاب در مورد یک پسر هست که یک پدر داره. پدره به واسطه ی پدرش با یک کتابخانه آشنا میشه و همچنین پسرشو به اون کتابخونه می‌بره. پسره باید یک کتاب انتخاب کنه و از اون محافظت کنه کتاب اسمش کتاب سایه ی باد هست. اسم نویسنده خولین کاراکس هست . این کتابی که دست پسره هستش فقط یدونه ازش تو کل دنیا هست . در واقع یک فرد الاغ آثار این نویسنده هرو از بین می‌بره و باید این پسره( اسمش دانیل هست) باید از این اثر محافظت کند. 

کتاب بسیار جذاب هست و هنگام خواندن اصلا فکر نمیکنید که دارید کتاب می‌خونید.فار
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          سایه‌ی باد کارلوس روئیث ثافون، نخستین کتاب از مجوعه گورستان کتاب‌های فراموش شده است. پسری در بارسلون دهه ۴۰ میلادی قدم به کتابخانه‌ای افسونگر می‌گذارد و باقی زندگی‌اش تغییر می‌کند.  داستانی کاملا سرگرم‌کننده که نثری ساده، در فضایی تیره و رازآمیز (بسیار شبیه طرح روی جلد کتاب، عمدتاً نوآر، گاه با رگه‌هایی از فضای گوتیک) و درگیری‌های پلیسی و معمایی دارد اما نه شگفتی حاصل از گشایش نبوغ‌آمیز رازها و معماها که همین فضای کلی‌اش است که خواننده را تا به انتها می‌کشاند: شهری قدیمی با پس‌کوچه‌های تاریک، آدم‌های مرموز، عمارت‌های کهنه و هزارتو و البته عشق‌های ممنوعه و آتشین مجموعه‌ای از جذابیت‌هایی است که این رمان بلند ۷۴۴ صفحه‌ای را خواندنی می‌کند. 

شخصیت‌های ظاهرا بدبخت اما عمیق و طناز و جذابی مثل فرمین، شخصیت‌های مرموزی مثل لین کوبرت و شخصیتی سیاه و خبیث همچون فومرو و سرگذشت‌های پرپیچ و خمشان که به هر ترفندی شده همه با هم گره می‌خورد، از دیگر تلاش‌های نویسنده برای جذاب کردن بوده است. 

پیداست که کتاب سرشار از صحنه‌های داغ و اتشینی هم بوده که به طور کامل در ترجمه حذف شده اما محصولات همین صحنه‌های حذف شده، حلقه‌هایی مهم در زنجیره علی داستان را تشکیل می‌دهند! 

داستان در صفحات آغازین وعده کتابی بسیار جذاب و خیال‌انگیز را می‌دهد، آرام ارام با رازها و معماها و حسرت‌هایی شکل می‌گیرد اما در بدنه، اندکی کند و طولانی می‌شود و سرانجام در صفحات نزدیک به پایان تنها راهی که نویسنده برای گره‌گشایی می‌یابد نقل قولی ۱۳۰ صفحه‌ای از یادداشت‌هایی است که یک شخصیت داستان برای راوی به جا گذاشته است. و وقتی همه گره‌ها و رازهای داستان در این روایت جانبی گشوده می‌شود در می‌یابیم همه چیز دقیقاً همان بوده که از آرام آرام در طول داستان حدس زده‌ایم! با این همه هیچ یک از این‌ها مانع به پایان رساندن این کتاب جذاب نمی‌شود.

آیا کتاب ورق‌برگردان است؟ بله! اما به نظرم بسیاری از مسائل فنی داستان به دم‌دستی‌ترین شیوه ممکن حل شده و گاهی توصیفات ادبی یا ذهن‌نویسی‌های طولانی بی‌موردی هم دارد که به زبان کلی داستان نمی‌خورد. داستان برای کسی که بخواهد در یک فضای نوآر دهه ۴۰ اروپا غوطه بخورد و ساعات و روزهایی طولانی را در جهان یک رمان سرگرم‌کننده غرق باشد گزینه بسیار مناسبی است اما برای کسی که به دنبال حل نبوغ‌آمیز معماهای بغرنج یا سویه‌های عمیق ادبی و فرم  خلاق و سنجیده باشد احتمالا گزینه چندان مناسبی به شمار نمی‌رود.

