یادداشت آزاده اشرفی

        ‍ شازده تب دارد اما آن‌چه می‌بیند، هذیان نیست. گذشته‌ایست که توالی پیشینیان است. آن‌چه که برایش خواسته بودند و آن‌چه خودش نخواسته بود.
شازده احتجاب، داستانی بلند است از هوشنگ گلشیری. آن‌قدر بلند که گمان کنی بیش از ۹۵ صفحه خوانده‌ای. آن‌قدر بلند که روزها و روزها در عمارت قدیمی بمانی و دردهای فخری و سرفه‌های شیشه‌لرزان فخرالنسا را بشنوی و باز فکر کنی، آیا این داستان شازده است؟
داستان از یک هذیان تب‌آلود شروع می‌شود و با تغیرات زاویه دید و رفت و برگشت‌های زمانی که حاصل اوهام شازده است، به سرگذشت مردی پی می‌بری که آخرین نسل از خاندان احتجاب است. شازده بچه‌اش نمی‌شود اما ادعای مردی دارد. آن‌قدر که هر شب و وقت‌وبی‌وقت زن‌ها را به خدمت بگیرد. کتک بزند و بگوید هر چه من می‌خواهم. امر کند و کسی جرات نداشته باشد نه بگوید. اما این داستان برای من نه داستان خاندان احتجاب، که قصه زنان بود. زنانی از همه قشر و تفکر. از مادربزرگی که مطیع آقابزرگ بود تا منیرخاتونی که سروگوشش خوب می‌جنبید و خاطره تلخ شازده بود. و دو زن، فخری و فخرالنسا که در آن خانه رو به انحطاط مانده بودند. زنانی تا پایان خاندان. دو زن از دو رده اجتماعی متفاوت، با اسامی مشابه که گاه فکر کنی فخری و فخرالنسا یکی هستند و نتوانی تمیزشان بدهی. آن‌قدر در کنار هم آورده شده بودند که تشخیص ندهی پیراهن تور سپید این‌بار بر تن کیست و آن‌که در آغوش شازده بی‌حوصله اعتراض می‌کند، کیست.
فخرالنسا نماد تجدد در این داستان بود. زنی با اندام باریک و کتاب‌هایی انبوهی. که روزهای آخرش با عینک و حتی این عینک هم نشان حسرت آدم‌های دیگر بود. زنی با صورتی اصیل و خال کنج لب. زنی که هر چیز را در کتاب‌ها می‌جوید، حتی گذشته خانواده را. آدم‌ها را از توی کتاب‌ها می‌شناسد. مردسالاری را، می‌پذیرد چون در کتاب تاریخ خاندان احتجاب این‌طور ذکر شده. ظلم را ابهت معنا می‌کند. و انگار که فخرالنسا قدرت تشخیصش در کنار شازده سِر شده باشد، هیچ نمی‌بیند جز کلمات. و شازده‌ای که در فخرالنسا هیچ نمی‌بیند، جز سرفه. سرفه‌های آباواجدادی‌شان که شیشه‌ها را می‌لرزاند. و هر بار تاکید می‌کند، شازده سرفه کرد اما شیشه‌ها نلرزید. و اگر این سرفه‌ها آن‌طور بود که باید، شازده آن‌طور که دلش می‌خواست می‌شد. متین و موقر و باشکوه. تن‌لرزان جماعت عوام. و این نداشتنی که در کنار فخرالنسا تجربه می‌کرد او را وادار به هر کاری می‌کرد. فخرالنسا را می‌زد، براش از زن‌های جورواجور می‌گفت، اما هر بار پس ذهنش در رویای فخرالنسا به شکوه این زن اقرار می‌کرد. که هیچ‌کس مثل فخرالنسا نبود و هر چقدر هم پیراهن‌های تور سفید، جواهرات و خال کذایی بر صورت فخری، می‌نشاند، باز فخرالنسا در هیچ‌کس پیدا نمی‌شد. حتی زمانی که در حضور جنازه فخرالنسا با فخری عشق‌بازی می‌کرد، انگار در پی اثبات نابودی زنش بود اما نمی‌توانست حضور او را محو کند.
فخری، دختری ساده که تن به اربابش می‌داد و نمود زن سنتی بود. شباهتش با فخرالنسا شاید در این بود که آن زن متجدد در برابر شازده ساکت بود و فخری هم. که اگر خانم داستان، قدرت ایستادگی در برابر مردسالاری را ندارد، از کلفت خانه‌زاد چه توقع؟
"و انگار‌ مردسالاری بود که زنان این کتاب را ماندگار کرد. با همه انفعالشان."
فخری تن می‌دهد به هر چه شازده بگوید، لباس‌های فخرالنسا بر تن درشت او زار می‌زند. جواهرات خانم خانه در رویاهاش هم بزرگ است. هیچ چیز جز ارضای نیاز دیگران برایش مهم نیست. شازده‌ از زن همین می‌خواهد، اما در اوج مستی و شهوت هم باز می‌خواهد فخری شکل فخرالنسا باشد، زنی که در هوشیاری پسش‌ می‌زند اما در صداقت شبانه خود، کلفت را شبیه زنش می‌کند و دستور می‌دهد مثل او شود و در غلیان احساساتش خود را آن‌قدر زیر سایه نجابت و بزرگی فخرالنسا می‌بیند که به فخری دستور می‌دهد برای زجر دادن فخرالنسا بخندد، بلند بخندد. به کلفتش در هیچ شرایطی رحم نمی‌کند، که شازده فقط رنج فخرالنسا را می‌خواهد. 
جایی که فخری مدام اعتراض می‌کند، چقدر‌ خودم را بشویم، نویسنده شخصیت را با همین کلمات شکل می‌دهد. 
همه عمر شازده در پی پوشاندن ضعف‌هاش گذراند. همه باخت‌ها و بیچارگی‌ها و از دست دادنش‌هاش را انگار بخواهد در محیط خانه‌اش جبران کند. خانه‌ای رو به ویرانی، خانه‌ای رو به مرگ.
و سل آبا‌واجدادی نبود که این خاندان را از صحنه روزگار محو می‌کرد، و نه حتی بی‌بچه بودن شازده. که نویسنده آدم‌های خاندان را در انقراضشان مقصر می‌داند.
شازده احتجاب، با قاجاری‌نویسی و سبک نوشتاری خاص گلشیری، آن‌قدر جذاب است که یک بار خواندنش کم است و بی‌شک در هر بار خواندن، نکته‌ای دستت را می‌گیرد که درس باشد.


شازده احتجاب/ هوشنگ گلشیری
نشر نیلوفر
      
10

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.