معرفی کتاب شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری

شازده احتجاب

شازده احتجاب

3.5
222 نفر |
55 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

19

خوانده‌ام

455

خواهم خواند

189

شابک
0000000007180
تعداد صفحات
95
تاریخ انتشار
1368/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        معرفی کتاب شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری
کتاب شازده احتجاب، رمانی نوشته ی هوشنگ گلشیری است که نخستین بار در سال 1969 وارد بازار نشر شد. در اواسط دهه ی 1920 و در خانه ای رو به ویرانی، آخرین بازمانده از خانواده ای اشرافی به خاطر ابتلا به بیماری سل به شکلی تدریجی در حال نزدیک شدن به مرگ است. دامنه ی قدرت و نفوذ این شازده ی سالخورده، اکنون به خانه اش تقلیل یافته؛ خانه ای که در آن، حسرت شکوه و عظمت نیاکان شازده دست از سر او برنمی دارد. این شخصیت به یاد ماندنی که مدام بین واقعیت و توهم در گذار است، در بخش هایی از زندگی لذت طلبانه و اغلب بی رحمانه ی اجداد خود غرق می شود. خویشاوندانی که مدت ها از مرگشان می گذرد و اکنون تنها در قاب عکس های اطراف دیده می شوند، در ذهن سودازده ی شازده جان می یابند و او را تهدید می کنند. اما با در هم تنیدن این تصاویر و خاطرات مبهم، خیلی زود مشخص می شود خاطره ی همسر شازده یعنی فخرالنسا است که بیشتر از هر چیز او را آزار می دهد.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به شازده احتجاب

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

10 صفحه در روز

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

یادداشت‌ها

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/14

        