سایه‌ی باد کارلوس روئیث ثافون را علی صنعوی به فارسی ترجمه کرده و نشر نیماژ منتشر کرده است.
        

18

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          مهمترین ویژگی این کتاب به نظرم جذابیت آن است که علاوه بر ماجرامحوری، دلیل دیگر آن را شیوه روایت کتاب می‌دانم.

 یک رخداد مرکزی در داستان وجود دارد که لایه‌های متعددی آن را احاطه کرده است؛ نویسنده از دورترین نقطه، داستان را آغاز می‌کند و کم کم لایه‌های مختلف را کنار می‌زند و مخاطب را با اشخاص و رخدادهای جدید آشنا می‌کند، به این ترتیب، مخاطب را به هسته‌ی اصلی نزدیک می کند و  در نهایت شاهدیم که آن نقطه‌ی دور، پیوندی نزدیک  و موثر  با رخداد مرکزی پیدا می‌کند. 
در تمامی این مسیر تعلیق ناشی از ابهام رخداد مرکزی برای مخاطب انگیزه ای برای خواندن ادامه داستان است. 

در پس زمینه داستان اصلی، جامعه اسپانیا در دهه های 30 تا 50 ترسیم شده؛ جامعه ای در حال تغییر که گرفتار جنگ داخلی است، وضعیت اقتصادی خانواده ها، تغییرات نهاد دین و باورهای گوناگون دیندارانه مردم، وضعیت خانواده و اشکال روابط زنان و مردان در جامعه  و شاید از همه مهمتر وضعیت فرهنگی و نشر کتاب و نویسندگی مورد اشاره نویسنده است.

این داستان جذاب بود اما مرا عمیقا درگیر خود نکرد؛ اینطور نبود که نتوانم آن را زمین بگذارم. بارها خواندن آن را متوقف کردم  و همزمان با آن کتابهای دیگری خواندم. با هیچکدام از شخصیت‌ها همذات پنداری خاصی نداشتم، نگرانشان نبودم و می دانستم که به هر حال از پس مشکلاتشان بر می آیند و اتفاق خیلی بدی برایشان رخ نمی دهد.
        

27

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          "جنایی‌ نوشتن کار هر بی‌پدری نیست"
احتمالا کارلوس رئیس ثافون با پدر مادر ترین جنایی‌نویسِ حالِ حاضر اسپانیاست. نویسنده‌ای که هم درام می‌فهمد، هم تعلیق می‌فهمد و هم روایت خوب و درستی دارد. چهارصد صفحه نخستِ این رمانِ دراز و طویل، در ظاهر درام ساده و بی‌پیرنگی بود، حتی شاید خسته کننده، اما آنقدر تعریفش را از این و آن شنیده بودم که نمی‌شد نیمه‌کاره رهایش کنم. از صفحه چهارصد به بعد را تقریبا توی ۸ ساعت تمام کردم درحالی که خواندن ۴۰۰ صفحه نخست ۳ ماه طول کشید. جنایی‌نوشتن برخلاف اینکه برای بسیاریی از به‌ظاهر نویسنده‌های تازه به دوران رسیده، ژانر راحت و آسانی است اما برای غول‌های ادبیات که شاهکار خلق می‌کنند کار بسیار سختی است. از دیکنز گرفته تا داستایفسکی همه به نوعی دستی بر جنایی‌نوشتن داشته‌اند. ژانری که بیشتر از هرچیزی یک ذهن مریض می‌خواهد، ذهنی که بدون لو رفتن و رو شدن، ورق بازی را برگرداند.  ژانر جنایی اصیل باید طوری سیلی بزند به مخاطب که برق از سه‌فازش بپرد. این ماهیت جنایت است وگرنه اینکه بنویسیم فلانی، فلانی را کشت و برای اینکه اثبات کنیم غول ادبیات هستم آخر کار بیاریم که شخصیت اصلی   تهش از خواب بیدار شد، فاضلابی بیش در ادبیات نیست و با این حساب ما یک مشت سوسک‌های بالدار هستیم تا نویسنده! جنایی نوشتن نیازمند هزار مرتبه معما ساختن و حل کردن است. معماهایی که سرشان به تن‌شان می‌ارزد و پدر مادر دارند. جنایی نوشتن خلاقیت، استمرار، تجربه، هوش و قلمِ خوب می‌خواهد و هرکسی نمی‌تواند از پس‌ش بر بیاید. اینکه این روزها می‌بینم هربی‌پدری فکر می‌کند می‌تواند با جنایی‌نوشتن نویسنده شود غم‌انگیز است برایم. اولین باری که یک جنایی خوب خواندم، دختری در قطار بود، آخرین بارش هم  "فعلا" شد سایه باد! نویسنده ایرانیِ جنایی‌نویس خوب هم تا به حال ندیده‌ام. نویسنده ایرانی جنایی نویس بد هم اندازه ملخ در عربستان زیاد است. البته به استثناء حمیدرضا شاه‌ آبادی که چند کار جنایی خوب دارد مثل "کافه خیابان گوته" که آنقدر ها که باید و شاید هم دیده نشد. اتفاقا چند روز پیش که یک مشتری آمد کافه‌کتاب، تا کتاب را بهش معرفی کردم خرید. آخرش هم گفت چون چاپ قدیم است و قیمتش مفت است بر می‌دارد. با این حساب خیلی امیدی به این ژانر توی ادبیات ایران ندارم اما زنده باد کارلوس رئیس ثافون! زنده باد ادبیات اسپانیا و جنایی‌نویسی!
        

