بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

پارسا

@parsa23

36 دنبال شده

29 دنبال کننده

                      کتابخوان.
 همین دیگه کافی نیست؟
                    

یادداشت‌ها

                سعی کردم برای این کتاب یادداشتی نذارم اما نشد که نشد. خوب ، حسرت و اینکه شاید اگر اتفاق دیگه یی رخ می داد زندگی من یا ما تغییر میکرد و الان من یا ما باید جای کس دیگر غرق در نعمات میبودیم و .... همیشه بوده و خواهد بود . انسان با این حسرتها سر میکند و به مسیرش ادامه میدهد . پس کتاب از این منظر میتواند جذاب باشد و خواننده را با خود همراه کند اما اینگونه نمیشود. به نظر میرسد داستان از یک جایی دچار شکافی میشود و نمیتواند خواننده را همراه کند. هر چه پیش میریم میتوانید کتاب را زمین بگذارید، بروید دورهایتان را بزنید و برگردید و ادامه ماجرا را بخوانید. نوآوریهایی هست نظیر  کتابخانه یی خاص  یا کتاب حسرت یا دیدن یک لغزنده ی دیگر  توسط نورا  و.... اما اینها کشش جذب مخاطب را ندارد یا بر اثر عدم پرداخت مناسب  جذابیت خویش را از دست میدهند. یک  کتاب داریم  با داستانی معمولی که سعی دارد راهنمایی کند بهتر زیستن  را  همین. اجازه بدید بچرخیم و  از زوایه یی دیگر نگاه کنیم . نورا سید یک انسان مدرن  پریشان احوال معاصر است . در سرزمینی زندگی میکند که ما شرقی ها به آن غرب میگوییم. او در جامعه یی زندگی میکند که انسان و علم، فاکتورهای  سعادت و توسعه هستند. نویسنده میخواهد راهکار بدهد به  انسان مدرن ته خط رسیده . که درون خودت جستجو کن . جایی از کتاب نویسنده از درخت زندگی و ادیان یهودی و مسیحیت و.... بقیه میگوید اما جای یک دین خالیست اسلام. چرا در این نسخه ی نویسنده برای بشریت، اسلام جایی ندارد؟ اصلا در تمام دنیاهای موازی، معنویت جایی ندارد و این از نویسنده ی پرورش یافته در غرب سکولار جای تعجب ندارد. در عصر معنویت و رشدش در غرب،  تکیه بر انسان سرگشته پسا مدرن درگیر در هیاهوهای مجازی، نمیتواند نسخه ی درمانی برای جهان باشد. اما این فیزیک کوانتوم و دنیاهای موازی که در ادبیات و سینما مد شده . برای عقل محوران علم گرا ، پوششی لازم است تا جایی که علم جوابی برای آن ندارد، نظریه  سازی شود که  درصد صحت و سقم آن قابل اندازی گیری نیست . در برابر دنیای پس از مرگ با بهره از فیزیک کوانتوم برایمان دنیاهای موازی خلق میکنند در میلیونها یا شاید میلیاردها لایه. سپس با داستان و فیلم میکس میشود و با طعمی مطبوع به خورد مخاطب   داده میشود. البته اینها نکاتی ست که فکر کردن در موردشان گاهی در خلوت بد نیست. 
وای چقدر ادای منورالفکرها را درآوردن سخت است .بهتر است برگردم به همان انسان ساده، کتابخوان دوست داشتنی. اگر از این یادداشت خوشتان نیامد ببخشید و بگذارید به حساب هذیانهای نیمه شبی حقیر. ممنون کتابخوان ساده همیشگی .
        