اگر بخواهیم کلیتی از داستان اثر ارائه دهیم، توصیفی که گلشیری، خود بیان کرده، گویای تمام داستان است. گلشیری درباره رمان شازده احتجاب می‌گوید که: « تحریر اول شازده احتجاب چند صفحه بیشتر نبود. آدمی که نشسته بود و سرفه می‌کرد و خاطراتی یادش می‌آمد و دست آخر آن شب باید می‌مرد. این  میان باید پر می‌شد.» تمام داستان هم چیزی جز همین چند جمله نیست؛ اما همان طور که می‌دانید، همین چند جمله تبدیل به یکی از شاهکارهای ادب فارسی معاصر شد. تبدیل به رمانی که جوایز متعددی دریافت کرد و تشویق و تحسین و البته نقدهای بسیاری نیز دریافت کرد؛ اما از نظر من، آنچه شازده احتجاب را به اثری فاخر بدل کرد، همان نقدها بود. چرا که این رمان با سنگ بنای نقد پیش رفت! به این شکل که گلشیری داستان را به شکلی سریالی در جلسات جنگ اصفهان می‌خواند و حاضرین آن را مورد اصلاح قرار می‌دادند تا اینکه به نقطه پایان رسید. شاید برایتان جالب باشد که بدانید گلشیری و مخاطبینش و به صورت کلی، ادبیات معاصر ایران، این شاهکار را مدیون ابوالحسن نجفی است! چرا که گلشیری ابتدا در قالب داستان کوتاه پنج صفحه‌ای این رمان را به رشته تحریر درآورد و نجفی بود که بیان کرد این داستان، داستانی کوتاه نیست و بلکه طرحی داستانی برای نوشتن یک رمان است.
هر چند، کلیت داستان چیزی جز همان چند جمله‌ای که خود گلشیری گفته بود نیست، اما باید دید که چرا این رمان، تا این اندازه دیده شد و از شاهکارهای ادبی معاصر به شمار می‌‌آید. داستان در واقع زوال استبداد و حکومت قاجار را روایت می‌کند و شازده که شخصیت اصلی داستان است، در اوهام و ارجاعاتش به گذشته خود و خاندانش، ظلم و استبدادی را که قاجار در آن دوره روا داشته بود را بیان می‌کند و مخاطب زوال یک شخصیت را نمی‌خواند، بلکه گویی که شخصیت اصلی داستان که شازده باشد، نماینده قاجار است و مخاطب به واسطه او به تماشای زوال و از هم گسیختگی حکومت قاجار می‌شود. 
اما این زوال به شکلی شاعرانه روایت شده است (هرچند که گلشیری، خود گفته بود که استعدادی در شعر گفتن ندارد) و در آن از تکنیک جریان سیال ذهن استفاده شده است؛ شازده روی صندلی نشسته و مدام در خاطرات خود غوطه‌ور است، اما آنچه شازده کم‌جان و بی رمق داستان را تا خاطرات سالیان گذشته با خود می‌کشاند «فخرالنسا» است. اما چرا شازده تا این اندازه دلبسته فخرالنسا بوده و او در داستان گلشیری همانند زن اثیری رمان بوف‌کور دست نیافتنی بوده است به دلیل تفاوت و دغدغه‌مندی فخرالنسا است. ما فخرالنسا را بیشتر در حال خواندن و تورق خاطرات گذشتگان می‌بینیم، چرا که انگار پرسشی که در دل داستان جریان دارد، مسئله فخر النسا نیز بوده است؛ پیدا کردن پاسخی برای اینکه «چه شد که اینچنین شد؟» 
در واقع شازده که در عالم واقع به فخرالنسا دست پیدا نکرده است، می‌خواهد تا فخرالنسا را در قامت فخری تجسم کند تا بتواند بر او چیره شود. بر جسمش دست پیدا کند و روحش را بشناسد. همین حسرت شازده است شاید، که او را مدارم راهی گذشته می‌کند؛ گذشته‌ای که تمام شخصیت‌هایش مرده اند و در آخر غلام، خبر مرگ شازده را نیز به خود او می‌دهد. 
اما همانطور که گلشیری خود بیان می‌کند، تنها دغدغه او تنها به تصویر کشیدن زوال استبداد و قاجار در این اثر نبوده است، بلکه تمرکز گلشیری بیش از هر مسئله دیگری در این رمان «مسخ شدن» بوده است. خود اینطور می‌گوید که : « مسئله اساسی برای من مسخ آدم‌ها بود. فخری را مسخش کنیم که بشود فخرالنسا یا فخرالنسا را بگذاریم در محدوده زندان خانواده و ارتباطش را با کل جهان قطع کنیم تا ببینیم ذره ذره چه اتفاقی می‌افتد. خواستم نشان بدهم که انسان‌ها اگر مسخ بشوند، اگر محدود بشوند، چه از آن‌ها ساخته است.»
گلشیری شخصیت‌های داستانش را طوری در هم ادغام می‌کند که شخصیت‌ها در هم گم می‌شوند و به بیانی دیگر مسخ می‌شوند. فخری در فخر النسا گم می‌شود که همیشه دوست داشته مثل خانم باشد نتوانسته و سبب اصلی این مسخ شدگی در نگاه شازده است که نتوانسته به فخرالنسا دست پیدا کند و او را در فخری مسخ کرده تا در دسترسش باشد. فخرالنسا تنها شخصیت روشنفکر داستان است که در مقابل شازده ایستاده است و تنها شخصیتی است که کتاب می‌خواند و اهل مطالعه است و زودتر به پرسش «چه شد که اینطور شد؟» رسیده است؛ حال آنکه شازده نه به واسطه مطالعه، بلکه وقتی که روی صندلی نشسته و سرفه می‌کند و نفس‌های آخرش را می‌کشد، با مرور خاطرات خود به این سوال می‌رسد که البته دیگر برای طرح این سوال گویی خیلی دیر است.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          نوشتن در مورد شازده احتجاب خیلی سخته چون اینقدر در موردش نوشته شده که خوب و بدش برای هر کسی که وقت بذاره برای خوندن اون همه نظر مشخص میشه. اما نمیشه منکر شد که از نظر ادبی خیلی درخشانه. این شیوه از نوشتن خواه ناخواه باعث میشه اثر اندکی سخت خوان بشه ولی توصیه میکنم اوایلش کمی تحمل کنید. شاید گوش دادن به نسخه ی صوتی راحتتر باشه، شاید. خیلی توضیح نمیدم فقط مختصری داستان رو بگم برای مراجعت بعدی خودم. شازده احتجاب یا خسرو خان نواده ی خان و شازده ی بزرگ توی اتاقی نشسته و یکی یکی اجداد و نزدیکانش رو از توی عکس ها میکشه بیرون و خاطره هایی جسته و گریخته از زندگی اونها روایت میکنه. راوی گاه گاه در داستان عوض میشه و ممکنه یه خاطره رو از زبان دو نفر بخونید. شازده مثل اجدادش نشده اما به قول خودش خون...ه
 توی داستان سعی شده از بی رحمی و ظلم شازده ها، ظلمی که به زنها و کودکان میشده و شرایط جامعه حرف بزنه. توصیه میکنم بعد از خوندن کتاب چندتایی نقدش رو هم بخونید که خالی از لطف نیست.ه
        