50

پارسا

پارسا

1402/4/14

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          بذارید یه نفسی چاق کنم اول . هنوز  ذهنم در سکرات داستان باده نوشه و مست. لذتی داشت خواندن این کتاب . همه چیز مهیا شده بود تا در یک بزم داستانی مهیج شرکت کنی و یه نفس تا انتهای مجلس  ، چشمانم در بین سطر سطر داستان برقصند و حض کنند .  ذهنم هم برای چیدن قطعات پازل هر چی سلول خاکستری داشت مصرف کرد و خلاصه همه چیز طوری پیش رفت که  آدم کیفور شود. کتاب را در دست دوستی دیدم و او برای رهایی از شیطنت گاه به گاه من گفت  بیا یه نگاهی بهش بنداز تا به ایستگاه برسیم و من از سر تفرج خواندم و فقط شنیدم صدای خانومی را‌ که "ایستگاه پایانی  میباشد و ...."دوستم پیاده شده بود و مرا نه باد که  سایه ی آن با خود به اسپانیای فرانکو برده بود و در کوچه پس کوچه های   آن در پی کشف حقیقت ماجرا می گشتم.
ابتدا فکر میکنی  با دنیایی فانتزی روبرو خواهی شد از آن  فضاهای هری پاتری اما بعد  میبینی نه  همه چیز  بهم ریخته و در جادوی ر‌وایت نویسنده،  مسحور شده ای   و  وقایع آنقدر شتاب می گیرد که اجازه نمیدهد نفسی بکشی .  در  صفحات کتاب می دوی و با قهرمان داستان به همه جا سرک میکشی گذشته ،حال و هر جا نویسنده بخواهد . گاهی در خط  سیر یک داستان همه چیز درست  در کنار هم قرار می گیرد و خواننده را با خود همراه میکند در فراز و فرودها و .‌.. مانند اینکه در رودخانه ی  خروشان کلمات و فضا سازی های خاکستری و نیمه روشن  ترسیمی نویسنده ،  مشغول قایق سواری هستی و بر روی موجها  بالا و پایین می شوی. از آبشارهای غافلگیر کننده ی داستان سقوط میکنی ... کمی آرامش و بعد ادامه ی ماجرا.
شور و شعف  حاصل از این کتاب زیاد است و اجازه بدید همینقدر بسنده کنم و شما را دعوت کنم به خواندن این کتاب اگر نخوانده اید و تورق دوباره اش برای کسانی که خوانده اند و دلشان برای یک روایت مهیج معمایی تنگ‌شده. 
        

33

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          #کتاب_خواندم 
#سایه‌ی_باد

می‌خواستم راجع به این کتاب اصلاً چیزی ننویسم اما به‌هرحال چون وقت گذاشته‌ام و کتاب را خوانده‌ام فکر کردم بد نیست یادداشت کوتاهی راجع بهش بنویسم.

*سایه‌ی باد* رمان ماجراجویانه و معمایی جالب و خواندنی بود؛ از آن‌ها که وقتی دستت می‌گیری دیگر زمین نمی‌گذاریش.