                سلام . نوشتن درباره ی فیودور  بزرگ سخته . شایدم برای من اینجوریه؟.  قمارباز رو در مقاطع مختلف و با فاصله ی زمانی متفاوت مطالعه کردم. هر بار  مثل نور تابیده شده به منشور یه طیف  خاصی  برام برجسته و نمایان شده. قمار  پر از ریسک است  . فاصله بین خوشبختی  و بدبختی درآن فقط چند دقیقه است.  و اصراری که اشخاص برای گام برداشتن در آن ، جهت فنا دارند.  روزی  همای سعادت بر دوش داری و پول پشت پول و آنگاه میخواهی همه را در این کامیابی شریک کنی و خرج و خرج و خرج. گاهی حرص و آز درونت بیدار میشود  برای کسب پول بیشتر انچه بردی را از کف میدهی .  و گاهی از ابتدا در مدار باخت و تلخ کامی  قرار داری و برای اینکه به خودت ثابت کنی شوربخت نیستی بیشتر در باتلاق فرو میروی و این اعتیاد قمار است . در هر حال و شوری ،باخت در انتها آعوشش را برایت باز میکند ‌. افراد در داستان همگی در قمار  زندگی حضور دارند. همه می دانند که در انتها خوشبختی در انتظارشان نیست  ولی باز به قمار ادامه میدهند  چون معتاد به آن شده اند ، ژنرال و معشوقه اش ،مرد فرانسوی حتی انگلیسی نیک ترسیم  شده  همه در روابط قمارگونه زندگی  دست و پا می زنند .  اما فقط  معلم خصوصی ، بی پروا بر زبان جاری میکند و به نوعی وجدان بیدار  است . او  صادق است با خودش  و با اشخاص محیط پیرامونش. او تخریب خودآگاهانه را انتخاب کرده است.  او میداند چه میکند و میداند برای چه هدفی به رولت روسی مشغول است. او به نظرم تنها فرد عاقبت به خیر داستان است . مردی که همیشه چند سکه برای قمار بعدی در جیب دارد. بقیه دنبال قمار  با حساب و  کتاب  و منفعت طلبی  هستند و آنچه نصیبشان میشود  تناسبی با آمال آنها ندارد. آنها نمیدانند که حتی  قمار هم دل شوریده میخواهد‌ . رهایی از روابط دست و پا گیر انسانها و رسیدن به کمال،   شوریدگی میخواهد و یک نوع جنون ملیح. (در مورد ملیح بودن جنون فقط میگویم یک حس است شرح بیشتر  بماند بعد). داستایفسکی  زندگی را نوعی قمار میدانست و انسانها را قمارباز؟ نمیدانم این برداشت من است و درست و غلطش پای راقم سطور. اما داستایفسکی بزرگ ، روحت شاد که هر چه از تو میخوانم   باز  جالب است و شگفت .  برای ارج نهادن به مقام این نویسنده بزرگ و کیفی که از مطالعه آثارش بهمان دست میدهد ،  یک دقیقه سکوت کنیم . ممنون
        
