خانواده ی پاسکوآل دوآرته

خانواده ی پاسکوآل دوآرته

خانواده ی پاسکوآل دوآرته

کامیلو خوزه سلا و 1 نفر دیگر
3.6
42 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

59

خواهم خواند

41

ناشر
ماهی
شابک
9789649971674
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1399/5/25

توضیحات

        رمان تلخ و سیاه خانواده ی پاسکوآل دوآرته حکایت دهقانی ساده، به نام پاسکوآل دوآرته، است که در انتظار حکم مرگ خویش سر می کند. روایت کتاب در قالب خاطراتی به قلم دوآرته است. او در خاطراتش زندگی جنایت بار خود را روایت کرده و کوشیده با نوشتن آن ها آرامش خود را بازیابد. این خاطرات درواقع کشتارنگاری روحی است آکنده از ترس و نفرت و تحقیر شده. دوآرته در کودکی نیز همین گونه بوده است. او تمایلی غریب به خودویرانگری دارد، شرایط هم در سوق دادن او به این سمت تأثیرگذار است و درنهایت راه را برای تبدیل شدن او به یک قاتل می گشاید. بوی نافذ مرگ در سرتاسر کتاب پراکنده است. نویسنده ی کتاب، کامیلو خوسه سلا، برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات 1989 است. او در درنده خوترین رمانش از انسانی حرف می زند که دیوانگی هایش حد و مرز نمی شناسد.کامیلو خوسه سلا، داستان نویس توانای ادبیات اسپانیا در 11 می سال 1916 در ایالت گالیسیا واقع در اسپانیا به دنیا آمد و چندسال پیش در اثر عارضه قلبی در 17 ژوئیه سال 2002 در سن 85 سالگی، بدرود حیات گفت. وی تنها رمان نویس جمع کوچک پنج نفره از نویسندگان اسپانیایی زبان بود که در سال 1989 به خاطر آنچه آکادمی سلطنتی سوئد از آن به نگرشی ژرف و غنی که با دلسوزی مهارشده، دیدگاهی چالش طلبانه از آسیب پذیری انسان ارائه می دهد یاد کرد به دریافت جایزه نوبل ادبیات نایل آمد. سِلا در طول حیات پربار خود مجموعاً بیش از هفتاد اثر ادبی منتشر کرد که از میان آنها می توان به داستانها و مقالات متعدد، شعر، سفرنامه و یازده رمان بلند اشاره کرد. خالق سبک «رئالیسم سیاه» در داستان نویسی و نویسنده آثار منثوری که صراحت و لحن تلخ آنها به سختی با ادبیات غنایی نویسندگان پیش از او در تعارض است فرزند ارشد خانواده ای مرفه بود. مادرش انگلیسی و پدرش اسپانیایی و کتابخوانی دو آتشه و نویسنده ای تفننی بود. آنگونه که سلا از این دوران بی دغدغه می نویسد: «دوران کودکیم آنچنان در شادمانی گذشت که بزرگ شدن را برایم مشکل می کرد.» تحصیلات حقوقی سلا در دانشگاه مادرید با طغیان جنگ داخلی اسپانیا در سال 1936 دچار وقفه شد اما او حتی پس از جنگ نیز موفق به اتمام هیچیک از سه رشته تحصیلات دانشگاهی خود از جمله حقوق نشد. در طول دوران جنگ سلا به عنوان سرجوخه در جناح وابسته به فرانکو به خدمت مشغول شد اما پس از واقعه تلخ جنگ با نفی رژیم دیکتاتوری فرانکو اقدام به چاپ یک مجله ضدفاشیستی کرد که بعدها به تریبون آزاد مخالفان حکومت استبداد تغییر ماهیت داد ."خوسه سلا" یک شخصیت جنجالی بود که از معروف ترین آثار او از کندو و خانواده ی پاسکوآل دوآرته می توان نام برد. هیأت داوران آکادمی نوبل، رمان خانواده ی پاسکوآل دوآرته را محبوب ترین اثر داستانی اسپانیولی زبان پس از دون کیشوت ِ سروانتس نامیدند.فرهاد غبرائی ، مترجم و نویسنده، در سال 1328 در لنگرود متولد شد. او در 1348 مدرک دیپلم طبیعی خود را از یکى از دبیرستان هاى کرمانشاه گرفت. سپس در شیراز به تحصیل زبان انگلیسى پرداخت و در سال 1352 از این رشته فارغ التحصیل شد. در بهار 1355 به فرانسه سفر کرد و در پاریس در زمینه ی کارگردانى سینما به مطالعاتى پرداخت. تا سال 1358 در فرانسه بود و با گروه ‏هاى نمایشى همکارى داشت. سپس به ایران بازگشت و نخستین ترجمه‏ ى خود را در سال 1359 منتشر کرد. وى همچنین در زمینه ی داستان‏ نویسى فعالیت داشت و اولین داستانش را با نام «آب و خاک» در سال 1359 منتشر کرد. در آذر 1369 در نوشهر ساکن شد. در سال 1372 با دریافت بورسى از وزارت فرهنگ فرانسه در نشست بین‏ المللى مترجمان ادبى در آرل فرانسه شرکت جست. فرهاد غبرایى چندین داستان و فیلم نامه نیز نوشته است. از جمله ترجمه های برجسته ی او می توان کتاب های سفر به انتهای شب (سلین)، پاریس جشن بی کران (همینگوی)، خانواده ی پاسکوآل دو آرته(خوسه سلا) نام برد. فرهاد غبرایى در اردیبهشت 1373 در جاده‏ ى بین تنکابن و چالوس تصادف کرد و درگذشت.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به خانواده ی پاسکوآل دوآرته