پسر نوجوانی که داستان زندگی‌اش را از ۱۱ سالگی تا ۱۸ سالگی و بعد در میان‌سالی تعریف می‌کند، قهرمان قصه‌ی ماست. 
ماجراهای اسرارآمیزی که یکی پس از دیگری اتفاق می‌افتد و خواننده را میخ‌کوب می‌کند، عامل اصلی جلو بردن رمان است.

ماجراهای داستان در اسپانیای زمان جنگ داخلی و دوران حکومت ژنرال فرانکو می‌گذرد. زمانی که آشوب و ترور و وحشت بر جامعه حکم‌فرماست و مردم در ابراز عقیده آزاد نیستند.

تمام ماجراها با یک کتاب آغاز می‌شود. *دنیل* به همراه پدرش سر از یک گورستان کتاب درمی‌آورد و آن‌جا کتاب سایه‌ی باد را پیدا می‌کند. نویسنده‌ی کتاب آدم مرموزی بوده که زندگی‌اش در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. به‌محض این‌که کتاب در دستان دنیل قرار می‌گیرد، ماجراهای عجیب و غریب و حوادث خطرناکی برایش اتفاق می‌افتد که نیاز به رمزگشایی دارد. 

دنیل مانند یک کارآگاه وظیفه‌شناس و کنج‌کاو به کندوکاو گذشته و رازهای زندگی نویسنده‌ی کتاب می‌پردازد اما خودش هم درگیر ماجراهای خطرناکی می‌شود.
داستان آن‌قدر نفس‌گیر هست که تا آخرین صفحه را با تپش قلب بخوانی.

نویسنده زاویه‌ی دید را طوری انتخاب کرده که تو از بسیاری از اتفاقات بی‌خبر هستی و به‌تدریج سر از معما‌ها درمی‌آوری.

گاهی حرف‌هایی فلسفی از زبان فِرمین در داستان ادا می‌شود اما درنهایت اگر از من بپرسند پیام رمان چه بود؟ من شخصاً پاسخ خاصی ندارم.
نکته‌ی مهم: با این‌که قهرمان داستان نوجوان است، کتاب را مناسب نوجوان نمی‌دانم.
        