                بعد یه مدت غیبت موجه سلام . خوب، خواندن این کتاب از  باب تفریحات  سالم بد نشد. ماها بیشتر از دیکتاتورهای غربی و اروپایی  خوانده ایم تا از دیکتاتورهای جهان سومی (البته اگر به این تقسیم جهان یک دو سه اعتقاد دارید). از احوال  کمونیستها و سرخ اندیشان بیشتر کتاب دستمان دادند چون در جنگ سرد فرهنگی  شرق و غرب ، قرارگاه لیبرال کاپیتالیسم ،  برای ارائه تصویر از اذناب لنین و عمو استالین،  سعی وافر کرد تا بگوید جهان به این فراخی، در شرق اروپا تنگت آید. قرار نیست بگویم دروغ بود ولی پیازداغش رو زیاد کرده بودند .  پس از فروپاشی  و به موزه سپردن مکتب کمون، سیاستمداران  غرب اندیش چون یلتسین بلایی سر جامعه آوردن که مردم به پوتین سلام دادند و بر اریکه ی قدرت نشاندندش.در سایر ممالک قرمز اندیش سابق هم ، جز تجزیه و جنگ و .... عایدی دیگری نصیب مردم نشد . در اروپا هم همیشه گفته اند گل و بلبل است  و آزادی فراوان است بشدت . حقوق بشر را نه سر ماه که در لحظه محاسبه و پرداخت می کنند . آزادی بیان الا ماشالله در هر نشریه و کوی و برزنی قابل رویت است و .... از آمریکا نگویم که کعبه آمال بسیاری ست و هالیوود  به وفور چشم و گوشمان را لبریز کرده  از زندگی آمریکایی.
 راست و دروغش،  پای روایان شکر شکر گفتار و غرب زدگان با کمالات.
اما تادیب،  روایتگر تحقیر انسان در جامعه یی دیکتاتور زده و ارتش محور است آنچه همین چشم آبی های مبادی آداب، روزگاری برای کشورهای استحمار شده ی ، سرشار از معادن غنی و نفت و انرژی  تجویز میکردند. از آسیا تا آفریقا و از قاره سیاه تا  آمریکای لاتین.  همه طعم این دکترین آمریکا و اروپا را چشیده اند. آنچه بر روای در کتاب ، گذشته به خوبی نشان میدهد که بیداری و آگاهی همیشه خارچشم  حکومتهای استبدادی بوده و تحقیر دانایان توسط جاهلین ستاره دار  برای ادامه حیات حکومتهای اینچنینی یک راهبرد لازم و مهم بوده است. 
آنگاه که قرار است تو را از علم تهی و لبریز از جهالتت کنند . وقتی سینما و هنر  باعث میشود تو بابت لذتی که از دانایی برده ایی تاوان بدهی و زجر بکشی. آن لحظه تو میجنگی تا عزتت را چکمه پوشان  له نکنند . آن وقت همه چیز برایت سلاح میشود حتی خاطرات سینما رفتن،بیت بیت اشعاری که به ذهن سپرده یی ،کلمات کتابهایی که خواندی تا بهتر دنیایت را بشناسی همه و همه  در ذهنت ،  اسلحه ی آماده ی جنگ است. نبرد تفکر  و اسلحه فلزی . نبرد کلمات تحقیر کننده با واژه های فاخر برخاسته از دانش و بینش. آری ، شاید جسمت را بتوان تحقیر کرد اما اندیشه را هرگز و این اصل بدیهی ست که دیکتاتور منش ها  از درک آن عاجز هستند. 
تادیب هر چه پیش میرود خواندنی میشود و وقتی به انتها میرسی میفهمی که با برگی  از تاریخ روبرویی. آن وقت دردت میگیرد که مردمان این دنیا چقدر  نقاط مشترک تاریخی دارند .فرقی نمیکند از لیبی یا مراکش بخوانی یا تهران و قاهره .فرقی نمیکند علی  زین العابدین   تونسی بر باد دهنده ی ثروت مردمش باشد یا پینوشه چهار ستاره ی شیلیایی.
برای فهمیدن درد مشترک بشریت در دنیای معاصر  یه سری به تادیب بزنید . خوب دیگه :
 نقطه پایان.