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به خانواده ی پاسکوآل دوآرته

یادداشت ها

          نسخه‌ی اوّل:
حتّی شاید پنج...
خیلی تکان‌دهنده بود. خیلی.
و بعضی تکّه‌هاش قلب آدم را مجروح می‌کرد.
بسیار چیزها را به یادم می‌آورد. بعضی‌هاشان را از اعماق. و بعضی‌ها را از جایی آن‌قدر دور که یادم نمی‌آمد کِی؟ و کجا؟

نسخهٔ دوم:
قطعاً پنج ستاره. چیزی که با فرو نشستن کتاب در وجودت و پس از گذر سال‌ها درمی‌یابی...
چشمم آب نمی‌خورد که روزی روزگاری واقعاً بر این ریویو نسخهٔ دومی هم افزوده شود امّا امشب در دفتر یادداشت گوشی‌ام چیزی درباره‌اش نوشتم که فکر کردم می‌تواند نسخهٔ دوم این ریویو باشد. بعد از هفت سال که از اولین بار که خواندمش می‌گذرد...

یازده مهر نودونُه
[احتمالاً حرفم را باور نمی‌کنید اگر بخواهم به شما بگویم که چنان غمی روی دلم سنگینی می‌کند و چنان غصه‌ای دارم که تقریباً به جرئت می‌توانم بگویم که توبه‌ام به توبه‌ی قدیس‌ها می‌مانَد. شاید حرف مرا باور نکنید، چون گزارش‌هایی که از من دارید کاملاً بد است و عقیده‌ای هم که نسبت به من به هم زده‌اید، همین‌طور. با وجود این... همین را می‌گویم که گفته‌ام، شاید صرفاً به خاطر گفتن، شاید صرفاً به این دلیل که این عقیده‌ی راسخ را کنار نگذارم که شما آنچه را می‌گویم می‌فهمید و باور می‌کنید که حقیقت را می‌گویم، حقیقتی که بدان سوگند نمی‌خورم، چون سوگند خوردن چه فایده‌ای دارد...

این، آن تکّه از «خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته» است که آن دفعه برایتان می‌گفتم. که برای پیدا کردنش تقریباً کل کتاب را دوباره خواندم. و یادتان هست وقتی خواستم برایتان بگویمش چه گفتم؟
چیزی شبیه به این: چه‌طور ممکن است خدا من را نبخشد؟
و بعد که دوباره آمدم سروقتش، دیدم که چه‌جور موقع نقلش برای شما عوضش کرده‌ام! بی آن که بدانم!