2

dream.m

dream.m

2 روز پیش

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          با «سایه باد» وقتی آشنا شدم که آپدیت‌های تعدادی از کاربران گودریدز فارسی رو دیدم که مشغول همخوانی کتاب بودند و نظرات مثبت شون رو همراه با هیجان بسیار زیاد ابراز میکردن؛ به همین خاطر مشتاق شدم مجموعه رو بخرم و بخونم‌. هنوز خرید نکرده بودم تااینکه از خوشبختی بینهایت زیادم، محمد عزیزم ازم پرسید برای تولدم چه کتابی میخوام، و من با وجود قیمت زیاد کتاب، با اعتماد به دست و دلبازی همیشگی اش گفتم: «مجموعه گورستان کتاب‌های فراموش شده».
با وجود رسیدن کتابها به دستم، خوندن‌شون رو به تعویق انداختم تا درشرایط امن روانی و با تمرکز شروعش کنم و همچنین جو ثافون خوانی هم فروکش کنه که تحت تاثیر ریویوو ها نباشم. تا اینکه چند هفته قبل احساس کردم زمان مناسب رسیده.
.......
داستان «سایه باد» در شهر بارسلون میگذره و وقایع از نظر تاریخی عمدتاً در زمان حکومت دیکتاتوری فرانکو اتفاق می افتن. راوی داستان ما یک پسر ۱۰ ساله به نام دانیل هستش که مادرش رو خیلی زود از دست داده و با پدرش که صاحب یک کتابفروشیه، در طبقه بالای فروشگاه زندگی میکنه. داستان از شبی شروع میشه که پدر، دانیل رو به گورستان کتاب های فراموش شده میبره، محل مخفی و اسرارآمیزی که یک نسخه از هر کتابی که در خطر گم شدنه اونجا وجود داره. دانیل اونجا این شانس رو  پیدا میکنه که یک کتاب رو انتخاب کنه و مسولیت حفظ و نگهداری اون رو تا آخر عمرش به دوش بگیره و اون به طور تصادفی رمانی از یک نویسنده اسپانیای گمنام رو برای نگهداری انتخاب می کنه به نام «سایه باد»...
با پیشرفت داستان و هم زمان با بزرگ شدن راوی، ما در جریان زندگی شخصی و ماجراهای عشقی اش قرار می‌گیریم. اما علاوه بر این خط داستانی اولیه، داستان در یک خط موازی دیگه هم روایت میشه که حول جستجو برای کشف هویت نویسنده مرموز رمان «سایه باد» می گرده؛ و بعد از مدتی، این دو روایت در هم ادغام و شخصیت ها و ماجراهای بسیار زیادی وارد کتاب میشن که شکل ماجراجویانه ای به داستان میده و معماهایی رو مطرح می‌کنه که رفته رفته باید گره گشایی و حل بشن...
...........
برخی از ظهار نظر ها و مطالبی که میخوام الان بگم ممکنه برای بعضی از دوستانم تکراری باشه؛ چون همون حرفهایی هستن که توی گروه وقتی درباره این کتاب صحبت می‌کردیم گفته و شنیده شدن. همچنین من نمیخوام درباره نکات مثبت این کتاب اینجا صحبت کنم چون قطعا هرچیزی که بگم به اندازه ریویوو عاشقانش نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه. البته روراست هم باشم باید بگم که اصلا قصد نداشتم برای این کتاب ریویوویی بیشتر از چند خط بذارم چون حال جسمی خوش و حوصله ندارم. اما الان فکر میکنم لازمه حداقل دلایلم رو برای نارضایتی از کتاب بگم.
تا اونجایی که نظر شخصی محسوب میشه، کتاب «سایه باد» علیرغم عامه پسند بودنش(که گاهی خودش بعنوان امتیاز منفی برای یک کتاب درنظر گرفته میشه) یک اثر بیش از حد مثبت ارزیابی شده ست (اوورریتده). باید اعتراف کنم که اوایل کتاب خیلی مجذوب فضای داستانی و توصیفات نویسنده از شهر بارسلون شده بودم و علاقه شدیدی برای دنبال کردن ماجراها داشتم. اما متاسفانه خیلی زود اون چیزی که باید منو به ماجرا چسب میکرد، یعنی معمای هویت مرد صورت سوخته، برام آشکار شد و باوجود شیطنت بعضی دوستان در انکارش، خیلی زود تونستم روابط رو حدس بزنم و دیگه از همونجا داستان برام از حالت جذاب معمایی خارج و صرفا تبدیل به یک درام عاشقانه یانگ ادالت شد؛ چیزی که نه تنها انتظارش رو نداشتم، بلکه اصلا توی کتابها دنبالش نمیکنم.
علاوه براین نظر شخصی، تعدادی ایراد اساسی در کتاب و نحوه داستان گویی ثافون وجود داشت که لیست میکنم و میدونم تعدادی از خوانندگان غیر متعصب این کتاب هم روش هم نظر هستند. 
اولین چیزی که در حین مطالعه کتاب به چشمم خورد، لحن بیش از حد توصیفی و ادیبانه راوی خردسال و بعد نوجوانان داستان بود. دقیقا شما از همون سطرهای ابتدای کتاب با راوی ای آشنا میشید که فیلسوفی در جسم کودکه و تا انتهای کتاب که مردی کامل و صاحب زن و فرزند شده این لحن رو به همین شکل دست نخورده حفظ می‌کنه. 
مورد دوم اینه که شخصیت های داستان همه با یک لحن صحبت میکنن و از نظر زبانی تخت هستن. توی این کتاب همه چه پیر و چه جوان، گدا و روسپی، فقیر و ثروتمند، همه لحن یکسان دارن، با یک صدا صحبت میکنن و به یک اندازه به زبان ادبی تسلط دارن. این نشون دهنده اینه که آنچیزی که ما داریم میشنویم/می‌خوانیم صدای نویسنده است و نه صدای شخصیت ها.
ایراد سوم کتاب جاییه که نویسنده میخواد گره گشایی کنه. تصور کنید که طرح داستان براساس یک راز و معمای بزرگ نوشته شده و حداقل نه سال طول کشیده تا خواننده ذره ذره با مسایل روبرو و درگیر جزییات اصلی بشه. حالا بعد اینهمه پیش زمینه، معما، شخصیت های اصلی و فرعی، نویسنده میاد به پیش پا افتاده ترین شکل ممکن همه روابط پیچیده قبلی رو در یک نامه که قسمت زیادی از کتاب رو دربرگرفته، افشا می‌کنه. نامه ای که قاعدتا نباید اونقدر طولانی و تا اون حد با جزییات از فضاسازی ، توصیف ساختمان ها و شهرها، حالات فیزیکی افراد ووو نوشته شده باشه. این منو یاد وقتی میندازه که توی بعضی فیلم های کلیشه ای کلی حادثه عجیب و خارق العاده رخ میده و نویسنده برای منطقی جلوه دادن شون، چون هیچ ایده خلاقانه یا جسورانه ای نداره نشون میده که همه چی خواب بوده.
به خود این نامه هم این ایراد رو میگیرم که اگرچه نویسنده اش یک زن میانساله که حرفه اش هم از قضا نویسندگیه، اما لحن و صداش کاملا با لحن راوی بقیه قسمت های داستان یعنی دانیل یکسانه و اگر در ابتدای فصل عنوان نشده بود که این نامه است، متوجه تغییر راوی نمیشدیم.
مورد چهارم هم پایان بندی شتابزده و آی فیلمی کتاب بود. نویسنده توی چند صفحه پایانی کتاب یک خلاصه هپی اند از زندگی امن و آروم همه شخصیت های داستان میده و خیال خواننده رو راحت می‌کنه که با آرامش سر روی بالش بذاره. و همه تا آخر عمر با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند... 
این پایان واقعا ناامید کننده ترین بخش داستان بود. 
در آخر دیگه از تعدادی دیالوگها و مونولوگ های نامتناجس و بی جا در داستان هم می‌گذرم چون حقیقتا یادداشت نکردم و نمیتونم برگردم از اول کتابو بخونم. فقط یک مورد خنده دار توی سکانس عمارت الدایا رو ذکر میکنم. وقتی کاراکس و فومرو روبرو شدن و هر لحظه نزدیکه کاراکس کشته بشه و ثانیه ها حیاتی ان، بعد کاراکس به دنیل توی یه مونولوگ پنج خطی دراماتیک در حالیکه درحال نبرد تن به تنه میگه : برو دنبال بئاتریس از اینجا ببرش، هرگز ولش نکن، دنبالش کن حتی بیشتر از مسیر زندگت... (من خلاصه اش کردم)
...........
در انتهای ریویوو باید بگم تجربه جالبی بود خوندن این رمان، نه فورا ولی با کمی فاصله جلد بعدی رو هم میخونم چون به دنبال کردن مجموعه ها علاقمندم. دانیال همخوان خیلی خوبی بود و ازش ممنونم برای همراهی
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این یادداشت را برای خولین مینویسم به امید آنکه روزی آن را بخواند: 

