وقتی آنقدر درگیر وظایفی میشوی که خودت برای خودت تراشیده ایی ،وقتی حس میکنی باید باشی تا کار بقیه زمین نماندچون گمان میکنی برای همه اطرافیانت مهمی اما کسی متوجه حضورت نیست، فراموش نه ،عادی شده یی ...جزیی از روزمرگی یک زندگی. آنوقت باید تکانی بخودت بدهی درست مثل بریت ماری. باید بروی در یک ناکجا آباد گم شوی . در جایی که ظاهرش نابودی ست اما هنوز زندگی در آن ضربان دارد . هنوز آرزوها دست یافتنی هستند در آنجا. باید خودت را در جادوی فوتبال بیابی. باید در کنار زمین بایستی و اجازه بدهی شور لیورپولی ها و جذبه تاتنهامی ها تو را ببرد در بطن هیاهوی مستطیل سبز .آنقدر غرق شوی که خودت یه پا هولیگان شوی. البته اگر بدانی هولیگان چیست. اگرم ندانی مهم نیست .مهم این است که تو فرق کرده ایی. حالا میتوانی انتخاب کنی بین یک کلانتر و یک خیانتکار ... دیگر جای خالی انگشتر اذیتت نمیکند ... دیگر از مرگ در تنهایی نمی ترسی ...دیگر ... تو به چشم می آیی ...حالا نبودت به چشم می آید ... لباسهای اطو نشده ی تلنبار در سبد لباس چرکها نبودنت را یادآوری میکنند . حالا همه میدانند تو باید باشی ... کنار بچه ها در زمین فوتبال ،در فروشگاه ،در خانه ی اجاره یی کنار یک نابینا و سگش ... حتی موش تنها ، به تو نیاز دارد تا برایش درد دل کنی و او خوراکیش را نوش جان کند و برایت سر تکان بدهد. آنقدر محبوبی که بچه ها برایت از تریلی های عبوری جنس جور میکنند. آنقدر قابل اعتمادی که جوان خلافکار خانواده اش رو به تو میسپارد .تو فرق کرده ای بریت ...خیلی هم فرق کرده ایی ...حالا سنگ صبور یک شهر در حال انقراضی و هنوز خیلی ها برایت کلاه از سر برمیدارند.و فوتبال چون نخ تسبیح همه را بهم وصل میکند و تو تازه فهمیدی که چقدر عجیب است این بازی با آن توپ سیاه و سفید واین زمین سبزش. بریت ماری عزیز از تو سپاسگزاریم که ما را با خودت همراه کردی در یک تجربه خاص ،در دنیایی منحصر بفرد و عجب خوش گذشت این ماجراجویی . هر بار از کنار کتابخانه میگذرم نگاهی به قفسه ها میندازم و زیر لب نجوا میکنم «بریت ماری اینجا بود»چون هنوز بوی آن شوینده ی خاص به مشامم میرسد هنوز .....
پاینده باشید دوستان