خیلی جالب نیست؟ باید بیشتر درباره‌اش حرف بزنیم.
        

4

بی‌پایانیِ
          بی‌پایانیِ روزِ بی‌نان

همیشه دلم می‌خواست یک‌بار هم که شده قلمم چنان قوّتی پیدا کند که آنچه می‌خواهم و می‌تراود بشود. نه این‌طوری که مثلاً بگویم درخت بیفت و، درخت بیفتد: قلم، فقط قلم، بی‌حصر و استثناء. پشت میز خطابه هم نه؛ آن‌جور جاها ملک طلق آدم‌هایی‌ست که دوست دارند شوری را که در خلق‌اللّه به‌پا می‌کنند به‌عینه ببینند و با کف‌و‌سوت‌ها دلشان غنج برود؛ همان‌ها که می‌خواهند راه نشان آدم بدهند، آنها که ذهنشان پر از شیاطین است و دربارۀ فرشتگان داد سخن می‌دهند. خواست من همچو ظهوراتی ندارد. انتزاع محض. و نمی‌دانم تحقق یک‌ فعل انتزاعی چه‌جوری‌ست و اصلاً به چه کاری می‌آید و آدم چطور با همچو چیزی، به شرط وقوع، سرِ کیف می‌آید و اصلاً این فکر یعنی چه؟ زد و اجباری در زندگی انسان‌ها پیش‌آمد کرد و من هم مجبور شدم تا رفع آن اجبار در خانه حبس کنم خودم را. اسمش را نمی‌آورم چون هرچه گذشت بی‌نام‌تر شد در نظرم، موهوم‌تر؛ مثل یورش هون‌ها که ندیده‌ای و شنیده‌ای و داستان است ولی هنوز ترس می‌انگیزد. اما هرچه هم که بی‌نام بود و موهوم بود و داستان بود، یک‌چیزی برای من داشت: از فرصتِ به‌نظر بی‌پایان مداقه در احوال خودم استفاده کنم و ببینم واقعاً دلم چه می‌خواهد که از قلمم بتراود و همان بشود. تصادفاً، و شاید با یک‌جور رخوت و بی‌میلی، کتابی را که عکسش درج است برداشتم؛ البته چاپ اولِ حالا دیگر می‌شود گفت خیلی قدیمش را، چاپ ۶۹، با طرح جلد مرتضی ممیز. برداشتم و بنا کردم به دوباره‌خوانی‌اش. با جمله‌ای که شد عنوان این یادداشت، در آن ظهر داغ تابستان مدیترانه‌ای یخ کردم. نشستم یک‌نفس کتاب را تا آخر خواندم. کلش به‌کنار، همان بخش اولش به نظرم یکی از کامل‌ترین چیزهایی‌ست که تا حالا خوانده‌ام. برگشتم و انگار شخص پاسکوآل دوآرته در من حلول کرده باشد آن بخش را بازخواندم و یک‌لحظه دلم خواست تعدادی آدم که نمی‌بینم و نمی‌شناسمشان بردارند این کتاب را همزمان تو خلوتشان بخوانند و با خودشان فکر کنند: آخر رو چه حسابی پاسکوآل دوآرته‌، آن روستاییِ ساده‌زی که آن‌جور شیرین و لطیف محیط اطرافش را توصیف می‌کند، یک‌کاره برداشت دو تا تیر چکاند تو تن آن سگ بیچاره؟ مگر چه کرده بود آن سگ؟ فقط داشت نگاه می‌کرد…
        

0

          📕بگذار آزادی در نگاه تو باشد نه آنان که به تو خیره شده‌اند

🖋مسعود بُربُر- خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته نوشته‌ی کامیلو خوسه سلا، یادداشت‌های به دست آمده‌ی مردی است که داستان زندگی‌اش را نوشته است: داستانی از رنج و جنایت مکرر، زیر خیرگی نگاه «دیگری».