خولین عزیزم 
بعضی انسان ها در قبال فرزندی که هم از روی شوق و علاقه به دنیا می آورند هم بی مسئولیت هستند تا چه برسد فرزندی ناخوانده و نامشروع .
گاهی فکر میکنم اگر سوفی همان زمان پولی را که پدرواقعیت به او داده بود تا تورا به دنیا نیاورد قبول می‌کرد شاید امروز من هم با خواندن کتاب سایه باد این غم سنگینی را که بر قلبم  نشسته ، تجربه نمیکردم وقتی به زندگیت فکر میکنم تمام وجودم می‌خواهد برای تو فریاد بکشد.
ای کاش عاشق نمی شدی ای کاش به پنه لوپه دل نمی بستی اینگونه شاید زندگیت آسان تر بود و این همه رنج را تحمل نمیکردی . 
خوش حالم که آخرین راز زندگیت را نفهمیدی خوش حالم که ثافون آن راز برای تو آشکار نکرد و تو نفهمیدی که چه گناه عظیمی در قبال نزدیک ترین فرد زندگیت انجام دادی میدانم اگر راز را بر تو آشکار می‌کرد هیچ کس نمی توانست تو را از نابودی مطلق نجات دهد حتی پنه لوپه ...


دلم به حال تمام کودکانی که اینگونه به دنیا می آیند و رنج سهل انگاری والدینشان را تا آخر عمر تحمل می‌کند می‌سوزد .


        

7

لیلا یزدی

لیلا یزدی

2 روز پیش

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0