6

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          #شازده_احتجاب 


از خیلی وقت پیشتر ها اسم کتاب شازده احتجاب را میشنیدم.جا به جا در سایت های مختلف هم دیده بودمش.اما هیچگاه فرصت نکرده بودم بخوانمش.دو روز پیش که شنیدن سمفونی مردگان برای بار دوم تمام شد رفتم سراغ کست باکس.پادکست هایی که دنبال کرده بودم را بالا و پایین میکردم که چشمم روی نام چندین کتاب بیشتر مکث میکرد.از بین آن همه اسم وسوسه کننده شازده احتجاب را انتخاب کردم.کتاب صوتی شازده احتجاب با خوانش ناصر زراعتی.

از همان ابتدای کتاب موج جریان سیال ذهن شازده  مرا هم میبرد در هزارتوی تاریخ.به سیاه روزگار قاجار با آنهمه عیاشی و ظلم به رعیت میکشاندم.مخصوصا که این روزها مشغول خواندن چند کتاب تاریخی هم هستم و تازه تاریخ سلسله قاجار را تمام کرده ام،بیشتر فلان الدوله ها و بیصار السلطنه ها پیش چشمم رژه میروند.

کتاب نقل چند ساعت پایانی عمر شازده احتجاب یا همان خسرو آخرین فرد از یک خاندان اشرافی قجری است.شبی در راه آمدن خانه مراد را که یکی از نوکران پدربزرگش بوده میبیند.مرادی که در همه صحنه های مرگ بوده و همیشه خبر مرگ می آورده است.دیدن مراد به شازده این حس را میدهد که او نیز امشب خواهد مرد.به خانه ی خالی و سوت و کور که نماد نابودی و ویرانی و انقراض است میرسد.با دیدن قاب عکس های اقوام درگذشته اش خاطرات از جلو چشمانش رژه میروند.

شازده با سفر در زمان و حرف زدن با خودش شخصیت خسته و درمانده، مرگ‌اندیش و مأیوس‌ و بی هویت خودش را به خواننده میشناساند.ظلم های خاندان قجری را به مردم،زنان و حتی فرزندان خودشان نشان میدهد.بیشترین کسی که در این خاطرات نقش دارد فخرالنسا همسر شازده که دختر عمه اش هم میباشد است. فخرالنسا نماد زن با فرهنگ و اهل مطالعه آن عصر است.ظلم شازده به فخرالنسا و فخری کلفت خانه به خوبی در این مرور خاطرات به تصویر کشیده شده است.

این رمان اسباب معروفیت هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۴۸ بود.گلشیری به طرزی بدیعانه و ساختارشکنانه با قلمی پر ایهام و پیچیده به سبک جریان سیال ذهن داستان فروپاشی و اضمحلال یک خاندان را به کمک رویاها و خاطرات شازده روایت میکند.بعد از خواندن کتاب رفتم و فیلمش را هم پیدا کردم و دیدم.فیلمی سیاه سفید با بازی جمشید مشایخی،فخری خوروش و کارگردانی بهمن فرمان آرا در سال ۵۳.

این بخش از گفته های فخرالنسا به خوبی روزمره خان های قجری و اوج دغدغه های آنان را نشان میدهد.فخر النسا به خسرو می‌گوید: «چرا نیاکان ما همه‌اش به فکر مزاج مبارک و بواسیر مبارک هستند و یا اگر از این خبرها نباشد اگر یکی را پیدا نکنند که سرش را مثلاً لب همان باغچۀ خانۀ شما گوش تا گوش ببرند، چرا سوار می‌شوند و با انهمه میرشکارباشی، منشی باشی، تفنگدارباشی، ملاباشی، حکیم باشی می‌زنند به کوه و صحرا و می افتند به جان مرال و پازن و دراج و خرگوش و چه و چه، تازه وقتی خسته و کوفته برمی گردند چرا یکی دیگر را صیغه می‌کنند؟ و صبح یکی را خلعت می‌دهند، یکی را سر می‌برند و اموالش را مصادره می‌کنند؟»