        
                آلبر عزیز سلام.  کتاب طاعون را تازه تمام کردم . نمیدانم چی بگویم . باید اول اجازه بدهم کلمات  در ذهنم رسوب کند، بعد  بشینم حلاجی کنم و آسمان ریسمان ببافم و سپس  ماحصل را روی  این صفحه سفید بریزم. هنوز دودل هستم که باید این داستان را دوست داشته باشم یا نه. خوب صادقانه بگویم در ابتدای داستان همه چیز کند و کش دار پیش میرفت و من انگیزه یی برای ادامه نداشتم اما خوب  نمیشد رها کنم و بروم آخر هر چه باشد تو کاموی بزرگی و برای خودت برو و بیایی داری . پس ادامه دادم .  میخواستم بدانم راوی بیطرف کیست و این خودش دلیلی شد که کتاب را بخوانم . هر چه به انتها می رسیدم روایت روان تر شد و شخصیتها  پرده را کنار زده بودند و خودی نشان می دادند. و برای ماهایی که کرونا را دیده ایم فضاها آشناتر از کار درآمد و همذات پنداریمان گل کرد . 
آلبر جان . شخصیت تارو رو بیشتر دوست داشتم احساس میکنم یک جورایی آشناست  و یک وجه تمایزی با بقیه دارد . حداقل در شرایط مصیبت بار آن شهر با خودش صادق تر است و صریح تر .  در مورد بقیه هم که کاموی عزیزتر از جان  چه بگویم ؟ دکتر ، روزنامه نگار ،  پدر روحانی ،  آن کارمند شهرداری و بازپرس  هر کدام  نماد گروهی از انسانها بودند که در هنگام بلایا  در شرایطی خاص ،  آن وجه نامکشوف خود را کشف کنند و آنچنان رخ بنمایند که بقیه انگشت به دهان بمانند. عزیزی گفت منظورت از طاعون اندیشه فاشیسم است ولی به نظرم هر نوع حکومتی را میتوان معادل طاعون دانست .کمونیست ،سوسیالیسم ، لیبرالیسم و حتی جمهوری را اگر باعث انسداد جامعه شود. و تو آلبر جان خوب این جوامع را ترسیم کرده ایی و عاشق  این جمله داستانت شدم که "دوباره از نو شروع کنیم". یک امیدی درونش هست هر چند تلخی گزنده یی  هم در آن نهفته است و نوعی ناامیدی هم در آن مستتر است .  فکر کنم درست اشاره کرده ایی که همیشه امکان برگشت شرایط مصیبت بار وجود دارد . وقتی غرق در شادی و ذوق مرگ خوشبختی هستیم . 
آلبر گرامی  .از اینکه راوی،  ریو پزشک است  متعجب شدم . کاش کس دیگری را پیدا میکردی تا روایت را بعهده بگیرد . نمیتوانم بی طرفی ریو را قبول کنم . او که در بطن حوادث است هر چه اصرار داری که او به اسناد و نوشته دگران هم چشم انداخته و سعی کرده بیطرف باقی بماند در کت من نمیرود . چون تاریخ را مردم ساخته اند اما حکومتها روایت کرده اند . و به نظرم ریو  هر چند سعی دارد در میانه کارزار طاعون زده ها وطیفه خویش را انجام دهد، بی تاثیر پذیری از عواطف جاری در پیرامونش اما  اجازه بده بگویم باورش نکردم نه مسئولیت پذیریش را نه روای بی طرف بودنش را . 
کاموی بزرگوار .  طبق رسوم سکولاریسم تو هم به مذهب و کلیسا تاخته ایی ،که چیز عجیبی نیست که حتی در شهر خیالی هم دین،  فقط مردم را به انفعال و سپردن امور به معشیت الهی رهنمون میشود و پدر بزرگوار  روحانی ،از پزشکان و علم گریزان است وتادم مرگ صلیب را رها نمیکند . 
خوب دوست خوب من آلبر ، فکر کنم افاضه علم بس است . از دید یک کتابخوان ساده ، کتاب  کمی کسل کننده شروع میشود ولی در ادامه میتواند خواننده را با خود همراه کند و گاهی مجبور کند کمی به سطرهای عقب برگردد ،دوباره بخواند  تا بهتر درک کند .  همین دیگه آلبر توقع  زیادی از من نداشته باش من که فیلسوف نیستم خوب . 
ارادتمند خوبیهایت کتابخوان . 
        
                خوب به نظر می رسد هر چه در کره ی خاکی چرخ بزنی و مرزها را پشت سر بگذاری  ، حکایت زنان و تبعیض ها و مسائل  آنان همچنان باقی ست. در شرق و غرب عالم هم فرقی ندارد. جامعه پیشرو صنعتی ، ملل عقب مانده و در حال توسعه هم بازی واژگان است با معنایی گنگ و مبهم برای هر کدام . داستان مصایب نسوان در همه ی جوامع یکسان است شاید فقط  زبان روایان متفاوت باشد. 
سه روایت از سه زن در نقاطی جدا از هم . خط سیرهایی از حوادث که در یکجا با هم تلاقی میکنند. شخصیت های داستان خواهان تغیر هستند ، تلاش می کنند از بن بست ایجاد شده توسط  باورها ، عرف اجتماعی و سنت های جامعه خارج شوند. مسیری دشوار که رنج و مرارت های بسیاری برایشان دارد. باید از تابوها و کاست های طبقاتی گذر کنند . آنان فقط امیدشان طلوع خورشید فرداست. روزی شاید بهتر از دیروزشان. تاثیر  اعمال انسانها بر سرنوشت یکدیگر  جالب است یکی برای خدای باورهایش  تنها سرمایه اش را  میدهد تا دیگری  با آن شغل و خانواده ی  خودرا حفظ کند  و یکی دیگر با آن از تنگنا می گریزد . من دو  روایت اسمیتا از  هند وجولیا از پالرمو  را بیشتر پسندیدم و فکر میکنم همین دو شخصیت و روایت آنها میتوانست کتاب را  بدون نیاز به روایت سوم سارا،  یک اثر خواندنی تر کند . خوب همین  دیگه. 
        
