یادداشت پارسا

پارسا

1402/4/14

سایه‌ی باد
        بذارید یه نفسی چاق کنم اول . هنوز  ذهنم در سکرات داستان باده نوشه و مست. لذتی داشت خواندن این کتاب . همه چیز مهیا شده بود تا در یک بزم داستانی مهیج شرکت کنی و یه نفس تا انتهای مجلس  ، چشمانم در بین سطر سطر داستان برقصند و حض کنند .  ذهنم هم برای چیدن قطعات پازل هر چی سلول خاکستری داشت مصرف کرد و خلاصه همه چیز طوری پیش رفت که  آدم کیفور شود. کتاب را در دست دوستی دیدم و او برای رهایی از شیطنت گاه به گاه من گفت  بیا یه نگاهی بهش بنداز تا به ایستگاه برسیم و من از سر تفرج خواندم و فقط شنیدم صدای خانومی را‌ که "ایستگاه پایانی  میباشد و ...."دوستم پیاده شده بود و مرا نه باد که  سایه ی آن با خود به اسپانیای فرانکو برده بود و در کوچه پس کوچه های   آن در پی کشف حقیقت ماجرا می گشتم.
ابتدا فکر میکنی  با دنیایی فانتزی روبرو خواهی شد از آن  فضاهای هری پاتری اما بعد  میبینی نه  همه چیز  بهم ریخته و در جادوی ر‌وایت نویسنده،  مسحور شده ای   و  وقایع آنقدر شتاب می گیرد که اجازه نمیدهد نفسی بکشی .  در  صفحات کتاب می دوی و با قهرمان داستان به همه جا سرک میکشی گذشته ،حال و هر جا نویسنده بخواهد . گاهی در خط  سیر یک داستان همه چیز درست  در کنار هم قرار می گیرد و خواننده را با خود همراه میکند در فراز و فرودها و .‌.. مانند اینکه در رودخانه ی  خروشان کلمات و فضا سازی های خاکستری و نیمه روشن  ترسیمی نویسنده ،  مشغول قایق سواری هستی و بر روی موجها  بالا و پایین می شوی. از آبشارهای غافلگیر کننده ی داستان سقوط میکنی ... کمی آرامش و بعد ادامه ی ماجرا.
شور و شعف  حاصل از این کتاب زیاد است و اجازه بدید همینقدر بسنده کنم و شما را دعوت کنم به خواندن این کتاب اگر نخوانده اید و تورق دوباره اش برای کسانی که خوانده اند و دلشان برای یک روایت مهیج معمایی تنگ‌شده. 
      
4

25

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.