#شازده_احتجاب
#هوشنگ_گلشیری
#کتاب_صوتی


🌸سایه🌸

@sayeh_sayeh
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ‍ شازده تب دارد اما آن‌چه می‌بیند، هذیان نیست. گذشته‌ایست که توالی پیشینیان است. آن‌چه که برایش خواسته بودند و آن‌چه خودش نخواسته بود.
شازده احتجاب، داستانی بلند است از هوشنگ گلشیری. آن‌قدر بلند که گمان کنی بیش از ۹۵ صفحه خوانده‌ای. آن‌قدر بلند که روزها و روزها در عمارت قدیمی بمانی و دردهای فخری و سرفه‌های شیشه‌لرزان فخرالنسا را بشنوی و باز فکر کنی، آیا این داستان شازده است؟
داستان از یک هذیان تب‌آلود شروع می‌شود و با تغیرات زاویه دید و رفت و برگشت‌های زمانی که حاصل اوهام شازده است، به سرگذشت مردی پی می‌بری که آخرین نسل از خاندان احتجاب است. شازده بچه‌اش نمی‌شود اما ادعای مردی دارد. آن‌قدر که هر شب و وقت‌وبی‌وقت زن‌ها را به خدمت بگیرد. کتک بزند و بگوید هر چه من می‌خواهم. امر کند و کسی جرات نداشته باشد نه بگوید. اما این داستان برای من نه داستان خاندان احتجاب، که قصه زنان بود. زنانی از همه قشر و تفکر. از مادربزرگی که مطیع آقابزرگ بود تا منیرخاتونی که سروگوشش خوب می‌جنبید و خاطره تلخ شازده بود. و دو زن، فخری و فخرالنسا که در آن خانه رو به انحطاط مانده بودند. زنانی تا پایان خاندان. دو زن از دو رده اجتماعی متفاوت، با اسامی مشابه که گاه فکر کنی فخری و فخرالنسا یکی هستند و نتوانی تمیزشان بدهی. آن‌قدر در کنار هم آورده شده بودند که تشخیص ندهی پیراهن تور سپید این‌بار بر تن کیست و آن‌که در آغوش شازده بی‌حوصله اعتراض می‌کند، کیست.
فخرالنسا نماد تجدد در این داستان بود. زنی با اندام باریک و کتاب‌هایی انبوهی. که روزهای آخرش با عینک و حتی این عینک هم نشان حسرت آدم‌های دیگر بود. زنی با صورتی اصیل و خال کنج لب. زنی که هر چیز را در کتاب‌ها می‌جوید، حتی گذشته خانواده را. آدم‌ها را از توی کتاب‌ها می‌شناسد. مردسالاری را، می‌پذیرد چون در کتاب تاریخ خاندان احتجاب این‌طور ذکر شده. ظلم را ابهت معنا می‌کند. و انگار که فخرالنسا قدرت تشخیصش در کنار شازده سِر شده باشد، هیچ نمی‌بیند جز کلمات. و شازده‌ای که در فخرالنسا هیچ نمی‌بیند، جز سرفه. سرفه‌های آباواجدادی‌شان که شیشه‌ها را می‌لرزاند. و هر بار تاکید می‌کند، شازده سرفه کرد اما شیشه‌ها نلرزید. و اگر این سرفه‌ها آن‌طور بود که باید، شازده آن‌طور که دلش می‌خواست می‌شد. متین و موقر و باشکوه. تن‌لرزان جماعت عوام. و این نداشتنی که در کنار فخرالنسا تجربه می‌کرد او را وادار به هر کاری می‌کرد. فخرالنسا را می‌زد، براش از زن‌های جورواجور می‌گفت، اما هر بار پس ذهنش در رویای فخرالنسا به شکوه این زن اقرار می‌کرد. که هیچ‌کس مثل فخرالنسا نبود و هر چقدر هم پیراهن‌های تور سفید، جواهرات و خال کذایی بر صورت فخری، می‌نشاند، باز فخرالنسا در هیچ‌کس پیدا نمی‌شد. حتی زمانی که در حضور جنازه فخرالنسا با فخری عشق‌بازی می‌کرد، انگار در پی اثبات نابودی زنش بود اما نمی‌توانست حضور او را محو کند.
فخری، دختری ساده که تن به اربابش می‌داد و نمود زن سنتی بود. شباهتش با فخرالنسا شاید در این بود که آن زن متجدد در برابر شازده ساکت بود و فخری هم. که اگر خانم داستان، قدرت ایستادگی در برابر مردسالاری را ندارد، از کلفت خانه‌زاد چه توقع؟
"و انگار‌ مردسالاری بود که زنان این کتاب را ماندگار کرد. با همه انفعالشان."
فخری تن می‌دهد به هر چه شازده بگوید، لباس‌های فخرالنسا بر تن درشت او زار می‌زند. جواهرات خانم خانه در رویاهاش هم بزرگ است. هیچ چیز جز ارضای نیاز دیگران برایش مهم نیست. شازده‌ از زن همین می‌خواهد، اما در اوج مستی و شهوت هم باز می‌خواهد فخری شکل فخرالنسا باشد، زنی که در هوشیاری پسش‌ می‌زند اما در صداقت شبانه خود، کلفت را شبیه زنش می‌کند و دستور می‌دهد مثل او شود و در غلیان احساساتش خود را آن‌قدر زیر سایه نجابت و بزرگی فخرالنسا می‌بیند که به فخری دستور می‌دهد برای زجر دادن فخرالنسا بخندد، بلند بخندد. به کلفتش در هیچ شرایطی رحم نمی‌کند، که شازده فقط رنج فخرالنسا را می‌خواهد. 
جایی که فخری مدام اعتراض می‌کند، چقدر‌ خودم را بشویم، نویسنده شخصیت را با همین کلمات شکل می‌دهد. 
همه عمر شازده در پی پوشاندن ضعف‌هاش گذراند. همه باخت‌ها و بیچارگی‌ها و از دست دادنش‌هاش را انگار بخواهد در محیط خانه‌اش جبران کند. خانه‌ای رو به ویرانی، خانه‌ای رو به مرگ.
و سل آبا‌واجدادی نبود که این خاندان را از صحنه روزگار محو می‌کرد، و نه حتی بی‌بچه بودن شازده. که نویسنده آدم‌های خاندان را در انقراضشان مقصر می‌داند.
شازده احتجاب، با قاجاری‌نویسی و سبک نوشتاری خاص گلشیری، آن‌قدر جذاب است که یک بار خواندنش کم است و بی‌شک در هر بار خواندن، نکته‌ای دستت را می‌گیرد که درس باشد.