                بذارید یه نفسی چاق کنم اول . هنوز  ذهنم در سکرات داستان باده نوشه و مست. لذتی داشت خواندن این کتاب . همه چیز مهیا شده بود تا در یک بزم داستانی مهیج شرکت کنی و یه نفس تا انتهای مجلس  ، چشمانم در بین سطر سطر داستان برقصند و حض کنند .  ذهنم هم برای چیدن قطعات پازل هر چی سلول خاکستری داشت مصرف کرد و خلاصه همه چیز طوری پیش رفت که  آدم کیفور شود. کتاب را در دست دوستی دیدم و او برای رهایی از شیطنت گاه به گاه من گفت  بیا یه نگاهی بهش بنداز تا به ایستگاه برسیم و من از سر تفرج خواندم و فقط شنیدم صدای خانومی را‌ که "ایستگاه پایانی  میباشد و ...."دوستم پیاده شده بود و مرا نه باد که  سایه ی آن با خود به اسپانیای فرانکو برده بود و در کوچه پس کوچه های   آن در پی کشف حقیقت ماجرا می گشتم.
ابتدا فکر میکنی  با دنیایی فانتزی روبرو خواهی شد از آن  فضاهای هری پاتری اما بعد  میبینی نه  همه چیز  بهم ریخته و در جادوی ر‌وایت نویسنده،  مسحور شده ای   و  وقایع آنقدر شتاب می گیرد که اجازه نمیدهد نفسی بکشی .  در  صفحات کتاب می دوی و با قهرمان داستان به همه جا سرک میکشی گذشته ،حال و هر جا نویسنده بخواهد . گاهی در خط  سیر یک داستان همه چیز درست  در کنار هم قرار می گیرد و خواننده را با خود همراه میکند در فراز و فرودها و .‌.. مانند اینکه در رودخانه ی  خروشان کلمات و فضا سازی های خاکستری و نیمه روشن  ترسیمی نویسنده ،  مشغول قایق سواری هستی و بر روی موجها  بالا و پایین می شوی. از آبشارهای غافلگیر کننده ی داستان سقوط میکنی ... کمی آرامش و بعد ادامه ی ماجرا.
شور و شعف  حاصل از این کتاب زیاد است و اجازه بدید همینقدر بسنده کنم و شما را دعوت کنم به خواندن این کتاب اگر نخوانده اید و تورق دوباره اش برای کسانی که خوانده اند و دلشان برای یک روایت مهیج معمایی تنگ‌شده. 
        
                برویم سراغ یکی از  دیکتاتورهای سرخ به نام جهان. بعد  رفیق استالین معروف خوب صدرمائو مورد توجه بوده بویژه الان که چین قدم در مسیر ابرقدرتی گذاشته و هنوز پرچمش سرخ مانده و ستاره های آن جدا نشده اند برعکس  امپراطوری رفیق استالین که به تاریخ پیوسته است.
خلاصه کتاب میشود مائو یک هدر دهنده ی  محشر منابع انسانی و اقتصادی چین بوده و اصلا برایش مردم و دهقانان مهم نبوده و فقط ساز خودش رو میزده و مثل تمام خودکامگان  به بهترین شکل ممکن رقیبان را با انگ زنی و خشونت  از راه برداشته  و برنامه های بدون کارشناسی خودش رو پیش برده .چین امروز حاصل دوران پسا مائو میباشد اگرچه خشت اول را صدرمائو  با تلف کردن جان میلیونها کارگر و کشاورز گذاشته.خوب نویسندگان توانسته اند مائو را از پس تبلیغات رسمی  دولت چین خارج کرده و کادوهای زر ورقی دور شخصیتش را باز کرده و اصل جنس رو نمایان کنند. اگرچه باید درصدی  را هم لحاظ کرد که نویسندگان  نگاهی از منظر غربیهای لیبرال  به یک کمونیست داشته اند و بی طرفی بطور کامل رعایت نشده . برای آشنایی با بینانگذاران ابرقدرت بعدی  و شاید  فعلی  جهان  خواندن این کتاب بد نیست .
        