«سگ روی پاهایش جلویم می‌نشست و سرش را به یک سمت خم می‌کرد و با یک جفت چشم باهوش قهوه‌ای به من زل می‌زد... با من به عقب برگشت و سرجایش نشست و دوباره به من زل زد. حالا می‌فهمم که چشم‌هایش مثل چشم کشیشی بود که به اعتراف گوش بدهد، درست نگاه اعتراف‌بگیر‌ها را داشت که خونسرد وارسی می‌کنند. چشم‌های سیاهگوش را داشت و نگاهی که می‌گویند سیاهگوش به آدم می‌اندازد... یکهو لرزه‌ای به سر تا پایم افتاد. مثل جریان برق بود که می‌خواست از دستم بیرون بزند و به زمین برسد. سیگارم خاموش شده بود. تفنگ تک‌لولم بین زانو‌هایم بود و من داشتم دستم را به آن می‌مالیدم. سگ همین طور برّ و بر به من زل زده بود. انگار که هرگز مرا ندیده. انگار می‌خواهد هر آن به چیز وحشتناکی متهمم کند. وارسی کردنش خونم را در رگ‌هایم به جوش آورد. آن قدر که فهمیدم لحظه‌ای که مجبور به تسلیم شوم نزدیک است. هوا گرم بود. گرما خفه کننده بود و چشم‌هایم زیر نگاه خیره‌ی حیوان که مثل چاقو تیز بود داشت بسته می‌شد.»

این نگاه سرزنش‌گر در تمام طول داستان و زندگی راوی همراه او هست. او باور دارد مادرش، و حتی سگی که به او نگاه می‌کند، متهم و سرزنشش می‌کنند در حالی که خود اوست که خویشتن را برای همه‌چیز، حتی مرگِ سیاه‌بختانه‌ی فرزندانش، سرزنش می‌کند. و سرانجام تنها آن‌هنگام که خود را از شر نگاه سرزنش‌گر مادر رها می‌کند (در فرایندی فرویدی) آزاد می‌شود و آزادی خود را احساس می‌کند. وقتی که دیگر هیچ نگاهی به او خیره نیست. و طرفه آن‌که در زندان هم که نقطه‌ی مقابل آزادی است، چون تنهاست و کسی به او خیره نیست همین احساس آزادی را دارد.

تمام داستان، گریز راوی از نگاه‌های سرزنش‌گر است. دیگر کجا؟ آنگاه که از موطن خود گریخته و به شهری غریبه رفته که هیچ کس نمی‌شناسدش و مهمان خانواده‌ای شده است. اما آنجا نیز هنگامی که حس می‌کند مرد خانواده به او (و نگاه او به همسرش) سوءظن دارد، تاب نظارت و خیرگی نگاه او را نمی‌آورد و به همان‌جایی که با بدختی از آن گریخته بود بازمی‌گردد.

پاسکوآل همچون مردی «ناموس‌پرست» عنان خود را به دست خشمش می‌دهد که در واقع همین هم  خواست دیگریِ تعمیم‌یافته است. چنین می‌کند چون جامعه از او چنین می‌خواهد. و خیلی بعدها در نزدیکی پایان داستان هنگامی که پنهان شده، در خلال گفتگوی دو نفر که می‌گذرند، می‌شنود: «هر کس دیگر هم جاش بود همین کار را می‌کرد. از شرف زنش دفاع کرد.»

در واقع شخصیت اصلی داستان، در نقطه‌ی مقابل مورسو (شخصیت اصلی رمان بیگانه آلبر کامو) قرار دارد. مورسو در رمان کامو مردی است که به جامعه و انتظارات بی‌دلیلش تن نمی‌دهد تا پای اصول اخلاقی خویش‌بنیادش بماند و تا پای مرگ می‌رود؛ اما اینجا دقیقا برعکس، پاسکوآل مردی است که فقط برای جامعه و تحت تاثیر نگاه خیره‌ی دیگری زندگی می‌کند.