شازده احتجاب/ هوشنگ گلشیری
نشر نیلوفر
        

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          درباب شازده احتجاب باید بگویم که این روایت سیال و ترکیبش با چنین فضای داستانی‌ای برایم به شدت زیبا بود. اما فرای بخش تکنیکی چیز جذاب این کتاب روایتِ گفتمان بازی است که گلشیری به خوبی آن را به اجرا در می‌‌آورد. در تک تک بخش های روایی داستان این مخاطب است که تصمیم گیری می‌کند با کدام بخشِ محتمل همراه شود و داستان خودش را بسازد. شازده احتجاب مردی‌ست روان‌پریش، پارانوییک و در گیر و دار التهابات روانی‌ای که جستا و گریخته به فروید می‌توان آن‌‌ها را متصل نمود. نماد های جنسی، اِلِمان های هیستریک، عقده‌های مختلف جنسی و غیره و غیره. به شخصه دوست داشتم داستان شازده احتجاب را یک رستگاری ببینم. رستگاری‌ای که با نابودی تمام می‌شود. با این خوانش می‌توانم تمامی اِلِمان های مختلف داستان را به خوبی در ذهن خود مرتبط کنم و تجربه‌ای لذت بخش را دریافت نمایم. اما این گفتمان باز بودن کتاب به مخاطب اجازه‌ی هر برداشتی را می‌دهد و همین کتاب را خواندنی تر می‌کند.

شازده احتجاب را حتمن توصیه می‌کنم که بخوانید. اما نه در ابتدای مسیر کتاب خواندنتان. بهتر این است که با فاکنر و قلم او آشنایی داشته باشید و سپس به این کتاب مراجعه کنید.
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

32

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

21