                کاری به این ندارم که قذافی این قائد اعظم مردمان دیار عمرمختار  مثل تمام دیکتاتورها و مستبدین  ، چه جاه طلبی های سیاسی داشته و برای خودش داعیه ی رهبری جهان اسلام یا جهان عرب را قائل بوده و حتی در پی  رویای رهبری  قاره ثروتمند اما فلاکت زده  ی  سیاه بوده و چند آرزوی ریز و درشت دیگر ،اینها به کنار چون مثل همیشه آرزو بر دیکتاتورها عیب نیست !!
اما این کتاب و آنچه تصویر میکند وحشتناک است . زیستن در سرزمینی با فرمانروایی چون قذافی برای زنان و دختران یعنی زندگی در کابوس هنگام بیداری . هر حاکمی سوگند خورده که حافظ جان و ناموس ملت باشد ولی اگر خود دزد ناموس  بود باید به کجا پناه برد؟. سالیان سال در لیبی زیبایی  برای زنان  و دختران نه یک صفت متعالی که فقط یک عامل وحشت بوده است. خواندن وقایع این کتاب مرا به فکر وا داشت که این آزادی زنان در کدام آرمان شهر محقق خواهد  شد؟ . رنج دخترکان زیبا ی سرزمین صحراها را که شبها در خلوت ماه و بیابان و چشمان معصوم آنها در گوش نسیم زمزمه شده چه کسی درک خواهد کرد ؟
در این کتاب شما با یک زندان و یک حرمسرا به وسعت یک کشور طرفی،  هیچ راه گریزی نیست  حتی وقتی از خطهای ترسیم شده ی جغرافیایی عبور کنی رهایی در کار نخواهد بود انگار برای مردم لیبی مرزها رنگ باخته اند و فقط اراده ی قائد اعظم مهم است و بس. من بهم ریختم از ظلمی که بر زنان  لیبی شده و فکر میکنم مرگ با  یک گلوله برای قذافی پاداش بوده نه جزا . اخ ببخشید قرار نیست قاضی باشم ولی .... بخوانید کتاب را  همین .




        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

پارسا پسندید.
پارسا پسندید.
پارسا پسندید.
پارسا پسندید.
            یادداشتی بر شب های روشنِ داستایفسکی

