یادداشت dream.m
3 روز پیش
با «سایه باد» وقتی آشنا شدم که آپدیتهای تعدادی از کاربران گودریدز فارسی رو دیدم که مشغول همخوانی کتاب بودند و نظرات مثبت شون رو همراه با هیجان بسیار زیاد ابراز میکردن؛ به همین خاطر مشتاق شدم مجموعه رو بخرم و بخونم. هنوز خرید نکرده بودم تااینکه از خوشبختی بینهایت زیادم، محمد عزیزم ازم پرسید برای تولدم چه کتابی میخوام، و من با وجود قیمت زیاد کتاب، با اعتماد به دست و دلبازی همیشگی اش گفتم: «مجموعه گورستان کتابهای فراموش شده». با وجود رسیدن کتابها به دستم، خوندنشون رو به تعویق انداختم تا درشرایط امن روانی و با تمرکز شروعش کنم و همچنین جو ثافون خوانی هم فروکش کنه که تحت تاثیر ریویوو ها نباشم. تا اینکه چند هفته قبل احساس کردم زمان مناسب رسیده. ....... داستان «سایه باد» در شهر بارسلون میگذره و وقایع از نظر تاریخی عمدتاً در زمان حکومت دیکتاتوری فرانکو اتفاق می افتن. راوی داستان ما یک پسر ۱۰ ساله به نام دانیل هستش که مادرش رو خیلی زود از دست داده و با پدرش که صاحب یک کتابفروشیه، در طبقه بالای فروشگاه زندگی میکنه. داستان از شبی شروع میشه که پدر، دانیل رو به گورستان کتاب های فراموش شده میبره، محل مخفی و اسرارآمیزی که یک نسخه از هر کتابی که در خطر گم شدنه اونجا وجود داره. دانیل اونجا این شانس رو  پیدا میکنه که یک کتاب رو انتخاب کنه و مسولیت حفظ و نگهداری اون رو تا آخر عمرش به دوش بگیره و اون به طور تصادفی رمانی از یک نویسنده اسپانیای گمنام رو برای نگهداری انتخاب می کنه به نام «سایه باد»... با پیشرفت داستان و هم زمان با بزرگ شدن راوی، ما در جریان زندگی شخصی و ماجراهای عشقی اش قرار میگیریم. اما علاوه بر این خط داستانی اولیه، داستان در یک خط موازی دیگه هم روایت میشه که حول جستجو برای کشف هویت نویسنده مرموز رمان «سایه باد» می گرده؛ و بعد از مدتی، این دو روایت در هم ادغام و شخصیت ها و ماجراهای بسیار زیادی وارد کتاب میشن که شکل ماجراجویانه ای به داستان میده و معماهایی رو مطرح میکنه که رفته رفته باید گره گشایی و حل بشن... ........... برخی از ظهار نظر ها و مطالبی که میخوام الان بگم ممکنه برای بعضی از دوستانم تکراری باشه؛ چون همون حرفهایی هستن که توی گروه وقتی درباره این کتاب صحبت میکردیم گفته و شنیده شدن. همچنین من نمیخوام درباره نکات مثبت این کتاب اینجا صحبت کنم چون قطعا هرچیزی که بگم به اندازه ریویوو عاشقانش نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه. البته روراست هم باشم باید بگم که اصلا قصد نداشتم برای این کتاب ریویوویی بیشتر از چند خط بذارم چون حال جسمی خوش و حوصله ندارم. اما الان فکر میکنم لازمه حداقل دلایلم رو برای نارضایتی از کتاب بگم. تا اونجایی که نظر شخصی محسوب میشه، کتاب «سایه باد» علیرغم عامه پسند بودنش(که گاهی خودش بعنوان امتیاز منفی برای یک کتاب درنظر گرفته میشه) یک اثر بیش از حد مثبت ارزیابی شده ست (اوورریتده). باید اعتراف کنم که اوایل کتاب خیلی مجذوب فضای داستانی و توصیفات نویسنده از شهر بارسلون شده بودم و علاقه شدیدی برای دنبال کردن ماجراها داشتم. اما متاسفانه خیلی زود اون چیزی که باید منو به ماجرا چسب میکرد، یعنی معمای هویت مرد صورت سوخته، برام آشکار شد و باوجود شیطنت بعضی دوستان در انکارش، خیلی زود تونستم روابط رو حدس بزنم و دیگه از همونجا داستان برام از حالت جذاب معمایی خارج و صرفا تبدیل به یک درام عاشقانه یانگ ادالت شد؛ چیزی که نه تنها انتظارش رو نداشتم، بلکه اصلا توی کتابها دنبالش نمیکنم. علاوه براین نظر شخصی، تعدادی ایراد اساسی در کتاب و نحوه داستان گویی ثافون وجود داشت که لیست میکنم و میدونم تعدادی از خوانندگان غیر متعصب این کتاب هم روش هم نظر هستند. اولین چیزی که در حین مطالعه کتاب به چشمم خورد، لحن بیش از حد توصیفی و ادیبانه راوی خردسال و بعد نوجوانان داستان بود. دقیقا شما از همون سطرهای ابتدای کتاب با راوی ای آشنا میشید که فیلسوفی در جسم کودکه و تا انتهای کتاب که مردی کامل و صاحب زن و فرزند شده این لحن رو به همین شکل دست نخورده حفظ میکنه. مورد دوم اینه که شخصیت های داستان همه با یک لحن صحبت میکنن و از نظر زبانی تخت هستن. توی این کتاب همه چه پیر و چه جوان، گدا و روسپی، فقیر و ثروتمند، همه لحن یکسان دارن، با یک صدا صحبت میکنن و به یک اندازه به زبان ادبی تسلط دارن. این نشون دهنده اینه که آنچیزی که ما داریم میشنویم/میخوانیم صدای نویسنده است و نه صدای شخصیت ها. ایراد سوم کتاب جاییه که نویسنده میخواد گره گشایی کنه. تصور کنید که طرح داستان براساس یک راز و معمای بزرگ نوشته شده و حداقل نه سال طول کشیده تا خواننده ذره ذره با مسایل روبرو و درگیر جزییات اصلی بشه. حالا بعد اینهمه پیش زمینه، معما، شخصیت های اصلی و فرعی، نویسنده میاد به پیش پا افتاده ترین شکل ممکن همه روابط پیچیده قبلی رو در یک نامه که قسمت زیادی از کتاب رو دربرگرفته، افشا میکنه. نامه ای که قاعدتا نباید اونقدر طولانی و تا اون حد با جزییات از فضاسازی ، توصیف ساختمان ها و شهرها، حالات فیزیکی افراد ووو نوشته شده باشه. این منو یاد وقتی میندازه که توی بعضی فیلم های کلیشه ای کلی حادثه عجیب و خارق العاده رخ میده و نویسنده برای منطقی جلوه دادن شون، چون هیچ ایده خلاقانه یا جسورانه ای نداره نشون میده که همه چی خواب بوده. به خود این نامه هم این ایراد رو میگیرم که اگرچه نویسنده اش یک زن میانساله که حرفه اش هم از قضا نویسندگیه، اما لحن و صداش کاملا با لحن راوی بقیه قسمت های داستان یعنی دانیل یکسانه و اگر در ابتدای فصل عنوان نشده بود که این نامه است، متوجه تغییر راوی نمیشدیم. مورد چهارم هم پایان بندی شتابزده و آی فیلمی کتاب بود. نویسنده توی چند صفحه پایانی کتاب یک خلاصه هپی اند از زندگی امن و آروم همه شخصیت های داستان میده و خیال خواننده رو راحت میکنه که با آرامش سر روی بالش بذاره. و همه تا آخر عمر با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند... این پایان واقعا ناامید کننده ترین بخش داستان بود. در آخر دیگه از تعدادی دیالوگها و مونولوگ های نامتناجس و بی جا در داستان هم میگذرم چون حقیقتا یادداشت نکردم و نمیتونم برگردم از اول کتابو بخونم. فقط یک مورد خنده دار توی سکانس عمارت الدایا رو ذکر میکنم. وقتی کاراکس و فومرو روبرو شدن و هر لحظه نزدیکه کاراکس کشته بشه و ثانیه ها حیاتی ان، بعد کاراکس به دنیل توی یه مونولوگ پنج خطی دراماتیک در حالیکه درحال نبرد تن به تنه میگه : برو دنبال بئاتریس از اینجا ببرش، هرگز ولش نکن، دنبالش کن حتی بیشتر از مسیر زندگت... (من خلاصه اش کردم) ........... در انتهای ریویوو باید بگم تجربه جالبی بود خوندن این رمان، نه فورا ولی با کمی فاصله جلد بعدی رو هم میخونم چون به دنبال کردن مجموعه ها علاقمندم. دانیال همخوان خیلی خوبی بود و ازش ممنونم برای همراهی
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.