آن‌گونه که سارتر می‌گوید: چون من دارای هستی خودم هستم یکی از چیزها یا موضوعی برای این جهان به شمار می‌روم و می‌توانم حضور ذات مثالی را که او هم برای خودش موضوعی از این جهان است در هستی خود احساس کنم... هر نگاهی که به طرف من متوجه می‌شود، فعالیت آن همراه با اعمالی است که در دایره ادراک ما احساس می‌شود... در تمام اوقات این احساس در ما فعالیت دارد و خیال می‌کنیم کسی به ما می‌نگرد و با نگاه‌های خود ما را دنبال می‌کند... اگر من نگاهی که به سویم خیره شده در خود بگیرم دیگر موضوع چشمان از بین می‌رود و موضوع تبدیل به حالت وجدانی شده و مانند یک حالت خودآگاه در خود فرو می‌روم و آثار آن را در ذهن خود جای می‌دهم.» (هستی و نیستی، ژان پل سارتر، ترجمه‌ی عنایت‌الله شکیباپور، انتشارات شهریار، ص۲۴۲ به بعد)

نویسنده هوشمندانه داستان را در قالب چند سند ارائه کرده تا نگاه خواننده از بیرون به شخصیت متمرکز باشد اما جالب است که خود شخصیت هم در روایتش از بیرون به خویشتن نگاه می‌کند و هر بار هم یک نگاه خیره ناظر اوست: سگ، مادر، و زنش وقتی به سراغ جنایت اصلی می‌رود.

با این همه، جهان‌آفرینی، شخصیت‌پردازی، تصویرسازی، ضرب‌آهنگ و شوک ناشی از ضربه‌های غافلگیری در فضای رخوت‌ناک و خمودگی حاکم بر داستان آن چنان استادانه است و رنج شخصیت در روایت اول‌شخصش چنان به خوبی پرداخته شده که علیرغم این نگاه از بیرون، خواننده حتی هنگام جنایت با او همدری می‌کند. حسی که البته با آگاهی از فرجام شخصیت اصلی به وحشت بدل می‌شود. وحشت از فرجام مردی که رفتارش هیچ توجیهی ندارد چرا که دستانش به خون آغشته شده، آن هم نه یک بار، و کدام قاتل و جنایتکاری است که نخواهد وانمود کند تنها قربانی شرایطی که در آن می‌زیسته بوده است و مسئولیت جنایتش متوجه خود او نیست؟ مسئولیت در نگاه توست نه آنان که به تو خیره شده‌اند.
        

22

          یکی از معدود کتاب های تا این مقدار تلخی که تا به حال خوانده ام...
جبر، جبر، جبر، تلخی، تراژدی عجیب، ترس، عصبانیت، دویدن خون در مویرگ های سر تا به مرز انفجار برسند، بی اخلاقی، قتل، غم، غم، و غم...
بیشترین مسائلی که در کتاب وجود دارند...
و به دلیل وجود همین مفاهیم و اتفاقات، یکی از کتاب هایی بود که به شدت مرا به فکر میبرد و برای همین خواندن این کتاب با حجم کم، تا این حد طول کشید...
نویسنده به طرز عجیبی خواننده را از معنویات و در اصل از خدا زده میکند و تو با خودت میگویی که چرا خدا این بلاها را سر پاسکوآل می‌آورد؟...
به قدری اتفاقات داستان و نگاه فرد جبری‌ست که جایی می‌گوید :«از کجا معلوم که انتقام خدا به خاطر همه‌ی گناه‌هایی که مرتکب شده بودم و همه‌ی گناهانی که می‌بایست(!!!) مرتکب بشوم، نبوده باشد؟»
این حجم از تلخی و جبر و مفلوک بودن در یک داستان را علاوه بر این که دوست ندارم، حتی درک نمیکنم...
اما باید بگویم که یک جمله را بیش از قبل در ذهن من تداعی و محکم کرد که 
زندگی در این دنیا چیزی به جز رنج نیست...
        

13