کتاب شب های روشن یکی از آثارِ بلند معروف فئودور داستایفسکی است.این کتاب توسط نشر ماهی و با ترجمه‌ی سروش حبیبی به چاپ رسیده است.حبیبی از چیره دست ترین مترجمان زبان روسی است و کار او ارزش های زبان اصلی اثر را تا حد زیادی حفظ می کند و روانی مورد انتظار خوانندگان زبان مقصد را داراست. در صفحات نخست این داستان آمده است:
《هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانستم یک دوست یا حتی آشنا برای خودم پیدا کنم. ولی خوب دوست و آشنا می خواهم چه کنم؟ بی دوست و آشنا هم تمام شهر را می شناسم.برای همین بود وقتی می دیدم مردم همه، شهر را می گذارند و می روند ییلاق، به نظرم می رسید که همه از من دوری می کنند.این تنها ماندگی برایم سخت بود و سه روز تمام در خیابان ها پرسه می زدم》
داستان شب های روشن داستانِ تنهایی است.تنهایی در میان خیابان هایی که زنده‌اند ومردمی که دلخوشند.مردمی که دست در جیب پالتو ، غرق در افکار خود با عجله از کنار مرد تنها رد می شوند.خیلی از وقت ها فرصت نمی کنند حتی کلاهی به احترام هم بردارند.
یک جوان بیست و شش ساله،در شهری است که کورسوی امیدی برای فرار از تنهایی ندارد.بی هدف ساعت ها برای فرار از ملالت خانه و خدمتکار پیرش کوچه و خیابان را زیر پا می گذارد.نه یک بار و دو بار،آنقدر که خانه ها را می شناسد با آنها حرف می زند و درددل های آنها را می شنود.
همه چیز در این زندگیِ کسالت بارِ یکنواخت ناگهان تغییر می کند. انگار که خورشید در نیمه شب طلوع کرده باشد.در همان شبی که هیبتی انسانی روی پل ،آرنج به نردبان پل تکیه داده و امواج تیره آب را نگاه می کند.او کسی است که معنای زندگی جوان را زیر و رو می کند.

داستایفسکی از نوابغ نویسندگی است.جامعه خویش را به خوبی می شناسد و به لایه های پنهان شخصیتها نفوذ می کند.روابط انسانی را تشریح کرده و به کُنه آرزوهای بشری دست می یابد.داستان های او مرهمی است بر پرسش هایی که بشر سال‌های دراز مطرح کرده است و پاسخی برای آن نیافته است.
‌اوست که می داند تردید،شک،انتخاب و تصمیم چطور انسان را در گرداب می اندازد و حالا شخصیت های داستان خود باید به فکر نجات خویش باشند.آنها را چنان خوب پرداخت می کند که هیچ ردپای از نظر نویسنده در کتاب دیده نمی شود.آدم هایی که به واسطه قلم داستایفسکی،زنده شده اند و مخاطب را به دنبال کشف سرنوشت خویش می کشند.
شب های روشن کتابی است که مخاطب را به فکر فرو می برد.داستانی قصه گوست که نمی گذارد خواننده، کسالت را تجربه کند.مرزهای اخلاق را نمی شکند و چراغی است در تاریکی.
خواندن این داستان بلند به علاقه مندان ادبیات کلاسیک روسیه توصیه می گردد.
          
پارسا پسندید.
پارسا پسندید.
پارسا پسندید.
پارسا پسندید.
            وقتی کتاب را دیدم بدون چون و چرا شروع کردم به شنیدنش، کتاب برای من یادآور شهر زیبا و خاطره های جذاب پرسه زدن در کوچه پس کوچه ها و قسمت های قدیمی و تاریخی و البته کافه هایی که بی خیال از دنیا آرام در آن نشستیم و گپ زدیم و قهوه خوردیم و یا چای کمر باریک سفارش دادیم. علاوه بر همه اینها اطلاعاتی را میدهد که یک گردشگر چند روزه نمی‌تواند آنها را بفهمد. همه صحنه ها با تمام جزییات بیان میشدند و این کمک می‌کرد همان لحظه تصویر آن را بسازم. نکته جالب دیگر اینکه خواننده متن همان نویسنده هم هست پس می‌داند کجاها صدایش را بالا ببرد و کجا فرود بیاورد... آهنگ های که انتخاب شدند هم شما را به آنجا پرواز می‌دهد  و آهنگ بی نظری که در یکی از قسمت ها معنا شد ...

اگر روزی دنبال دوست می‌گشتی در خانه ام به رویت باز است، بی هیچ شرمی بیا. باور کن در کلماتم اثری از سرزنش و دل شکستگی نخواهی یافت... اگر روزی دنبال دوست گشتی از گذشته شرم سار نباش گویی هیچ اتفاقی نیفتاده تو را با دلتنگی همه این سال‌ها در آغوش میگیرم ... میگویند یک قهوه تلخ چهل سال نان و نمک پس خود دارد کم از دست تو قهوه ننوشیدم ... بیا اگر گذرت به اینجا افتاد... 
          
پارسا پسندید.